شعله ای که می رقصید.وبساین اطلاع رسانی جیحون
نرگس ! او دختر . . درین ناوقت شب در آنجا به تنهایی چه می کنی ؟ برو بخواب !
صدای مادرش بود. خواست جوابی ندهد. اما باز هم صدایی لرزان و ضعیفی از گلویش خارج شد:
ـ خوب مادر. یک کمی هوا بگیرم بعد می خوابم.
ـ زیاد ننشین ، صبح باید زود از خواب بیدار شوی.
فهمید که شب خیلی ناوقت شده است. ساعت شاید در حدود یک شب بود. اما چشمانش خوابی نداشت. مثل این بود که دستی ظالم به قلبش چنگ انداخته و نمیگذارد که بخوابد. شاید هم نمی خواست تنها دو روز زندگی خود را با خواب نگذراند. قلبش فشرده می شد. لرزش خفیفی تمام وجودش را در آغوش گرفته بود. به دختران دیگر می اندیشید که با پسران هم سن و سال خود ازدواج میکردند و با خوشی و سرور زندگی مینمودند و تعجب میکرد که چه تفاوتی میان او و دختران دیگر دارد؟ آیا تنها او بود که به چنین سرنوشتی دچار میشد ؟ نه نه . تنها او نبود. دختر همسایه شان نجیبه را نیز به مردی پیر داده بودند. شوهرش خیلی بد شکل و آدم بدی بود. گفته میشد که پدر نجیبه، او را به قمار باخته و به شوهر نجیبه پول هنگفتی مقروض بود. مجبور شده بود نجیبه را در بدل آن پول بدان مرد بدشکل بدهد. اما نجیبه چاره خود را یافته و از دست آن پیر مرد بد شکل نجات یافته بود. خود را سوزانده بود. آهی کشید. ایکاش پدر و مادری میداشت که او را درک میکردند. آیا تمام مادران و پدران مانند مادر و پدر او بودند؟ پس چرا دختران خود را با پسران هم سن و سال دختر خود عروسی میکردند؟ نجیبه را به یاد آورد، وقتیکه گریسته به خانه آنها آمده و نامزد شدن خود را با مردی بد شکل و پیر به آنها گفته بود. همین هفت ماه پیش این حادثه اتفاق افتاده بود. آن وقت فکر کرده بود که چقدر دختر خوشبختی است. اما هرگز فکر نکرده بود که وقتی خودش نیز به سرنوشت نجیبه دچار میشود. خودش را با نجیبه مقایسه کرد. اما وضعیت او بدتر از نجیبه بود. نجیبه آن وقت نزده سال عمر داشت و حداقل دوران کودکی خود را سپری کرده بود. اما خودش ؟ خودش چند ساله بود ؟ با انگشتان خود به شمارش پرداخت :
ـ یک ، دو . . . . .. . سیزده ، چهارده .. . . . .چهارده ؟؟؟
آه که به چه سرنوشت بدی دچار شده بود. هنوز کودکی بیش نبود. چهارده سال . تنها چهارده سال داشت. هنوز نمیدانست که زندگی زناشویی یعنی چه؟ بخاطر آورد، وقتی خبر نامزدی اش را از زن همسایه شنید با وارخطایی و بی باوری از مادرش پرسید. وقتی مادرش جواب مثبت داد، با عجز و زاری و گریه فریاد زده بود که نمیخواهد با ملا امام مسجد ازدواج کند. اما مادرش نه تنها به عجز و زاری او توجه نکرده، بلکه او را لت و کوب کرده و گفته بود که برایش عیب است تا در این مورد اظهار نظری کند. به گفته مادرش دختر نباید در مورد عروسی اش سخنی میزد و نباید میگفت که با کی ازدواج می کند و یا نمی کند. به گفته مادرش پدر و مادر بهتر از اولاد ها میدانستند. شبی سخن پدر خود را شنیده بود که میگفت:
ـ خوب شد دخترمان را به مردی با ایمان دادیم. انشاء الله آخرت دخترمان گل و گلزار خواهد شد. در کنار آن ملا صاحب خیلی پول نیز دارد.
مادرش نیز میگفت :
ـ باید از ملا صاحب پول بیشتری بگیریم. دخترمان خیلی جوان است.
