سخنرانی ناصر فکوهی در خانه هنرمندان / 21 خرداد 1397 سایت انسان شناسی و فرهنگ
تعبیر این دیالکتیک در انسانشناسی، وجود حسها (استتیس به معنای حس داشتن در ریشه زیباییشناسی) در برابر «بیحسی» (انستزیا در ریشه بیحسی) است: حس داشتن یا نداشتن، برانگیخته شدن یا نشدن، طعم زندگی یا بیتفاوتی مرگ، که در تداوم نگاه انسانشناختی میتوان به آن مفاهیم «زندگی زیستی» (حسهای پنجگانه) در برابر«بیحسی» (فقدان حسها) را مطرح کرد: ندیدن، نشنیدن، نبود طعم، بیحسی بساوایی و بویایی. اما این دیالکتیک، چه از متون اساسی انسانشناسی حرکت کنیم (لوی استروس) و چه از تاریخ هنر، ما را در موقعیتی پارادوکسیکال قرار میدهد که نمیتوانیم پاسخ روشنی به آن بدهیم. اینکه، توزیع نظامهای حسی چه در بین پنج حس در همه انسانها و چه در بین حسها و روابط آنها در فرهنگهای مختلف، چه در روابط و تداومها و برساختههای ریشه گرفته از حسها بر اصل تفاوت سامان مییابند و نه بر اصل انسجام : فرهنگهای شنیداری و دیداری و لامسه و غیره، یکسان نیستند. «سکوت» نه در بین فرهنگهای مختلف، نه میان کنشگران مختلف یک فرهنگ، نه در زمانهای مختلف و نه در مکانهای مختلف، یک معنا ندارد و به یک صورت «خوانده» (شنیده) نمیشود. همانگونه که خلاء ، تهی بودگی، سیاهی یا سفیدی مطلق چنین هستند. در تاریخ هنر نیز با این دیالکتیک نمیتوانیم معنایی بر «هیچ بودگی» (rien) بگذاریم: از تابلوهای کازیمیر مالویچ و جنبش سوپرماتیسم روس،«چهار گوش سیاه بر زمینه سفید» (1915) و «چهار گوش سفید بر زمینه سفید»(1918) تا «نمایشگاه خلاء ایو کلاین» (1958) تا قطعه «چهار دقیقه و سی و سه ثانیه» جان کیج(1952) و معماری تادائو آندو برای نمونه «موزه هنر معاصر نائوشیما» (1992) یا «کلیسای ایباراکی» (1989) و... ما همواره با ادراک مشترکی از فضا، از «بودن» و «نبودن» روبرو میشویم که فراتر از تقابل ساختاری، بر رهایی تخیل و آزادی اندیشه تاکید دارند: مالویچ از رهایی نقاشی از اشیاء انگشت میگذارد؛ کلاین بر فضای خالی گالری ِ نمایش به مثابه قدرت بالقوهای که به [تصوّر] خلاقیت هنری امکان میدهد؛ جان کیج با قطعه «سکوت» خود به صداهای بیشمار جوّ موجود در تالار موسیقی امکان شنیده شدن میدهد و زایش هنری را در قالبی اجرایی از صداهای «ممنوع» و آزاد شده ممکن میکند و سرانجام تادائو با امکان دادن به فراگرفتن مواد طبیعی (چوب، طبیعت سبز، نور، خلاء های ساختی) به سلطه قدرتمند یک «نیروی آرام» روی الگوی و سنت ژاپنی. از این رو، نباید شگفتزده شد که معمار بزرگی چون کریستیان دو پورتزامپارک با اشاره به لائوتسه و این جمله او که: « خانه من دیوار ها نیستند، کف زمین نیست، سقف بالای سرم هم نیست، بلکه خلائی است که میان این عناصر وجود دارد، زیرا درون این خلاء است که من زندگی می کنم» و به فرانک للوید رایت که این جمله را خوانده بود و با خود گفته بود: « وقتی این جمله را خواندم، کتاب را روی قلبم فشردم؛ با خودم گفتم: این راز من است و نباید آن را برای هیچ کسی فاش کنم، بدین ترتیب من در تمام مدت عمرم، در معماری خودم، خلاء را احساس می کردم...» بیان میکند که چگونه ارزش خلاء را درک کرده است. و همین نکته را در رویکرد نشانهشناختی بارتی به شهر توکیو نیز میبینیم که در «امپراتوری نشانهها» (1970) مرکز شهر را یک «مرکز آکنده از تهی» میداند. با توجه به نکات بالا در این سخنرانی درآمدی خواهیم داشت به اهمیت «نساختن» در امر «ساختن» و به ظرفیتهای خلاقیت در حفظ خود در موقعیت «نامادّیت» (immateriality) و یا بهتر بگوییم در گذار هوشمندانه و خلاق «نامادّیت به مادّیت» تا به معماری خود بردازیم و بگوییم که چگونه ما با تخریب تهیبودگی و خلاء ظرفیت های خلاقیت، زیباییشناسی و هویت یافتن و طعم زندگی خوانشی از آن را که در معماری خود را با طعم و احساس خوشایند تعلق به فضا/ زمان نشان میدهد در وجود خویش از میان برده ایم و در معماری و شهرسازیمان به بیهویتی به مثابه محور اصلی رسیدهایم
+ نوشته شده در جمعه ۱۳۹۷/۰۳/۱۸ ساعت 12:14 توسط محمد قجقی
|