خاطره نویسنده ایرانی از دیدارش با ارنست همینگوی. ایسنا
همه حاضران، استادان و دانشجویان به صورت نیمدایره جلویش نشستند. من و آنابل در اولین ردیف جا گرفتیم. همینگوی همین که منتظر بود همه سر جاهایشان بنشینند، مدام عصایش را از این دست به آن دست میکرد و به من خیره شده بود. لابد چون مثل بقیه پسرها موبور و چشمآبی نبودم. با صدایی ظریف و کمی زنانه پرسید: «شما کجایی هستید؟»
حتماً فکر کرده بود من با آن خوشپوشی و پوست سبزه اهل آمریکای لاتین هستم. با لهجه آمریکایی گفتم «آیرَن»، که البته دو معنی داشت: یکی «ایران» و یکی «من دویدم». با خنده سرش را بالا گرفت و پرسید: «تمام راه را؟ از آسیا تا آمریکا؟»
گفتم: «نه، آقا! با اتوبوس و قطار و هواپیما.»
- «چه میخوانید؟»
- «زبان و ادبیات انگلیسی. من در تهران کتاب «پیرمرد و دریا» را خواندهام. در جهان کمنظیر است. بهترین رمانی است که تا کنون نوشته شده.»
- «اینطور فکر میکنید؟»
- «اثر ادبی جاودانهای است و کاملاً نمادین، زیرا وقتی مرد در دریای زندگی بزرگترین ماهی عمرش را گرفت و آن را با قایق به ساحل کشاند، کوسههای خونخوار از آن جز اسکلتی باقی نگذاشته بودند.»
با خندهای کمحوصله یک انگشتش را به طرف من دراز کرد و پس از مکث کوتاهی فقط گفت: «Right». همه دست زدند. آنابل برگشت و با عشق و تحسین به من نگاه کرد. فکری در سرم میچرخید. نمیدانستم ارنست همینگوی به من گفته «Right» یعنی درست است یا «Write» یعنی بنویس!
روزی شگفتانگیز و نازنین از آب درآمد. تنها باری بود که او را، که در هشتاد کیلومتریام زندگی میکرد، دیدم. دفعه بعدی وجود نداشت. یک ماه بعد شنیدم که با شلیک گلولهای در دهانش خود را کشته است.»