ـ تو متوجه آن نباش. من خودم تمام کار ها را انجام داده ام .
آه چه وحشتناک بود، وقتی تصور میکرد که در دستان آن ملای پیر و بد شکل قرار دارد و مانند کنیزی تمام کار هایش را انجام میدهد. باید کاری میکرد تا از این همه درد و رنج رهایی یابد. اما چه میکرد ؟ از دستش چه کاری ساخته بود ؟ جز این که بنشیند و بگرید، دیگر چه کاری کرده میتوانست ؟
نسیم سردی وزید و او را از افکار درهم و برهمش بیرون آورد. از داخل اتاق صدای خرناس پدرش شنیده میشد. سردش شده بود. اما گویی از سردی لذت می برد. بر سر صفه نشسته بود. حال متوجه شد که مهتاب بر آمده و نورش را بر اطرافش می پاشید. به طرف مهتاب نگریست. چه قشنگ بود. فکر کرد شاید ماه شب چهارده باشد. خود را با مهتاب مقایسه کرد. او چهارده ساله بود و مهتاب نیز چهارده شب را پشت سر گذاشته بود. فکر کرد ایکاش مهتاب میبود تا آزادانه در آن آسمان ها به گشت و گزار میپرداخت و زیبایی های زمین را از آن بالا تماشا میکرد. مهتاب چه خوشبخت بود. کسی او را کاری نداشت. اما او ؟ باز هم آهی کشید. آهسته زیر لب زمزمه کرد :
ـ آی مهتاب قشنگ ! تو چقدر خوشبختی. کاش من نیز در کنارت میبودم تا با هم آزادانه دورا دور زمین را می گشتیم و از زندگی لذت می بردیم. اما می بینی که من به چه روز سیاهی گرفتارم . آیا از احوال من خبری داری ؟ آیا میدانی که دو روز به پایان آرزو هایم مانده ؟ آیا میدانی که دو روز بعد به کنیزی مردی پیر و گرگ سیرت در خواهم آمد ؟
گریه امانش نداد. با صدای خفه ای گریست. چقدر تلخ می گریست. نجیبه را بیاد آورد. او نیز مانند او گریه میکرد. اکنون بهتر درک میکرد که نجیبه چرا بدان تلخی گریه میکرد. اما او بالاخره خود را نجات داده بود. خود را از این زندگی تلخ و فلاکتبار رهانیده بود. اصلا زنده گی چه معنایی داشت ؟ فکر کرد زنده گی مفهومی غیر از درد و رنج ندارد. زنده گی قیافه ظاهراً زیبا و صورتی فریبنده داشت، اما در باطنش غیر از فلاکت و رنج چیز دیگری پیدا نمیشد. ناگهان جرقه ای در مغزش درخشید. لبخندی تلخ بر لبانش نقش بست. تا حال چرا بدان متوجه نشده بود ؟ از جایش برخاست و با صدایی لرزان زمزمه کرد :
ـ منتظر من باش نجیبه جان ! به زودی به تو خواهم پیوست.
به طرف اتاقش رفت. در تاریکی فانوس خاموشی را که بر دیوار آویزان بود، پیدا کرد. تیلش را بر سرش ریخت. بوی زننده تیل داخل اتاق را پر کرد. حال باید گوگردی پیدا میکرد. به طرف طاقچه رفت. با دستان لرزان پشت گوگرد گشت. آن را در گوشه طاقچه یافت. با نگاهی متوحش به اطرافش نگریست. همه چیز در سکوت و خاموشی فرورفته بود. تنها خرناس پدرش بود که از اتاق همجوار شنیده میشد. تمام زنده گی اش را مرور کرد. تصاویر رنگارنگی از مقابل چشمانش گذشتند. آرزو ها ، امید ها ، درد ها ، رنج ها ، خوشی ها ، گریه ها ، خنده ها ، پدر ، مادر ، نجیبه ، ملا امام مسجد . . . . . فکر کرد سرش دور میخورد. باید کار را یکسره میکرد. بدون معطلی گوگرد را روشن کرد و بر سرش انداخت. حال شعله ای بود که می رقصید.
محمدرسول راسخ