داستان اصلی و کرم ( از داستان های جذاب ایل قشقایی)
محمود خود را به باغ میرساند و وقتی شاهین را رو شانه ی دختری میبیند و نگاهشان درهم گره میخورَد ، محمود از اصل اش میپرسد و او میگوید :
"اصل ام از تبار زیبایان و قبله ام قبله ی نور و یك عالم از قبیله ی شما جدا. مریم هستم دختر قارا كشیش." كَرَم "كن و بیا شاهین خود ببر!"
محمود میگوید : « از این به بعد تو ا" اصلی " باش و من " كَرَم".»
كرَم انگشتری اش را به اصلی و اصلی هم دستمال ابریشمیاش را به كَرَم میدهد.
كرم تا باشاهین اش از باغ بیرون میآید ، مدهوش و بی طاقت از از پا میافتد و " صوفی " میشتابد تا ببیند چه خبر است كه میفهمد درد عشق به جان اش افتاده است.
كَرَم به صوفی میگوید :
"چشمانش در روشنی، ستاره های آسمان بود و شرر های نگاهش شعله ی آتش داشت.آتش عشقش در جانم گرفت و این تب مرا خواهد كشت."
كَرَم در بستر بیماری میافتد و هر حكیمیكه به بالین اش میآید چاره ی دردمندی اش را دوایی نمییابد.
طبیبان در درمان اش عاجزمیشوند و اما پیرزنی عارف ، از درد عشق میگوید. صوفی هم كه تا حالا مُهرِ سكوت برلب زده بود به ناچار، پرده از راز عشق او برمیدارد.
زیاد خان ، قارا كشیش را فرا میخواند و میگوید :
"بی آنكه ما درفكرش باشیم ، تقدیر كار خودرا كرده است. عشق مریم ، آرام و قراراز محمود گرفته و حالا وقتش است كه به عهد و پیمان خود عمل كنیم."
قارا كشیش از این حرف برآشفته شده و میگوید:
"میدانی كه كار محالی است ! شما مسلمانید و ما ارمنی. دین و آیین ما فرق میكند."
زیادخان از این حرف یكّه خورد و گفت :
"ارمنی و مسلمان كدامه ؟ همه بنده ی خداییم و هر كاری راهی دارد. مرد است و عهدش !"
قارا كشیش مهلتی سه ماهه خواست كه سورو سات عروسی را جور كند و مژده به كَرَم بردند كارها روبه راه است."
سرِسه ماه ، كرم از كابوسی شبانه برخاست و افتاد به گریه و زاری و تا پدر ومادرش آمدند گفت :
"خوابی دیدم كه بد جوری مرا ترساند. دیدم طوفان شده و اصلی اسیر گرد و غبار ، مرتب ازمن دور میشود. در جایی بودم كه درختان شكسته بودند و باغها همه ویران. هیچ جا و مكانی برایم آشنا نبود."
صبح كه شد رفت اصلی را ببیند وداخل ِباغ ، دختری دید كه فكر كرد اصلی است و شعری برایش خواند. اما دختره كه روبرگرداند دید اصلی نیست و وقتی از زبان اوشنید كه شبانه از اینجا گریخته اند طنین ساز و نوایش
گوش فلك را پر كرد :
"برف كوها آب و آبها سیل شود و زمین را در خودببلعد كه در چشمانم ، عالَم همه تیره است. میتقدیر و ساقیِ فلك در گردش و بزمند و این باده بر ما نوش باد.غمخوارم باشید و برایم دعا كنید كه شاهین نازنینم را از آشیان دزدیده اند. من دنبالش میروم و اما این سفررا آیا برگشتی نیز خواهد بود ؟"
پدر هرچه اصرار و التماس كرد از سفر بازنمانْد وو رفت كه ازمادرش " قمر بانو " حلالیت بخواهد.
