زباني که تيز است.برنده است و در عمق دل وجان انسانها نفوذ مي کند و تا خنکاي وجود رسوخ مي کند.به همين سبب است که مختومقلي در بين ترکمنها اسطوره شده است.اسطوره اي حقيقي که نه در دل افسانه که در عالم واقع بين ترکمنها متولد شده است.اشعار وي در واقع آيينه تمام نماي حقيقت در بين ترکمنها وبرآمده از آرزوها، آمال و رؤياهاي ديرين ترکمن مي باشد.صلح ، عشق، انسانيت وتفکر از موضوعاتي است که پيوسته در شعر شاعران جهان بازتاب مي يابد وهمه اينها را در اشعار شاعر ترکمن مي توان يافت.شاعري که دردآشناي ملتش است و در آرزوي زيستن درسايه سار صلح براي مردمش مي باشد.
شاعر اگر با درد آشنا نباشد شاعر نيست و به همين دليل است که وقتي حافظ مي سرايد:
ترسم که اشک در غم ما پرده در شود وين راز سربه مهر به عالم سمر شود
گويند که سنگ لعل شود در مقام صبر آري شود وليک به خون چگر شود!
مي توان عمق درد را در دل شاعران بزرگي همچون وي احساس نمود.هرچه شاعر آشناتر باشد، جهاني تر بينديشد و احساسش ناب تر و به انديشه انساني نزديکتر؛ اين درد آشکار تر است.جانسوز تر و در عين حال عاشقانه تر!
مختومقلي شاعر غم است.وي کوهي از درد را در دل خود دارد و شگفت اينکه روي وي به قول سعدي نه از غم بينوايي که از غم بينوايان زرد شده است و وي به تنهايي درد ملتي را به دوش مي کشد که در دل مصايب زمانه گرفتار آمده اند.وي بار امانتي را بر دوش مي کشد که بالأخره به نام وي مي افتد و چه سنگين است امانتي که قرعه فالش را به نام اين ديوانه زدند.ديوانه اي شوريده که و مردم از ادراک سخنش عاجزند وبايد چندين سال بگذرد تا مردم به عمق اشعار وي پي ببرند.
مختومقلي در عين حال که در شعرش شور و هيجان دارد؛ درجاي جاي اشعارش غمي غريب نهفته است.غمي که وي هيچگاه نمي تواند آنرا چاره کند و بناچار به شعر متوسل مي شود وانصافا زيباترين وتکان دهنده ترين اشعار شاعر نيز همين غمنامه هاي وي است.وي نه غم خود بلکه غصه يک تفکر را مي خورد.وچه زيباست اين غم آنگاه که وي به زبان شعر از آن سخن مي گويد!
يانيپ پروانه ـ دک هردم
يوره گيم دولدوروپ يوز غم
قدُيم خم، گؤزلريم پر نم
بو جانيمغا جفا قيلدي

غميندان اؤرته نيپ سوزان
چکر من ناله و افغان
فراقيندا گؤزوم گريان
نته ي، نيله ي، گدا قيلدي

مختومقلي چکر فرياد
منينگ احواليما هيهات
فلک نينگ اليندن مونگ داد
منينگ بختيم قارا ـ قيلدي
بسوزم در آتش ؛همچون پروانه هردم
بادلي آکنده از درد
با قدي خميده و چشماني پر از نم
و جفائي سنگين به جانم!
از غمش گدازنده وسوزان
ناله و افغان سر مي دهم
در فراقش چشمانم گريان
و گداي سر کويش؛ آنچنان که او خواهد!
مختومقلي فرياد بر مي آورد
هيهات بر احوالم
ازدست فلک هزار فرياد
بختم چرا اينچنين سياه شده است؟
غم مختومقلي از جنس ديگريست!غم وي نه غم غربت و دوري که غم وصال است.وي هرچه که به منشإ نزديکتر مي شود دردش نيز بيشتر مي شود.همان که حافظ از آن به اين صورت ياد مي کند: هرکه را اسرار حق آموختند ـ مهر کردندو دهانش دوختند!
