مردم همه هراسان در این و آن گوشه پناه گرفتند و یا دیوانه‌وار در جاده‌ها سرگردان شدند،همه می‌خواهند از مرگ که در چهره‌ای ناپیدا، در موجودی با خُردترین شکل ممکن، از راه رسیده، فاصله بگیرند: هر‌کسی، کسان دیگر را در موجوداتی شیطانی می‌بینند؛ به چشم همه، همه دست‌ها، دست‌هایی هستند شبیه و پنجه‌های لاغر و چروکیده فرشته مرگ، به هیچ آغوشی باور و ایمان ندارند، هیچ دستی را در دست نمی‌گیرند، هیچ بوسه‌ای را بر گونه و پیشانی و دستان خود برنمی‌تابند: مرگ همه‌جا ممکن است باشد. همه از مرگ می‌ترسند. همه از کرونا می‌ترسند. و حق دارند بترسند. باید بترسند. کرونای جادویی، عشقی است فرسوده، واژگون‌شده و ویرانگر که خود را در قالب مرگ بزک کرده است. مارکز می‌نوشت: «عشق در روزگار وبا» و ما باید بنویسم: «کرونا در روزگار بدون عشق»

خیابان‌ها خالی است و دل‌ها پُر. همه می‌ترسند. از مرگ؟ خودشان هم نمی‌دانند؛ از چیزی موهوم وحشت دارند. از پیرمرد یا پیرزنی که سرفه‌ای کوتاه می‌کند، از دستی که به سویشان می‌آید، از چهره‌ای که ممکن است بخواهد اندکی به آن‌ها نزدیک شود. بر چهرهایشان نقاب زده‌اند، نمی‌خواهند کسی آن‌ها را ببیند. نمی‌خواهند حتی کسی را ببینند. از خانه بیرون نمی‌آیند و نباید هم بیایند. در کوچه و خیابان، اگر به آن‌ها قدم بگذارند، با دقت راه می‌روند تا به هیچ کسی نزدیک نشوند و باید چنین کنند. شک و تردید در همه نگاه‌ها هست. پشت عینک‌ها، همه به دنبال چهره مرگ هستند. کرونا عشقی را که نداشتیم از ما گرفت تا به ما بفهماند چرا به عشق نیاز داریم. پوست‌ها، پوست‌ها، و باز هم پوست‌ها. عشق به آن‌که بتوانی دستی را در دست بگیریم، سرمان را بر شانه کسی که دوست داریم، بگذاریم. چهره‌مان را به چهره‌ای که دوست داریم نزدیک کنیم. و حرارت پوستی دیگر را که با میلیون‌ها عصب درون پوستمان وارد می‌شود، حس کنیم. اینکه بتوانیم آزادانه در خیابان‌ها در جنگل‌ها در طبیعت ، در کوه و میان درختان و سبزی‌ها پرسه بزنیم. بار دیگر گل‌ها از نزدیک ببوییم و به همه پدیده‌های طبیعت بدون ترس و تردید دست بزنیم، لمسشان کنیم و بوسه‌ای خالی از وحشت بر آن‌ها بزنیم. همه چیز در این عشق است. همه چیز در این احساس زیبایی لمس کردن و حسی است که درون پوست‌هایمان فرو می رود و تمام وجودمان را آکنده می‌کند. همه چیز در کرونایی است که به ما می‌فهماند عشق را کجا باید جستجو کرد: در بدن ِ دیگری انسانی و غیرانسانی، که بی او، گویی دود می‌شویم و به هوا می‌رویم.

و آن روز که همه چیز به خوبی یا به بدی پایان یابد. ده روز دیگر. صد روز یا هزار روز دیگر، تنها یک چیز باقی خواهد ماند: زمزمه‌ای که آرام در گوشمان جمله‌ای را می‌خواند تا برای پوستی که لمسش می‌کنیم، آن‌که در آغوش گرفتیمش، آن‌که دردها و غم‌های گذشته، ترس‌های سایه‌وار را نمی‌فهمد و در آستانه بهار، انتظار شادی و آفتاب و بوسه‌های بی‌پایان دارد، از خاطرات جهانی دیگر، از یادگاران روزگاری دیگر و از معجزه عشق بگوییم و در برابر نگاه پرسشگرش که معنای عشق را از ما می‌پرسد، با شگفتی، حیرت و شادمانی و اندوه و نوستالژی پاسخ دهیم: « روزگار کرونا، عشق من!»