لحظه ی وداع بود و صوفی و كرم آماده ی راه. آنها گاهی تند و گاهی آرام میرفتند و نه شب حالیشان بود و نه روز كه كه روزی از كاروانی سراغ گرفته و فهمیدند كه قارا كشیش و عائله اش در گرجستان اند.در راه به دسته ای درنا برخوردند كه دل آسمان را پركرده و میرفتند طرف "گنجه " كه كَرَم با ساز ونوا از شورعشق اش با آنها سخن ها گفت.
به گرجستان كه رسیدند خبر كشیش را از " تفلیس " گرفتند. نزدیكی های تفلیس بودند كه كنار رود" كور چای " به عده ای جوان برخورده و آنها وقتی گوش به ساز و آواز كرم دادند نشانی كشیش را از او دریغ نداشتند.
كشیش كه از دیدن كرم جا خورده بود گفت :
"از كاری كه كرده ام پشیمانم. اصلی آنقدر ازدوری تو دررنج است كه لحظه ای آرام نمیگیرد."
اصلی و كرم همدیگر را دیدند و و قتی شرح عشق و فراق گفتند كرم گفت :
"فردا به عقد هم درخواهیم آمد و چقدر مسرورم فقط خدا میداند!"
كرم و صوفی شب را آرام و مطمئن میخوابند و اما شبانه ، باز كشیش ، اصلی را زوركی با خود میبرد.
سحرگاهان كه كرم میفهمد باز رودست خورده است از راه و بیراه میروند كه شاید خبری ازآنها بگیرند. كرم لباس خنیاگری به تن داشت به هر جا كه میرسید ساز و نوایش را كوك كرده و از دلداده ی دلبندش میپرسید.
صوفی و كرم ردپای آانها را از شهرهای " قارص "و " وان " میگیرند و تا میپرسند میگویند كه تازه راه افتاده اند.
اما بشنویم از كشیش كه به" قیصریه " میرسد و از پاشای آنجا امان میخواهد و از او قول میگیرد كه نشانی او وخانواده اش ، مخفی بمانَد.
كرم و صوفی سرگشته و آواره ی شهرهاهستند و هیچ خبری از اصلی ندارند كه روزی در گردنه ای گیر افتاده و مرگ را درجلوی چشمان خود میبینند. برف و بوران كم مانده بود آنها را از بین ببرد كه ناگهان ، یك مرد نورانی میبینند كه از مِه در آمد ه وبه آنها میگوید :
"غم نخورید و چشمانتان را یك لحظه ببندید."
آنها تا چشم بر هم میزنند خود را در محلی باصفا دیده و هر چقدر میجویند خبری از آن مرد نورانی نمییابند.در این هنگام یك آهوی زخمی، هراسان و گریزان خود را به كَرَم میرسانَد و كرم اورا پناه داده و از تیر رس صیاد دورش میكند و باز به همراه صوفی راه میافتند.بین راه به قبرستانی میرسند و كرم ، كله ی خشكیده ای میبیند و با او راز دل میگوید.همانطور كه با دشتها ، كوهها ، و چشمه ها درد دل میكرد. میرسند به " ارزروم" و میفهمند كه كشیش و خانواده اش در قیصریه اند.
