جنبش های فکری و مذهبی- سیاسی عصر تیموریان(2) نوشته ی: دکتر حسین میر جعفری
نوربخشيه يكي ديگر از فرقههاي مذهبي – صوفيانه عصر تيموريانه، فرقه «نوربخشيه» است. سيد محمد نوربخش رهبر اين فرقه، در سال 795 در قائن مركز بخش قهستان تولد يافت. پدرش عبدالله از اهالي احساء بحرين بود كه براي سياحت و زيارت مدفن حضرت علي بن موسيالرضا(ع) به توس آمده و بعدها در قائن مقيم شده بود. او چنان تيزهوش بود كه در هفت سالگي قرآن را از بر كرد و بسرعت در همه علوم تبحر يافت و مريد خواجه اسحاق ختلاني، شاگرد سيد علي همداني گرديد. مرشد از استعدادهاي وي چنان به شگفت آمد كه او را «نوربخش» لقب داد. يكي از مميزات نوربخشيه، سياهپوشي بود. آنها اين اشعار سياه را علامت تعزيت شهداي كربلا ميشمردند و يا اين رنگ را نماد نور ميدانستند. اين رنگ، نوربخشيان را از حروفيان كه لباس سفيد ميپوشيدند، جدا ميكرد. بعدها پيروان نوربخش، اين شعار را به عمامه سياه بدل كردند. اين امر مبدل به شعار نهضت شدو مايه افزايش هيجان مردم در پيوستن بديشان گرديد. تأثير اين شعار در عامه مردم چندان بود كه دولت وقت، نوربخش را از به كارگيري آن منع كرد. طرفداران اين فرقه تنها گروهي از شيعيان بودند كه در قرن نهم به نوعي قيام متوسل شدند. خواجه اسحاق كه خود درصدد قيام عليه شاهرخ بود، در محمدنوربخش صفاتي را ديد كه به او جرأت داد تا از وي براي تحقق آرزوهايش سود جويد. از اين جهت اصرار زيادي داشت كه علوي بودن او را از طريق مكاشفه صوفيانه موكد سازد تا بتواند به عنوان مهدي، عامه مردم را به دور او جمع كند. همانندي نامش، يعني محمد بن عبدالله، با نام پيغمبر (ص) او را در توجيه اين دعوي كمك ميكرد. جنبش نوربخشيان در سال 826 در كوه تيري از قلاع ختلان آغاز شد. با اينكه او از خروج و اظهار دعوت خود امتناه ميورزيد و ميگفت: «حاليا استعداد اين كار چنانكه ميبايد نيست و با پادشاهي مثل شاهرخ ميرزا كه بر ايران و توران و هند و عرب و عجم مسلط است، بياستعداد تمام مقاومت نميتوان نمود»، اما خواجه اسحاق و مريدانش او را به اين كار وادار كردند. قيام سيد محمد نوربخش پيش از آنكه آغاز شود، شكست خورد. نوربخش با گروهي از هوادارانش دستگير شدند و شاهرخ امر به كشتار خواجه اسحاق و مريدان نوربخش داد و خود او را در هرات به زندان انداخت. شاهرخ قبلاً از انتشار دعوت حروفيه به اندازه كافي برآشفته بود و با پديد آمدن اين حركت تازه درصدد برآمد هر دو را ريشه كن سازد. ولي نوربخش به اندازهاي مورد علاقه مردم بود كه شاهرخ جرأت كشتن او را به خود نداد، بلكه فرمان داد تا او را به شيراز تبعيد كنند و در آنجا وي را در انتخاب تبعيدگاه جديد آزاد گذاشتند. نوربخش، به گردش در شوشتر، بصره، حله و بغداد پرداخت و عتبات مقدس شيعه را زيارت كرد و پس از آنكه چندي در بلاد مختلف به سر برد به كردستان رفت و عدهاي را دور خود جمع كرد. چنانكه مدتي سكه و خطبه آن ديار به نام وي بود. شاهرخ مجدداً مضطرب شده، فرمان دستگيري وي را صادر كرد. او در هرات زنجير به پاي، بر روي منبر، از دعوي خود استنكاف