به زنان و مردانی نگاه می‌کنم که حتی نمی‌دانند باید فاصله‌ی یک متری از هم بگیرند. هنوز هم وقتی آشنایی می‌بینند گرم صحبت می‌شوند و روبوسی می‌کنند. اینجا چه خبر است؟ مگر چنین چیزی ممکن است؟ پس این همه رسانه مشغول چه فعالیت‌های مهم‌تری هستند؟در یکی از قفسه‌های فروشگاه،حدود هفت هشت بسته دستکش لاتکس باقی مانده. مردی یک بسته را برمی‌دارد. قیمتش زیاد است انگار، پانزده یورو، آن را سرجایش می‌گذارد. می‌رود. دوباره برمی‌گردد. بسته را برمی‌دارد، کمی این پا و آن پا می‌کند.

بسته را دوباره سر جایش می‌گذارد.از خودم خجالت می‌کشم که یک بسته دستکش برداشته‌ام. غم دیگر هیچوقت من را رها نخواهد کرد. به خانه می‌روم. جلد دستکش را ضدعفونی می‌کنم و جلوی در ورودی برای استفاده‌ی همه می‌گذارم. دوستم عصبانی می‌شود و می‌گوید که دست از این دیوانه‌بازی‌ها بردارم. از دست من و حرف‌هایم کلافه و خسته شده. شروع می‌کنم به ضدعفونی خریدهایم.

می‌دانم که چندان فرقی هم ندارد، چون بسیاری از وسایل در خانه مشترک است. اما من نمی‌خواهم خطری از جانب من متوجه کسی باشد.دوست فرانسوی من، هنوز هم تمام صحبت‌هایش درباره‌ی کرونا در ایران و بی‌کفایتی ما ایرانی‌ها است. رسانه‌ها آدم‌ها را کور کرده‌اند. به او می‌گویم عزیز دلم، دنیای کثیفی شده، رسانه‌ها منافع خودشان را دنبال می‌کنند. رها کن این حرف‌ها را. خطر اینجاست. کنار گوشمان.

باید مواظب خودت و اطرافیانت باشی. اما فایده‌ای ندارد. چیزی جز تمسخر و تحقیر نصیبم نمی‌شود.به اتاقم می‌روم. به تمام آن‌ها که دوستشان دارم می‌اندیشم. به تمام کسانی که نمی‌دانم دوباره روزی هم را خواهیم دید یا نه.به تمام آن‌هایی فکر می‌کنم که برای نجات همنوع تلاش می‌کنند. به تمام آن‌هایی که متواضعانه در حال کارند و تمام سرکوفت‌ها، طعنه‌ها و بی‌تابی‌ها را به جان می‌خرند و آرزو می‌کنم کاش من هم یکی از آن‌ها بودم.