صدای اذان پدربزرگ در ماه رمضان. اولکامیز

صدای اذان پدربزرگ در ماه رمضان

حکایت شیرین سحری ها و افطاری ها

۱۴۰۳-۰۱-۰۱

پایگاه خبری اولکامیز – عایشه کر ، فرهنگی: امروز هم مثل هرسال به خاطر فرا رسیدن ماه پر فیض وبرکت رمضان برای گرفتن آرد برنج و « قاورقا » به بازار رفتم تا بتوانم در این روزهای مبارک برای افطار فرنی درست کنم. نمی دانم چرا حس و حال عجیبی داشتم؟!

با دقت به اطرافم نگاه می کردم حال وهوای شهرم ومردم عزیزم که با جنب وجوش وبا ذوق وشوق در حال خرید برای روزهای ماه مبارک رمضان بودند تا به استقبال این ماه عزیز بروند را حس می کردم و بوی آن را استشمام می کردم. کم چیزی نیست می خواهند به مهمانی خدا بروند، یک ماه بودن در کنار معشوق حقیقی و راز و نیاز کردن با او فرصتی ناب و ارزشمند است.

ادامه نوشته

Berdi Kerbabayev   GYZLAR DÜNYASİ

Berdi Kerbabayev GYZLAR DÜNYASİ

Öñ zamanlar bardy şeýle bir wagyr:
”Añsadyna bakan aýal gyz dogyr”

Bu pikir gelýärdi örän uzakdan,
Aýal-gyzy hiç çykarman duzakdan.

Diýseñ: ”Gyzy boldy planyñ, äheý!”
”Ola bolmandyr-ow – diýerler – päheý!”

Gyz kişiniñ maşgalasy ahyry,
Adam hasap etmezler ol pahyry.

Gyz ýurt goramaz, busar oturar,
Abraý däl, käte ysnat getirer.

Gyzdan yurt eýesi ýa nesil bolmaz
Gyzly uzak gülmez, ogully ölmez
!

ادامه نوشته

ميراث اسارت اوروزباي پسر قازان باي  (از كتاب دأده قورقوت).ترجمه عبدالقادر آهنگری.

ميراث اسارت اوروزباي پسر قازان باي

(از كتاب دأده قورقوت)

ترجمه‌ي: زنده‌ياد عبدالقادر آهنگري

به اهتمام: محمد قُجقي

روزي پسر اولاش، شير پهلوانان عزيز پرنده‌‌ي پَردار، اميد فقرا و مستمندان، پشتيبان جنگاوران، سردار طوايف اوغوز، صاحب اسب قهوه‌اي، برادر قارا گونه، عموي قارابوداق، پدر اوروز سالور قازان باي، از جاي برخاسته بود. بر روي زمين سياهرنگ آلاچيق‌هايش را بر پا ساخته بود. در هزاران جاي، قاليهاي ابريشمين گسترده شده بود. چادر‌هاي رنگارنگ بسمت آسمان برق مي‌زدند. نود تومان (هر تومن يا تومان ده هزار نفر) از جوانان اوغوز، در مجلس قازان جمع شده بودند، در نه جا خمره‌هاي سر گشاده قرار داده شده بود. صراحي‌هايي كه پايه‌هاي آن زرين بود، چيده شده بود. نه دختر كافر كه زيباي روي و سيه چشم وموي تافته و دستهايشان حنا بسته و انگشتانشان داراي نقش و نگار و گردنهايشان چون گلبرگ بودند، شراب سرخ را در قدح‌هاي زرين، بين اميران اوغوز مي‌گرداندند.

سالور قازان پسر اولاش كه از دست هر كدام شراب سرخ گرفته و نوشيده بود، چادر زر دوزي شده مي‌بخشيد. گله‌هاي اشتران را مي‌بخشيد، برده‌ي سيه چشم و كنيزك مي‌بخشيد. پسر عزيزش اوروز به كمان تكيه كرده و ايستاده بود. در طرف راستش، برادرش قارگونه نشسته بود. در طرف چپش دائي او اوروز قوجا نشسته بود. قازان بطرف راست نگريست و از خوشحالي خنديد، به طرف چپ نگاه كرد و خيلي خوشحال شد. به روبروي خود نگاه كرد پسر عزيزش اوروز را ديد، دستها را بهم زده، بگريست. اين عمل براي اوروز پسر قازان ناخوشايند بود. ناراحت شده جلو آمد، زانو زده پدر را خوانده چنين گفت: اي آقايم قازان درد مرا درياب و به حرفم گوش كن، به طرف راست خود نگاه كردي، از خوشحالي خنديدي، به طرف چپ خود نگاه كردي، خيلي شاد شدي. به روبروي خود نگاه كردي. مرا ديدي و گريستي. علتش چيست بياو بگو به من. سر سياه بختم فدايت باد اي پدر، اگر نگويي به چالاكي از جايم بر‌مي‌خيزم، جنگاوران سياه چشم خود را همراه خود مي‌كنم.

