سفرنامه مغولستان / خوان اول: جنگ رستم و چنگیز برای گرفتن روادید مغولستان .
همچنین ترکیهایها مغولستان را سرزمین پدری خودشان میدانند و در تبلیغاتی که برای تورهای گردشگری به مغولستان در ترکیه منتشر میشود، جمله «آنا یوردوموزدن آتا یوردوموزا» را زیاد میتوان دید. یعنی از سرزمین مادری [ترکیه] به سرزمین پدری [مغولستان]. همه اینهایی که نوشتم دست به دست هم داده تا رفت و آمد ترکیهایها به مغولستان زیاد باشد. البته آن سوی سکه را هم باید دید. ترکیه حمله مغول به سرزمینی که در آن روزگار نامش آناتولی بود و بخشی زیر چتر بیزانس و بخشی زیر حکومت سلجوقیان روم بود، به دیده حمله قومی وحشی به سرزمینهای متمدن مینگرد و در فیلمها و سریالهای تاریخیاش (همچون سریال «دریلیش ارطغرل» که اکنون از شبکه ملی «ت.ر.ت» پخش میشود)، آنرا بازنمایی و نقد میکند. اما یک عده توی ایران داریم که صراحتا در شبکههای اجتماعیشان چنگیزخان را محترم و حتی مقدس میشمارند و مدعی خویشاوندی با وی هستند. باور جدی دارم که اگر تاریخنگاری رسمی ترکیه درباره حضور اقوام ترک و زبان ترکی در منطقه، در ایران ترجمه و منتشر شود، خیلی از ادعاها و سر و صداها میخوابد.
بگذریم... حالا اینکه چرا من نمیخواستم از استانبول به مغولستان بروم هم به این نکته باز میگشت که مغولستان با استان شینچیانگ یا اویغورستان یا ترکستان شرقی هممرز است. میخواستم جوری برنامهریزی کنم که ابتدا به این استان در کشور چین رفته و پس از چند روز بازدید از شهرهایی همچون کاشغر و ختن و تاشکورگان تاجیک و... از مرز زمینی به مغولستان بروم.
بههر روی، وقتی فهمیدم هنوز نامهام از مغولستان نیامده، بلیط فردا به مقصد ایران را گرفتم. آن هم به چه بهایی! هواپیماییهای ترکیه هرچه به زمان پروازشان نزدیکتر میشود، مسافر را بیشتر سر کیسه میکنند. همین شد که بلیط را تقریبا دو برابر بهای عادی گرفته و به ایران رفتم.
پنجاه روز از رفتنم به ایران میگذشت و خبری نبود که نبود. هرچه هم دوستانم در آنکارا به سفارتخانه مغولستان زنگ میزدند، کسی پاسخ نمیداد. بنابراین زنگ زدند به کنسولگری این کشور در استانبول. آنها هم بررسی کرده و گفتند که هنوز نامهام نیامده است. بنابراین دوباره به مسئول دوره در مغولستان ایمیل زده و گفتم با وجود اینکه قرار بود نامهام دو روزه بیاید، نزدیک دو ماه شده و خبری نیست. دو روز بعد بود که آن مسئول که نامش «اردنه اوچیر» (ErdeneOchir) است پاسخم را داد. خیلی پوزشخواهی کرد و گفت فکر میکرده نامهام همان موقع فرستاده شده و من هم روادیدم را دریافت کردهام. بعد هم توضیح داد که خودش چندین بار با وزارتخانه تماس گرفته و چون کسی پاسخ نداده، حضوری به آنجا رفته و پیگیری کرده است. از من تصویر صفحه نخست گذرنامهام را خواست و من هم همان لحظه برایش ایمیل کردم. یک روز بعد دوباره ایمیل زد و گفت که نامهام همان روز صادر شده و میتوانم به سفارتخانه رفته و روادیدم را بگیرم. تشکر کرده و یکی دو روز دست نگه داشتم تا از رسیدن نامه مطمئن شوم. دوباره زنگ زدن دوستم که در آنکارا مانده بود به سفارتخانه مغولستان آغاز شد و وقتی باز هم کسی پاسخ نداد، به کنسولگری استانبول زنگ زد و آنها هم بررسی کرده و گفتند که هنوز نامه به دستشان نرسیده است. اردنه (مسئول دوره) که خودش هم نگران بود، دوباره برایم ایمیل زد و پرسید که آیا روادیدم را دریافت کردهام یا نه. من هم برایش توضیح دادم بر پایه آنچه کنسولگری استانبول گفته، هنوز نامهام نرسیده است. گویا اردنه هم دوباره میرود به وزارتخانه و آنها هم برایش توضیح میدهند که دقیقا همان روز نامهام را به سفارت آنکارا فرستاده بودند و شماره و تاریخ نامه را هم به وی میدهند. بنابراین اردنه که از دردسرهای روادید من حسابی خسته شده بود، یک ایمیل بسیار تند به من میزند که «تو مگر قرار نبود بروی به سفارت آنکارا؟ پس چرا رفتی کنسولگری استانبول؟ وقت من دارد برای کار تو تلف میشود و من هر روز باید بروم وزارتخانه و بیایم و...». خلاصه از خواندن رایانامهاش حسابی شرمنده شدم. برایش هم توضیح دادم که کنسول سفارتخانه مغولستان در آنکارا به من گفته بود که نامهها همزمان هم به سفارت آنکارا و هم به کنسول استانبول فرستاده میشود و من میتوانم از هر کدام که بخواهم پیگیر شوم. ضمن اینکه کنسول سفارتخانه در آنکارا یا در دفترش نیست یا تلفنش را پاسخ نمیدهد. کلی هم پوزشخواهی کردم. و او هم دیگر پاسخی نداد.
حالا چیزی نزدیک یبست روز به برگزاری دوره مانده بود و من باید هم روادید مغولستان را میگرفتم و هم روادید چین را. اما چنین فرصتی نداشتم. بنابراین دور روادید و سفر به چین را خط کشیدم. میتوانستم آنگونه که کنسول سفارت گفته بود، یک روز زودتر به استانبول رفته و از کنسول مغولستان در آنجا روادیدم را دریافت کرده و مستقیما از استانبول به اولانباتور پرواز کنم. اما راستش شک و تردید داشتم. وقتی کنسول استانبول گفته بود که نامهام را دریافت نکرده است، ممکن است الکی بروم و چیزی هم به دست نیاورم. بنابراین از دوستانم سراغ گرفتم ببینم کسی از ایران به آنکارا میرود تا گذرنامهام را به وی سپرده و او کارهای دریافت روادید را انجام دهد یا نه. علی، یکی از دوستان زنجانیام که در یک شرکت معتبر ترکیهای جزو مدیران است، همان روزها برای عید فطر به ایران آمده بود و قرار بود تا چند روز دیگر به آنکارا باز گردد. بنابراین گذرنامهام را دادم به اتوبوسهای زنجان و به دستش رسید. در آنکارا هم قرار بود بهرام، دوست ملکانیام (ملکان، شهری در استان آذربایجان شرقی) گذرنامه را از وی دریافت کرده و ببرد سفارتخانه برای روادید. علی یکشنبه به آنکارا رفت و قرار شد گذرنامه را دوشنبه به بهرام برساند. اما با بهرام که هماهنگ کردم، گفت ترم تابستانه آغاز شده و او تنها جمعهها فرصت چنین کاری دارد. میدانستم دروغ نمیگوید؛ چه اینکه همه چیز بهرام را میدانستم و تنها برای او که نه، برای خودمان و کشورمان افسوس میخوردم. چرا؟
بهرام دانشجوی دکترای مهندسی هستهای در همان دانشگاه حاجتتپه بود و بهطور اتفاقی در باشگاه ورزشی دانشگاه یکدیگر را دیدیم. بعد هم شدیم دوستان صمیمی. خوابگاهمان یکی بود و بنابراین صبحها از خوابگاه با یکدیگر به دانشگاه رفته و در کتابخانه مشغول مطالعه میشدیم تا شب که دوباره با یکدیگر به خوابگاه برگردیم. صبحانه و ناهار را هم با یکدیگر میخوردیم و با یکدیگر به استخر شنای دانشگاه یا مراکز خرید و... میرفتیم. پسری است به معنای واقعی، پایه در دوستی. او کارشناسی ارشدش را در ایران گرفته بود و بعد هم بهعنوان دانشجوی ممتاز، به سازمان انرژی اتمی معرفی شد. دوره سربازیاش را در آنجا گذراند و بهصورت قراردادی و پروژهای مشغول به کار شد. اما گویا چون پارتی نداشت، نهایتا پروژهاش را دادند به یکی دیگر که آشنا داشت و او را اخراج کردند. اینکه بهرام شایسته کار کردن در چنین سازمانی بود را ما نه، بلکه ترکیهایها فهمیدند