شهادت بر اين امر كه زمانه ما ،‌زمانه بحران است سكه رايج شده است؛‌چيزي تقريبا مبتذل. موضوع چنان بديهي است كه هيچ جاي درنگي باقي نمي ماند . ولي تنها شهادتي ساده كفايت نمي كند:‌بايد موضع گيري كرد. همواره هنگامي كه آدمي بر موقعيت حاضر چشم مي گشيايد،‌بي درنگ اين پرسش مطرح مي شود : چه برخورد بنياديني را رو در روي جهاني پر از دگرگوني بايد در پيش گرفت؟
به وسيله اين پرسش، وجود پرسشگر متعهد مي شود درباره سرنوشت جهان تصميم بگيرد. با اين حال افرادي هستند كه پرسشي از خود نمي كنند ؛‌خيلي ساده به خاطر اين كه راحت تر مي بينند در وضعيت هاي تثبيت شده باقي بمانند. با تعمق در اين موضوع در مي يابيم كه اين گونه افراد ،‌با چنين نظري روح قرن نوزدهم غرب را باز مي نمايانند. دنياي آن زمان‌،خوب يا بد ، شكلي را به خود مي گرفت كه غرب بدان مي داد و اين يكي [غرب] به تنهايي خطوط اصلي انديشه و رفتار را مشخص مي كرد. در اين دوره جريان دنيا آرام و آسوده بود؛‌همه چيز ثابت و كاملا تصاحب شده به نظر مي رسيد. ولي زير اين آرامش ظاهري،‌مخمر تغييري شديد و ريشه اي ،‌بدون اطلاع مردم خوشبخت كارش را مي كرد.
بنابراين هنگامي كه قرن بيستم مانند انقلابي اي نام خود را در دفاتر تاريخ ثبت كرد،‌روح قرن نوزدهم كمابيش مسلط بود. و اين چنين‌،روند جهان شروع به سرعت گرفتن كرد. در اين تسريع شرق آشكارا سهمي فعال داشت . نيروهاي محركي كه در صدد واقعيت بخشيدن به تقدير جديد شرق بودند با آگاهي يافتن بيش از پيش نسبت به موقعيت استثنايي تاريخي كه در آن به سر مي بردند، در برابر هيچ مانعي عقب نشيني نمي كردند. و به سبب قدرت اين موقعيت، غرب خود را مجبور به جدي گرفتن و به رسميت شناختن وضعيت جديد مي ديد. او بايد به وضعيت خويش باز مي گشت و تصويري جديد از جهان (فلسفه اي جديد) را جستجو مي كرد . مفاهيمي كه پيشتر از آنها در نظام نظري و عملي استفاده مي‌كرد ديگر نمي توانستند به كار آيند.
فيلسوفان بزرگ گذشته از زمان افلاطون و ارسطو دريافتي به نسبت زيبا شناسيك از جهان پيشنهاد مي كردند كه از سويي،‌ به وسيله ثبات مرتبط با گذشته جهان تفسير و سنجيده مي شد.با هگل فلسفه سيمايي ديالكتيكي به خود گرفت ولي در آن دوره به سياق زمانه تنظيم نشده بود: اروپاي آن دوره كه شادمان در فراقت روشنفكري آرميده بود، فلسفه اي را كه همه چيز را به پرسش مي گرفت بر نمي تابيد.
سرانجام لحظه اي فرارسيد كه اروپا مجبور شد منش ديالكتيكي را برگزيند. از اين لحظه ديالكتيك در تفكر شرقي رسوخ كرد و همين است كه بيداري آگاهي در شرق را ممكن ساخته و سبب شده روشنفكري جوان كشورهايمان ابعاد آگاهي تاريخي را جستجو كند. اين روشنفكري جوان بيش از پيش نسبت به كاوش هاي تاريخي تكه تكه اي بي تفاوت مي شود كه بدون در نظر گرفتن تأثيرات متقابل ، بازتاب ها، دلالت ها و در نهايت آنچه كه اجازه فهم وضعيت حال حاضر و درك بهتر طرح كنش هايي را مي دهد كه رخ مي دهند، تنها هدفش بها دادن به وقايع اتفاقي است.
