توماس مان و تاریخ . روزنامه اعتماد
راست میگفت. تاریخ را میشناخت. حتی اگر فقط همین یک رمان را، یعنی خاندان بودنبورک - که به اعتبار آن برنده نوبل ادبی هم شد (سال ۱۹۲۹) - در نظر بگیریم و دربارهاش بر همین اساس داوری کنیم (و نوشتههای بعدیاش مثل یوسف و برادرانش یا ماریو و جادوگر را کنار بگذاریم). خانوادهای از طبقه بازرگان آلمان با سختکوشی و بهرهگیری از فرصتهای موجود میبالد و ثروتمند میشود. بزرگ این خانواده هم بسیار جاهطلب است و هم مهربان و شریف و پایبند به مجموعهای از اصول اخلاقی. «پسرم هر روز جدی و باانگیزه تلاش کن! اما کاری نکن که شبها خواب به چشمهایت نیاید.» بزرگترین عمارت شهر را از رقیب تجاری ورشکستهاش میخرد اما چندی بعد افسرده از مرگ همسرش، بیمار و بستری میشود و با یک سرماخوردگی ساده از پا میافتد. پیش از مرگ، تجارتخانه را برای پسر و وارثش باقی میگذارد و با این جمله که «موفق باشی، ژان، نترس!» میمیرد. ژان در همان مسیر پدرش قدم برمیدارد، بنگاه تجاری خانوادگی را توسعه میدهد و به جمع تصمیمگیران شهر راه مییابد. بیخطا نیست و چند بار - از جمله در انتخاب داماد - فریب میخورد اما مثل پدرش به اصولی که به آنها معتقد است پایبند میماند. دخترش تونی و پسرانش توماس و کریستیان که هرکدام ویژگیهایی خاص خود دارند داستان را جلو میبرند. کریستان خوشگذران و مسئولیتگریز است و تونی هم دو بار در ازدواج شکست میخورد و در نقش بازنده و «بازیچه سرنوشت» فرو میرود. «توماس حالا باید یکه و تنها بجنگی... باید با چنگ و دندان بجنگی و نگذاری خانواده بودنبورک از پا دربیاید.»
توماس میجنگد اما شرایط زمانه تغییر کرده است و شیوههای قدیمی تجارت مناسب مقتضایت جدید نیست. خودش هم چند اشتباه و یک معامله مشکوک - و البته پرزیان - میکند و عزم و ارادهاش سست میشود: «برای نخستین بار با گوشت و پوست خود بیرحمی و درندهخویی کار تجارت را تجربه کرده بود و دیده بود که چگونه همه احساسات خوب و اصیل و پاک در برابر انگیزههای جدید رنگ میبازد و محو میشود.» پسر و تنها وارثش هم هیچ علاقهای به تجارت ندارد و حتی به اصل و نسب و اعتبار خانوادگی هم اعتنایی نمیکند. توماس، ضعف و زوال خانوادهاش را میبیند، برای نجات از ورشکستگی آن عمارت مشهور را به رقیبی تازهنفس میفروشد (چنان که پدربزرگش سالها پیش آن را از رقیبش خریده بود) و در مرگی بدهنگام از داستان بیرون میرود. پسرش نیز از تب تیفوئید میمیرد، کریستیان نیمهمجنون در تیمارستانی بستری میشود و رمان در سایهای از ناامیدی و افول به انتها میرسد.
مان مثل هموطنش اسوالد اشپنگلر سیر تاریخ را در بالندگی، توقف و رکود و بعد انحطاط و سقوط میدید، با این تفاوت که اشپینگلر از جامعه و تمدن گفت و مان داستان خانوادهای را روایت کرد. اما روند یکسان است؛ مثل گیاهی که میروید، رشد میکند، پژمرده میشود و میمیرد و جای خود را به گیاه دیگری میدهد.»