و از همکاریاش سود بردند. بههرحال بهرام پس از اخراجش از سازمان انرژی اتمی، افسردگی شدید پیدا کرد و کارش به پزشک و داروهای قوی و... کشیده شد. نهایتا رزومهاش را برای دانشگاههای ترکیه فرستاد تا از آنها بورس تحصیلی بگیرد و همزمان چهار دانشگاه بیلکنت، حاجتتپه (که هر دوی اینها جزو دانشگاههای گروه الف ترکیه بوده و معمولا مقام نخست یا دوم را در سطح دانشگاههای ترکیه دارند) و دانشگاه آتاترک ارزروم، درخواستش را پذیرفتند. او نهایتا حاجتتپه را برگزید. اما در حاجتتپه هم دانشجویی استثنایی شد. گروه مهندسی هستهای حاجتتپه در ترکیه بسیار شناختهشده است و استادانش بسیار سختگیر. به گونهای که در همین دو سال شاهد بودم معدود دانشجویانی که پذیرفته میشدند، در همان نیمسال نخست یا دوم انصراف میدادند و میرفتند. اما بهرام نه تنها از پس همه دروس بر آمد، بلکه دستیار همه استادان شده بود و هر استادی که نمیتوانست به دانشگاه بیاید، به بهرام میگفت به جایش به دانشجویان درس بدهد. همچنین میدیدم که دانشجویان دکترای دانشگاههای دیگر به سراغ او در کتابخانه دانشگاه میآمدند تا در حل مسائل پیچیده و دشوار، کمکشان کند. و میدیدم مسائلی که بهرام به سادگی حل میکرد، برای دیگر دانشجویان دکترا آنچنان دشوار بود که مجبور میشد گاهی چندین مرتبه تکرار کند تا بفهمند. نهایتا بهرام نخستین دانشجوی دکترای این دانشگاه شد که توانسته بود آزمون جامع را با نمره الف بگذراند. حالا اگر ما قدراین بهرام را ندانستیم، ترکیهایها می دانند و همین است که فاصله ما و ترکیه به اینجا رسیده.
اینها را که درباره بهرام به حاشیه رفتم برای این بود که بگویم وقتی میگفت در طول هفته نمیرسد، کاملا درکش میکردم. بالاخره روز جمعه رسید و منتظر بودم بهرام به سفارتخانه برود. اما همان صبح جمعه به یکباره پیام فرستاد که استادش گفته حتما روز جمعه هم باید به دانشگاه برود و چارهای ندارد. واقعا من هم گیر کرده بودم و هرچه زمان بیشتر میگذشت، احتمال چند برابر شدن بهای بلیط و حتی تمام شدنش مرا نگران میساخت. چاره دیگری هم نداشتم. بهرام قول داد به دانشگاه برود و استادش را ببیند و اگر شد، سریعا از همانجا به سفارتخانه برود. که خوشبختانه کارش زود در دانشگاه به پایان رسید و خودش را به سفارتخانه رساند. یک ساعتی معطل شد و بالاخره روی تلگرام، عکس روادید مغولستان را برایم فرستاد. یک نفس آسوده کشیدم. شماره راننده ایرانی اتوبوس آنکارا تهران را بهش دادم. اتفاقا روز جمعه از آنکارا به تهران میآمد. اما وقتی گفت که میخواهد گذرنامهام را به ایران بفرستد، راننده نرخ این کار را صد دلار، یعنی نزدیک چهارصد هزار تومان اعلام کرد. انصافا ما ایرانیها خوب بلدیم همدیگر را در مواقع نیاز، سرکیسه کنیم. آنجا را بیخیال شده و به دفتر اتوبوسرانی مترو (که جزو بهترین شرکتهای اتوبوسرانی ترکیه است) رفت. آنجا گفتند با سی دلار میآورند گذرنامه را. بنابراین آنرا تحویل گرفتند و بهرام هم به دانشگاه رفت. اما دو روز بعد با وی تماس گرفتند که راننده میگوید کمتر از هفتاد دلار نمیگیرم. باز بهرام راه افتاد رفت دفتر اتوبوسرانی و گذرنامهام را گرفت. در همین شرایط یکی دیگر از دوستان قرار بود از آنکارا به تهران بیاید. بنابراین گذرنامه را از بهرام تحویل گرفت و چند روز بعد به تهران آورد. تهران هم برادرزادهام که دانشجو است، رفت و گذرنامهام را گرفت و برایم پست کرد و بالاخره چند روز بعد به دستم رسید.
