بوي جوي موليان نوشته ی شادروان بهمن بیگی
دوران تبعيدمان بسيار سخت گذشت و بيش از يازده سال طول كشيد. چيزي نمانده بود كه در كوچهها راه بيفتيم و گدايي كنيم. مأموران شهرباني مراقب بودند كه گدايي هم نكنيم.
از مال و منالمان خبري نميرسيد. خرج، بيخگلويمان را گرفته بود. در آغازِ كار كلفَت و نوكر داشتيم ولي هردوي آنان همين كه هوا را پس ديدند گريختند و ما را به خدا سپردند. براي كساني كه در كنار گواراترين چشمهها چادر ميافراشتند، آبانبار آنروزي تهران مصيبت بود. براي كساني كه به آتش سرخ بُن و بلوط خو گرفته بودند زغال منقل و نفت بخاري آفت بود. براي كساني كه فارس زيبا و پهناور ميدان تاخت و تازش بود زندگي در يك كوچة تنگ و خاكآلود، مرگ و نيستي بود. براي مادرم كه سراسر عمرش را در چادر باز و پرهواي عشايري به سر برده بود، تنفس در اتاقكي محصور، دشوار و جانفرسا بود. برايش در حياط چادر زديم و فقط سرماي كشنده و برف زمستان بود كه توانست او را به چهارديواري اتاق بكشاند. من در چادر مادرم ميخوابيدم. يك شب دزد لباسهايمان را برد. بيلباس ماندم و گريستم. يكي از تبعيديهايِ ريزنقش، لباسش را به من بخشيد. باز هم بلند و گشاد بود ولي بهتر از برهنگي بود. پوشيدم و به راه افتادم. بچههاي كوچه و مدرسه خنديدند.
ما قدرت اجاره حياط دربست نداشتيم. كارمان از آن زندگي پرزرق و برق كدخدايي و كلانتري به يك اتاق كرايهاي در يك خانة چند اتاقي كشيد. همه جور همسايه در حياطمان داشتيم: شيرفروش، رفتگر شهرداري، پيشخدمت بانك و يك زن مجرد. اسم زن همدم بود. از همه دلسوزتر بود.
پدرم تحت نظر شهرباني بود. مأمور آگاهي داشت. براي خريد خربزه هم كه ميرفت، مأمور دولت در كنارش بود. بيش از بيست تبعيدي قشقايي در تهران بود. هر تبعيدي مأموري داشت. مأمور ما از همه بيچارهتر بود. زيرا ما خانهاي نداشتيم كه او در آن بنشيند و بياسايد. سفرهاي نداشتيم كه از او پذيرايي كنيم. ناچار يك حلبي خالي نفتي توي كوچه ميگذاشت و روي آن روزنامهاي پهن ميكرد، مينشست و ما را ميپاييد.
او از كارش و ما از نداري خود شرمنده بوديم.روزي پدرم را به شهرباني خواستند. ظهر نيامد.مأمور اميدوارمان كرد كه شب ميآيد. شب هم نيامد. شبهاي ديگر هم نيامد. غصه مادر و سرگرداني من و بچهها حد و حصر نداشت. پس از ماهها انتظار يك روز سر و كلهاش پيدا شد. شناختني نبود. شكنجه ديده بود. فقط از صدايش تشخيص داديم كه پدر است. همان پدري كه اسبهايش اسم و رسم داشتند. همان پدري كه ايلخاني قشقايي بر سفره رنگينش مينشست. همان پدري كه گلههاي رنگارنگ و ريز و درشت داشت و فرشهاي گرانبهاي چادرش زبانزد ايل و قبيله بود. همان پدري كه از چوب پْر شاخه و بلند تفنگ آويزش بيش از ده تفنگ گلوله زني و ساچمه زني آويزان بود؛ ريشارد طلا كوبيده و ده تير خردهزن انگليسي، واسموس و كروپ آلماني، سه تيرهاي روسي و فرانسوي، و پنجتيرپران بلژيكي.