ادامه نوشته

خائن به قوم یهود. انسان شناسی و فرهنگ

خائن به قوم یهود


مرجان یشیایی 

آیزاک باشویس سینگر   برگردان   مژده دقیقی 

داستانی از آیزاک باشویس سینگر (91-1903) داستان نویس و نمایش نامه نویس آمریکایی یهودی لهستانی الاصل که امجموعه داستانهایی از او به نام "یک مهمانی یک رقص" ترجمه خانم مژده دقیقی به وسیله انتشار نیلوفر به بازار کتاب آمده و مورد استقبال فراوان قرار گرفته است . داستان خائن به قوم یهود ازمجموعه داستانهای این کتاب انتخاب شده . اکثر داستان ها و نمایشنامه های سینگر درباره زندگی یهودیان در لهستان اوایل قرن20 است و تا آخرین سال‌های زندگی بیشتر کتاب هایش را به زبان یدیش ،زبان یهودیان غرب اروپا مخلوطی از زبان عبری و روسی و آلمانی، می نوشت.

ادامه نوشته

شعله ای که می رقصید.وبساین اطلاع رسانی جیحون

شعله ای که می رقصید

دو روز به عروسی اش مانده بود. دو روز بعد همه چیز پایان می یافت. تمام آرزو هایی که داشت مانند دودی که در برابر بادی تند قرار بگیرد، از میان میرفت و نابود می شد. سرش گیج بود و افکارش مغشوش. درست فکر کرده نمی توانست. مثل کسی شده بود که اراده ای نداشته باشد. نمیدانست چه کند. بیچاره و درمانده بود. نگاه های ملا امام مسجد در مقابل چشمانش نقش بسته ب. لنگی سیاهی داشت که به شکلی نا مرتب بسته میکرد و چپن درازی که از سر پیراهن خود می پوشید او را به وضع مضحکی در می آورد. چشمانشود. چه نگاه های زننده و بدی داشت. وقتی می خندید بروت های ضخیم و ریش درازش تکان  میخورد و دهانش باز شده دندان های زرد و کثیفش نمایان می گشت خشمناک بود. بیشتر از همه از چشمانش می ترسید. فکر می کرد چشمان گرگیست که برای دریدن او آماده گی میگیرد. وقتی راه می رفت، کمی می لنگید. میگفتند که شصت و پنج سال عمر دارد.  آه خدایا چه باید میکرد ؟ دو روز . تنها دو روز مانده بود. فکر کرد این دو روز تنها روز های زنده گی اوست. بعداً تمام چیز پایان می یافت. ناگهان صدایی افکار درهمش را از هم گسیخت:

ادامه نوشته

مادر                                           نوشته ی: قربانبخت راهبی  - به یاد شهدای منا

      «  مادر  »   نوشته ی: قربانبخت راهبی 

                                                                                              به یاد شهدای منا

از صبح دلشوره داشت.تمام شب را پلک روی هم نگذاشته بود..تا چشمانش را می بست مادرش جلو چشمش ظاهر می شدوقتی هم که همه ی خانواده و فامیل به خانه شان هجوم آوردند حالش بدترشد.چشم همه به تلویزیون دوخته شده بود.عمویش نیز هرنیم ساعت یکبار با رئیس کاروان تماس می گرفت.فاجعه ی منا همه شان را نگران کرده بود.نه فقط خانواده آنها،بلکه کل دنیا رو تکان داده بود.بعد ازشنیدن ماجرای منا به هر دری زدند تا خبری از مادرشان بدست بیاورند فایده ای نداشت.دایی اش را البته گفته بودند جزومصدومین است اما مادرش در لیست مفقودین بود.وهمین هم مایسا را بیش ازپیش نگران می کرد.فامیل ها و همسایه هایشان سعی می کردند او و برادرش را دلداری بدهند.اما دلشوره ی آنها هر لحظه که می گذشت بیشتر و بیشتر می شد.شبکه ی خبر هرچند ساعت یکبار خبر شهادت حاجی ها را زیر نویس می کرد.چهار دانگ حواس همه شان به تلویزیون بود .خدا خدا می کردم که مادرشان بینشان نباشد.مایسا به مادرش خیلی وابسته بود.حالا تمام ترسش این بود که اگر مادرم شهید شده باشه چه جوری زندگی کند

ادامه نوشته

پارک                نوشته ی:قربانبخت راهبی

پارک  نوشته ی :قربانبخت راهبی 

اون روز هوس کردم برم پارک صبحونه بخورم.شیفتم رو که تحویل دادم وسایلم رو بر داشتم.نظافت چیِ بیمارستان، زهرا خانم وقتی هیجان من رو دید گفت:"هی...با این عجله کجا؟"

-"دارم می رم صبحم روخوب شروع کنم."

