زندگی و هایکوی باشوْ . ع.پاشایی
باشوْ بیست و هشت ساله بود که به اِدو (توکیو کنونی) رفت. در این شهر بود که در شعر به استادی رسید. و هم اینجا بود که بازرگان ثروتمندی کلبهیی به او داد که دورتادورش را نخلهای موز گرفته بود و به باشوْ آن (عزلتکدهی نخل موز) معروف بود. به خاطر این خانه بود که او به باشوْ مشهور شد.
شعر باشوْ در دههی سی عمرش تکامل پیدا کرد و در چهل و دو سالگی بود که هایکوُی معروف «تالاب کهنه» (یا، برکهی کهن) را نوشت، و به بلوغ و کمال رسید، و از این زمان است که هایکوُی او رنگ و بوی ذِن دارد.
باشوْ ده سال آخر عمرش را راهی سیر و سیاحت و زیارتِ در ژاپن شد، گاهی تنها، اما غالباً با یکی دو دوست و همسفر. به زیارت مکانهای مشهور و دیدار شاعران معروف میرفتند. در پنجاه سالگی در یکی از همین سفرها درگذشت.
تحول و فُرم هایکوُ. از نظر تاریخی، هایکوُ از رِنکوُ renku تحول پیدا کرد، و این فُرم یا قالب شعرِ زنجیرهیی بود که در میان طبقهی مرفّه ژاپن رواج داشت. به این شکل که یک شاعر یک بیت یا یک سطر هفده هجایی مینوشت، و شاعر دیگری آن را با یک سطر چهارده هجایی دنبال میکرد. شاعر سوم یک سطر هفده هجایی دیگر اضافه میکرد که با آن دو سطر قبلی پیوند داشت. همینطور شاعر چهارم و شاعران دیگر. حاصل کار زنجیرهیی از یک شعر بلند بود که با تداعیهای مشترک شرکتکنندگان زنجیروار به هم مرتبط بودند، و حرکت در خیالینهها، قصد، و معنا موقعی موفق بود که جمع آن محفل آن را کامل بداند. خود باشوْ بارها با شاگردها و دوستانش در چنین نشستهایی شرکت میکردند، و اینها بخش مهمی از زندگی او را در مقام شاعر تشکیل میداد.
در میانهی قرن پانزدهم، دویست سال پیش از تولد باشوْ، مردم هوکّوُ hokku مینوشتند که مطلع یک شعر زنجیرهیی بود، به عنوان یک قالب جداگانه. به این نحو کوتاهترین قالب شعری جهان پدید آمد، درست یک شعر هفده هجایی، که حالا هایکوُ خوانده میشود. اسم قدیمیتر آن هوکّوُ بود به معنی «شعری که عرضه میشود» یا «طلوع میکند»، یعنی همان «مطلع»، که شعر آغازین یک شعر زنجیرهیی مشترک است. اینجا بود که شعر به طرف ذِن تحول پیدا کرد، چرا که ذن بر عرضهی کامل و تمامِ کلّ تأکید میکند، بیهیچ بار تداعی معانی ـــ مثلاً بی ارجاع به نمادها و کنایات و مانند اینها. (نگاه کنید به شعرِ کوْان اول از کتاب دروازهی بیدروازه).
(رابرت آیتکِن. A Zen Wave. Bashō’s Haiku and Zen ص ۱۹ـ۲۱)
موجِ ذِن
هایکوی باشو و ذِن
۱
تالاب کهنه
تالاب کهنه؛ Furu ike ya
قورباغه میپرد در آن ـــ kawazu tobikomu
صدای آب. mizu no oto
فرم یا، در آخر سطر اول: فوُروُ ایکه یا، یک کلمهی قطع است که عبارتهای پیش و پس از خود را هم جدا و هم وصل میکند. علامت تعجبی است که نشانهی گذر است ـــ جزئی که در ما احساسی برمیانگیزد و ما را آمادهی چیزی میکند که بناست اتفاق بیافتد. مثلاً در این هایکو، پریدن قورباغه به داخل تالاب.
اگرچه در آخر بخش اول قطع و وقفهیی در معنا هست، اما دو بخش بعدی بین خودشان وقفهیی ندارند. در متن اصلی، کلمات بخشهای دوم و سوم مستقیماً برای کلمهی آخری اوتو (oto : صدا) شکل میگیرند. و این تأثیر نافذی دارد ـــ «قورباغهیی میپرد در صدای آب.» شاعران هایکو عموماً با قاعدهی سه بخششان بازی میکنند، معنی را از آخر یک بخش به بخش بعدی عبور میدهند، با فرمشان بازی میکنند، مثل همهی هنرمندها واریاسیونهایی روی فرمی میسازند که دارند با آن کار میکنند. در واقع از اینجاست که هایکوُ به معنی «شعرِ بازی» است.
شرح این هایکو احتمالاً معروفترین شعر در ژاپن است، و بعد از سیصد سالی که از تکرار آن میگذرد هنوز از تازگیش چیزی کم نشده است.