پدرم غصه ميخورد. پير و زمينگير ميشد. هر روز ضعيفتر و ناتوانتر ميگشت. همه چيزش را از دست داده بود. فقط يك دلخوشي برايش مانده بود. پسرش با كوشش و تلاش درس ميخواند. من درس ميخواندم. شب و روز درس ميخواندم. به كتاب و مدرسه دلبستگي داشتم. دو كلاس يكي ميكردم. شاگرد اول ميشدم. تبعيديها، مأموران شهرباني و آشنايان كوچه و خيابان به پدرم تبريك ميگفتند و از آينده درخشانم برايش خيالها ميبافتند.
سرانجام تصديق گرفتم. تصديق ليسانس گرفتم. يكي از آن تصديقهاي پر رنگ و رونق روز.
پدرم ليسانسم را قاب گرفت و بر ديوار گچ فرو ريختة اتاقمان آويخت و همه را به تماشا آورد. تصديق قشنگي به شكل مربع مستطيل بود. مزاياي قانوني تصديق و نام و نشان مرا با خطي زيبا بر آن نگاشته بودند. تصوير رتوش شدهام با چشمهاي خندان، كراوات عاريتي، موهاي سياه، در گوشه تصديق ميدرخشيد و قلب پدرم را از شادي و شعف لبريز ميكرد. آشنايي در كوچه و محله نماند كه تصديق مرا نبيند و آفرين نگويد. تبعيديها، مأموران شهرباني، كاسبهاي كوچه، دورهگردها، پيازفروشها، ذرت بلاليها و كهنهخرها همه به ديدار تصديقم آمدند.
من شرم ميكردم و خجالت ميكشيدم ولي چارهاي نبود. پيرمرد، دلخوشي ديگري نداشت. روز و شب، با فخر و مباهات، با شادي و غرور به تصديقم مينگريست و ميگفت: جان و مالم و همه چيزم را از دست دادم ولي تصديق پسرم به همه آنها ميارزد.
دلخوشي پدرم منحصر به تصديق نماند. روزي فرنگيزبان نفهمي از كوچه ميگذشت و دنبال آدرسي ميگشت. با ايما و اشاره ميپرسيد و به پاسخ نميرسيد. من به زبان آمدم و با مقداري فرانسه دست و پا شكسته راهنمايياش كردم. غوغا شد. پدرم عرش را سير كرد.
روز ديگري من و پدرم به ديدار تبعيدي بيماري رفتيم. از پزشكي دارويي گرفته و خورده بود. ادرارش رنگ گردانده و سرخ شده بود. بيچاره، از بيم خونريزي حال نداشت. من بْرشور دارويش را كه به فرانسه بود خواندم. نوشته بود كه اين دارو براي چند ساعت رنگ ادرار را ميگرداند و جاي نگراني ندارد. وقتي كه مطلب را خواندم و گفتم، بيمارِ وحشتزده از بستر خود برخاست و دعايم كرد.
پدرم از شور و شوق اشك به چشم آورد. در مراجعت به خانه، ديگر راه نميرفت، پرواز ميكرد. با رضايت و غرور پا بر زمين ميگذاشت. داستان فرانسهداني و فرانسهخواني من نقل مجالس و ورد زبانها شد.
پس از عزيمت رضاشاه كه قبلاً رضاخان بود و بعداً هم رضاخان شد، همة تبعيديها رها شدند و به ايل و عشيره بازگشتند و به ثروت از دست رفته و شوكت گذشته خود دست يافتند. همه بيتصديق بودند به جز من. همهشان زندگي شيرين و ديرين را از سر گرفتند. چشمههاي زلال در انتظارشان بود. كوههاي مرتفع و دشتهاي بيكران در آغوششان كشيد.
