مادر نوشته ی: قربانبخت راهبی - به یاد شهدای منا
.حتی فکرش هم عذابش می داد.چون بی تاب تر از بقیه بود سعی می کردند دلداریش بدهند.حرفهایشان برعکس، بیشتر نگرانش می کرد.دست هایش را روی گوش هایش گذاشته بود که چیزی نشنود.نمی خواست کسی خانه شان باشد.نمی خواست از مادرش حرفی زده بشه.نمی خواست چیزی بشنود.فامیل هایش مثل اینکه فهمیدند او چه حالی دارد.چون به حال خودش گذاشتند و حرفی نزدند.زانوانش را با دو دستش بغل کرده بود و سرش را روی آنها گذاشته گوشه ی اتاق کز کرده بود.
خیالش پرواز کرد به همان روزهایی که مادرش در هیجان رفتن به مکه بود.یادش افتاد که آن روز مادرش نا امید از رفتن به حج برگشته بود خانه.دولت هزینه ی سفر را بیشترکرده بود وآنها پول کافی برای پرداخت آن نداشتند.خود مادرش البته ناراحت نبود.بهش گفته بود:"ناراحت نباش مایسا جان ؛قسمت نبوده...ببینم خدا چی می خواد."
بعد وقتی دید که او اخم کردهموهایش را زیر روسریش جابه جا کرده بود وادامه داده بود:"به اون مغز کوچیکت اینقد فشار نیار.نوبت عمره م که رسیده.می رم عمره و هم عبادتم رو می کنم و هم اینکه هرچه بخوای برات سوغاتی میارم خب دخترم؟"
مایسا می دانست که او آرزوش رفتن به حج تمتع بود.اما برای اینکه دلش را نشکند گفته بود "من که دیگه بچه نیستم مادرجان؛شانزده سالمه...می دانم که خیلی دوست داشتی بری حج اما خب...هرچه مادر گلم بگه همان...من فقط می خوام تو بری مکه و مدینه رو ببینی و به آرزوت برسی".اما برادرش ازاینکه نمی توانستند پول حج مادرشان را تهیه کنند از ناراحتی رفته بود و روی ایوان ،سرش را به زیر انداخته نشسته بود.مادرشان مدتی خیره به پسرش ماند.یکباره انگار که چیزی یادش آمده باشد چارقد گلدارش را از کمد درآورد و رو به بچه هایش گفت:"می رم پیش داییت و جریان رو بهش میگم.انشا...اگر قسمت بشه تمتع هم می رم.".دل مایسا به حال مادرش سوخت.قلبش درد گرفت.بعد از رفتن مادر، پله ها را دوتا دوتا بالا رفت و کُنج اتاق های های به گریه افتاد. مدتی به همان حال ماند.اما طاقت نیاورد و مثل مادرش کمد را باز کرد وچارقد قرمز خوش رنگش را سرش کرد و به طرف خانه ی داییش راه افتاد.خانه ی داییش دو کوچه بالاتر بود برای همین زود رسید.
در باز بود.به آرامی لنگه در را گشود.مادرش روپله نشسته بود.داشتند همان بیرون باهم صحبت می کردند.زن داییش هم کنار مادرش نشسته بود.کسی متوجه آمدن مایسا نشد.او هم زیر سایه ی درخت توت که کنده ای هم برای نشستن گذاشته شده بود نشست.صدای داییش بلندتر از بقیه بود."نه،من با این قیمت موافق نیستم."
بعد رو به خواهرش کرد و گفت:"تو چرا نمی خوای ازم قرض کنی؟هروقت دستت پول اومد مال من رو بده..."
گرچه مادرش آهسته حرف می زد اما مایسا راحت می شنید:"من با پول قرضی نمی خوام مکه برم.اگر داشتم که می رم، نه هم منتظر می مونم تا پولم جور بشه..."
قلب مایسا تند تند می زد."پس آمده سهم زمینش رو بفروشه..."
صدای داییش باز بلند شد.:"خیلی خب...پس خودم می خرم.نمی خواد بری بنگاه..."
مایسا با تعجب دید که مادرش سند زمین را هم با خودش آورده.فهمید که وقتی او و برادرش را ناراحت دیده سند را برداشته تا با دایی بروند بنگاه و زمین را بفروشند.هر سه نفرشان داخل اتاق شدند.مایسا به همان آرامی که آمده بود بیرون رفت.دوان دوان خودش را به خانه شان رساند و جریان را برای برادرش تعر یف کرد.برادرش برآشفت:"نه،اون زمین کمک خرجمونه...داییمه،غریبه که نیست.قرض می کردخب...بعدا سر فرصت پولش رو برش می گرداندیم دیگه."