اما بخوانید حکایت بلیط خریدنم را. همانگونه که نوشتم، تا سال پیش پروازهای ارزان بهای پگاسوس میان استانبول و اولانباتور برقرار بود که میشد با دو و نیم میلیون تومان رفت و برگشتش را خرید. اما امسال دیگر خبری از این پروازها نبود و بنابراین تنها «خطوط هوایی ترکیش» مانده بود که به گران بودن شناخته میشود. از تهران به استانبول و از استانبول به اولانباتور اگر از یک ماه پیش از سفر خریداری شود، حدود چهار و نیم میلیون تومان میشود. اما چون نگران بودم مانند سال پیش روادیدم آماده نشود، صبر کردم تا روزی که بهرام روادیدم را گرفت اقدام کنم. بهرام جمعه روادید را گرفت و من شنبه که پیگیر شدم دیدم هفت میلیون تومان است، چون دقیقا یک هفته زمان مانده بود. یک لحظه دچار تردید شدم که آیا هفت میلیون تومان برای بلیط مغولستان میارزد؟ سال پیش همین موقع با شش میلیون و هشتصد هزار تومان به سه کشور ترکمنستان، ازبکستان و تاجیکستان سفر کردم و همه هزینههای بلیط و هتل و بیمه و خوراک و... را هم در بر میگرفت. اما کنون باید هفت میلیون بپردازم تنها برای بلیط هواپیما. هرچند بقیه هزینهها بر دوش برگزارکننده دوره بود. بههر روی در این دو سال این برگزارکنندگان را خیلی اذیت کرده بودم تا شرایط رفتنم فراهم شود. حالا اگر به ایشان میگفتم پس از این همه تلاش و صدور روادید، به خاطر گران بودن بلیط نمیآیم، مطمئن بودم که دومین لشکرکشی مغول به ایران را به راه میاندازند و میآیند که دخلم را در بیاورند. بنابراین ناچار به خرید شدم و دقیقا 6860 هزار تومان پرداختم.
روز چهارشنبه بلیط را به شعبه ارزی بانک ملی خیابان نظر اصفهان بردم و کارهای دریافت ارز مسافرتی را انجام دادم. این نخستین بار بود که برای ارز مسافرتی اقدام میکردم که هر سال تنها یکبار سیصد دلار ارز دولتی به شما میفروشند. لحظهای که من خریدم تفاوت بهای دلار دولتی با آزاد تقریبا پانصد تومان میشد و بنابراین یکصد و پنجاه هزار تومان برایم میماند. البته این نه تنها اولین، بلکه آخرین بار هم شد که ارز دولتی سفر گرفتم. چه اینکه دولت «تدبیر و امید»، یکی دو ماه بعد اعلام کرد که دیگر ارز دولتی برای مسافرت نمیدهد. دو ماه بعدتر هم اعلام کرد که در بودجه سال 97، مبلغ 220 هزار تومان عوارض خروج از هر مسافر میگیرند که این میزان در سفر دوم به 330 و در سفر سوم به 440 هزار تومان خواهد رسید. این یعنی عملا دارند امکان سفر خارجی رفتن را از ما میگیرند (چون یادداشتی با نام «آیا همه ایرانیان ممنوعالخروج شدهاند» در فرارو نوشتهام، بیش از این در اینجا نمینویسم).