اين غم زيباست و شعله اش برآمده از عمق احساس شاعر است!وي غمي بزرگ در دل دارد که از آن ياد مي کند.غمي که درونش را مي سوزاند وي در رقص شعله ها بي پروا و پروانه وار به آتش مي زند.اين غم را نمي توان توصيف کرد.وشاعر فقط اينرا مي داند که اين غم سوزاننده است.چرا که هرکه را اسرار حق آموختند...مهر کردند و دهانش دوختند!
اشعار غمگنانه مختومقلي آکنده از تصاوير نغز و پرمعناست و بسيار دلنشين است و اين حکايت از عمق تفکر وي مي نمايد واينکه شاعر چقدر به اين غم نزديک است که اينچنين مي سرايد:
بير کأکليک آلديرسه زوربه بالاسين
سايراي ـ سايراي، ايزله مايين بولار مي؟
بير بلبل ييتيرسه قيزيل لأله سين
حسرتينده سوزله مه يين بولارمي؟
اگر پرنده اي از جوجه اش جدا شود!
آيا زار ونالان به دنبالش نخواهد رفت؟
وگر بلبلي لاله سرخش را گم کند
آيا درحسرت آن ناله ها نخواهد نمود؟
بالاسينا دينگلار، سالار غولاغين
دؤکه ـ دؤکه گؤز ياشي نينگ بولاغين
آق جرن آلديرسا الدن آولاغين
مأله ي ـ مأله ي، گؤزله مه يين بولار مي؟
حيوان به (فرزند گمگشته اش) خواهد نگريست
چشمه ي اشکش روان خواهد شد
آهوي سپيد گر آهو بچه اش را گم کند
آيا صداکنان درپي گمشده اش نخواهد رفت؟!
شاعر براي شاهد آوردن غم به طبيعت و حيوانات متوسل مي شود و مي کوشد درد را آنچنان نشان دهد که هست، نه بيش و نه کم! و مگر اينطور نيست که حتي حيوانات در حسرت گمشده هايشان (فرزند استعاره از گمشده ايست که براي هرکس ارزشمندترين چيزها به شمار مي رود)ناله ها سر مي دهد! و آنگاه مختومقلي درد خود را فرياد مي کند و بعد از اين ابيات مي سرايد:
آيراليغا، آدام اوغلي نيله سين!؟
کيم قالار گورمه يين آجال حيله سين!؟
مختومقلي حيوان بيلسه بالأسين
انسان باغرين دوزلامايين بولارمي؟!
آدميزاده با غم فراق چگونه کنار آيد؟
وچه کسي شهد جدايي نخواهد چشيد؟
مختومقلي وقتي که حيوان آنچنان در غم فراق مي نالد!
آيا انسان در غم فراق نبايد قلبش را نمک بزند و پاره پاره کند؟
مختومقلي دردهاي مجسم مردم زمانه خود است.وي فرياد ايل و ملت است و آنگاه که از زبان يک غريب دور مانده از ايلش مي گويد:
ايليندن آيرا دؤشن
آخ اورار ـ ايلي گؤزلار
يؤلوندان آيرا دوشن
جهد ادر ـ يؤلي گؤزلار
(کسي که از ايل خود دور بماند
ناله کنان در پي ايل خواهد شد
کسي که از راهش دور بماند
جهدکنان در جستجوي راه خواهد رفت!)
چقدر به اشعار مولانا نزديک است که مي گويد:
هرکسي کو دورماند از اصل خويش
باز جويد روزگار وصل خويش!
يا به اين سخن مولاي روم که مي گويد:
چرا نه در پي عزم ديار خودباشم
چرا نه خاک سر کوي يار خود باشم؟
غم غريبي و غربت چو برنمي تابم
به شهر خود روم و شهريار خود باشم!
غمي که در نهاد اشعار مختومقلي است غمي شيرين است.شيرين و سوزنده، گدازنده و برانگيزاننده!به همين دليل است که هرگاه به اشعار غمگنانه فراغي برمي خوريم شوري در دل زنده مي شود.شوري که سخت برانگيزاننده است و اين چنين است که غم در اشعار فراغي جايگاه والايي مي يابد!