مایسا لبهای کوچکش را غنچه کرد و گفت:"می گفت با پول قرضی نمی شه رفت مکه...."
بعد چشمان بادامیش را به برادرش دوخت و گفت:"اون آرزوش بود بره مکه...زمینم ارث پدرشه،مال خودشه...به درد مکه نخوره به درد چی بخوره...من که راضیم."
برادرش قدبلندش را از جا کند و از خانه بیرون رفت.
مایسا از پشت سر به برادرش نگاه می کرد.با خود گفت"من فقط می خوام مادرم خوشحال بشه...الانه که خوشحال میاد خونه و..."
رفت درخیال اینکه مادر بره مکه و با کلی سوغاتی بر گرده ،روی پله ها نشست.
نفهمید چه مدت روی پله ها نشست که به صدای باز شدن در حیاط به خود آمد.مادرش در حالیکه چارقدش را از یک طرف جمع کرده بود وارد حیاط شد.مایسا ازجایش پرید و گفت"چی شد مادرجان؟پول جور شد؟"
مادرش در حالی که نفس نفس می زد با خنده گفت:"مایسا جان؛خداروشکر درست شد."
مایسا از خوشحالی بالا پایین می پرید.مادرش با خنده گفت:"دختر گنده که اینجوری بالا پایین نمی پره که..."
و هردو خنده کنان وارداتاق شدند.مایسا در همان حال سفارش هایی که در ذهن داشت را یکی یکی به مادرش می گفت.مادرش فقط می خندید و می گفت":چشم دختر خوشگلم،هرچه بگی برات سوغاتی میارم."
در همان حال برادرش نیز سر رسید.مایسا با خوشحالی بیرون رفت و خبر رو سیر تا پیاز برایش تعریف کرد.برادرش نیز خوشحال شد وخواهر و مادرش را بوسید وگفت:"پس به آرزویت رسیدی مامان ها؟"
مادرش که روسری سفیدی روی سرش انداخته بود از دست های پسرش گرفت و گفت:"قربان اون قد بلندت برم.همه ی زمین رو نفروختم.سهم شما دونفر رو گذاشتم.به همان مقدار که خرج حجم بشه، قسمتی از زمین رو فروختم داییت.داییتم که می دونی ؛زمینش همسایه ی ماست.از حج که برگردم می خوام دامادت کنم.سهم هردوتان را اجاره دادم داییت..." هر سه خندیدند.
مایسا به سر و صدای زیاد به خودش آمد:"ها؟!!!چی شده؟..."
جواب شنید."همسفر مادر و داییت شهید شده.خبرش را زیر نویس کردند...بشین تکراری نشان می ده."
مایسا جیغ کشید و رفت به اتاق دیگر"نه،مادرجان من زنده ست.بر می گرده.قول داد برگرده...قول داد برگرده..."
به صدای گریه ی مایسا که بیشتر به نعره می ماند برای مدتی اتاق ساکت شد.وفقط هق هق گریه ی او میامد.عمویش به آرامی کنار در اتاق آمد و بی آنکه در را باز کند گفت:"انشاا...که میاد مایسا جان...اگر تو میگی میاد حتما میاد.منم فکر می کنم در یکی از بیمارستانها بستری شده...آخه،آسیب دیده خیلی زیاد بوده.بعضی ها را بردن بیمارستانهای اطراف مکه.طاِئف و ریاض و جده هم بردند....همین الان رییس کاروان برام گفت.نگران نباش..."
صدای مایسا که خاموش شد پچ پچ های داخل اتاق دوباره شروع شد.مایسا حوصله ی شنیدن حرف کسی را نداشت.اما حرفهای عمویش کمی به او آرامش داده بود.بازخیالش به یاد شب قبل از روزی افتاد که قرار بود مادرش به طرف مکه پرواز کند.خانه شان حسابی شلوغ شده بود.سرتاسر هر سه اتاقشان سفره پهن شده بود و از مهمانها حسابی پذیرایی می شد و مایسا خوشحال تر از همه یکجا بند نمی شد.خاله هایش داشتند چمدان و کیف بزرگ مادرش را آماده می کردند.مایسا هم کنار آنها آمد برای کمک.یکی از خاله هایش تنه ای بهش زد و گفت:"ببینم؛مادرت قراره چند تا از این چمدانها را برای تو پر کنه بیاره."