باز زين و برگ را بر گُردة كَهُر و كرندها نهادند و سرگرم تاخت و تاز شدند.
باز كبكها را در هوا و آهوها را در صحرا به تير دوختند.
باز در سايه چادرها و در دامن معطر چمنها سفرههاي پر سخاوت ايل را گستردند و در كنارش نشستند.
باز با رسيدن مهر، بار سفر را بستند و سرما را پشت سر گذاشتند و با آمدن فروردين، گرما رابه گرمسير سپردند و راه رفته را باز آمدند.
در ميان آنان فقط من بودم كه دو دل و سرگردان و سر در گريبان بودم. بيش از يكسال و نيم نتوانستم از مواهب خداداد و نعمتهاي طبيعت بهرهمند شوم. ليسانس داشتم. ليسانس نميگذاشت كه در ايل بمانم.
ملامتم ميكردند كه با اين تصديق گرانقدر، چرا در ايل ماندهاي و چرا عمر را به بطالت ميگذراني؟! بايد عزيزان و كسانت را ترك گويي و به همان شهر بيمهر، به همان ديار بييار، به همان هواي غبارآلود، به همان آسمان دود گرفته بازگردي و در خانهاي كوچك و كوچهاي تنگ زندگي كني و در دفتري يا ادارهاي محبوس و مدفون شوي تا ترقي كني.
زندگيِ باز و شهباز و سينه تيهو و دراج به درد تو نميخورد. هواي متعادل، فضاي بلند و آسمان صاف و روشن از آنِ عقابها و پرستوهاست. تو تصديق داري و بايد مانند مرغكي در قفس در زواياي تاريك يكي از ادارات بماني، بپوسي و به مقامات عاليه برسي!
شماتتم ميكردند و از نسل پيش، سرگذشت اميراللهخان، يكي از مردان وارسته و واقعبين ايل را به رخم ميكشيدند كه تحصيل كرد و انگليسي آموخت ولي دعوت شركت نفت را براي پست و مقام نپذيرفت، ترقي نكرد، به درد كسي نخورد و به جايگاه والايي نرسيد!
چارهاي نبود. حتي پدرم كه به رفاقت و همنشيني من سخت خو گرفته بود و يك لحظه تاب جداييام را نداشت، گاه فرمان ميداد و گاه التماس ميكرد كه تصديق داري، بايد به شهر بازگردي و ترقي كني!
بازگشتم. از ديدار عزيزانم محروم ماندم. پدر پير، برادر نوجوان و خانواده گرفتارم را، درست در موقعي كه نياز داشتند، از حضور و حمايت خود محروم كردم. درد تنهايي كشيدم. از لطف و صفاي ياران و دوستان دور افتادم. به تهران آمدم. با بدنم به تهران آمدم ولي روحم در ايل ماند. در ميان آن دو كوه سبز و سفيد، در كنار آن چشمه نازنين، توي آن چادر سياه، در آغوش آن مادر مهربان. وسوسة موهوم ترقي، اين واژة دو پهلوي كشدار مانند شمشيري بْران وجودم را به دو نيم كرده بود. نيمي را در ايل نهادم و با نيم ديگر به پايتخت آمدم.
در پايتخت به تكاپو افتادم و با دانشنامه رشته قضايي حقوق، به سراغ دادگستري رفتم تا قاضي شوم و درخت بيداد را از بيخ و بن براندازم. دادياري در دو شهر ساوه و دزفول پيشنهادم شد. از وظايف داديار خبر داشتم: رسيدگي به خلاف و خيانت، پيگيري جنحه و جنايت، تعقيب بزهكار و زاني، مجازات آدمكش و جاني!
سري به ساوه زدم و درباره دزفول پرس و جو كردم. هر دو ويرانه بودند. يكي آب و هوايي داشت. ديگري آن هم نداشت.
