پسر نتوانسته بايستد و ببيند. سريع پريده بود و رفته بود تبر را از دستش گرفته بود. گفته بود: سخته که با يک دست هيزم بشکني. 
و گفته بود: «من مي شکنم. شما بهتره برويد خانه.»
او هم نداده بود و گفته بود: «هنوز وقتش نرسيده بشينم و لم بدم به بالش و کاري نکنم.» 
و چنان نگاهي به پسرش کرده بود که ديگر نتواند چيزي بگويد. او هم چيزي نگفته بود و گذاشته بود به کارش ادامه بدهد. تاقان باز هم سعي خودش را کرده بود. بعد که ديده بود نمي تواند ، همانجا نشسته بود و از غصه ، زده بود زير گريه و گفته بود: «خسته شدم از اين دست بي خاصيت.»
فقط همين را گفته بود. نه کم و نه زياد. بعد با دست راستش ، تکاني به دست چپش داده بود و دست ، مثل يک تکه گوشت آويزان ، تکان خورده بود. بعد همسايه ها گريه هايش را شنيده بودند و ريخته بودند آنجا و با هم او را آورده بودند داخل خانه. 
* * *
از وقتي که دست تاقان شده بود يک چوب خشک ، اين موضوع شده بود مشکل همه ي مردم روستا. وقتي هم موضوع شکستن و نشکستن هيزم پيش آمد و تاقان با آن سن و سال گريه کرد، اين موضوع شد نقل مجلس هر خانه. انگار که توي روستا هيچ موضوع ديگري نبود که صحبت کنند و همه ي صحبت ها در باره ي هر چه که بود ، بالاخره برمي گشت به اين که تاقان با اين يک تکه چوب آويزان به خودش ، بايد چه بکند. چه بکند که دوباره جان بگيرد و بشود مثل دست راستش. 
يکي مي گفت: «رگش خواب رفته. بايد برد پيش طبيب تا حسابي بماله تا رگهاش باز بشه.» 
ديگري مي گفت: «بايد برود شهر تا عملش کنند. تنها راهش همينه.»
و يکي ديگر مي گفت: «بايد زردة تخم مرغ رو قاطي کنه با فلفل سياه و بماله به دستهاش تا خوب بشه.»
پسرش که مانده بود از بين آن همه نسخه ها به کدام يک عمل کند، بالاخره در آن سرما، رفت و از ده بالا ، تايتي را آورد. 
تاقان تا او را ديد، اخم کرد. حتي جواب سلامش را هم نداد و برخلاف هميشه که وقتي مهماني مي آمد، بلند مي شد، بلند نشد. نگفت به پسرش که تدارک ناهار را ببينند و چاي بياورند. داد زد که نمي خواهد. داد زد که نمي خواهد خوب شود. حتي اين را هم گفت که دوست دارد چشمش مدام به دست چوب شده ي خودش بيفتد و از اين که چوب شده ، لذت ببرد. بعد، وقتي ديد که به حرفش نمي کنند و تايتي نشسته و دارد معجوني مي سازد که به دستش بزند، به او هم ناسزا گفت و هر چه دم دستش بود، گرفت و به سمتش پرت کرد. 
روز بعد تاقان را واقعاً به غل و زنجير بسته بودند.
* * *
تاقان خواب بود. برق را نديد که از آسمان به بيرون پريد و همه جا را روشن کرد. نديد که با آن برق ، بيرون کلبه و حتي همه جاي آن دره که علف هاي خوبي داشت و درختان تنومندي سايه انداخته بودند، مثل روز ، روشن شد. تاقان از بس خسته بود، تکان هم نخورد و سرش را هم بالا نياورد. تنها سگ گله و گوسفندان توي آغل و يکي دو گاوي که کنار کلبه بسته شده بودند ، سرشان را بالا آوردند و گوشهايشان را تيز کردند که بشنوند. 
آن شب بعد از آن برق ، آسمان به شدت غريد. شعله ي تنها فانوسي هم که داخل کلبه بود ، با صداي آن به خودش لرزيد. تاقان از خواب پريد. بچه ها هم حتي به خود لرزيدند و از خواب پريدند.