همان روز رفتم میدان نقش جهان و دو تا جعبه خاتم که جاقلمی هم بود به همراه یک جعبه کوچک جواهرات خاتمکاری شده خریدم بهعنوان سوغات برای مسئولین برنامه که این چند وقته اذیتشان کرده بودم. سه تا پاکت گز در بستهبندی فانتزی هم خریدم. بعد هم به خانهمان در زرینشهر برگشته، این دو روز باقیمانده مقالات نیمهکارهام را کمی پیش بردم و شب پیش از حرکت هم به جای خوابیدن، وسایلم را جمع کرده و دوش گرفته و آماده رفتن شدم.
بگذریم... حالا اینکه چرا من نمیخواستم از استانبول به مغولستان بروم هم به این نکته باز میگشت که مغولستان با استان شینچیانگ یا اویغورستان یا ترکستان شرقی هممرز است. میخواستم جوری برنامهریزی کنم که ابتدا به این استان در کشور چین رفته و پس از چند روز بازدید از شهرهایی همچون کاشغر و ختن و تاشکورگان تاجیک و... از مرز زمینی به مغولستان بروم.
بههر روی، وقتی فهمیدم هنوز نامهام از مغولستان نیامده، بلیط فردا به مقصد ایران را گرفتم. آن هم به چه بهایی! هواپیماییهای ترکیه هرچه به زمان پروازشان نزدیکتر میشود، مسافر را بیشتر سر کیسه میکنند. همین شد که بلیط را تقریبا دو برابر بهای عادی گرفته و به ایران رفتم.
پنجاه روز از رفتنم به ایران میگذشت و خبری نبود که نبود. هرچه هم دوستانم در آنکارا به سفارتخانه مغولستان زنگ میزدند، کسی پاسخ نمیداد. بنابراین زنگ زدند به کنسولگری این کشور در استانبول. آنها هم بررسی کرده و گفتند که هنوز نامهام نیامده است. بنابراین دوباره به مسئول دوره در مغولستان ایمیل زده و گفتم با وجود اینکه قرار بود نامهام دو روزه بیاید، نزدیک دو ماه شده و خبری نیست. دو روز بعد بود که آن مسئول که نامش «اردنه اوچیر» (ErdeneOchir) است پاسخم را داد. خیلی پوزشخواهی کرد و گفت فکر میکرده نامهام همان موقع فرستاده شده و من هم روادیدم را دریافت کردهام. بعد هم توضیح داد که خودش چندین بار با وزارتخانه تماس گرفته و چون کسی پاسخ نداده، حضوری به آنجا رفته و پیگیری کرده است. از من تصویر صفحه نخست گذرنامهام را خواست و من هم همان لحظه برایش ایمیل کردم. یک روز بعد دوباره ایمیل زد و گفت که نامهام همان روز صادر شده و میتوانم به سفارتخانه رفته و روادیدم را بگیرم. تشکر کرده و یکی دو روز دست نگه داشتم تا از رسیدن نامه مطمئن شوم. دوباره زنگ زدن دوستم که در آنکارا مانده بود به سفارتخانه مغولستان آغاز شد و وقتی باز هم کسی پاسخ نداد، به کنسولگری استانبول زنگ زد و آنها هم بررسی کرده و گفتند که هنوز نامه به دستشان نرسیده است. اردنه (مسئول دوره) که خودش هم نگران بود، دوباره برایم ایمیل زد و پرسید که آیا روادیدم را دریافت کردهام یا نه. من هم برایش توضیح دادم بر پایه آنچه کنسولگری استانبول گفته، هنوز نامهام نرسیده است. گویا اردنه هم دوباره میرود به وزارتخانه و آنها هم برایش توضیح میدهند که دقیقا همان روز نامهام را به سفارت آنکارا فرستاده بودند و شماره و تاریخ نامه را هم به وی میدهند. بنابراین اردنه که از دردسرهای روادید من حسابی خسته شده بود، یک ایمیل بسیار تند به من میزند که «تو مگر قرار نبود بروی به سفارت آنکارا؟ پس چرا رفتی کنسولگری استانبول؟ وقت من دارد برای کار تو تلف میشود و من هر روز باید بروم وزارتخانه و بیایم و...». خلاصه از خواندن رایانامهاش حسابی شرمنده شدم. برایش هم توضیح دادم که کنسول سفارتخانه مغولستان در آنکارا به من گفته بود که نامهها همزمان هم به سفارت آنکارا و هم به کنسول استانبول فرستاده میشود و من میتوانم از هر کدام که بخواهم پیگیر شوم. ضمن اینکه کنسول سفارتخانه در آنکارا یا در دفترش نیست یا تلفنش را پاسخ نمیدهد. کلی هم پوزشخواهی کردم. و او هم دیگر پاسخی نداد.