سطر اول فقط «تالاب کهنه»، یا «برکهی کهن» است که صحنه را مجسم میکند ــــ جایی تالاب بزرگی هست، شاید پر از گل نیلوفر، در باغی. میتوان تصور کرد که کنارههای تالاب خزهپوش و ناصاف است. قورباغهیی آنجاست که از این میشود حدس زد شامگاهی در اواخر بهار است.
این محیطِ زمانی و مکانی باید ثابت بماند، اما باز هم چیزی هست، «کهنه» یا کهن، کلمهی نشانه است از نوعی دیگر. برای شاعری مثل باشو، شامگاهی کنار یک تالاب خزهپوش خودش چیزی کهن است. باشو دلش را به صورت این تالابِ بیزمانِ بیپایان، آرام و توانا، عرضه میکند ــــ وضعی که برای ذِنگرهای کمالیافته آشناست.
یامادا کوْاوُن روْشی (روْشی: استاد) در یکی از تِیشوْهایش (تِیشوْ: عرضهی دَرمَه، شرح دَرمَه، که آیین بودا است، از سوی یک روْشی) گفت «موقعی که دل، یا دانستگیِ شما با ذاذِنِ حقیقی رسیده شود ـــ یعنی صاف مثل آب زلال، مثل دریاچهی کوهستانیِ آرام، که هیچ بادی آن را نمیآشوبد ـــ آن وقت هر چیزی میتواند رسانه یا محملی باشد برای روشنشدگی، یا اشراق بودایی.
در هایکوی باشو، قورباغهیی پیدا میشود، و صدای «تالاپ!». برای ژاپنی حساس، قورباغهها موجودات کوچک دوستداشتنیاند. باشو شاید میخواهد بگوید او خودش آن صدا میشود. شعری از سِنگایی گیبون، نقاش و پیر دیر، آموزنده است:
تالاب کهنه!
باشو پرید در آن،
صداب آب!
شیانگیِن جیشیاَنْ صدا شد، و این موقعی بود که داشت قبر نانیانگ هوُییجوُنگ را جارو میکرد. سنگ کوچکی به جاروش چسبید که به هوا پرتاب شد و به ساقهی خیزران خورد: تق! او آن موقع دلش مشغول کوْانِ «چهرهی آغازین من پیش از تولد والدانم» بود، و با آن صدای تق! تن و جانش کاملاً محو شدند. فقط آن صدای تق وجود داشت. البته شیانگیِن برای این تجربه مستعد و قابل بود. در عمقِ سَمادیِ (samādhi: جذبه یا استغراق) جارو کردن برگها و شاخههای قبر یک استاد پیر بود، درست همانطور که باشو در سَمادیِ تالاب کهنه غرق شده بود، و هم درست مثل بودا که در عمقسَمادیِ اقیانوس بزرگ بود، زیر درخت بودی (Bodhi: درخت روشنشدگی) که سرش را بلند کرد و چشمش به ستارهی سحری افتاد، و آن وقت روشن، یعنی بودا، شد. همانطور که یامادا روْشی گفته است، هر انگیزهیی چنین میکندــــ نسیم ناگهانی همراه با دمیدن سپیده، اولین جیکجیک پرندهها، سر زدن خودِ خورشید.
سَمادی، که «جذبه» و «استغراق» است در اساس یکی شدن یا یگانگی با کلّ عالَم است. وقتی که تو خود را وقف کاری کنی که داری انجام میدهی، لحظه به لحظه ــــ خود را وقف کوْان میکنی موقعی که در ذاذِن روی دُشکچه نشستهای، وقف کار، مطالعه، گفتوگو، یا هر کار دیگر زندگی روزمره ـــ این یعنی سَمادی، یعنی دل را یکدله کردن. نباید فکر کرد کهسَمادی مخصوص بوداییِ پیرو ذِن است. هر چیزی و هر کسی در سَمادیاند، حتا سوسکها، حتا مردم در بیمارستانهای روانی.
سَمادی آخرین قدم در راه بودا نیست. بودا با توجه به ستارهی سحری دیگرگون، یا به اصطلاح «منقلب» شد ــــ او گفت «حالا موقعی که به همهی موجودات در همهجا نگاه میکنم، میبینم هر یک از آنها فراشناخت و فضیلتِ بودا را دارند….» و بعد از یک هفته از زیر درخت بلند شد و زندگی سفر و تعلیمش را شروع کرد.
همینطور باشو با آن تالاپ! دیگرگون شد، در حدود ۶۵۰ هایکویی که در هشت سال باقیماندهی عمر نوشت یقیناً و آشکارا اشاره است به این سرشتِ ذاتی. یک مقایسهی پیش و پس از این تجربه شاید گویای این دیگرگونی باشد. مثلاًبه این هایکوی معروفِ باشو: «کلاغی روی شاخهیی خشکیده» نگاه کنیم.
روی شاخهیی خشکیده
کلاغی نشسته:
یک شامگاه پائیز.
باشو این هایکو را شش سال قبل از «تالاب کهنه» نوشته است. این هایکو، به نسبت، از کمال «تالاب کهنه» دور است، چرا که آرامشطلبی را نشان میدهد، و این دامی است که شیانگین و استادان دیگر ذن از افتادن به آن هشدار میدهند. (آیتکن، همان کتاب)