آنا طولی دیار افسانه ها و داستان ها ست. در هر نقطه ای از این سرزمین کهن می توانید با افسانه ها و حکایات جالب توجه و شنیدنی مختص به آن مناطق مواجه شده و به داستان مردی که عمری به اندازه ۷ عقاب داشت ، دختری که نام خود را به جزیره ای داده ، کودکی که برروی دلفین سوار شده و مارهایی که با شیر تغذیه می کردند و افسانه های بیشمار دیگری را با زبانی شیرین و دلنشین گوش دهید . در آنا طولی هر درخت ، کوه ، سنگ ، گرگ و پرنده ای، هر دریا ئی و جویباری افسانه ای دارد . افسانه" Munzur" که اکنون نقل خواهیم کرد یکی از این افسانه های شنیدنی و جالب توجه است .

گویند در قدیم الایام در نزدیکی روستای" Koyungölü" وابسته به شهرستان" Ovacık" استان امروزی تونجلی کارگر زبردست و ماهر ی بنام"مونزور" در خدمت ارباب روستا کار می کرد. این زحمتکش کلیه اوامر ارباب را بجای آورده و از چوپانی گرفته تا امور کاشت و درو، هر کاری از دست اش بر می آمد. "مونزور" از تیمار اسبها و گاومیش ها گرفته تا مراقبت و تغذیه گوسفند ان شیرده تمامی کارهای مزرعه را دنبال کرده و بدون آزار و اذیت دام ها از آنها چنان دو چشم خود مراقبت می کرد. ارباب نیز بعلت این جدیت و حساسیت در کارها به او احترام نهاده و همواره اظهار رضایت و خشنودی می نمود .

بارش مداوم باران، آن سال برکت و حاصلخیزی به همراه آورد . با کشت خاکهای پربرکت، انبارها با غلات پر گشته ، باغ و بوستانها با انواع میوه جات رنگین شده و گوسفندان جفت زائیدند. این برکت و حاصلخیزی ارباب روستا را به زیارت خانه خدا مصمم ساخت. ولی قبلا کارگر با وفا ی خود را به نزد ش فراخوانده و چنین گفت ببین پسرعزیزم من دیگر پیر شدم و زیارت خانه خدا نصیبم شده است . خانه و کاشانه، مال و ملک وزن و بچه خود را به تو امانت خواهم کرد. به تو اطمینان کامل دارم مرا دلواپس نکن و وظایفت را بخوبی انجام بده. ارباب روستا درپی این و صیت نزد همسر ش رفته و از او نیز طلب حلالیت نمود و سپس نیز به راه افتاد.

در آن دوران وسائط نقلیه سریع سیر وجود نداشته و سفر حج ماهها بطول می انجامید. ارباب روستا پس از این سفر طولانی بالاخره به خاکهای مقدس رسیده و به اجرای مناسک حج آغاز نمود . روزی زن ارباب "مونزور" را صدا زده و به او گفت ببین پسرم حلوا پختم . اربابت این حلوا را خیلی دوست داشت . به یاد او این حلوا را پختم . سهم تو را هم سوا کردم . سپس حلوا را در ظرف فلزی کوچکی گذاشته و به هنگام دادن به مونزور از ته دل آهی کشیده و گفت ای کاش که اربابت اکنون اینجا می بود. مونزور خوش قلب پاسخ می داد : مادر خاتون شما سهم اربابم را در ظرف بگذارید من برایش ببرم. مادر خاتون این پیشنهاد مونزور را به ساده لوحی او تعبیر کرده و پیش خود اندیشد حتما هوس حلوا کرده و مقداری که برایش گذاشتم کم به نظر رسیده و رویش نمی آید که مقدار بیشتری بخواهد. پس مقدار دیگری از حلوای گرم را در ظرف فلزی نهاده و به مونزور داد . مونزور ظرف حلوا را از دست مادر خاتون گرفته و دریک لحظه از دیده ها ناپدید گردید. مونزور حلوا را که هنوز گرم بود به نزد اربابش که درحال دعا و نیایش بود برده و بدون صرف کلمه ای با همان سرعت از آنجا دور شد. ارباب مونزور را دیده ولی تا می خواهد سرش را برگردانده و به او نگاه کند مونزوراز نظر ناپدید شد. ارباب که مات و مبهوت مانده بود نخست گمان نمود که این یک خیال است ولی با دیدن ظرف حلوا متوجه اصل قضیه شده و در ته دلش احترام خاصی نسبت به مونزور احساس کرده و به خود قول داد که پس از بازگشت به روستا جریان امر را به همگان بازگو نماید. مونزور پس از رساندن حلوا به اربابش به روستا برگشته و در خانه او را زد . وقتی زن ارباب در را باز کرده و مونزور را در مقابلش دید پرسید چی شد مونزور؟ انشالله که خیر است. مونزور نیز جواب داد مادر خاتون حلوا را به اربابم رساندم . درحال دعا کردن بود ظرف را گذاشتم و برگشتم . مادر خاتون باور نکرده ولی بازهم به گمان ساده لوحی مونزور گفت کار خوبی کردی دستت درد نکند. و این جریان را به اطرافیانش تعریف نمود . قبل از بازگشت ارباب به روستا این داستان ورد زبان همگان گردید. پس از گذشت مدتی، ارباب سفرحج را به اتمام رسانده و به روستا بازگشت. اهالی روستا به استقبال ارباب رفته و برای بوسیدن دست ارباب صف کشیدند. اربابِ روستا به روستاییان، مونزور را نشان داده و گفت : حاجیِ اصلی "مونزور" است و باید دست او را ببوسید. مونزور به مقام عرفان رسیده و دست او را نخست من خواهم بوسید. سپس روبه روستاییان کرده و گفت: ببینید این ظرف حلوا را مونزور در روزهایی که من در حج بودم برای من آورده، او از اولیاست. مردم روستا که قبلا جریان امر را از مادر خاتون شنیده بودند متوجه اصل قضیه شده و برای بوسیدن دست مونزور بدنبالش افتادند. مونزور که نمی خواست تا سرش افشا گردد بسوی کوه فرار کرده و بین مردم روستا و مونزورتعقیب و گریز شروع شد. وقتی مونزور و اهالی روستا به محل امروزی رودخانه مونزور رسیدند کاسه پر از شیر از دست مونزور بر زمین افتاده و از زمینی که شیر بر آن ریخته شد، آبی به سفیدی شیر فوران کرد. پس از این حادثه مونزور چهل قدم دیگر برداشته و در هر قدم یک منبع آب دیگر از زیرزمین فوران نمود. در این میان مونزور دستها نش را به آسمان بلند کرده و دعا کرد پروردگارا رازم را فاش نکن و مرا به نزد ت بگیر. بعد نیز برروی صخره ای رفته و چماق و کاسه خالی ایی را که در دست داشت بر زمین انداخته و از نظرها ناپدید شد و از او تنها کاسه خالی شیر و چماق چوپانی بجای ماند. داستان زندگی مونزور کاردان و زحمتکش ورد زبان مردم منطقه تونجلی گردیده و از نسلی به نسل دیگر نقل گشته و تا به امروز رسید

منبع: ت.ر.ت فارسی