 صدای زهرا خانم از پشت سرم میومد"تو دختر شجاعی هستی...زرنگ و شجاع،این روز های تنهایی و سختتم می گذره دخترجان...آره،تو پشتکارت حرف نداره..."

بقیه ی حرفهاش رو نشنیدم.پارک نزدیک بیمارستانمون بود.

ادامه نوشته

یادش بخیر (تابستانهای بچگی)  

                                            یادش بخیر (تابستانهای بچگی)

یادش بخیر! یادمه کارگرها دور میدون اصلی شهر می نشستن و چشم به راه صاحب کار می موندن، با دونه های درشت عرق روی پیشونی، صورت چین خورده، لباسهای خاک گرفته ای که لکه های سیمان و گچ رویشان ماسیده بود. با کلنگی توی کیسه، شاید هم لقمه نونی...

در شهری که بزرگترها برای جستجوی کار، بهترین شغلی که می تونستن پیداکنن «کارگری روزمزد» بود حرف زدن از کار برای بچه ها شوخی بود.

یادمه تابستونا بچه های ابتدائی که میخواستن مستقل بشن یا کمک خرج باشن آستین بالا می زدن: بستنی ... آلسسسسکا!

این دو سه شغل دم دستی با کمی سرمایه از طرف پدر و مادر شدنی بود. بستنی های یخی رو با کمی پودر و آب شور می ساختن، می ذاشتن داخل کلمن یا جعبه یخدونای یونولیتی و اینجوری بود که کوچه و خیابونا رو روی سرشون می ذاشتن. توی اون گرمای وحشتناک اگه پول داشتی  و میخریدی خیلی هم می چسبید. خبری از دلستر و رانی و این چیزا نبود که! عیش فقرا با یک بستنی یخی هم تکمیل میشد. شانسی فروشها هم با یک کارد میوه خوری  و جعبه شانسی راه می افتادند و سرظهر خوابو از چشم همه می دزدیدند و از ته گلو فریاد می زدند: شانسی... بیا شانسی بخر!

پول میدادی و انگشتتو روی یکی از خونه های شانسی می ذاشتی  و قلبت به تاپو توپ می افتاد. انگار انتظار داشتی بزرگترین معجزه عالم از اون خانه کوچک بندانگشتی بیرون بیاید! گاهی مدالی فلزی، گاهی عروسکی کوچک و گاهی هم پوچ!... چقد هم سرمایه 5 تومنی مون رو برای فتح اون خونه های «پوچ» قمار می کردیم.

دلتنگ اون دوران شدم. دلی که سالهاست نه بستنی یخی گاز زده و نه برای باز کردن جعبه شانسی به تلاطم افتاده است. یادش بخیر اون ظهرهای تابستون با زیرپیراهنای سفیدک زده از عرق، شلوارهای همیشه زانوپاره صفای و صمیمیت آن دورانم آرزوست... اون همه دیدن و نخواستن، اون همه مدارای مادرا با فقر پدرا، اون همه مناعت طبع و صبوری بچه ها...

منبع:http://ilyad.blogfa.com/

         دختر یتیم                                      ترجمه به  فارسی : بای محمد چندری


                                                            دختر یتیم

   یکی بود یکی نبود مردی با زنش زندگی خوب وآرامی داشت. آن ها دخترخو ش قلبی داشتند. این دختر مهربان در کارها به پدر ومادر خود کمک می کرد و کاری نمی کرد که آن ها ناراحت و دلگیر شوند.روزی ا زروزها مادرش به سختی بیمار می شود و از دنیا می رود. پدرش پس از  چند روز زنی دیگر اختیار می کند. این زن از همان روز اول به بهانه های مختلف شروع به آزار و اذیت دختر یتیم  می کند.
ادامه نوشته

داستان کوتاه : توصیه لقمان به پسرش


                 داستان کوتاه : توصیه لقمان به پسرش

روزی لقمان به پسرش گفت امروز به تو 3 پند می دهم که کامروا شوی. اول اینکه سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری! دوم اینکه در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی ! سوم اینکه در بهترین کاخها و خانه های جهان زندگی کنی !!! پسر لقمان گفت ای پدر ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم چطور من می توانم این کارها را انجام دهم؟ لقمان جواب داد : اگر کمی دیرتر و کمتر غذا بخوری هر غذایی که میخوری طعم بهترین غذای جهان را می دهد . اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی در هر جا که خوابیده ای احساس می کنی بهترین خوابگاه جهان است . و اگر با مردم دوستی کنی و در قلب آنها جای می گیری و آنوقت بهترین خانه های جهان مال توست...