كرد و در نتيجه اين اعتراف آزاد شد. سپس به گيلان رفت و پس از مرگ شاهرخ در سال 851 به طرف ري حركت كرد و در آنجا به ترويج طريقه خود مشغول شد تا سرانجام در سال 869 درگذشت. از محمد نوربخش آثاري بر جاي مانده است. تأثير جنبش سيد محمد نوربخش چنان قوي بود كه طرفدارانش وي را «امام و خليفه همه مسلمانان» لقب دادند. خود نوربخش، نهضت خويش را جامع تصوف و تشيع ميدانست و در بيانيهاي كه ضمن آن مردم را به طرفداري خود فرا خواند، ذكر كرده بود كه ولايت و نبوت را با هم دارد. پس از مرگ نوربخش، پسرش قاسم فيض بخش، جانشين وي شد. او در ميان ايران و عراق رفت و آمد ميكرد. فيض بخش و ديگر بازماندگان نوربخش، در عهد پادشاهان اواخر عصر تيموري محترم بودند و اين احترام و نفوذ مشايخ سلسله نوربخشيه در عهد صفويه نيز حفظ شد.
تصوف در عصر تيموريان يكي از ويژگيهاي دوران تيموري. بسط و توسعه و پيشرفت فوقالعاده تصوف و ازدياد خانقاهها در اين دوره است. تيمور يا از روي حقيقت و واقع و يا از راه حيله و تزوير تظاهر ميكرد كه به مشايخ اهل تصوف ارادت دارد. زيردستان او يعني شاهزادگان و اميران و سرداران و ديگران نيز به حكم «الناس علي دين ملوكهم» در دينداري و رعايت جانب علما و بخصوص مشايخ صفويه به وي اقتدار و تأسي ميكردند. لذا در تمام دوران حكومت تيمور و جانشينان او يعني از اواخر قرن هشتم تا دهه اول قرن دهم، بازار ديانت گرم و كار خانقاهها و مساجد با رونق بود و سلطه مذهب و عرفان و تصوب در وجوه مختلف زندگي مردم بيش از پيش به چشم ميخورد. در خانقاهها و مدارس، مذهب و تصوف چنان به هم نزديك شده بودند كه جدا كردن شريعت از طريقت به دشواري امكان داشت. به اين دليل، تصوف بر اثر ازدياد خانقاهها و زاويهها و نيز احترام و حيثيت زياد مشايخ اهل تصوف، بسط و توسعه يافت، به طوري كه در قرن نهم، سلسلههاي متعددي از صوفيان با آراء و عقايد متفاوت و مشربها و مسلكهاي مختلف وجود داشتند كه هر كدام به راه خود ميرفتند. بر اثر امتزاج شريعت و طريقت، مشايخ بزرگ و اصحاب خانقاهها در شمار متصديان امور شرع درآمدند و انتظار مردم از آنها و رفتار و كردارشان همان انتظاري بود كه از حافظان دين و علماي شرع مبين داشتند. از طرف ديگر با شيوع تصوف علمي در قرن هفتم و وارد شدن اصول تصوف و عرفان در كتابهاي علمي و درسي و در سلسله موضوعات علوم، بتدريج اين مشرب از انحصار متصوفه بيرون آمد و اهل مطالعه و اطلاع و صاحبان ذوق، بر بسياري از دقايق آن آگاهي يافتند. به همين سبب از قرن هشتم به بعد عرفان و اصطلاحات عرفاني بشدت در آثار و اشعار پارسيگويان نفوذ يافت و درويشي و انديشههاي درويشانه در آنها موثر افتاد و حتي به مردم عادي نيز سرايت كرد. تصوف در عصر تيموريان بر اثر عوامل گوناگون، رواج بسيار يافت، اما اين توسعه و رواج، در سطح بود. در حقيقت، صوفيان زمان همه بر يك منوال نبودند و همه در جستجوي جمال حق و وصول به ساحت قدوسي ذات مطلق تكاپو نميكردند، بلكه عدهاي از آنان كه تظاهر به اين صفات مينمودند؛ از صوفي خانقاهي ودرويش راهي و قلندر و ملامتي، مردمي