با آن صدا ، تنها تاقان نبود که هراسان از جا پريد و کورمال کورمال به اطراف دست کشيد. پسر تاقان هم که غروب آن روز با خانمش سوار بر موتور ، رفته بود روستا تا شير را برساند و حالا نشسته بود کنار بخاري و چاي مي خورد ، از جا پريد. پريد، رفت نگاهي به بيرون انداخت و نگاه به آسمان کرد. سياهي ابرها را که ديد، به خودش لرزيد. برگشت و داد زد: زن! بايد بريم. 
باران اول آرام آمد. بعد شديد شد. بعد هم شديدتر. اين را از صداي قطرات باران که به آخور مي خورد، مي شد فهميد. هر چه بيش تر مي باريد، صدا شديدتر مي شد. بعد صداي غرشي آمد و برقي که حتي از لاي درزهاي در کلبه به درون خزيد و سايه روشن ترسناکي را نشان داد. 
در چوبي کلبه ، بسته بود. بيرون ، باد مي آمد ، مي خورد به درزهاي باز در کلبه و صداي زوزه مي داد. بين صداي باد، صداي پارس سگ گله هم شنيده مي شد.
بادي از بين درزهاي در ، به داخل خزيد و چراغ نيمه روش فانونس را کشت. تاقان ترسيد. بلند شد و کورمال کورمال رفت به سمتي که صداي بچه ها مي آمد. گفت: «نترسيد. چيزي نيست.»
دستش به توبره ي کوچک کاه که خورد ، خودش هم فهميد که چيزي هست. اما باز گفت: «چيزي نيست.» 
توبره ي کاه ، جلوي در بود. خيس آب شده بود. تاقان رفت سمت فانوسي که با نخ و قلاب ، از سقف آويزان بود. آن را از قلاب برداشت. کبريت کشيد و آن را روشن کرد، آورد بالا. باز گفت: «نترسيد. چيزي نيست.» 
نوه هايش از ترس ، پاها را توي شکم جمع کرده بودند و به خود مي لرزيدند. تاقان پوستين را در آورد و روي نوه هايش انداخت. خوب آنها را پوشاند و خودش نيز کنارشان دراز کشيد. 
چشم هاي تاقان بسته بود، اما خواب نبود. مدتي بعد صداهايي ناآشنا شنيد. سراسيمه بلند شد. صداي جريان آب بود و به هم خوردن سنگ ها و صخره ها. رفت و در چوبي کلبه را باز کرد. بيرون که آمد ، همه ي آن اطراف را پر از آب ديد. آب تا ساق پايش را پوشاند. ترس در خانه ي دلش خزيد. 
ـ يا خدا...
سريع برگشت. هر دو نوه اش بيدار شده بودند و هاج و واج به اطراف نگاه   مي کردند. سريع لباس هاي گرمشان را پوشاند. خودش هم پوستينش را به تن کرد. هر دو را به بغل گرفت و بلند شد. نوه ي بزرگتر در دست راستش بود و آن که کوچکتر بود، دست چپش. با اين وجود، دردي از دست چپش، پيچيد توي بدنش و رسيد به قلبش و تکانش داد. چيزي شبيه به درد نيشتر بود. انگار جوالدوزي را به کتف چپش فرو کرده باشند. بي هيچ درنگي ، به بيرون دويد.
آمد بيرون و نگاه به اطراف انداخت. سگ نخوابيده بود که بيدار شود. بيدار بود و مرتب پارس مي کرد و پنجول مي کشيد به زمين. تا تاقان را ديد ، دم تکان داد و ساکت شد. 
تاقان بي توجه به سگ ، اول به سمت بالاي تپه دويد. چند بار ليز خورد و با زانو به زمين پر از آب افتاد ، ولي نگذاشت نوه هايش به زمين بخورند. دوباره بلند شد و دويد ، باز هم ليز خورد. 
صداي شکستن سنگ و چوب و جريان آب مي آمد. با هراس نگاهي به اطراف انداخت. درست از سربالايي سمت چپ آن دره ، چيزي ديد. داشت مي خزيد و به آن سمت مي آمد. اول فکر کرد چشمان کم سويش اشتباه مي کنند. دوباره نگاه کرد و اين بار دقيق تر از هر وقت ديگر. درست ديده بود. اشتباه نمي کرد. موجي بزرگ از آب بود که مي آمد به آن سمت و هر چه را که سر راهش بود ، مي کند و با خود مي آورد. تاقان  بيش تر از هر وقت ديگر به هراس افتاد. بار ديگر لبهايش لرزيد.