منبع:www.da3tanekotah.persianblog.ir

 هنر برتر از گوهر آمد پديد                   نوشته ی : كيهان ايماني فارسيمدان

                                       هنر برتر از گوهر آمد پديد            كيهان ايماني فارسيمدان

                                

در يكي از تيره هاي طايفه ي كشكولي بزرگ از طوايف بزرگ قشقايي دو برادر بودند به نام هاي علي بگ و هادي بگ. علي بگ از متمولان قبيله اش بود. گله ي شتر رمه ي اسب و گوسفندان پر شماري داشت. ييلاق زيبا و قشلاق پر شقايقش چشم نواز بود. اشرفي طلا ، سكه هاي نقره و اشياء قيمتي در خورجين هايش كم نبودند. فقط هنر و محبوبيت برادرش هادي بگ را نداشت وگرنه همه چيز داشت. اما هادي بگ بر خلاف برادر همه چيز داشت جز ثروت سرشار برادر. سفره ساده اش مشتري فراوان داشت. مرد مجلس بود و كلامش متين و تاثير گذار. مهم تر از اينها اهل هنر بود. در ايل و ميادين مختلف هنر سرفراز ميدان بود. سوار برجسته اي بود اما اسب تازي از نژاد «باج آلان»  نداشت. شكارچي تيز دستي بود اما پنج تير خرده زن نداشت.

ادامه نوشته

                                                                   (1)  Danalaryñ kitaby        

                                                                 (1)Danalaryñ kitaby

Bir gezek Iblis(goý, Allah oňa lagnat etsin!) Isa alaýhyssalamyň ýanyna gelip:
— Eý, Isa, Allah näme ýazgydyňa ýazan bolsa şol bolýar gerek — diýýär.
Isa alaýhyssalam:
— Elbetde — diýip jogap berýär.
Onda Iblis oňa:
— Şu dagdan bök, eger Allah ýazgydyňa ölüm ýazmadyk bolsa ölmersiň — diýýär.
Isa alaýhyssalam Iblise:
— Eý, lagnat siňen şeýtan! Allahtagala bendelerini synap bilýändir, emma bendesi Allahtagalany synap bilýän däldir — diýýär.

[Abdyrahman ibn Jöwzi: Danalaryñ kitaby]

www.ertir.com

EŞEK WE KÄBIR BEÝLEKI ZATLAR BARADA/ Hekaýa

EŞEK WE KÄBIR BEÝLEKI ZATLAR BARADA /Hekaýa/kab tarapyndan, EdebiýatŞahsy döredijilik bölümine 27 Iýun, 2013ý (21:33)-de ýazyldy

Bekki goňşy obadan eşek satyn alyp geldi. Daýaw, gök eşek. Mada däl. Şaýy-july bolmasa-da, tamam esbaby tükel. Arabasy, agyzdyrygy, keçesi, gaňňasy, hemmesi ýerbe-ýer.
Ozalky eýesi muny satmakçy däl ekeni. Zerura düşüpdir. Ogly gyz alyp gaçypdyr-da, gyssagara toý şaýyny tutmaly bolupdyr.
Bekki hem zerura düşüp aldy. Bakyda duran bäş-alty baş gara malyň iýjek ot-çöpüni meýdandan galtak bilen daşaýmak aňsat däl. Aýlanyp-dolanyp aldajy gyşam gelip dur. Dokuzyňy üçe ýetirmek üçin oňam öňünden gaçmaly. Köneje-de bolsa, bir ulag edinibilse, kemje-kerdem boljak däl welin, Bekkiňem çagalary ýetişip gelýär. Okatmaly, öýermeli, çykarmaly. Wagtynda öýerip-çykarmasaň, biri gyz alyp gaçarmy, ýene biri ýüzüne gara çekip, äre gaçyp gidermi, nädermi?
Eşek getirilen güni ondan-mundan eşaýdýar. Onsoň dileg edýärler, gutlaidip-görüp, goňşy-golam Bekkilere üýşdi. Bekki ilkibada: “Beh, eşek alamda şunça adam üýşýän bolsa, täze maşyn alaýsam dagy nähili bolarka? Bulara çaý-suwam bermelimikä?” diýip, öz ýanyndan biraz gaýga-da çümdi. Ýöne adamlaryň çaý-suw azaryna däl, gelen ilki bilen eşegiň daşyndan böwür berip, terslin-oňlyn aýlanýar-da, ur-tut bahasyny soraýar. Bekki hem ýarlar:

ادامه نوشته

غاررئ بابا واشه‌گينگ غويا غاچما حكاياسئ                              يازئجئ : عيدي وكيلي


گوٌنلرده بيرگوٌن بير اوبانگ چتينده غاررئ بابا آدلئ بير ياشولئ ياشايانمئش.