مایسا هم چشمانش را بست و تمام آنچه را که در ذهن شد شمرد.خاله کوچیکه اش این بار تنه ی محکمتری بهش زد و گفت:"چشمهات را چرا می بندی؟!"
-"خب دارم می شمرم دیگه!"
همه خندیدند.همان زمان مادرش نیز در حالی که می خندید به جمع آنها پیوست.مایسا مات و مبهوت به مادرش خیره مانده بود.پیراهن مایل به سفید و روسری سفید او را از نظر مایسا به فرشته ها شبیه کرده بود.بی آنکه خودش بخواد مادرش را در آغوش کشید و بوسید.همه به خنده افتادند.به اشاره ی یکی از خاله ها رفت برای پذیرایی مهمان ها...
پاسی از شب که گذشت مهمانها یکی یکی رفته بودند و بقیه هم داشتند آرام آرام چشمهایشان گرم می شد و هر کدام بالشی گرفتند و خوابیدند.اما مایسا و مادرش هنوز خواب به چشمشان نیامده بود.سرشان رو دریک بالش گذاشته بودند و آهسته با هم حرف می زدند.مایسا سرش را بیشتر به سینه ی مادرش فشار داده بود وبه یاد بچه گی هاش خودش را لوس می کرد.مادرش از دستش گرفت وفشار داد.:"مایسا جان؛تو و برادرت تنها کسایی هستید که من در این دنیا دارم.هوای همدیگر رو داشته باشین.دیروز به برادرت هم گفتم.من که قرار نیست همیشه پیشتان بمانم که..."
مایسا از طرز حرف زدن مادرش عصبانی شد.سرش را بالا آورد و گفت:"چرا این جوری می گی؟من یک روز هم بدون تو برام سخته...اووووف یک ماه؟اونوقت تو جوری حرف می زنی که برای همیشه می ری؟!!!"
مادرش از دستش گرفت وگفت:"بگیر بخواب!"
بعد از پیشانی دخترش بوسید و گفت:"همه آرزوشانه که مکه بمانند..."
مایسا این دفعه خیلی عصبانی شد.:"اگر بازم از این حرفها بزنی دیگه باهات حرف نمی زنم."
مادرش سر مایسا را بیشتر در سینه اش فشار داد و گفت:"باشه دختر گلم؛دیگه از این حرفها نمی زنم.من فقط یک ماه ازت دورم.تا چشم برهم زدنی برمی گردم پیشتان.قول می دم .حالا راحت شدی؟"
مایسا لبخندی زد و گفت:"بله،با کلی هم سوغات..."
مادرش تکرار کرد:"با کلی سوغات..."
بعد نفس عمیقی کشید و بار دیگر از پیشا نی مایسا بوسید و گفت."بیا یه خورده بخوابیم.فردا کلی کار داریم."
مایسا مادرش را بیشتردر آغوش خودش فشار داد و گفت:"باشه،بخوابیم."
مایسا نفهمید خوابید یا نه که به سر و صدای زیاد فامیل و همسایه ها سرش را از بالش بلند کرد دید مادرش دارد نمازصبح می خواند.سریع وضو گرفت.نگاه دیگری به مادرش انداخت.لبخندی پهنای صورتش را فرا گرفت.همان جا بوسه ای بر سر مادرش زد و گفت:"مثل فرشته ها شدی..."یکی از خاله هایش نیز گفت:"راست میگه.با روسری سفید و پیراهن سفید مثل فرشته ها شدی.زیبا وپاک..."
سر و صدای داییش هم آمد."زودتر بیایین دیگه باید بریم مسجد.."
مایسا تا نمازش را بخواند تما م کسایی که داخل خانه بودند بیرون رفته بودند وبه طرف مسجد محله روان شده بودند.ساک و کیف ها را برادرش و دوستانش داشتند می بردند.نگاه مایسا فقط به مادرش بود.شب قبل از داییش خواسته بود که مادرش را با ماشین شخصی خودش به فرودگاه ببرند تا آخرین لحظه ی پرواز هم کنار هم باشند.برای همین از سیل هجوم مردم که به طرف اتوبوس ها راه افتاده بودند جدا شدند و سوار اتوموبیل داییش شدند.