شرق شناسي به مثابه فعاليتي فرهنگي‌، آيا مي تواند در برابر اين وضعيت موضع نگيرد؟ قطعاً‌ اگر شرق شناسي بر تصوراتي پاي فشارد كه ديگر نيم قرني است كه دگرگون شده اند، نمي تواند هيچ طنيني در روح نسل جديد كه سر بر مي كشند داشته باشد. بر عكس ، اگر بخواهد با دادن جهتي همسو با تصويري اصيل از جهان به تحقيقات خويش ، شخصيتي ديالكتيكي بدان ها ببخشد،‌ خواهد توانست به خوبي از عهده نقشي كه به واسطه عشق به شرق برعهده گرفته ،‌بر آيد.
شرق شناسي :
1ـ در نگاه نخست ، مي شود گفت شرق شناسي فعاليتي فرهنگي است كه موضوع آن كشف دوباره شرق است . كشف دوباره و نه كشف . زيرا كشف عبارت است از معرفي آنچه كه غايب است. پس اين وضعيت شرق نيست چرا كه حضورش در آگاهي غربي به زمان هاي دور بر مي گردد . اما كشف دوباره چيز ديگري است. اين يكي عبارت است از ديدن واقعيتي از پيش معرفي شده زير نوري تازه : دوباره در چشم انداز قرار دادن. بنابراين معناي واقعيت به نوري بستگي دارد كه در پرتو آن ديده مي شود. به عبارت ديگر روشن ساختن يك واقعيت، اعطاي معنايي تازه بدان خواهد بود. قطعا باب پرسش پيرامون كسي كه درباره معنايي تصميم مي گيرد كه به چيزي مي دهند،‌باز خواهد بود. اين پرسش با اين حال مي تواند ما را به جاهاي دورتري ببرد؛ چرا كه در هر حالت خاصي تحليل هاي دقيقي را ايجاب مي كند. ولي عموما شايد بتوان ادعا كرد كه در اين مورد مؤلفه هاي متمايز كننده از مقولاتي عاطفي يا منطقي تشكيل شده‌اند كه بر زندگي غالب اند. اگر چنين چيزي صحت داشته باشد‌،‌ در مورد شرق شناسي مي توان گفت عبارت است از اين كه به واسطه مقولات غربي به اين واقعيت كه همان شرق باشد معنايي ببخشيم . پس در واپسين تحليل شرق شناسي بر غربي سازي1 شرق دلالت مي كند.
بدين سان شرق شناسي ذاتا غربي است . اما با اين همه‌،‌نمي توان منكر اين شد كه شرق شناسي مدل تحقيقاتي بي نظيري را حتي براي خود فرهيختگان شرقي فراهم آورده است و دليلش اين كه شرق شناسيبه صورت هايي ،‌ از بعضي مقبوليت هاي عينيت2 علمي بهره مي برد. ولي جلوتر خواهيم ديد كه چرا در واقع ادعاي عينيت در چنين حيطه اي قابل دفاع نيست.
با اين حال بايد فورا اضافه كرد فرهيختگان شرقي گاهي به شدت نسبت به دستاوردهاي شرق شناسي واكنش نشان مي دهند كه البته اين موضوع اهميت اساسي ندارد؛‌چرا كه اين واكنش ها عموما از مقولات تفكر غربي تأثير مي گيرند. فرض كنيم يكي از اين شرق شناسان يك چنين چيزي را در تاريخ ادبي يا سياسي كشورش فاش مي كند،‌يا اين كه فلان رخداد معنوي را با در نظر گرفتن يك معنا، يك دامنه و چيزهايي از اين دست در فلان دوران مي گنجاند. به طور كلي فرهيخته شرقي كه نفع و ارزش اين تحقيقات را دست كم مي گيرد ،‌يا بدان ها صبغه اي سياسي و يا سوء نيتي در تفسير نسبت مي دهد،‌چه بايد بكند؟ طبيعي است كه او ضعف ها و خلأ ها را نشان دهد و به سويه هاي جانبدارانه و غرض ورزانه آن اشاره كند. ولي قاعدتا او به اين امر واقف نيست كه درست در همان چارچوب فكري قرار گرفته كه با آن مي جنگد. و بر اين اساس او نمي تواند هيچ تغير بنياديني را در شيوه نگاه به موضوعات ايجاد كند: او خواه ناخواه غربي شده است.
