درختان سر به فلک کشیده و در میان آنها درختی عجیب که تنه کلفت نداشت اما شاخه های  پیچ پیچ داشت که که هرجا به هم رسیده بودند، جوش خورده بودند. که بعدها فهمیدم اسم آن درخت انجیلی و در زبان ترکمنی دمیرآغاج است. آن زمان (سالهای اول دهه پنجاه) کوه وجنگل خیلی خلوت بودند. من از سکوت، آرامش وخلوت کوه هم لذت می بردم وهم می ترسیدم. طبیعت را هستی بدون انسان تعریف کرده اند و من به معنی واقعی کلمه، هستی بدون انسان را لمس می کردم. احساس می کردم از پشت این درختان چشم هایی مرا نگاه می کنند. با ترس به هر طرف نگاه می کردم. یاد شعر سعدی افتاده بودم که گمان مبر بیشه خالی است، شاید پلنگی خفته باشد.

با این هیجان و دلهره همچنان به راهم ادامه دادم. سربالایی تندی را بالا رفتم وناگهان به یک روشنایی رسیدم. محوطه ای عاری ازدرخت، اماسبز. بالاتر که رفتم، دو نفر چوپان را دیدم که گله ای گاو را به سمتی هدایت می کردند. درسکوت به آنها نگاه کردم. یکی از آنها بدنبال گله رفت و دیگری به سمت کومه اش. من جلو رفتم و سلام کردم، جواب سلامم را داد وتعارف کرد بنشینم. درکنار آتش کندوکی بود، چای ریخت همراه با نان و پنیرمحلی. فهمیدم چوپانی است از اهالی روستای زیارت. بعد از احوالپرسی های اولیه من که درطول راه نگران حیوانات جنگلی بودم پرسیدم، آیادرجنگل حیوان وحشی هست؟ گفت: بله.پرسیدم، آیا حمله هم میکنند؟ گفت: اگرحیوان خوابیده باشد و تو ناگهان در برابرش ظاهر شوی می ترسد و حمله می کند. اما اگر در حین راه رفتن گهگاهی داد بزنی یا آواز بخوانی، حیوان صدایت را از دور می شنود و راهش را می گیرد و می رود. (ظاهرا حیوانات می دانند انسانها موجودات خطرناک تری هستند.) من اولین درس کوپیمایی ام را ازآن چوپان گرفتم :

هیچ وقت در کوه تنها نگرد. لااقل سه نفر و هنگام راهپیمایی هم بلند بلند صحبت کنید. واگر هم احیانا تنها آمدی یا هر چند وقت یکبار داد بزن و یا آواز بخوان.

از آن چوپان خداحافظی کردم، هر چه از او فاصله می گرفتم، جنگل ساکت تر می شد. بیاد حرف های او افتادم که گفته بود اگر حیوان خوابیده باشد و تو ناگهان در برابرش سبز شوی، حیوان حمله می کند. با ترس و لرز بعضی مواقع آرام  داد می­زدم. تصمیم گرفتم آواز بخوانم  و من که بسیار خجالتی بودم و البته همچنان هستم حتی در تنهایی هم خجالت می کشیدم آواز بخوانم. اما از ترس جان شروع کردم به خواندن. وبه نظرم اولین ترانه ای که بیادم آمد، قارری قالا میهمان بارسانگ قوجاغینی گرن داغلار بود. یادم نیست که شعرآن راکامل می دانستم یا نه. اما هرچه بود کافی بود.

تا سالها بعد من همراه ثابت قدمی در کوهپیمایی پیدا نکردم. برای همین مجبور شدم ترانه های زیادی را از حفظ کنم تا مجبور به تکرار یک ترانه نشوم. نمی دانم واقعا حیوانات از صدای من فرار می کردند یا نه. شاید بعد ها عادت کردند ومیگفتند: باز یارو آمد با آن صدایش!

آرام آرام خجالتم کمتر شد. ومن ترانه های زیادی در کوه خواندم. بعد ها که کوهپیمایی عمومی تر شد، من دوستان زیادی در کوه پیدا کردم و ترانه آقجا کپتریم در کوه های گرگان معروف شد(البته در بین دوستان همنورد). دوستان هر وقت می خواستند سراغ مرا از کسی  بگیرند، می پرسیدند، ترکمنی را ندیدید که آواز بخواند؟ البته فقط مساله آواز خواندن نبود، با گروه که می رفتم  هر وقت سکوت می شد بنا به توصیه آن چوپان شروع می کردم به بلند صحبت کردن. دیگران فکر می کردند من عشق کلام دارم یا عاشق حرف زدن هستم، در حالی که منظور من چیز دیگری بود ومتاسفانه متهم شدم به پرچانگی و بعضی ها به من لقب ترکمن پر حرف دادند.

باری دوستان جوان سرتان را درد نیاورم. به توصیه ی من گوش کنید :

تنها به کوه نروید. اگر می روید، در مسیر های عمومی بروید. و اگر احساس کردید، جنگل خلوت است، آواز بخوانید. و اگر بلد نیستید آواز بخوانید، هر چند وقت یکبار فریاد بزنید. کاری که معمولا در خانه قادر به انجامش نیستید ؟! (البته آقایان )

منبع:www.ahmadgorgani.mihanblog.com