دلم گرفت و از ترقي عدليه چشم پوشيدم و به دنبال ترقيهاي ديگر به راه افتادم. تلاش كردم، و آنقدر حلقه به درها كوفتم تا عاقبت از بانك ملي سر درآوردم و به جمع و تفريق محاسبات مردم پرداختم!
شاهين تيزبال افقها بودم. زنبوري طفيلي شدم و به كنج كندويي پناه بردم. خودم از كارم ناشاد و غمين بودم ولي در گوش ايل كلمه دهان پْر كن بانك، خوشآهنگ بود. صداي پول ميداد. طنين طلا و خشخش اسكناس.
خبر انتصابم، قوم و قبيله را تكان داد. همه شادمان شدند. شادمانتر از همه دلاك جواني بود به نام ذوالفقار.
ذوالفقار با دو تيغ دستهدار سرتراشي، دو قيچي كوچك و بزرگ، يك آينه زنگزده سنگي و چند لنگ قرمزِ راهراه كه همه را در بقچة رنگ و رو رفتهاي ميپيچيد و به كمر ميبست، آرايش كدخدازادگان ايل را بر عهده داشت. تيغهايش كُند، اما انگشتانش نيرومند بود. پوست كله مردم را ميكند.
دلاك جوان ايل از خبر ترقي و انتصاب من كه همبازي و همسال سابقش بودم، خرسند شده و پيام فرستاده بود كه ديگر اسكناسهاي ايران در دست توست، بايد بينيازم كني! بيچاره خبر نداشت كه بانك از آن همه اسكناس فقط هزينه هفتهاي از ماهم را ميداد و بقيه مخارج را از همان گوسفنداني فراهم ميكردم كه در دو قدمي او ميچريدند.
بيش از دو سال در بانك ماندم و مشغول ترقي شدم.
تابستان سوم فرا رسيد. هوا داغ بود. شبها از گرما خوابم نميبرد. حياط و بهار خواب نداشتم. اتاقم در وسط شهر بود. بساط تهويه به تهران نرسيده بود. شايد هنوز اختراع نشده بود. خيس عرق ميشدم. پيوسته به ياد ايل و تبار بودم. روزي نبود كه به فكر ييلاق نباشم و شبي نبود كه آن آب و هواي بهشتي را در خواب نبينم. در ايل چادر داشتم. در شهر خانه نداشتم. ايل اسبسواري داشتم. در شهر ماشين نداشتم. در ايل حرمت و آسايش و كس و كار داشتم. در شهر آرام و قرار و غمخوار و اندوهگسار نداشتم.
نامهاي از برادرم رسيد. لبريز از مهر، و سرشار از خبرهايي كه خوابشان را ميديدم:
«....... برف كوه هنوز آب نشده است. به آب چشمه دست دست نميتوان برد. شير بوي جاشير ميدهد. ماست را با چاقو ميبريم. پشم گوسفندان را گل و گياه رنگين كرده است. بوي شبدرِ دوچين، هوا را عطرآگين ساخته است. گندمها هنوز خوشه نبستهاند. صداي بلدرچين يك دم قطع نميشود. جوجه كبكها، خط و خال انداختهاند. كبكدري، در قلههاي كمانه، فراوان شده است.
ماديان قزل، كره ماده سياهي زاييده است. توله شكاري بزرگ شده است. اسمش را به دستور تو پات گذاشتهام. رنگش سفيد است. خالهاي حنايي دارد. گوشش آنقدر بلند است كه به زمين ميرسد. از مادرش بازيگوشتر است. پريروز براي كبك به قرهداغ رفتم و پات را همراه بردم. چيزي نگذشت كه در ميان علفها و خارها بوي دلخواه خود را يافت. در كنار بوته سبزي ايستاد. تكان نخورد. چشم به ريشه گياه دوخت. اندامش به لرزه افتاد. دست راست را بالا برد. ماهرخ رفت. فقط به زبان نيامد. فرصت پياده شدن نداشتم. دهانه اسب را رها كردم و تفنگ را سر دست گرفتم. كبك نري به هوا رفت. به زمينش آوردم. لاي گَوُنها افتاد. پات رفت و به يك چشم بر هم زدن پرنده را به دندان گذاشت و كبك را به دستم سپرد.