در برابر چنين وضعيتي چه مي بايست كرد؟ آيا امكان موفقيت در چنين كارستاني و يافتن راه حلي هست؟ يا اين كه در وضعيتي بغرنج هستيم كه هر كاري كنيم ناگزير سر از همان خانه اول در مي آوريم؟
2ـ تاريخ معاصر به خاطر اتفاقي عمده متمايز شده است: استعمار زدايي3 .
اين اتفاق با آن كه در ذاتش سياسي است ، بازتاب هاي تعيين كننده اي در تمام عرصه هاي ديگر هستي دارد . چرا كه هستي ، در روشي كه آدمي در تماس با جهان در پيش مي گيرد، مشخص مي شود. هستي چيزي نيست كه به يك باره و براي هميشه عيان شود؛‌تغيير مي كند و هر بار به وسيله اراده آزاد انساني كه [بار] آن را متحمل مي شود‌،تعريف مي گردد . اين آزادي به مفهومي انتزاعي تقليل نمي يابد بلكه در وضعيت هاي انضمامي تحقق مي يابد كه آنها نيز به سهم خويش تغيير شكل مي دهند. آزادي در وضعيت ها عمل مي كند و در عين حال بر آنها تأثير مي گذارد. و اين، وضعيت ها هستند كه آزادي را تحقيق مي بخشند و به دخالت در اعمال فرا مي خوانند. بنابراين بين اين ها ديالكتيك برقرار است تنها ، انسان با تلقي هستي خويش چونان امري تمام شده،‌غالبا به خطا مي رود. در اين دورنماست كه مفهوم عينيت جايگاهي برتر مي يابد. و از اين جاست كه عينيت ،‌همان گونه كه در علوم طبيعي تصور مي شود،‌در علوم مرتبط با فرهنگ نيز كه اساسا با امور طبيعت تفاوت دارند‌،به ارزش والا بدل مي شود. پس عينيت در اين سطح ،‌بهانه اي است براي كسي كه به طور ضمني منكر آزادي آدمي شده و مي كوشد از هر گونه موضع گيري اجتناب كند و در برابر وظيفه خطير گزينش اساسي آزادانه كه نه تنها زندگي فردي بلكه زندگي بشر در كليتش را شامل مي شود،‌پا پس مي كشد. عينيت مفري است استثنايي براي كسي كه از خطر مي گريزد.
در علوم مرتبط با فرهنگ، عينيت همواره گزينشي ننگين را در بردارد. بنابراين در اين حيطه ‌،هر عينيتي از جهاتي ذهني4 است . و برعكس ‌،همه آن چه كه عموما ذهني مي نامند نيز از بعضي نظرها مي تواند جامه عينيت به تن كند. بدين گونه عينيت تعبيري گنگ است كه به چيز چنداني دلالت نمي كند و بيشتر به كار ارزيابي رفتار كسي مي آيد كه مي كوشد از هر مسئوليتي شانه خالي كند.
بدون شك مي توان به نام عينيت سخن گفت و رفتار كرد،‌ به شرط آن كه به گزينشي كه به عينيت منجر مي شود آگاه بود. ولي به طور كلي در تحقيقات تاريخي دغدغه عينيت ‌،دغدغه كساني است كه تلاش مي كنند گذشته را از طريق مفاهيمي بازسازي كنند كه از همان ابتدا، بدون آن كه مسئوليت انتخاب خويش را به گردن بگيرند، آنها را به عنوان مفاهيم قطعا معتبر مطرح مي كنند. پس اگر شما سعي مي كنيد گذشته را در دورنمايي متفاوت بازسازي كنيد، آنها شما را عيني نگر5 نبودن و فقدان روح علمي متهم مي كنند .اگر از ايشان بپرسيد چه انتظاري از عينيت دارند، بي درنگ به شما پاسخ مي دهند: [عيني نگري] شرحي وفادارانه و دقيق از گذشته است كه بدان اجازه مي دهد با همه عظمت يا حقارتش ،‌غنا يا فقرش و خلاصه با تمام واقعيتش چنان كه به وقوع پيوسته ، دوباره ظاهر شود . در نهايت مي گويند صحبت نه بر سر يك بازسازي بلكه شناختي دوباره است.
