زن گفت: حاج آقا نیازی؟


طلبه که ریش کم پشت داشت. در حالی که می‌خواست نگاه کند و در عین حال نگاه نکند، گفت: بله.


خوش به سعادتمون حاج آقا که شما رو زیارت می‌کنیم.


طلبه گفت: خیلی ممنون مادرجان و هنوز کمی‌حالت تدافعی به خود گرفته بود و ظنین بود و با خود می‌گفت که الان است که هرهر بخندد.


زن ذوق زده گفـت: یه لحظه صبر کنید و دست کرد توی کیف گردنی‌اش که روی زانویش گذاشته بود و یک اسکناس پنج هزار تومانی در آورد و به او داد و گفت: بفرمایید حاج آقا فقط دعا یادتون نره. طلبه پول را گرفت ولی هنوز توی شک بود و با خودش فکر می‌کرد که شاید این یکی از نوع زن های پول‌دار آدم مسخره کن است ولی به هر حال پول را گرفته بود.


خیلی ممنون مادر جان خداوند اجر جزیل به شما بده.


حاج آقا حتمآ ما رو دعا کنید.


مادرجان محتاجیم به دعا ولی خداوند انشالله اجر شما رو بده.


زن به چهره ی طلبه نگاه کرد. طلبه که حالا زیر نگاه های سنگین زن بود سعی کرد متانت خود را حفظ کند.


به زن گفت: صدقه‌ تون قبول باشه و سرش را چرخاند و  از پنجره بیرون را نگاه کرد.


تاکسی پشت چراغ قرمز ایستاد. ثانیه شمار عدد 50 را نشان داد و ثانیه ها به صورت معکوس شروع به کم شدن کرد. زن که دوباره فرصت را غنیمت دیده بود سر صحبت را باز کرد و گفت: حاج آقا یه پسر دارم که از زیر بغلش کیست در اومده دکترا می‌خوان عملش کنن دعا کنید خوب بشه.


انشالله که خوب می‌شه.


حال پدرتون چطوره حاج آقا؟


طلبه نگاهی به زن کرد و گفت: پدرم دو سالی میشه که به رحمت خدا رفتند.


مگه پدر شما حاج آقا نیازی نیست که توی بازارمغازه برنج فروشی داره؟


 رنگ چهره طلبه تغییر کرد، گفت: نه مادر جان پدر بنده دو سالی میشه که فوت کرده‌ن.


چراغ سبز شد و راننده با دست های چاق و پشم آلودش دنده عوض کرد و ماشین راه افتاد.


زن که متعجب مانده بود گفت: مگه شما همون حاج آقا نیازی نیستید که بچه‌های کوچیک مریدش میشن؟


مرد خندید و گفت: نه خانم مریدمون کجا بود؟ من همون اول شک کردم که شما بنده رو از کجا می‌شناسین.


زن که هنوز متعجب بود گفت: پس چرا میگین فامیلم نیازیه؟


مرد که حالا نگاهش به زن خیره مانده بود، گفت: خانم فامیل من قربان نیازی  است ولی به من نیازی هم میگن.


زن خندید و گفت: پس کلا شما رو اشتباه گرفتم. واقعا منو ببخشید. نه این که از نیم رخ شبیه حاج آقا نیازی برنج فروش هستید فکر کردم پسرش هستید. می‌دونید با اون مو نمی‌زنید. زن نگاهش قشنگ به طلبه دوخته بود.


طلبه دست کرد توی جیبش و اسکناس پنج هزار تومانی را در آورد و به زن داد و گفت: بفرمایید خانم.


 زن که نگاهش از اسکناس به چهره طلبه و از چهره ی طلبه به اسکناس در رفت و آمد بود، گفت: قابل شما رو نداره؟ و در حالی که چشم از پول بر نمی‌داشت آن را گرفت و گفت: ببخشید که اشتباه کردم. تاکسی کنار جدول خیابان ترمز محکمی‌کرد و راننده  گفت: عزیزان آخر خطه.


گنبد کاووس


فروردین 90


منبع:www.dibache.com