ـ خداي من...
نوه هايش هم به آن سمت نگاه کردند. تاقان دست هايش را محکم تر به خودش فشار داد و سعي کرد نگاه آنها را به سمت ديگري برگرداند. 
فرصت زيادي نداشت. با اضطراب، نگاه کم سويش را دوباره به اطراف چرخاند. سراشيبي ليز بود و با آن وضع ، بعيد بود بتواند از آن بالا برود. درنگ جايز نبود و بايد سريع تصميم مي گرفت. فکري به ذهنش رسيد. به سرعت، پا کشيد به سمت درخت پير و تنومندي که در فاصله اي آن طرف تر کلبه بود. يک نگاهش به سمت درخت بود و سمت ديگر نگاهش به سمت موج بزرگ سيل که داشت همه چيز را مي کوبيد و پيش مي آمد. 
به پاي درخت که رسيد، هر دو نوه اش را به روي شانه اش سر داد و با دست ، به تنه ي درخت چسبيد. همه ي توانش را جمع کرد و به بالا خزيد. هم مواظب سنگيني روي شانه هايش بود و هم خودش را به بالا مي کشيد. 
در آن وضعيت ، نيرويش چند برابر شده بود. به هر زحمتي که بود ، نفس زنان خود را به بالا کشيد. به اولين شاخه که رسيد ، پاهايش را روي آن محکم کرد. نفسي عميق کشيد و دو باره بچه ها را از روي شانه ، کشيد توي بغل و محکم به خودش چسباند. 
آبي شلاق وار آمد و به صورتش خورد. حتي به بچه ها هم خورد. نگاهش را که برگرداند، همه جا پر شده بود از آب. به پائين نگاه کرد و با ديدن آبي که تند و تيز از زير درخت مي گذشت ، به خودش لرزيد. لرزي که به تن تاقان افتاد ، حتي بچه ها را هم لرزاند. 
بچه ها گريه کردند و خود را بيشتر به پدربزرگ چسباندند و مادرشان را صدا زدند. تاقان نمي شنيد. تنها چيزي که در گوشهايش بود، صداي گرومپ گرومپ قلبش و سنگها و صخره هايي بود که توي آب به هم مي خوردند و مي خوردند به تنه ي درختي که آنها رويش بودند. 
تاقان نگاه مضطربش را دوباره به بالاي دره دوخت ؛ به جايي که سيل از آن سمت آمده بود. موجي ديگر بالا آمده بود و داشت مي آمد. تاقان باز هم لرزيد. حتي پلک هايش هم چند بار پريدند و به خود لرزيدند. نگاه به پائين پايش کرد. آب از چند وجب پائين پايش مي گذشت. 
نگاهي دوباره به سمت موج جديد انداخت. بايد مي جنبيد. اگر دير مي جنبيد ، اين بار بعيد نبود با آن موج ، از درخت کنده شود. دوباره نوه هايش را روي دوش کشيد و باز هم بالاتر رفت. شاخه ي بالايي ، خيلي بالا بود. بالاتر از آن که او بتواند به آن برسد. نفسش به شماره افتاد. ديگر نمي توانست. نمي توانست بالاتر برود. شاخه اي هم نبود که پايش را رويش محکم کند. همان طور که چسبيده بود به شاخه ي کلفت درخت ، پاهايش را از پشت شاخه ، به هم رساند و محکم به همديگر قلاب کرد. بعد نوه هايش را دوباره از شانه هايش به پائين سر داد و به خودش چسباند. 
موج آمد. درخت را لرزاند و پاهاي تاقان را شست و رفت. سيلاب خيلي بالا آمده بود. بين آن همه صدا ، صدايي آمد. صداي افتادن چيزي سنگين به داخل آب. تاقان سرش را چرخاند. تير چراغ برق بود. بعد صدايي ديگر. اين بار کلبه تاقان در آب حل شد. تاقان نوه هايش را که مي لرزيدند، بيش تر به خود چسباند. 