اين شيوه مواجهه با تاريخ در حقيقت انكار تاريخ و پيوندهايي است كه ما را بدان متصل مي كنند . به قول نيچه : « شيوه اي از ترسيم تاريخ و تنظيم آن وجود دارد كه به لطف آن زندگي تباه مي شود... درجه اي از بي خوابي و نشخوار به معناي تاريخي آن وجود دارد كه به موجود زنده ‌،چه يك انسان باشد يا يك ملت و يا يك تمدن،‌آسيب مي رساند و به نابودي آن مي انجامد.»
3 ـ با استعمارزدايي سيماي جهان تغيير مي كند. غرب اروپايي ديگر مطلقي نيست كه آگاهانه تمام حدود را تا بي نهايت در مي نورديد و به مدد مشيت الهي امور كل جهان را سرو سامان مي داد . غرب محدوديت ها و نسبي بودنش در رابطه با تقدير جهاني را كه امروزه خود را به مثابه امري مطلق تحميل مي كند ،‌شناخت اين تقدير گرچه مطلق اما ديگر در دستان غرب نيست . ديگر نمي توان آن را از بيرون محصور و با نگاهي بي تفاوت و سياحتگر تقسيم بندي كرد. تنها مي توان آن را زيست و دروني اش كرد.اين تقدير از قدرت ها و امكانات يك كشور يا منطقه فراتر مي رود؛‌برايند تمامي قدرت هاي متحد و بالفعل هم نيست،‌بلكه به گونه اي بر فراز جهان بال مي گستراند. منظور چيست؟ خرافاتي محض و ساده‌؟ تجربه اي كارآمد ؟ چه وظيفه اي به كنش انساني سپرده مي شود؟ پاسخ بديهي به نظر مي رسد: تذكر به روح كه تقدير جهان،‌تقدير همه و [ در عين حال] هر كس است؛‌ كه تمام كشور ها و تمام ملت ها ضرورتا در تقديري مشترك مشاركت دارند؛‌كه تاريخ به مرحله جديدي گام نهاده كه هيچ گونه خاص گرايي6 را مجال نمي دهد؛‌كه رهبران مردم همگي بايد تلاش هايشان را صرف پي ريزي دنيايي نو كنند،‌دنيايي كه در آن انسانيت ،‌پس از يك دوره طولاني توسعه و شكوفايي،‌ سرانجام بتواند كاملا تحقق يابد. هر چند كه تقدير خارج از دسترس ما باشد‌ ،‌باز مي توان با اين يا آن طور عمل كردن ،‌چنين و چنان آرزو كرد. وضعيت خصمانه ميان شرق و غرب مي بايست به همدلي ميان اين دو قسمت بدل مي شد. و اين هدف نمي توانست به دست آيد مگر اين كه اين دو يكديگر را آزاد و مستقل به رسميت مي شناختند. اتحاد حقيقي با جذب يك قسمت در ديگري حاصل نمي شود. اين اتحاد دروغين خواهد بود و طولي نمي كشد كه تحليل رود. اتحاد حقيقي روي نمي دهد مگر اين كه دو قسمت كاملا مجزا ،‌آزاد ،‌مستقل و مشتركا بيكسان مسئول باشند . در چنين وضعيتي است كه همدلي مي تواند وجود داشته باشد. همدلي هرگز ميان ارباب و بنده جايي نخواهد داشت!