دشت و دمن سر سبز بود و نوعروسان و دختران در گشت و گذار و خنده هاشان با غمزه و عشوه آمیخته. كرم كه غبار و خستگیِ راه به تن اش بود و لباسهای مندرس و زلفان بلندش با ریش و پشم صورتش قاطی شده بود ، به همراه صوفی در كوچه باغهای قیصریه بودند كه بگو بخند نازنینان اورا متوجه آنها نمود و ناگاه در میان آنان "اصلی " را دید. در نگاه اول اصلی اورا نشناخت و اما به یكباره فهمید كه اوست و مدهوش بر زمین افتاد. وقتی به خود آمد و از آن خنیاگر خبر گرفت گفتند : " ژنده پوشی بود كه از در باغ راندیمش. "
كرم كه سوگلی اش را باز یافته بود رو به حمام و بازار قیصریه نهاد و با ظاهری آراسته و لباسهایی فاخر ، برگشت منزل كشیش و با این بهانه كه درد دندان دارد مادر اصلی او را به خانه راه داد و از دخترش خواست سرِ او را بر زانوان اش بگیرد تا دندان او را اگر كشیدنی است بكشد و اگر مرهمیمیخواهد دوا و درمان كند. اصلی هم بی آن كه به رویش بیاورد چنین كرد و اما از احوال آنان حالی اش شد كه این باید كَرَم باشد. مادر اصلی گفت :
"تو دردت چیزدیگری است و دندان را بهانه كرده ای. اما نوشداروی تو پیش من است و همین حالا بر میگردم. "
مادر اصلی سراسیمه از خانه بیرون زد و رفت كلیسا كه قاراكشیش را خبر كند. اصلی و كرم تنها ماندند و از عشق و دلدادگی آنقدر گفتند و گفتند كه زار گریستند و آخر سر " اصلی" گفت :
"حكم است كه سر از گردنت بزنند و اما من نامه ای به سلیمان پاشا مینویسم و در آن از عشق سوزان خود و سرنوشت تلخی كه داشتیم سخن میگویم. او شاعر است و شاید كه عشق را بفهمد. "
اصلی نامه اش را تازه تمام كرده بود كه فرّاش های پاشا سر رسیده و اورا كت بسته بردند به قصر قیصریه. سلیمان پاشا كه به قارا كشیش قول داده بود كرم رابخاطر مزاحمت به ناموش او مجازات كند تا نامه ی اصلی را دید و خواند ، درنگی كرد و گفت :" ماجرا را ازاوّل بگو كه من خوب بفهمم."
كرم كه همه را گفت پاشا خواست امتحان اش كند و پرسید :
"مگر قحطی دختر بود كه زمین و زمان را به دنبالش تا اینجا آمده ای ؟"
كرم هم در پاسخ ، بانغمه ی ساز و نوای سحر انگیزش چنین گفت :
"ای سروران ، ای حضرات من از راه عشق ، خود هزاران بار برگشته ام و اما دل ، برنمیگردد.آتش شوری در دلم افتاده كه من از بیم آن میگریزم و اما دل با لهیب شعله هایش میآمیزد و هیچ ترسی ندارد. گناه من نیست ، گناه دل است!"
پاشا خواهری داشت "ساناز" نام و خیلی باتدبیر. از پاشا خواست كه به او نیز فرصتی دهد تا این خنیاگر عاشق را بیازماید.
او دسته ای دختر و نوعروس با قد و قواره ی یكسان و لباسهای همسان آماده كرد وبه قصر آوردكه اصلی نیز بین آنها بود.چهره ی دختران همه پوشیده بود و چشمان كرم بسته و یك به یك از جلو او میگذشتند و او در میان تعجب همگان، بانغمه و نوا و الهام غیبی ، نام و رسمشان را یك به یك میگفت و نوبت اصلی كه شد اورا هم شناخت. همه احسن و بارك الله گفتند و نوبت رسید به امتحانی دیگر. اورا به گورستانی بردند كه مردم پشت میّت به نماز ایستاده بودند و از كرم خواستند كه نماز میّت را تو بخوان. كرم به نماز ایستاده و گفت :
"حالا من نماز زنده ها را بخوانم یانماز مُرده را ؟"
سلیمان پاشا و وزیر و اعیان همه یكصدا آفرین گفتند. كرم فهمیده بود مرده ای در كار نیست و آن مرد كفن شده زنده ای بیش نیست و سوگواری ها همه ساختگی اند.