اونونگ بو غوجا دوٌنيأه يان يولداشئ ( دورسون اجه ) ده‌ن باشغا هيچكيمي

يوُق مئش. غاررئ بابا ايل حالقئنگ آراسئندا،

پأهيملي، ادپلي، جان كؤير بير آدام تانئليانمئش. ايل حالقئنگ غئنچئ‌لئغئنئ

چؤزه‌ن، توُيلارئن توُيلان، آق ايشلره آق پاتا بريپ ، آق پاتا آلان ياشولئ بولوپدئر.

موللا چئلئق دان دا آنگئ بولانسانگ تويلاردا نيكأ غئيئپ، اؤلوٌملرده آخئرات

دونئن بيچه‌ن، اؤكده كيشي بولوپدئر، ايل حالقئنگ آراسئندا « غاررئ بابا »

آدئ بيلن سئلانان ياشولئ بولوپدئر.

اممأ غارئ بابانگ دورموشئ ياغداينا گلسه‌ك ، اول اوغول سئز ـ غئزسئز،

يكه تأك يولداشئ عايالئ دورسون اجه بيلن باش غوشوپ، دورموشونئ

آيلاپ يؤرأنميش.

اوندان غالان كؤپ سؤزلر هنيز بوگوٌنه چنلي غاررئ بابا ناقئلئ بولوپ

غالئپ دئر.

ادامه نوشته

بوي جوي موليان                         نوشته ی شادروان بهمن بیگی

                               بوي جوي موليان

من در يك چادر سياه به دنيا آمدم. روز تولدم مادياني را دور از كره  شيري نگاه داشتند تا شيهه بكشد. در آن ايام، اَجنّه و شياطين از شيهه اسب وحشت داشتند!

هنگامي كه به دنيا آمدم و معلوم شد كه بحمدالله پسرم و دختر نيستم پدرم تير تفنگ به هوا انداخت.

من زندگاني را در چادر با تير تفنگ و شيهه اسب آغاز كردم.

در چهارسالگي پشت قاش زين نشستم. چيزي نگذشت كه تفنگ خفيف به دستم دادند. تا ده‌سالگي حتي يك شب هم در شهر و خانه شهری به سر نبردم.

ايل ما در سال، دو مرتبه از نزديكي شيراز مي‌گذشت. دست‌فروشان و دوره‌گردان شهر، بساط شيريني و حلوا در راه ايل مي‌گستردند. پول نقد كم بود. من از كسانم پشم و كشك مي‌گرفتم و دلي از عزا درمي‌آوردم. مزه آن شيريني‌هاي باد و باران‌خورده و گرد و غبار گرفته را هنوز زير دندان دارم.

از شنيدن اسم شهر قند در دلم آب مي‌شد و زماني كه پدرم و سپس مادرم را به تهران تبعيد كردند تنها فرد خانواده كه خوشحال و شادمان بود من بودم.

نمي‌دانستم كه اسب و زينم را مي‌گيرند و پشت ميز و نيمكت مدرسه‌ام مي‌نشانند.

نمي‌دانستم كه تفنگ مشقي قشنگم را مي‌گيرند و قلم به دستم مي‌دهند.

ادامه نوشته

داستان اصلی و کرم ( از داستان های جذاب ایل قشقایی)

                       داستان اصلی و کرم ( از داستان های جذاب ایل قشقایی)   

    داستان اصلی و كرم از افسانه هایی است كه ریشه در سرزمین آذربایجان دارد و در ایل قشقایی نیز به طور ناقص به صورت شفاهی و عامیانه نقل شده است. در ایل قشقایی از دیر باز عاشقان داستان عشق كرم به اصلی كه دختر یك كشیش ارمنی است را روایت كرده اند . اما چون متون مكتوبی در این رابطه نبوده این داستان بصورت ناقص وبیشتر به صورت نظم بیان میشده است.توجه عزیزان را به این داستان جلب میكنم .

در شهر گنجه كه سبز و كهنسال بود اربابی عادل و باخدا به اسم" زیاد خان" بود كه فرزندی نداشت. او بارعیت از هر كیش و مذهبی كه بودند مهربان بود و حتی خزانه‌داری داشت مسیحی به نام" قارا كشیش" كه چون دوچشم خویش از او مطمئن بود. ازبختِ بد ِروزگار او نیز فرزندی نداشت.

روزی دومرد سفره‌ای دل می‌گشایند و عهد می‌بندند كه اگر خدا آنان را به آرزوهاشان برساند و صاحب فرزندی شوند و یكی دختر باشد و دیگری پسر آنها را به عقد هم در آوَرَند. دعاهاشان مستجاب می‌گردد و بعد از نه ماه و نه روز هركدام صاحب فرزندی می‌شوند. زیاد خان صاحب پسری به نام" محمود " می‌گردد و قارا كشیش صاحب دختری به اسم مریم.

آنان دور ازچشم هم بزرگ می‌شوند و محمود به مكتب می‌رود و مریم پیش پدرش به در س و مشق می‌پردازد. پانزده سالشان می‌شود و برای یكبار هم شده همدیگر را نمی‌بینند.

