یادش بخیر (تابستانهای بچگی)

یادش بخیر! یادمه کارگرها دور میدون اصلی شهر می نشستن و چشم به راه صاحب کار می موندن، با دونه های درشت عرق روی پیشونی، صورت چین خورده، لباسهای خاک گرفته ای که لکه های سیمان و گچ رویشان ماسیده بود. با کلنگی توی کیسه، شاید هم لقمه نونی...

در شهری که بزرگترها برای جستجوی کار، بهترین شغلی که می تونستن پیداکنن «کارگری روزمزد» بود حرف زدن از کار برای بچه ها شوخی بود.

یادمه تابستونا بچه های ابتدائی که میخواستن مستقل بشن یا کمک خرج باشن آستین بالا می زدن: بستنی ... آلسسسسکا!

این دو سه شغل دم دستی با کمی سرمایه از طرف پدر و مادر شدنی بود. بستنی های یخی رو با کمی پودر و آب شور می ساختن، می ذاشتن داخل کلمن یا جعبه یخدونای یونولیتی و اینجوری بود که کوچه و خیابونا رو روی سرشون می ذاشتن. توی اون گرمای وحشتناک اگه پول داشتی  و میخریدی خیلی هم می چسبید. خبری از دلستر و رانی و این چیزا نبود که! عیش فقرا با یک بستنی یخی هم تکمیل میشد. شانسی فروشها هم با یک کارد میوه خوری  و جعبه شانسی راه می افتادند و سرظهر خوابو از چشم همه می دزدیدند و از ته گلو فریاد می زدند: شانسی... بیا شانسی بخر!

پول میدادی و انگشتتو روی یکی از خونه های شانسی می ذاشتی  و قلبت به تاپو توپ می افتاد. انگار انتظار داشتی بزرگترین معجزه عالم از اون خانه کوچک بندانگشتی بیرون بیاید! گاهی مدالی فلزی، گاهی عروسکی کوچک و گاهی هم پوچ!... چقد هم سرمایه 5 تومنی مون رو برای فتح اون خونه های «پوچ» قمار می کردیم.

دلتنگ اون دوران شدم. دلی که سالهاست نه بستنی یخی گاز زده و نه برای باز کردن جعبه شانسی به تلاطم افتاده است. یادش بخیر اون ظهرهای تابستون با زیرپیراهنای سفیدک زده از عرق، شلوارهای همیشه زانوپاره صفای و صمیمیت آن دورانم آرزوست... اون همه دیدن و نخواستن، اون همه مدارای مادرا با فقر پدرا، اون همه مناعت طبع و صبوری بچه ها...

منبع:http://ilyad.blogfa.com/