در طول راه هیچکدام حرفی نزده بودند.مایسا می دانست که اگر حرف بزند بغضش می ترکد.مادر و دختر دستهایشان را محکم در هم فشرده بودند.این از نگاه تیز داییش دور نمانده بود.لبخندی زد اما چیزی نگفت.چون دلش نمی خواست سکوت و احساس مادر و دختر را به هم بزند.مایسا به این فکر می کرد که یک ماه بدون مادر را چگونه بگذراند و مادر هم نگران دخترش بود که بدون او اذیت خواهد شد.
لحظه ی خدا حافظی که رسید مایسا همچنان از دستان مادر محکم گرفته بود که برادرش آنها را از هم جدا کرد."تو که نمی تونی بری اون طرف...بیا...بسه دیگه!"
بغض مایسا ترکید و اشکی که از چشمانش می بارید مادر را وا داشت که چشم به پشت سرش داشته باشد.یکباره مایسا از میان جمعیت رد شد و در حالی که مادرش را صدا می کرد به طرفش دوید.هرچه هم برادرش صدایش زد فایده ای نداشت.مردمی هم که آنجا بودند به صدای مایسا چشم به آن سو دوختند.مادرش نیز به طرف دخترش گام برداشت.آنها چنان همدیگر را در آغوش کشیدند که اشک همه را درآورد.اگر ماموران انتظامی فرودگاه نمی رسیدند معلوم نبود تا کی می خواهند در آغوش هم گریه کنند.
مایسا را برگرداندند.اما او همچنان چشم به مادر داشت.از نگاه کردنش سیر نمی شد.مادر در آخرین لحظه که به طرف آنها دست تکان می داد.با دستمال اشک صورتش را پاک کرد.
به صدای زنگ تلفن به خود آمد.کسی جرات برداشتن گوشی را نداشت.عمو و برادرش نزدیک تلفن بودند.اما انگار مسخ شده باشند نگاه به گوشی مانده بودند.تپش قلب مایسا لحظه به لحظه بیشتر می شد.نفس نفس می زد.صدا چون بمبی گوشهایش را آزار می داد که یکباره به طرف تلفن دوید.دکمه ی بلند گو را بی اختیار زد.صدا از آن طرف آمد:" خونه ی..."
مایسا اسم مادرش را که شنید با لرز گفت:"ب....بله..."
-"شما دخترش هستین؟"
-"ب....ب..بله..."
-"مادرتون پیدا شده..."
مایسا چنان جیغی کشید که همه برای یک لحظه ساکت شدند.حتی صدای پشت تلفن هم."من...من می دانستم که مادرم برمی گرده...دیدین؟دیدین که راست می گفتم....مادرم زنده ست...مادرجانم زنده ست...مادر گلم برمی گرده...برمی گرده با کلی سوغاتی...آخه قول داده بود بهم...شما ها بی خودی نگران بودین..."
مایسا همین طور حرف می زد.خاله هایش می خواستند آرامش کنند.اما او همچنان با هیجان حرف می زد که صدای پشت تلفن دوباره آمد"ببخشین...ببخشین..."
برادرش با صدایی که می لرزید گفت:"من پسرشم...راسته که مادرم زنده ست؟"
صدا گفت:"من...من..گفتم.پیدا...پیدا شده...ش...شنا...سایی...کردیم...بردیمش سرد خانه..."
صدای ضجه و فریادفامیل و همسایه ها نگذاشت ادامه ی صدای تلفن شنیده شود.مایسا مات و مبهوت نگاهش در گوشی تلفن مانده بود.خاله هایش او را بغل کرده بودند اما او همه را پس زد."نه...نه...نه..."چنان فریادی زد که هر سه خاله اش او را در آغوش کشیدند تا آرامش کنند.اما او اشکی نمی ریخت فقط می گفت:"بر می گرده...بهم قول داد که بر گرده...می دانه که من بدون او نمی تونم زنده باشم...اون هرگز بهم دروغ نمی گفت...بر می گرده..."
وقتی دید همه به گریه افتادند با فریاد گفت:"گریه نکنید...مادرمن برمی گرده...مادرجانم برمی گرده..."و از حال رفت.
................................................................................
هفته بعد که خانواده شان برای تحویل جسد مادر آماده می شدند.مایسا چمدان قدیمی مادرش را مرتب می کرد و دائم می گفت:"مادرجانم بالاخره برگشته...اون بهم هیچ وقت قول الکی نداده بود...دیدین که برگشته...مادرگلم برگشته...مادرجانم برگشته..."
قربانبخت راهبی