می‌گویند روزی شاعری نزد او رفته بود تا برایش شعر بخواند. افلاطون ‏با آن جثه‌ بزرگ گوش شاعر مورد نظر را گرفت و پیچاند، بعد به او گفت: «پاشو مردک این ادا اطوارهای لوس چیه که در میاری؟ تو با این تقلیدکاری باید تو سیرک کار کنی. خجالت بکش! شعر که نون و آب نشد.» بعد آن بخت‌برگشته را بیرون ‏انداخت. از سرنوشت شاعر فوق‌الذکر هم اطلاعاتی در دست نیست.

به‌ طور کلی افلاطون فکر می‌کرد که شعر و هنر باید از ‏فیلتر بگذرند تا مبادا جوانان را گمراه کنند. خلاصه او معتقد بود که جامعه باید طبقاتی باشد. هنرمندها باید بروند غاز ‏بچرانند و فیلسوف‌ها در آن حکومت «شاه» باشند. احتمالاً سودای شاه بودن داشته است، کسی چه می‌داند. او یکی از منتقدان ‏دموکراسی بود. برای دوست‌هایش هم مثالی می‌زد و می‌گفت: «ببینید دوستان من، اگر شما خدایی ناکرده مریض بشید، ‏می‌رید پیش مردم می‌گید من مریضم؟» همه یک‌صدا می‌گفتند: «نه!» بعد ادامه می‌داد: «آفرین به این هوش‌تون. پس برای ‏تشخیص بیماری ملت هم باید برید پیش شاه‌فیلسوف.» بعد به خودش اشاره می‌کرد و ژست می‌گرفت. او معتقد بود که ‏دموکراسی و مراجعه به اکثریت آرای مردم، یعنی حکومت نادان‌ها و اصلا با این‌طور چیزها مخالف بود و نظریه‌های ‏سیاسی می‌داد. حتی افلاطون دو بار از آتن به سیراکوز که نمی‌دانم کجاست و احتمالاً جای دوری بوده است، رفت تا به دو ‏حاکم مستبد آنجا «دیونیسیوس» و «دیون» پند و اندرز حکومتداری بدهد ولی آن دو گفتند: «ما خودمون بلدیم چیکار کنیم. ‏لازم نکرده تو از اون سر آتن پاشی بیای اینجا به ما درس بدی. تا ندادیم فلکت کنن بدو از این‌جا برو.» افلاطون هم گفت: ‏‏«اصلاً به من چه. آن‌ قدر بزنید تو سر همدیگه تا بمیرید.» بعد فرار کرد و چند تا فحش هم داد که من اینجا از گفتنش معذورم. ‏او برگشت به آتن و در بین فکرهای چه کار کنم چه کار نکنم، تصمیم به تشکیل آکادمی گرفت. آکادمی در واقع چیزی ابتدایی ‏مثل مدرسه‌های امروز بود. ارسطو هم آنجا درس خواند و شاگرد افلاطون شد.

در آکادمی افلاطون درس‌های مختلفی ‏تدریس می‌شد ولی مهم‌ترین آنها فلسفه بود. نظریه‌ دیگر افلاطون این بود که فرض کنیم نوری از بیرون به دهانه‌ یک غار ‏می‌تابد. اگر ما دَم در غار باشیم، سایه‌ ما روی دیوارهای غار می‌افتد. این سایه‌ها در واقع چیزی‌ است که ما در واقعیت ‏می‌بینیم. یعنی سایه‌ها زندگی واقعی ما نیستند و این حقیقتی که می‌بینیم فقط شبحی از زندگی واقعی ما است. به‌ طور کلی او به ‏زبان عامیانه می‌گفت: «شما نمی‌بینید. من و بقیه‌ فیلسوف‌ها چشم برزخی داریم و می‌تونیم زندگی را ببینیم.» او که از عملی ‏کردن نصیحتش به دیگران راه به جایی نبرده بود، حداقل در نظریه‌اش به اسم «آرمانشهر»، جامعه‌ای را ترسیم کرد که ‏طبقات مختلف فیلسوف‌شاه و سرباز و کشاورز دارد و هنرمندان هم ول معطل بودند! در مورد مرگ افلاطون هم خیلی ‏حرف زده‌اند. مثلا می‌گویند شپش به جانش افتاد یا هنگام نوشتن پشت میزش فوت شد که البته هیچ‌کدام موثق نیست.‏»

انتهای پیام