شكمباره و بيكاره و افسار گسيخته بودند كه در زير خرقههاي شراب آلود خود، انباني از گناه پنهان داشته و در ظاهر، دعوي ذكر و زهد و كرامات ميكردند و مردم بيچاره ساده لوح را به دنبال خود ميكشيدند. درست مثل دسته ديگري كه در لباس فقها و زهاد و عباد، از جمله فاسقان روزگار و در زمره دامگستران خلق خدا بودند و نبايد پنداشت كه اين دروغگويي به قرن نهم اختصاص داشت، پيش از اين عهد و بعد از آن هم از اين گروههاي مزور يافت ميشدند كه به سالوس و ريا روزگار گذرانده و مردم سادهلوح را آلت كسب منافع دنيوي خود ميساختند. يكي از علتهاي اين دستانسازي و خرقه بازي، كثرت توجهي بود كه مردم و طبعاً پادشاهان و شاهزادگان و اميران به حال مشايخ و عارفان و صوفيان داشتند. موقوفات بسيار و نذورات فراوان در اختيارشان قرار ميدادند و براي متبرك شدن از انفاس آنان، بر يكديگر پيشي ميجستند و بدانان تقرب مينمودند. فرقههاي بزرگ تصوق: «نقشبنديه»، «نعمتاللهيه» و «صفويه» در دوره تيموريان، در ميان متصوفه و عرفا نيز اختلاف عقيده و سليقه وجود داشت. مهمترين و بانفوذترين فرقه صوفيه در اين دوره، بخصوص در خراسان و ماوراءالنهر سلسله «نقشبنديه» بود كه در طريقت، معتدل و در شريعت و مذهب تسنن، سخت متعصب بودند. مشايخ اين سلسله، مطابق يكي از اصول عقايدشان يعني «خلوت در انجمن» كه به معني در ظاهر با خلق خدا بودن و در باطن با حق تعالي بودن است، عقيده داشتند كه بايد همواره به شغلي و كاري از كارهاي ظاهري بپردازند تا از ساير خلق ممتاز نشوند. آنها همچنين براي اينكه شريعت به مدد ايشان قوت و نيرو گيرد و اين قوت و نيرو هم بيمساعدت و ياري شاهان و اميران ذيشوكت ممكن نخواهد بود، براي نزديك شدن به دستگاه قدرت و پادشاهان و اميران وقت، بذل جهد ميكردند. ايجاد روابط با شاهان و اميران به طور حتم موجب تقويت فرقه ميشد و در نتيجه، مردم بيشتر بدان توجه ميكردند. اين طريقه با آنكه به نام خواجه بهاءالدين محمد نقشبند بخاري (م 791)، كه از مشاهير صوفيه قرن هشتم بود، به «نقشبنديه» معروف و موسوم شد، مع هذا بايد گفت كه قريب سه قرن قبل از او بود كه سنگ بناي آن گذاشته شد و پايه و بنياد آن بتدريج به وسيله سه تن از بزرگان مشايخ اهل تصوف استوار گشت. اين سه تن عبارت بودند از : ابوعلي فضل بن محمد فارمدي از عرفاي قرن پنجم و خواجه ابويعقوب يوسف همداني، زاهد و عارف مشهور قرن پنجم و ششم و خواجه عبدالخالق غجدواني از مشايخ بزرگ صوفيه در قرن ششم. خواجه عبدالخالق موسس اصلي و بنيانگذار واقعي سلسله «خواجگان» كه بعدها به نقشبنديه معروف شد. بعضي از مشايخ اين سلسله در عصر تيموري از شهرت ويژهاي برخوردار بودند كه از ميان آنها علاءالدين عطار، خواجه حسن عطار، خواجه محمد پارسا، خواجه ابونصر پارسا، خواجه علاءالدين غجدواني، خواجه نظام الدين خاموش، خواجه عبدالله امامي اصفهاني، سعدالدين كاشغري، خواجه عبيدالله احرار و مولانا عبدالرحمن جامي، مشهورترند. پادشاهان بعد از تيمور مانند شاهرخ و ابوسعيد و سلطان حسين بايقرا همه سر ارادت و تكريم به آستان مشايخ اين سلسله