آب فقط چند وجب با پاهاي او فاصله داشت. سيل همه چيز را با خود مي آورد. در آن تاريکي ، تنها مي شد صخره ها ، الوارها و گاهي هم سياهي هايي را ديد که به گاو و گوسفند شبيه بودند که در آب فرو مي رفتند و بيرون مي آمدند. آن پائين ، گاري خالي از يونجه توي آبها قل مي خورد و در مسير آب به جلو مي رفت. بعد پيت هاي بزرگ و کوچک و صخره ها و خيلي از چيزهاي ديگر. 
تاقان زماني متوجه شد که ديگر دير شده بود. فکر کرد اگر کمي زودتر مي فهميد ، شايد مي توانست. مي توانست نوه ي دومش را هم مثل نوه ي ديگرش ، کمي بکشد بالا و روي دوشش ببرد تا اندکي از خستگي دست هايش کاسته شود. اما ديگر نمي توانست. دست چپش به فرمانش نبود. حتي تکان هم نمي خورد. چه برسد به اين که نوه اش را که با لباس هاي خيس ، سنگين هم شده بود ، اندکي به بالا بکشد و روي دوشش بگذارد. نتوانست. نتوانست حتي نگه بدارد. هر چه مي گذشت ، دستش بي حس تر از قبل  مي شد. 
تاقان ديگر نه چيزي مي ديد و نه چيزي مي شنويد. سعي هم نمي کرد که چيزي ببيند يا صدايي بشنود. تمام حواسش متوجه ي نوه اي بود که دست چپش بود و حالا هر چه مي کرد، دست هايش به فرمانش نبودند و نمي توانست جلوي سر خوردن آرام او را بگيرد. 
پيرمرد فکر کرد چه بايد بکند و چه مي تواند بکند. ابتدا هر چه در توان داشت ، به دست چپش داد و سعي کرد آن را تکاني بدهد تا بلکه جمع تر شوند اما بود و نبود دستش را هم از دست داده بود. کمي که گذشت ، حس کرد دستي به نام دست چپ ندارد و نوه اش هم دارد رفته رفته سر مي خورد و پائين مي رود. پيرمرد دستپاچه شد. ماند که چه بايد بکند. اگر دست دست مي کرد و کاري نمي کرد، نوه اش از دست مي رفت. اين بار با لثه ي بي دندانش ، از گوشه ي بلوز پيراهن نوه اش گرفت. نوه اش گريه کرد. سنگين بود و داشت به پائين کشيده مي شد. طولي نکشيد که لثه اش به خون نشست. اين را از خون هايي که داشت روي گردن نوه اش مي ريخت مي فهميد. پيرمرد فهميد. فهميد که مدتي بعد، نوه اش را از دست مي دهد. گريه کرد. هق زد همراه با نوه هايش که داشتند گريه مي کردند. بعد سعي کرد تا مي تواند بو کند و بويش کرد و سعي کرد آن دقايق آخر ، تا مي تواند به گردن و دست هاي نحيفش نگاه کند. 
وقتي سر خورد و افتاد توي آب ، چيزي در دل پيرمرد شکست. از ته دل ضجه زد. حتي به صرافت اين هم نيفتاد که نوه ي ديگرش که دست چپش بود ، بترسد. داد زد: خدا!
و وقتي صداي گريه ي نوه اش را شنيد که ترسيده بود، يکدفعه ساکت شد. ساکت و بي صدا ، با دست راستش ، نوه اش را محکم تر به خودش فشرد و زل زد به آبي که تند و با شتاب ، مي گذشتند و به سمتي مي رفتند که نوه اش هم رفته بود. 
يادش نيامد چه مدت گذشته است. اما زماني به خودش آمد که صداي آشناي موتور آمد و صداي جماعتي که آرام آرام نزديک مي شدند. تاقان نوه اش را محکم تر به خود فشرد و سرش را برگرداند به سمت صداها. با آبي که روي سر و صورتش نشسته بود ، همه جا را تار مي ديد اما سياهي هايي را ديد که بالاي تپه جمع شده بودند و صدايش مي کردند. 
دست چپ تاقان ، چوب شده بود؛ يک چوب خشک. او ديگر دوست نداشت دستش دوباره جان بگيرد. 
يکم بهمن 1386

منبع:www.dibache.com