‌و نه همين طور ميان دو بنده :‌در حالت نخست اراده ارباب به تسلط بر بنده گرايش دارد نه به همدلي با او ؛‌در دومي ،‌هر كس مي خواهد به زيان همتايش ‌،آن چه را كه در وضعيت بندگي و در رابطه خود با اربابش از دست داده ،‌دوباره به دست آورد. اما آزادي جز در وضعيتي دو سويه ظهور نمي كند. امكان ندارد بتوان آزاد بود در حالي كه ديگري آزاد نيست. هيچ كس آزاد نيست مگر در صورتي كه ديگري آزاد باشد. آزادي كالايي نيست كه يك بار براي هميشه آن را به چنگ آورد ؛ رابطه اي است دو طرفه كه اگر يكي از آن بي بهره باشد،‌آن ديگري نيز بيكسان محروم مي ماند. بدين سان ارباب به عنوان يك ارباب آزاد نيست. زيرا كسي جز در ارتباط با يك بنده ارباب نمي شود،‌و در رابطه ميان ارباب و بنده طرف دوم [بنده ] آزاد نيست. آزادي ارباب شبه آزادي اي بيش نيست،‌بنده او را بسته و در زنجير كرده است. اين شبه آزادي در واقع وابستگي اي روز افزون است ؛‌ارباب خود به گونه اي بنده است ،‌بنده بنده . اما آزادي بر پايه رابطه دو سويه رهايشي است كه اجازه تحقق ارزش هاي والاي فراگيري را مي دهد كه زندگي آدمي را تعالي مي بخشند. و همين نوع آزادي در عشق‌،‌كه خواسته هر كسي است ،‌متحقق مي شود.
4ـ‌ غرب برغم تمامي امكاناتي كه در اختيار دارد‌، به وضوح بدبخت است. بدبخت است چرا كه آزاد نيست. و آزاد نيست چون باقي دنيا آزاد نيستند . پيش تر گفتيم كه اتحادحقيقي آن چيزي نيست كه به حذف تضادها و مستحيل كردن وجود ديگري تمايل دارد؛‌ اين اتحاد دروغين ضرورتا به شكست مي انجامد چرا كه از درون فرسوده مي شود و با فرو ريختن مانند بنايي كه ستون هايش به وسيله عناصر فرساينده پوسيده ، به پايان خويش مي رسد. و اين دقيقا همان چيزي است كه بر سر غربي آمده كه طي قرن ها كوشيده با تسلط بر دنيا به وسيله قدرت ،‌با آن متحد شود. اين حرف هگل وضعيت غرب تا تاريخي نسبتا متأخر را به خوبي نشان مي دهد: « از وقتي كه كشتي ها دور دنيا را طي مي كنند، اين دنيا براي اروپايي ها دايره اي بسته شده است. آن چه كه بر آن هنوز استيلا ندارند ،‌ يا ارزشش را ندارد و يا مقدر است كه هنوز از چشمشان دور بماند .» ولي اتحاد دروغين منهدم شد. غرب صبورانه شكست خويش را تحمل مي كند . براي او لحظه امتحان پس دادن آگاهي اش فرا رسيده است . به گونه اي جدي خود را تحليل و نقد مي كند. و وامانده رنج مي كشد. بناگزير شاهد رخداد تعيين كننده‌اي ست كه عبارت است از استعمار زدايي با تمام نتايجش. متفكر غربي ياسپرس، فرداي جنگ جهاني دوم‌،در همايشي بين المللي در ژنو،‌اعلام مي كند :« ‌با اين كه اروپايي ها مرتكب ننگين ترين جنايات شده‌اند‌، اين خود اروپايي ها هستند كه با كمترين پيش داوري موفق به فهم ديگري شده اند . حركت ابتدايي براي چيرگي بر دنيا به تمايل به فهم ديگري و ارتباط بي حد و مرز با تمام مردم جهان تبديل شده است. آزادي دنيا در نهاد اين انديشه است . ما نيز به مانند اروپاييان نمي توانيم غير از دنيايي كه در آن نه اروپا و نه هيچ فرهنگ ديگري بر ديگران تسلط ندارد، چيز ديگري بخواهيم؛‌دنيايي كه در آن به سبب همبستگي ،‌آنچه بر سر ديگري مي آيد همه را شامل مي شود.»