ادامه نوشته

چوب دست                  نوشته ی: یوسف قوجق

چوب دست

هنوز تبر را از دست تاقان نگرفته بودند و نياورده بودند توي خانه که خبرش همه جاي روستا رسيد. 
يک عده گفتند: «آخر عمري به سرش زده.»
بعضي ها هم گفتند: «مرد که پير مي شه ، عقلش مي شه اندازه ي يک بچه.»
بعضي هاي ديگر هم همين را گفتند و گفتند: «مقصر اولاد و بچه هاشه. تبر را نبايد دم دستش مي گذاشتند.» 
تاقان نگفته بود؛ اما بعضي ها هم گفتند: «اون گفته چوب چوبه. چه دست باشه و چه درخت. خشک که شد ، بايد کند ، انداخت دور.»
مدتي نگذشت که خبر به آخرين خانه ي روستا اين طور رسيد که: تاقان مي خواسته دست چپش را با تبر قطع کنه ، بيندازه جلوي سگ ها که پسرش بموقع رسيده و تبر را از دستش گرفته و حالا غل و زنجير کرده اند که کاري نکند. حالا هم دارند شال و کلاه مي کنند که ببرتد پيش تايتي که براش دعا بنويسه.
غل و زنجيرش نکرده بودند. تاقان اين کارها را نکرده بود و اين ها را هم نگفته بود. فقط پسرش مي دانست که چه کرده و چه گفته. 
پسرش وقتي رسيده بود خانه ، ديده بود که پدرش آمده بيرون و نشسته کنار هيمه ي هيزم. تبر را هم در دست راستش ديده بود که بالا مي برده و مي زده به کنده ي هيزم. حتي اين را هم ديده بود که هيزم در مي رفته و تاقان تبر را مي گذاشته کنار ، هيزم را مي آورده ، مي گذاشته سر جاي اولش و باز تبر را مي گرفته دستش و مي زده به هيزم.

ادامه نوشته

زیبا مثل پنجه آفتاب                   نوشته ی: یوسف قوجق

زیبا مثل پنجه آفتاب

اگر کسي ترکمن نبود و غريبه ‌بود و مي‌آمد خانه‌ي اوزين‌مراد و عروسش را مي‌ديد که با ايما و اشاره با پدرشوهر يا مادرشوهرش حرف مي‌زند، مي‌گفت لابد عروسش يا لال است يا لکنت زبان دارد و خجالت مي‌کشد حرف بزند. اگر هم مي‌ديد مدام گوشه‌ي چارقدش لاي دندانش است و براي اطرافيان اندکي از صورتش و براي پدرشوهر و مادرشوهرش نيمي از صورتش را پنهان مي‌کند، اگر نمي‌گفت عادت و رسم، حتم مي‌گفت لابد بريدگي زخمي کهنه با ظاهري زننده در گوشه‌ي لبانش دارد و نمي‌خواهد کسي آن را ببيند. اگر هم وارد خانه مي‌شد و چشمش مي‌افتاد به عکس پسر اوزين‌مراد که روي ديوار آويزان بود و هيبت مردانه‌اش را مي‌ديد، حتم ناخودآگاه آهي مي‌کشيد و مي‌گفت گوشه‌ي دلش که: «سالهاست سر بي‌موي اوزين‌مراد، کلاه بزرگي رفته و عروسي لال و صورت کبود، نصيبش شده.»

ادامه نوشته

صدقه                           نوشته ی: جلال الدین قاری

صدقه

جلال الدین قاری 

زن سوار تاکسی شد و بدون حجب و حیا از طلبه ای که توی ماشین نشسته بود روی صندلی  ولو شد و ماشین با تکانی راه افتاد. پنج دقیقه ای منتظر تاکسی شده بود و آثار پژمردگی و عرق در صورتش معلوم بود. چشمهایش را بست و نفس عمیقی کشید و تمام خستگیها و بدبختی‌های زندگی را با بازدمش پس داد. صندلی پراید راحت بود و باد کولر به صورتش می‌خورد. احساس ارامش کرد. دلش می‌خواست هیچ وقت از ماشین پیاده نشود. دلش می‌خواست کولر ماشین هیچ وقت خاموش نشود. در حالی که سرش را تقریباً به پشتی صندلی گذاشته بود از پنجره، مردم توی پیاده رو را نگاه کرد. او سواره بود و آن‌ها پیاده. بدون این‌که از این فکر آگاه باشد احساس لذتش دو چندان شد. عرق روی صورتش کم کم داشت خشک می‌شد و روی پیشانی اش احساس کشیدگی می‌کرد. زن نه از روی کنج‌کاوی بلکه با آگاهی از این که خوب نیست چهره‌ی فرد کنار دستی اش را نبیند سرش را چرخاند و نگاهی به صورت طلبه‌ی جوان انداخت. در ابتدا او را نشناخت ولی با نگاه دوم و بیشتر دقیق شدن و کمی‌فکر کردن یکهو گل از گلش شکفت. طلبه که متوجه نگاه‌های زن شده بود انگار نه انگار که جنبنده‌ای دارد او را نگاه می‌کند به جلو متوجه شد و فکر کرد این هم از آن زن‌های سبکسر مارمولک‌گو است که هرچند وقت یکبار طلبه‌ای را گیر می‌آورند و عقده های دیروزی و امروزی‌شان را بر سر او خالی می‌کنند. همین دیروز یک نفر لات بی سر و پای مست فحش بدی بهش داده بود. ولی زن سلام کرد. طلبه رویش را به او کرد و گفت: علیکم السلام و سعی کرد که او را بشناسد.