حالا چیزی نزدیک یبست روز به برگزاری دوره مانده بود و من باید هم روادید مغولستان را میگرفتم و هم روادید چین را. اما چنین فرصتی نداشتم. بنابراین دور روادید و سفر به چین را خط کشیدم. میتوانستم آنگونه که کنسول سفارت گفته بود، یک روز زودتر به استانبول رفته و از کنسول مغولستان در آنجا روادیدم را دریافت کرده و مستقیما از استانبول به اولانباتور پرواز کنم. اما راستش شک و تردید داشتم. وقتی کنسول استانبول گفته بود که نامهام را دریافت نکرده است، ممکن است الکی بروم و چیزی هم به دست نیاورم. بنابراین از دوستانم سراغ گرفتم ببینم کسی از ایران به آنکارا میرود تا گذرنامهام را به وی سپرده و او کارهای دریافت روادید را انجام دهد یا نه. علی، یکی از دوستان زنجانیام که در یک شرکت معتبر ترکیهای جزو مدیران است، همان روزها برای عید فطر به ایران آمده بود و قرار بود تا چند روز دیگر به آنکارا باز گردد. بنابراین گذرنامهام را دادم به اتوبوسهای زنجان و به دستش رسید. در آنکارا هم قرار بود بهرام، دوست ملکانیام (ملکان، شهری در استان آذربایجان شرقی) گذرنامه را از وی دریافت کرده و ببرد سفارتخانه برای روادید. علی یکشنبه به آنکارا رفت و قرار شد گذرنامه را دوشنبه به بهرام برساند. اما با بهرام که هماهنگ کردم، گفت ترم تابستانه آغاز شده و او تنها جمعهها فرصت چنین کاری دارد. میدانستم دروغ نمیگوید؛ چه اینکه همه چیز بهرام را میدانستم و تنها برای او که نه، برای خودمان و کشورمان افسوس میخوردم. چرا؟
بهرام دانشجوی دکترای مهندسی هستهای در همان دانشگاه حاجتتپه بود و بهطور اتفاقی در باشگاه ورزشی دانشگاه یکدیگر را دیدیم. بعد هم شدیم دوستان صمیمی. خوابگاهمان یکی بود و بنابراین صبحها از خوابگاه با یکدیگر به دانشگاه رفته و در کتابخانه مشغول مطالعه میشدیم تا شب که دوباره با یکدیگر به خوابگاه برگردیم. صبحانه و ناهار را هم با یکدیگر میخوردیم و با یکدیگر به استخر شنای دانشگاه یا مراکز خرید و... میرفتیم. پسری است به معنای واقعی، پایه در دوستی. او کارشناسی ارشدش را در ایران گرفته بود و بعد هم بهعنوان دانشجوی ممتاز، به سازمان انرژی اتمی معرفی شد. دوره سربازیاش را در آنجا گذراند و بهصورت قراردادی و پروژهای مشغول به کار شد. اما گویا چون پارتی نداشت، نهایتا پروژهاش را دادند به یکی دیگر که آشنا داشت و او را اخراج کردند. اینکه بهرام شایسته کار کردن در چنین سازمانی بود را ما نه، بلکه ترکیهایها فهمیدند و از همکاریاش سود بردند. بههرحال بهرام پس از اخراجش از سازمان انرژی اتمی، افسردگی شدید پیدا کرد و کارش به پزشک و داروهای قوی و... کشیده شد. نهایتا رزومهاش را برای دانشگاههای ترکیه فرستاد تا از آنها بورس تحصیلی بگیرد و همزمان چهار دانشگاه بیلکنت، حاجتتپه (که هر دوی اینها جزو دانشگاههای گروه الف ترکیه بوده و معمولا مقام نخست یا دوم را در سطح دانشگاههای ترکیه دارند) و دانشگاه آتاترک ارزروم، درخواستش را