ساناز از پاشا خواست كه هر چه زودتر ترتیب عروسی اصلی و كرم را بدهد كه این همه جور و ظلم بر عاشقان روا نیست.پاشا به كشیش گفت این عروسی باید سر بگیرد و كشیش نیز باروی خوش پذیرفت و اما مهلتی سه روزه خواست. او باز شبانه گریخت و كرم از نو ، آواره ای غریب كه به دنبال اش تا شهر حلب رفت. كشیش كه میدانست كرم دست بردار نیست و باز خواهد آمد این بار تصمیم گرفت كه تار سیدن كرم ، اصلی را شوهر دهد و خیال اش تخت شود كه او هم از این گریزها و سفرها ، تا بخواهی خسته و آزرده بود.
كرم در حلب میگشت و با ساز خود در قهوه خانه ها و میدان ها مینواخت و میخواند كه روزی " گولخان " یكی از سردارهای پاشا از ساز و آواز او خوش اش آمد و او را چند روزی در خانه مهمان كرد. از شنیدن سرنوشت اش حالی به حالی شد و سوگند خورد كه اگر سوگلی اش اینجا باشد حتما اورا به دلداده اش خواهد رسانید. از پیرزنی مكّار خواست كه از زنده و مرده ی اصلی خبر بیاورد وهزار درهم طلا بگیرد. تا كه روزی پیرزن خبر آورد و گفت :
"اگر دیربجنبید كار از كار گذشته و اصلی را شوهر خواهند داد. "
گولخان پیش پاشا ی حلب رفت و حكایت اصلی و كرم كه گفت یك دیوان عدالت تشكیل گردید و بعد از شور و مشورت ، رأی به وصال عاشقان دادند. قارا كشیش اما مهلتی یكروزه خواست كه پاشا گفت :
"اصلی امشب را در قصر میماند و تو نیز فقط فردا را فرصت داری كه سورو سات عروسی را جوركنی !"
قارا كشیش ، كه در آیین اش تعصب داشت به مكر و جادو ، یك لباس سرخ عروسی حاضر كرد و فردا ، رفت به قصر و ضمن ابراز شادی ، از دخترش خواست كه لباس عروسی را به تن كند كه همین امشب عروس خواهد شد.
به امر پاشا عروسی سر گرفت و و وقتی اصلی و كرم به حجله میرفتند از خوشبختی و خوشحالی در پوست خود نمیگنجیدند.عاشقان در حجله بودند كه اصلی گفت :
"پدرم سفارش كرده كه دگمه های لباسم راحتما تو بازكنی!"
كرم اما هر چه كرد دگمه ها باز نشد كه نشد. با سِحرِ سازو نوایش التماس به درگاه حق برد و از دگمه ها یكی باز شد و اما تا دگمه ی بعدی راخواست باز كند دگمه ی فبلی چفت شد. ساعتها با دگمه ها ور رفت و فقط یك دگمه مانده بود بازش كند كه آتشی جست و به سینه ی كرم افتاد. كرم در شعله اش سوخت و با فغان اصلی ، مادرش به به اتاق زفاف آمد و دید كه از كرم جز خاكستری بر جا نمانده است و فوری ، خبر به كشیش برد.
چهل روز و چهل شب ، اصلی از كنار خاكسترها ی كرم جُم نخورد و فقط یكسر گریست. چهل و یكمین روز ، گیسوان اش را جارو كرد و خاكستر ها را داشت جمع مینمود كه آتش زیر خاكستر ، زلفانش را شعله وركرد و او هم به یكباره سوخت و خاكستر شد. خبر كه در شهر حلب پیچید دل ها همه محزون شد و به دستور پاشا ، قارا كشیش و زن اش را بخاطر طلسمیكه كرده بودند گردن زدند.
خاكسترهای اصلی و كرم را نیز در صندوقچه ای ریخته و در جایی مصفا به خاك سپردند. گنبدی از طلا نیز بر مزارشان ساختند و زیارتگاه دلهای باصفا گردید.
روایت این است كه تا صوفی زنده بود ، مجاور آن آرامگاه بود. آرامگاه عاشقان