ادامه نوشته

خاطره ای ازکوه                                                    نویسنده :احمد گرگانی

خاطره ای ازکوه


از جوانی علاقه زیادی به کوه داشتم . چیزی درکوه بود که مرا به خود جلب می کرد. مسحور خود می کرد. فکر می کنم حدودا کمتر از بیست سال داشتم روزی از ارتفاعات  ناهارخوران بالا می رفتم، احساس کردم کوره راهی هست که مثل نوار باریکی امتداد داشت و روبه بالا می رفت. کوره راه را گرفتم  و آرام آرام بالا رفتم. دربعضی جاها علفها کوره راه را پوشانده، بنظر راه گم می شد اما به دوردست تر که نگاه می کردی می توانستی مسیر راه را تشخیص بدهی. هرچه بالاتر می رفتم از سروصدای پایین دست از صدای ماشین آلات، بوق و غیره کاسته می شد.سکوت عجیبی حکمفرما بود، فقط بعضی مواقع صدای نوک کوبیدن دارکوب ها و یا خش خش خزیدن مارمولک ها لابلای برگ های خشک شنیده می شد.

ادامه نوشته

قدیمی بیر حکایا

 یامان خاتین

قدیم زمان لاردا بیر آدام  دوغا ات ,  دیه ن لرینده شیله دوغا ادیان اکه نی: "  خدایا اوت بلا سیندان سو بلا سیندان اوروش بلاسیندان و...  غوراوری."

بیر گون عیالی مونگا :"هایت آدام سن دوغا اد نگده أهلی بلا لاری ساناپ گچیانگ ولی یامان خاتین بلاسینی آیتمایانگ " دییار.

اوندا اول آدام :" آی , خاتینینگ ام  بیر بلاسی بولارمی ! دییب جوغاب بریار .

اوندا عیالی اونگا :" امما یامان خاتین نگ ام بلاسی شو اوت سو اوروش بلاسیندان کم دألدیر ها " دیه نده . اوندا آدامسی اونگا :" آی غویسانا خاتین کیم بولیب دیر بلاسی بولار یالی" دییب اونی یازغاریار.

اوندا عیالی ایچینی گپله دیب: هایییییییی .بوجاغاز آداما  بیر یامان خاتینینگ بلاسینی گورکز مه لی بولیار شیدمه سم  منینگ قدریمی بیلجک دأل یالی بولیار " دییار.

ادامه نوشته

( كچه ) كيز                                                ( عيدي وكيلي ده‌ن بير حكايا )

ـ كؤپ اوزاق زامانلاردا ، هنيز توٌركمن آراسئندا باشغا يووردلري آز تانئليان واغتئ ؛ اوٌچ سانئ توٌركمن

دوٌرلي يرده‌ن هوٌنأر ايه‌لنمك اوٌچين ايل آراپ يولا چئقيارلار. بولار بيري بيرينده‌ن خابارسئر بير يرده

دوشوشيارلار:

ـ سن كيم بولارسئنگ دييه‌نلرينده، اوٌچي‌سِم بيري بيرينه باقئپ اؤز توٌركمن ليگيني آيديارلا.

ـ اوغور نيرأ دييپ سوُرانلارئندا ؛ هوٌنأر نيرده بولسا بيزهم شويرده ديييپ آيديارلا. اوندا بارئمئزئنگ بير

ماقصادئمئز بارديسنه ديييپ گوٌرروٌنگي دوام اديأر.

اولارئنگ بيريسي : من« ساز» اؤوره‌نمأگه باريان يؤنه هايسئ يرده ساز سارپاسئ و

اوستالئغئ باردئر بيله موق ـ دييأر.

اوُل بيريسي: منده تاسارلاما (نقاشي وطراحي) ايشي اؤوره‌نمك اوٌچين يولا چئقدئم ـ دييأر.