پذیرفتند. او نهایتا حاجتتپه را برگزید. اما در حاجتتپه هم دانشجویی استثنایی شد. گروه مهندسی هستهای حاجتتپه در ترکیه بسیار شناختهشده است و استادانش بسیار سختگیر. به گونهای که در همین دو سال شاهد بودم معدود دانشجویانی که پذیرفته میشدند، در همان نیمسال نخست یا دوم انصراف میدادند و میرفتند. اما بهرام نه تنها از پس همه دروس بر آمد، بلکه دستیار همه استادان شده بود و هر استادی که نمیتوانست به دانشگاه بیاید، به بهرام میگفت به جایش به دانشجویان درس بدهد. همچنین میدیدم که دانشجویان دکترای دانشگاههای دیگر به سراغ او در کتابخانه دانشگاه میآمدند تا در حل مسائل پیچیده و دشوار، کمکشان کند. و میدیدم مسائلی که بهرام به سادگی حل میکرد، برای دیگر دانشجویان دکترا آنچنان دشوار بود که مجبور میشد گاهی چندین مرتبه تکرار کند تا بفهمند. نهایتا بهرام نخستین دانشجوی دکترای این دانشگاه شد که توانسته بود آزمون جامع را با نمره الف بگذراند. حالا اگر ما قدراین بهرام را ندانستیم، ترکیهایها می دانند و همین است که فاصله ما و ترکیه به اینجا رسیده.
اینها را که درباره بهرام به حاشیه رفتم برای این بود که بگویم وقتی میگفت در طول هفته نمیرسد، کاملا درکش میکردم. بالاخره روز جمعه رسید و منتظر بودم بهرام به سفارتخانه برود. اما همان صبح جمعه به یکباره پیام فرستاد که استادش گفته حتما روز جمعه هم باید به دانشگاه برود و چارهای ندارد. واقعا من هم گیر کرده بودم و هرچه زمان بیشتر میگذشت، احتمال چند برابر شدن بهای بلیط و حتی تمام شدنش مرا نگران میساخت. چاره دیگری هم نداشتم. بهرام قول داد به دانشگاه برود و استادش را ببیند و اگر شد، سریعا از همانجا به سفارتخانه برود. که خوشبختانه کارش زود در دانشگاه به پایان رسید و خودش را به سفارتخانه رساند. یک ساعتی معطل شد و بالاخره روی تلگرام، عکس روادید مغولستان را برایم فرستاد. یک نفس آسوده کشیدم. شماره راننده ایرانی اتوبوس آنکارا تهران را بهش دادم. اتفاقا روز جمعه از آنکارا به تهران میآمد. اما وقتی گفت که میخواهد گذرنامهام را به ایران بفرستد، راننده نرخ این کار را صد دلار، یعنی نزدیک چهارصد هزار تومان اعلام کرد. انصافا ما ایرانیها خوب بلدیم همدیگر را در مواقع نیاز، سرکیسه کنیم. آنجا را بیخیال شده و به دفتر اتوبوسرانی مترو (که جزو بهترین شرکتهای اتوبوسرانی ترکیه است) رفت. آنجا گفتند با سی دلار میآورند گذرنامه را. بنابراین آنرا تحویل گرفتند و بهرام هم به دانشگاه رفت. اما دو روز بعد با وی تماس گرفتند که راننده میگوید کمتر از هفتاد دلار نمیگیرم. باز بهرام راه افتاد رفت دفتر اتوبوسرانی و گذرنامهام را گرفت. در همین شرایط یکی دیگر از دوستان قرار بود از آنکارا به تهران بیاید. بنابراین گذرنامه را از بهرام تحویل گرفت و چند روز بعد به تهران آورد. تهران هم برادرزادهام که دانشجو است، رفت و گذرنامهام را گرفت و برایم پست کرد و بالاخره چند روز بعد به دستم رسید.