نهادند و فوز و فلاح دو دنيا را از انفاس قدسيه ايشان ميطلبيدند و در امور معاش و معاد از ايشان راهنمايي و هدايت ميجستند. از ديگر فرقههاي معتبر صوفيان اين دوره، بايد از فرقه « نعمت اللهيه» نام برد. سيد نورالدين نعمت الله بن عبدالله بن محمد كوه بناني كرماني مشهور به «ولي» موسس اين فرقه است. او از كبار عرفاي ايران در قرن هشتم و نهم هجري و از مولفان پركار و ناظم اشعاري است كه از بعد عرفان متوسط ولي در ميان مردم بسيار رايجند. اجداد شاه نعمتالله در حلب اقامت داشتند اما پدرش در كوه بنان كرمان متوطن گرديد و شاه نعمت الله به سال 731 در آن شهر متولد شد. او پس از تكميل اطلاعات خود در فنون و علوم ظاهري به سير و سلوك پرداخت و در مصر، ديار مغرب، مكه، مدينه، خراسان و ماوراءالنهر، خاصه در سمرقند سياحت و اقامت كرد. امير تيمور، او را به بهانه كثرت مريدان، به ترك تركستان وادار ساخت و وي پس از چند گاهي در كرمان رحل اقامت افكند و در ماهان، خانقاه و باغ و حمام بنا نهاد. پادشاهان و اميران آن زمان، از جمله شاهرخ و ميرزا اسكندر بن عمر شيخ، نسبت به او اعزاز و اكرام تمام نمودهاند. وسعت و دامنه نفوذ معنوي و تعاليم عرفاني او به جايي رسيد كه علاوه بر امرا و سلاطين ايران، برخي از پادشاهان دكن هندوستان مانند سلطان شهابالدين احمد شاه ولي بهمني (825-838) و فرزندش علاءالدين (838-862) به شاه نعمتالله ولي و پس از او به خاندان و اعقابش خالصانه ارادت ورزيدند. از اين رهگذر، زمينه مساعدي براي رواج و توسعه روزافزون زبان فارسي در اقصي نقاط هندوستان به وجود آمد. شاه نعمتالله ولي در سال 834 در صد و سه سالگي بدرود حيات گفت. جسدش را در ماهان به خاك سپردند و بعدها به امر سلطان احمد بهمني، پادشاه دكن، براي او بقعهاي ترتيب دادند كه به سال 840 به اتمام رسيد و در عهد شاه عباس دوم نيز ابنيهاي بر آن افزوده شد. آن بقعه و ضمايمش هنوز باقي و زيارتگاه صوفيان نهمتاللهي است. بعد از شاه نعمتالله، پسرش سيد خليلالله، جاي پدر را در امر ارشاد پيروان و معتقدان او گرفت. شاه نعمتالله به علت نفوذ فراوان و شهرتي كه در عهد خود حاصل كرده بود، مريدان بسياري داشت و آوازه مقامات و كراماتش، ايران و سرزمين هند را فرا گرفته بود. شماره رسالات او در موضوعات عرفاني و مطالب نزديك بدان بسيار زياد و اشعارش نيز فراوان است. ديوان رايج شاه نعمتالله ولي بيشتر از سيزده هزار بيت دارد و مشتمل بر چند قصيده و تعداد كثيري غزل و چند مثنوي و رباعي است. ديگر كانون مهم تصوف، خاندان شيخ صفيالدين اردبيلي در آذربايجان بود. در اين دوره خواجه علي، فرزند شيخ صدرالدين بن شيخ صفي (م 830) و شيخ ابراهيم، معروف به شيخ شاه، فرزند خواجه علي (م 851) پيرو مراد وقت بودند و در نواحي غربي و شمالي ايران و نيز در آسياي صغير، مريدان و پيروان بسياري داشتند. سيد قاسم تبريزي معروف به قاسم انوار كه خود از اجله عرفا و شعراي قرن نهم و بنابر بعضي اقوال، متمايل به انديشههاي حروفيه بود، از تربيت يافتگان همين سلسله و از شاگردان شيخ صدرالدين اردبيلي بود. |