اوٌچوٌنجي : منده نأمه دير بيرزادئ اؤوره‌نمك اوچين باريارئن گؤره‌يلي باقايلئ ، سؤيه‌نيم غابات

گلسه شونئ اؤوره‌نريس ـ دييأر.

ادامه نوشته

شِرده‌ن گليأن حايئر ! ( داستانئ كوتاه از عيدي وكيلي )

شرده‌ن گليأن حايئر.

بيرزامانلار بير پادشا بارمئش. اوُل پادشا آوـ آولاماغا هؤوسجنگ ميش. کؤپ واغتئنئ آو ـ آولاپ کيپيني خوش

اديپ گزيأن ميش. ايل گونون حاقدا هيچ حيلي آلادا ادمأن ، شالئق سوٌريأنميش. اوُل اؤزيانئ بيلن اينگ اِي

گؤريأن دوستئ بيلن آوا گيديأن ميش. گوٌنلده بيرگوٌن آوا بارانلارئندا بير کييک گؤروٌپ ديرلر . اوندا پادئشا دوستونا

يوٌزله‌نيپ توٌپنگي دولدور ، بوکييگي آولاپ اوندان شارا چکه يلي، هزل اديپ اييه‌يلي دييپ دير. پادشانگ دوستئ

هم توٌپنگي دولدورماغا دوريار. اونئنچا توٌپنگ گؤچيأر و شاهئنگ بارماغنئ اوٌزيأر. شا، غاهار غازابا موٌنوٌپ

دوستونئ توسساغلاپ زئندانا اوقلايار. بو ياغدايدان بير يئل اؤتيأر . گوٌنوٌنگ بيرينده بيركيشي شانئنگ يانئنا بارئپ

، آمريكا اوٌلكه‌لريندن بير جنگنگل بار، اوُل جنگنگل ايچينده كؤپ آو بولملئ دييه‌نميش. 

ادامه نوشته

آلدانان مؤجک

آلدانان مؤجکبیری بارمئش، بیری یوُقموش. بیر آچ مؤجک بارمئش.
گۆنلرینگ بیرینده بو مؤجک آو گؤزلأپ یؤرکأ، بیر غـوزا دوش گلیأر.
مؤجک بو غـوزئنئ ایجک بوُلوپ:
-ای، غـوزوجئق، من یاش حایوانلارئ ایمرین دیییپ شرط ادیپدیم ولین، اۆچ گۆندن بأری الیمه آو دۆشِنوُق. ایندی سنی ایمِسم بوُلجاق دأل- دیییأر.
غـوزوجئق:
-عایبئ یوُق، مؤجک آقا، سنینگ یالئ بیر اولئ حایوان اؤلندن، غـوی، من اؤلـِیین. سانگا غـوزئنگ اتی سۆیجی بوُلیار دیییپ آیداندئرلار. اوُل اؤرأن دوُغـرودئر یؤنه منینگ اتیمی دوز بیلن بورچ غارئپ ایسنگ، حاس تاغاملئ بوُلار- دیییأر

ادامه نوشته

اجـِکه جان


اجـِکه جانبیری بارمئش، بیری یوُقمئش. اؤنگلر بیر غارئپ آدام بارمئش. اوُنونگ بیر غئزئ بیلن بیر اوُغلئ بارمئش. غئزئ نئنگ آدئ اجـِکه جان، اوُغلونئنگ آدئ بوُلسا بایمئرات مئش. بیر گۆن اوُلارئنگ غاپئسئنا بیر سایئل گلیپ، ایمأگه زات دیلأپدیر. غارئپ آدام اوُنگا:
-کؤمک اتمأگه زادئم یوُق، آرپا-بوغدایئم بوُلمادئ- دیییأر. سایئل:
- اگر-ده غئزئنگئ اؤلدۆریپ آرپا، اوُغلونگئ اؤلدۆریپ بوغدایا سپسنگ، حاصئلئنگ کؤپ بوُلار-دیییأر.
اجکه جان بو گۆررۆنگی اشیدیپ، دررو البوقجاسئنئ آلئپ، دوُغانئ بایمئرادئ چاغئریار. بایمئرات آشئق اوُیناپ دوران یریندن غایداسئ گلمأندیر. اجکه جان شـِیله یالبارسا-دا اوُل گلمأندیر. آحئرئ اجکه جان: 
- باللئ، آی باللئ، آلتئندان ساقغا برِیین، گل- دیییپدیر.
بایمئرات اجکه جانئنگ یانئنا گلنده، اجکه جان اوُنگا:
- باللئ بو گۆن بیر سایئل گلدی، زات دیلِدی، یوُق دیلنده، اوُل، غئزئنگئ اؤلدۆر آرپا، اوُغلونگئ اؤلدۆر بوغدایا سِپ دییدی، دأدِم حم بوُلیار دییدی. بیز چالاسئم بو یردن غاچامالئ- دیییأر.

ادامه نوشته