میز و نیمکت دنجی رو پیدا کردم و سبد رو گذاشتم روی میز و و خودم روی نیمکت نشستم. نگاهی به اطرافم انداختم ،غیر از من چند نفر دیگری هم اومده بودند و داشتند صبحونه می خوردند فکر کنم مسافربودند.نه شایدم مثل من هوس کرده بودند امروز صبحونه شون رو در پارک بخورن.اونا همه شون با خانواده اومده بودن.با دیدنشون دلم گرفت.چند دقیقه ای زل زدم بهشون که دور همی می گفتند و می خندیدند.دلم برای مادرم تنگ شد.برای لحظه ای محو تماشاشون شدم اما زود خودم رو باز یافتم. چون تصمیم گرفته بودم که روی پای خودم بایستم. سبدم رو باز کردم وسفره ی سفیدمم که خیلی دوستش داشتم پهن کردم روی میزو توی لیوان چایی ریختم.نفس عمیقی کشیدم و به بچه هایی که دور فواره های آب بالا پایین می پریدند چشم دوختم و لذت بردم. می خواستم از بودن در پارک کیف کنم و بعد برم خونه ام حسابی بخوابم.هنوز چشمم به اطراف بود که احساس کردم چیزی داخل چایی ام افتاده.دقت کردم دیدم یک پر سفید پرنده ست."ای بابا،اول صبحی چه حالی ازم می گیری آ..."لیوان رو خالی کردم و دوباره چایی توش ریختم.نون تست رو برداشتم و پنیر رو با کارد روی نون کشیدم.هنوز کاردم به انتهای نون نرسیده بود که یه پر دیگر چسبید به پنیر،ایندفعه دیگه واقعا عصبانی شدم.آخه داشت صبح قشنگم خراب می شد.واقعا عصبانی شدم.کارد رو محکم کوبیدم رو میز و بلند شدم.با عصبانیت دور و برم رو نگاه کردم که بفهمم این پرها از کجا میان.چند تا کنار نیمکت افتاده بود و چندتا ی دیگرهم روی چمن و سنگفرش ها،بادی هم نمی اومد که جابه جا شون کنه.با دقت حواسم رو جمع کردم تا بفهمم پرها از کجا می افتن.چند دقیقه که گذشت پر دیگری افتاد وسط سفره،فهمیدم از کجا می اومد.درست بالای سرم بود.باعصبانیت بلند شدم اما دقت که کردم دیدم یک کبوتر اون بالا خوابیده و تکون هم نمی خوره.نمی دونستم زنده س یا مرده.برگه ی روزنامه رو گذاشتم روی نیمکت و رفتم بالا.حیوون تکون نمی خورد.متوجه شدم که بالش زخمی شده .دست راستم رو آروم بهش نزدیک کردم و گذاشتم روی بالش.انگار گرمی دست من را حس کرده باشد چشماش رو باز کرد و تکون خورد.فهمیدم زنده س.بی اراده لبخندی روی لبهام نشست.تو چشم های کبوتر نگاه کردم.اونم چشمای ریز و گردش رو باز و بسته می کرد و زل زده بود به چشم های من،انگار که آشنای قدیمی دیده باشد نگاهش در نگاهم موند.احساس کردم گرمای دست من براش لذتبخش است.وقتی فهمیدم باهام غریبی نمیکنه دست چپم رو گذاشتم زیر سرش و آروم با دو تا دستهام محکم گرفتم و آوردمش پایین و آروم روی سفره م گذاشتمش.بدنش سرد بود ودستام رو خیس کرد.نگاه که کردم دیدم دستهام خونی شده.گفتم :"کبوتر خوشگل من؛زخمی شدی که...باید زخمت رو خوب بکنم .پس نترس باشه؟"اونم چشاش رو باز و بسته کرد.مثل اینکه قبول کرده بود کمکش کنم.استکان چایی ام رو که حالا سرد شده بود به طرف نوکش بردم.آروم نوک زد اما نتونست قورت بده.فهمیدم که حالش رو نداره.یک دستمال کاغذی برداشتم و گذاشتم توی چایی و به طرف نوک کبوتر بردم.نوکش رو باز کرد.دستمال رو فشار دادم تا چایی رو قورت بده.چایی رو که حس کرد گردنش رو بالا گرفت و قورتش داد.دوباره بهش چایی دادم.حیوون انگار خوشش اومده بود.منم مرتب بهش چایی می دادم.بعد در حالی ک نوازشش می کردم،تکه ی ریز شده ی نون رو کنارش ریختم.ابتدا توجه ای نکرد ولی چند لحظه بعد آروم آروم سرش رو برگردوند و چند بار نوک زد.کمی که خورد سرحال تر شد.حالا سرش رو راحت بالا می آورد.ترسیدم حالا که سیر شده پرواز کنه و بره.ولی من هنوز بال زخمی اش رو پانسمان نکرده بودم.به خاطر همین وسایلم رو جمع کردم و تو سبد گذاشتم.سفره رو هم دور کبوتر پیچیدم و دوان دوان به طرف خونه حرکت کردم.