5ـ در برابر چنين وضعيتي چيزي امكان پذير گشته كه براي خود آگاهي شرقي در اولويت است و آن غرب شناسي ست. اين ]پديده[ ارمغاني را مي تواند به شرق پيشكش كند كه شرق شناسي از آن عاجز بود‌؛ يعني دانش خود آگاهي . زيرا شرق شناسي در تحليل نهايي ، تلاشي براي غربي كردن بود. بنابراين غرب شناسي چه مي تواند باشد؟ آيا اين يكي بر عكس تلاش قبلي خواهد بود‌؟ نه ،اين امر به معنايي كه ما انتظار داريم نخواهد بود:‌نه امكان پذير است و نه حتي مطلوب . غرب شناسي ذاتا يك جدا شدن است،‌ نوعي فاصله كه شرقي نسبت به غرب مي گيرد تا بتواند به آن در چشم اندازها و نظرگاه هاي مختلف اش نگاه كند. و اين [موضوع] آگاهي يافتن بدان چه كه با ارزش ها ‌،هنجاري هاي زندگي ، مقولات تفكر و ديگر چيزهايش غرب ناميده مي شود،‌خواهد بود. و اين،‌در جريان بيداري شرق كاري بغايت مشكل ولي اجتناب ناپذير است. با اين كار است كه شرقي مي تواند تضادها را بهتر دريابد‌، تا اعماق اصل خويش پيش رود و عناصر اساسي تفكر خود را باز شناسد . با اين حال هر چقدر غرب براي شفاف ساختن خودش تلاش كند كار آسان مي شود. غرب ديگر آن قدرها تار و راز آلود نيست؛ او بيش از پيش رازهاي روحش را بر ملا مي كند .
قطعا،‌چنان كه بعضي ها ممكن است نتيجه گيري كنند،‌ مسأله باز گشت به زندگي اي كه پيش از غربي سازي در شرق وجود داشت و يا كنار گذاشتن محض و ساده تكنيك جديد در كار نيست. بر عكس،‌موضوع بر سر كسب روح فن آ‌وري غربي بدون جذب شدن آن چناني توسط غرب است . بنابراين آن چه تا به حال رخ داده ،‌دقيقا عكس اين بوده : شرق در ظاهر جذب غرب شده است ،‌ بي آن كه با روح تكنولوژيك آن در آميزد.
6ـ همه اينها صحيح ولي ناكافي است :‌شرق به قهرمانان و شهيدان نياز دارد. استعمار زدايي نمي تواند به نهايت خويش دست يابد مگر به واسطه كنش قهرمانان. قهرمان به معني واقعي كلمه‌، نمي خواهد پيروز شود بلكه مي خواهد آزاد شود‌،زيرا محرك كنش وي نه ميل به سلطه بلكه عشق است. در زمانه فعلي خرد تنها نمي تواند به كار شرق بيايد. بيشتر غرب است كه براي ملايم كردن رفتار گاه خشنش به خرد نياز دارد . آن چه كه شرق بدان نياز دارد‌،قهرماني است . شرقي ‌ها بايد ياد بگيرند قهرمانانه بميرند تا به زندگي گذشته خود و همچنين زندگي آينده وارثانشان عزت ببخشند .تنها راه اصيل كه فعلا در شرق گشوده مانده‌، راه مردن قهرمانانه است. وانگهي ،‌عرفان شرقي هم اين راه را به ما پيشنهاد مي كند. عرفاني كه از مرگ روي بگرداند و درس زندگي شجاعانه ندهد‌، عرفاني رنگ باخته براي لذت بخشيدن به كاهلان خواهد بود. مرگ قهرمانانه قلمرو يك طبع عرفاني است. 1) occidemtalisation 2) objectivete 3) decolonisation 4) subjective 5) objectif 6)

منبع: سايت خبرگزاري ميراث فرهنگي