اما بخوانید حکایت بلیط خریدنم را. همانگونه که نوشتم، تا سال پیش پروازهای ارزان بهای پگاسوس میان استانبول و اولانباتور برقرار بود که میشد با دو و نیم میلیون تومان رفت و برگشتش را خرید. اما امسال دیگر خبری از این پروازها نبود و بنابراین تنها «خطوط هوایی ترکیش» مانده بود که به گران بودن شناخته میشود. از تهران به استانبول و از استانبول به اولانباتور اگر از یک ماه پیش از سفر خریداری شود، حدود چهار و نیم میلیون تومان میشود. اما چون نگران بودم مانند سال پیش روادیدم آماده نشود، صبر کردم تا روزی که بهرام روادیدم را گرفت اقدام کنم. بهرام جمعه روادید را گرفت و من شنبه که پیگیر شدم دیدم هفت میلیون تومان است، چون دقیقا یک هفته زمان مانده بود. یک لحظه دچار تردید شدم که آیا هفت میلیون تومان برای بلیط مغولستان میارزد؟ سال پیش همین موقع با شش میلیون و هشتصد هزار تومان به سه کشور ترکمنستان، ازبکستان و تاجیکستان سفر کردم و همه هزینههای بلیط و هتل و بیمه و خوراک و... را هم در بر میگرفت. اما کنون باید هفت میلیون بپردازم تنها برای بلیط هواپیما. هرچند بقیه هزینهها بر دوش برگزارکننده دوره بود. بههر روی در این دو سال این برگزارکنندگان را خیلی اذیت کرده بودم تا شرایط رفتنم فراهم شود. حالا اگر به ایشان میگفتم پس از این همه تلاش و صدور روادید، به خاطر گران بودن بلیط نمیآیم، مطمئن بودم که دومین لشکرکشی مغول به ایران را به راه میاندازند و میآیند که دخلم را در بیاورند. بنابراین ناچار به خرید شدم و دقیقا 6860 هزار تومان پرداختم.
روز چهارشنبه بلیط را به شعبه ارزی بانک ملی خیابان نظر اصفهان بردم و کارهای دریافت ارز مسافرتی را انجام دادم. این نخستین بار بود که برای ارز مسافرتی اقدام میکردم که هر سال تنها یکبار سیصد دلار ارز دولتی به شما میفروشند. لحظهای که من خریدم تفاوت بهای دلار دولتی با آزاد تقریبا پانصد تومان میشد و بنابراین یکصد و پنجاه هزار تومان برایم میماند. البته این نه تنها اولین، بلکه آخرین بار هم شد که ارز دولتی سفر گرفتم. چه اینکه دولت «تدبیر و امید»، یکی دو ماه بعد اعلام کرد که دیگر ارز دولتی برای مسافرت نمیدهد. دو ماه بعدتر هم اعلام کرد که در بودجه سال 97، مبلغ 220 هزار تومان عوارض خروج از هر مسافر میگیرند که این میزان در سفر دوم به 330 و در سفر سوم به 440 هزار تومان خواهد رسید. این یعنی عملا دارند امکان سفر خارجی رفتن را از ما میگیرند (چون یادداشتی با نام «آیا همه ایرانیان ممنوعالخروج شدهاند» در فرارو نوشتهام، بیش از این در اینجا نمینویسم).
همان روز رفتم میدان نقش جهان و دو تا جعبه خاتم که جاقلمی هم بود به همراه یک جعبه کوچک جواهرات خاتمکاری شده خریدم بهعنوان سوغات برای مسئولین برنامه که این چند وقته اذیتشان کرده بودم. سه تا پاکت گز در بستهبندی فانتزی هم خریدم. بعد هم به خانهمان در زرینشهر برگشته، این دو روز باقیمانده مقالات نیمهکارهام را کمی پیش بردم و شب پیش از حرکت هم به جای خوابیدن، وسایلم را جمع کرده و دوش گرفته و آماده رفتن شدم.
+ نوشته شده در سه شنبه ۱۳۹۶/۱۲/۱۵ ساعت 11:7 توسط محمد قجقی
|