به خونه که رسیدم کبوتر رو روی میز گذاشتم و پنجره ها رو بستم.می ترسیدم پرواز کنه و بره.همه ی حواسم به اون بود.البته کبوتر تکون نمی خورد.شایدم منتظر بود که بالش رو درمان کنم.بتادین و باند آوردم و گذاشتم روی میز و آروم بهش نزدیک شدم.دوباره تو دستهام گرفتمش.نگاهم کرد، منم نگاش می کردم"حیوون بیچاره... حالا که بهم پناه آوردی پس اجازه بده کمکت کنم.ممکنه دردت بیاد اما چاره ای نیست باید خوبت کنم خب؟"و در حالی ک داشتم نوازشش می کردم و باهاش حرف می زدم بالش رو چک کردم.بال راستش زخمی شده بود.وقتی با انگشتم آروم زخمش رو برانداز می کردم دیدم ساچمه کوچیکی بهش خورده.باید درش می آوردم.مطمئن بودم که دردش می آمد،چون یکجا بند نمی شد.ولی من توجه ای بهش نکردم. با فشاری که به اطراف ساچمه وارد کردم،راحت درش آوردم.داشت از شدت درد به دستهام نوک می زد.روی زخمش بتادین زدم و باندپیچی کردم.بال هاش رو که بستم تو دستهام گرفتمش و مستقیم به چشماش نگاه کردم و گفتم:"تموم شد کبوتر زیبای من.دیگه باید استراحت کنی...فک کنم فردا بتونی پرواز کنی!"

ولی اون نگاهم نکرد.انگار باهام قهر کرده باشه چشماش رو به طرف پنجره برگردوند.متوجه شدم ک درد زیادی می کشه.گفتم:"نترس حیوون؛حالا دیگه خوب می شی.منم مثل تو تنها هستم.ببین؛به جز من و تو کسی خونه می بینی؟نه،چون تنهام...اما نگران نباش برای خودم نگهت نمی دارم.همچین که خوب شدی می ذارم بری..."

مثل اینکه هنوز باهام قهر بود.اصلا نگاهم نمی کرد.اما فکر کنم موافق بود پیشم بمونه.باید براش جا درست می کردم که راحت باشه.یک جعبه ی خالی پیدا کردم و زیرش روزنامه پهن کردم.کبوتر رو داخل جعبه گذاشتم. در جعبه رو با قیچی سوراخ کردم تا نور و هوا بهش بخوره.بعد که خوب جا به جاش کردم خودمم سرم رو گذاشتم روی بالش وکنارش استراحت کردم.اما کبوتر همه اش تکون می خورد.می شد حدس زد که از بودنش در جعبه ناراحته.اما چاره ای نداشتم باید یک جایی براش درست می کردم.در اون وقت زمانی، تنها فکری بود که به ذهنم می رسید.تکون های کبوتر البته به من آرامش می داد.چون دیگه تنها نبودم و انگار که کسی کنارم باشد راحت خوابیدم

 بیدارکه شدم احساس سبکی کردم.چون مدت ها بود که اینجوری سیر خواب نشده بودم.حالا دیگه احساس می کردم کسی کنارم هست و تنها نیستم.کبوترم هنوز تو جعبه تکون می خورد و از خودش صدا در می آورد.نشستم و از سوراخ های جعبه بهش نگاه کردم.سرش رو می دیدم که به طرف بالا گرفته و با چشم های گردش نگاهم می کند،مظلومانه نگاهم می کرد.بغضم گرفت.یکدفعه از خودم بدم آمد.زندانی اش کرده بودم.با سراسیمه گی در جعبه رو باز کردم و کبوتر رو تو دستهام گرفتم و گفتم :"من خیلی مغرور هستم مگه نه؟به خاطر اینکه خودم تنها نباشم زندانیت کردم که در نری"

در حالی که اشک تو چشمهام بود هراسان با کبوتر حرف می زدم.بردمش طرف تراس و گذاشتمش همون جا و گفتم:"تو هم مثل من از خانواده دورشدی مگه نه؟یا که نه...تنهایی؟ نمی خوام اجباری پیشم باشی.اگه دوست داری برو.البته هر وقت خواستی می تونی بیایی آ...من برات تو تراس آب و دون می ذارم."

ازش دور شدم رفتم دون و آب رو از جعبه بیرون بیارم.فکر می کردم وقتی برگردم دیگه کبوتر رفته باشه.ولی وقتی برگشتم هنوز نشسته بود.من آب و دون رو کنارش گذاشتم و دورتر از اون روی صندلی نشستم.تمام حواسم به اون بود.دور و برش رو نگاه می کرد و بالهایش را بالا آورد.فکر می کردم هنوز درد داره.شایدم می ترسید پرواز کنه. اینجا دیگه کاری از دست من بر نمی اومد.او باید جسارت پرواز کردن رو دوباره خودش به دست می آورد.از صندلی بلند شدم و رفتم تو اتاقم تا تنهاش بذارم.از پشت پرده نگاش می کردم.کبوتر چند بار بالش رو باز و بسته کرد ولی بال زخمیش رو نمی تونست خوب باز کند.فهمیدم که باند مزاحم است.از اتاق بیرون آمدم و باندی روکه بسته بودم باز کردم.خونش حسابی بند آمده بود.البته ساچمه به جای حساسش نخورده بود که زخم زیادی بر دارد.اما خب...گوشه ی بالش را خراشیده بود و بین پرهایش گیر کرده بود.برای همین یک روزه احتمال داشت خوبِ خوب نشده باشد.