با كمك پات چندين كبك را تسمهبند زين آويختم و به خانه آمدم. بيا، تا هوا تر و تازه است، خودت را برسان. مادر چشم به راه توست. آب خوش از گلويش پايين نميرود.»
نامه برادر با من همان كرد كه شعر و چنگ رودكي با امير ساماني! آب جيحون فرو نشست. ريگ آموي پرنيان شد. بوي جوي موليان مدهوشم كرد. فرداي همان روز، ترقي را رها كردم، پا به ركاب گذاشتم و به سوي زندگي روان شدم. تهران را پشت سر نهادم و به سوي بخارا بال و پر گشودم. بخاراي من ايل من بود:
«ايل من، قشقايي همچون درياست
همچون دريا برقرار و پا برجاسـت
گاه فرو مينشيند و گاه ميجوشـد
گاه آرام ميگيرد و گاه ميخروشد.»
*
به ايل رسيدم. ايل همان بود كه ميخواستم و ميپنداشتم.
چادر پدرم، بالاي همان چشمة زلال و در ميان همان دو كوه سبز و سفيد افراشته بود. چادري بود سياه و بزرگ، بافته از موي بز با بيش از دهها ديرك سفيد و بلند و چهل طناب پشمين و رنگين. شمال چادر باز بود و سه جانب ديگرش را آلاچيق قشنگي در آغوش كشيده بود.
وسايل خانه به صورت ديواري ضخيم، در ضلع جنوبي چادر قرار داشت. طول ديوار و نيمي از ارتفاع آن را گليم سرخ زيبايي پوشانده بود. در نيمه فوقاني اين ديوار خوش نقش و نگار، رديفهايي از جاجيمها و گليمهاي تاكرده، مفرشها و خِورجينهاي انباشته، رختخوابهاي به چادر شب پيچيده و بالشهاي خوشرنگ تا نزديكي سقف چادر بالا رفته بود.
نوك جوالهاي آذوقه و غلات، بر شالودة كم عرضي از سنگهاي صاف، درحاشية گليم سراسري ديده ميشد.
كف چادر با قاليها و گبههاي چشمنواز و شادِ ايلي فرش بود. در گوشة بيروني چادر، اجاق خانه روشن بود، جايي كه عزيزترين گوشه چادر بود. كانون گرم خانواده و جايگاه محترم آتش بود. آتشي كه عروسان، پيش از ترك خانه پدر، پيرامونش طواف ميكردند و خاكسترش را ميبوسيدند. آتشي كه سوگندش، نگهدار پيوندها و پيمانها بود.
بر چنين آتشي، كسانم هيزم ريختند و مشعل جشن افروختند و به شادماني پرداختند. ايل در تيررس پندها و اندرزهاي حكيمانه نبود. موسيقي و هنر داشت. جشن كوچك پر شوري برپا گشت.
ميخ چادر كوچكم را كنار چادر بزرگ پدر بر زمين كوفتم. ديگر كرايهنشين نبودم. خانهاي به عظمت طبيعت داشتم. حياطش، دشتها و چمنهاي فارس، ديوارهايش كوهها و تپهها و بامش آسمان بلند و زلال، آسماني كه شب نيز از بس ستاره داشت نوراني و روشن بود.
براي ديدار اسبها بيتاب بودم. آفتاب روز دوم هنوز گرم نشده بود كه به ديدارشان رفتم. اسطبل ما، در كنار مزرعه شبدر، با چادر خانه فاصله چنداني نداشت. پدرم به پرورش اسب شهرت داشت. اسبهايش از زيباترين اسبهاي ايل بودند. به جز خان طايفه درهشوري، نظير اسبهايش را كسي نداشت. زيبايي يكي از ماديانهاي او زبانزد مردم بود. خان درهشوري نيز چنين مادياني نداشت.