باز بال هایش را باز کرد این بار بالهاش راحت تر بالا آمدند. روی دو پای ظریفش ایستاد.بعد یهویی پرواز کرد.برای لحظه ای خوشحال شدم اما با خودم گفتم چه خوب می شد اگه می موندآ...اما بعد به خودم گفتم "اون که نمی تونست همیشه پیشت بمونه!"

چشم ازش بر نمی داشتم.چند دوری اطراف خونه ام پرواز کرد.تمام ترسم از این بود که بیفته روی سقف ساختمانها...اما نمی افتاد.فهمیدم که می تونه پرواز کنه و بره به لونه ی خودش...نفس عمیقی کشیدم وخواستم برم داخل اتاقم که صدای بال زدنهای پرش رو شنیدم.برگشته بود و روی لبه ی تراس نشسته بود.از خوشحالی دویدم طرفش اما مواظب بودم که بال زخمی اش رو محکم نگیرم.ولی وقتی دست بردم که بلندش کنم از من دوری کرد."چی شده؟ چرا ازم فرار می کنی؟خب معلومه که موندنی نیستی حتما دلت می خواد برگردی به خونه ات...من که مانعت نمی شم...بروپیش خونواده ات...اما هر وقت خواستی برگرد.من برات دون و آب می دم خب؟"

کبوتر انگار که فهمیده باشد پرهاش رو باز کرد و خودش را از تراس جدا کرد.ابن بار اوج گرفت بالا و بالاتر تا جایی که از دید من گم شد.البته ساختمان ها هم نمیذاشتند خوب ببینمش.اما یک چیز رو می توانستم بفهمم و آن هم اینه که از آزاد شدن و پرواز در آسمان لذت می برد.نمی دونستم خوشحال باشم یا ناراحت.خوشحال از اینکه پرواز کرد و پیش خانواده اش رفت،و یا ناراحت از این که دوباره تنها شدم.تمام آن روز رو چشمم به تراس بود ولی خبری نشد.چون شیفت شب هم نداشتم کتاب دستم گرفتم و خودم رو با آن مشغول کردم.نمی دانم چه وقت بود که چشمانم سنگین شد و به خواب فرو رفتم.

فکر می کردم یک ساعت بیشتر نخوابیدم که با صدای آشنایی بیدار شدم.اما صبح شده بود و هوا کاملا روشن،سرم رو به طرف صدا برگردوندم .صدا از تراس بود ولی چیزی دیده نمی شد.فکر کرده بودم صدای کبوترم رو شنیدم اما مثل اینکه اشتباه می کردم.مسواکم را گرفتم و رفتم طرف روشویی که باز صدایی در تراس خانه می آمد.پرده را کنار زدم ،دیدم که دو کبوتر لبه ی تراس نشسته اند"واااای کبوتر خوشگل من با جفتش آمده بود" و داشت به شیشه نوک می زد.آنقدر خوشحال شدم که حد نداشت.دستهام بی اختیار جلوی دهنم رفته بود تا داد نزنم و همسایه ها رو بیدار نکنم.رفتم نزدیک کبوترها و گفتم"کبوترهای خوشگل من خوش اومدین.براتون توی همین تراس لونه میذارم تا هروقت دوست داشتین بیاین و من رو از تنهایی در بیارین."

برگشتم و سبد حصیریم رو آوردم گذاشتم روی صندلی گوشه ی تراس.فهمیدم که ماندنی هستند برای همین خیلی ذوق کرده بودم.

شیفت شب داشتم.کبوتر ها رو به حال خودشون گذاشتم اما فکرم ازشون جدا نمی شد.فردای آن روزوقتی از بیمارستان بر گشتم دیدم هردو تاشون روی تراس منزلم نشسته اند تا چشمشان به من افتاد جیک جیک صداشون بالا آمد.از خوشحالی نمی دونستم چکار کنم.فهمیدم که از این به بعد هر شب خواهند آمد.آخه دونو آب هم آماده می ذاشتم براشون.

حدسم درست بود.کبوترهام هرشب می آمدند و به پنجره ی من نوک می زدند.فرداشم صبحانه شان رو می خوردند و می رفتند و شب دوباره برمیگشتند.حالا دیگه وقتی از بیمارستان بر می گشتم خونه،غصه ی تنهایی نداشتم.همه اش تو این فکر بودم که آیا کبوترهام آمده اند یا نه.یا صبح دوست داشتم شیفتم رو زود تحویل بدم و صبحانه نخورده بیام خونه تا با کبوترهام صبحانه بخورم.

قربانبخت راهبی  مردادماه سال نودو چهار