از ديدار اسبها دست خالي باز نگشتم. برادرم اسب كارآمد و پرورده خود را به من بخشيد. برادرم يكي از دو سه سوار نامدار قشقايي بود. اين اسب را براي سواري و شكار خود پرورده بود. اسبي بود سمند، با چشم بينا و سم و ستون استوار كه از تندترين پيچ و خمها به نرميِ مار و ماهي ميپيچيد. كوچكترين برآمدگي و فرو رفتگي زمين را از دور ميديد و جز با اطمينان، قدم بر سنگ و خاك نميگذاشت. در راه چنان بيتاب و سريع بود كه مثل تيري رها ميشد، تيري هوشيار كه مسير و زاوية حركت خودش و هدفش را ميشناخت.
من بر پشت اين اسب رهوار، سالهاي بسيار، فاصله ييلاق و قشلاقمان را كه يكي در نزديكي اصفهان و ديگري در خطة لارستان بود پيمودم.
ديگر پياده نبودم. بيمركب نبودم. در بند خدمت دولت نبودم. گرفتار ترقي و شوكت نبودم و در كوچهها و معابر به انتظار دْرْشكه، تاكسي و اتوبوس نميايستادم!
پدرم از بستههاي سنگين كتابهايم دريافت كه قصد بازگشت ندارم. هنوز به ياد تصديق و در آرزوي ترقي من بود. خواست زبان به شكوه گشايد ولي مادرم به رضايت و سكوتش واداشت. عشق مادري بيقيد و شرط بود. محاسبات متداول در حريم پر احترام مهرش راه نداشت.
ماندم. بيش از پنج سال بيآنكه شهر را ببينم در چادر خانه و خانواده ماندم. بيش از پنج سال بر پشت زين، عرض و طول فارس نازنين را زير پا گذاشتم. سالهاي بيتابستان، سالهاي بيزمستان، سالهايي كه فقط بهار و پاييز داشتند. بهارهاي سبز و زُمردين و پاييزهاي زرد و زرين.
از جاه و مقام، رتبه و مرتبه، ترقي و تعالي دست كشيدم و به خدمت خانواده درآمدم. پدرم پيرتر و ناتوانتر شده بود. جوان بودم. بار زندگي را بر دوش گرفتم. از تشريفات پر خرج كاستم. به شمار گلهها افزودم. ييلاق زيبا و حسدانگيزمان را از تجاوز زورمندان در امان داشتم و به جاي قشلاق سابقمان كه در سالهاي تبعيد از دست رفته بود، قشلاق تازهاي دست و پا كردم. قشلاق نبود، بهشتي بود جان پرور، با دشتهاي پر گل و گياه، بوتههاي شور و شيرين، دامنههاي پر بركت، پوشيده از درختچههاي بادام كوهي، ارژن، چالي و تنگيز. با كوههاي رفيع و خوش گردش پر از درختان بُن و كيكُم. قشلاق نبود. سفرهاي بود كريم و گسترده براي پازنها و قوچها، آهوها و تيهوها، براي رمه و رمهبان، براي شتر و ساربان و بيش از همه براي گوسفندان و چوپان.
عصاي دست پدر شدم. مادرم را از غم جدايي فرزند رهاندم. به برادرم كه نوجوان بود مجال جولان و تاخت و تاز دادم. از عزيزانم مهر ديدم و به همه مهر ورزيدم.
در ايل ماندم. ايل در و ديوار نداشت. پنجره و حصار نداشت. با همه آشنا بودم. آشناتر شدم.
ديگر غريب و بيگانه نبودم. بييار و ياور نبودم. بيكس و بيغمگسار نبودم.
منبع:www.mirasqashqaei.blogfa.com