جنگ به روایت احمد محمود. انسان شناسی و فرهنگ
«زمين سوخته» با هول و ولاي آغاز جنگ شروع ميشود. شهر در شرجي رخوتآميز روزهاي پايان تابستان و حالتي معلق ميان نگراني و وحشت به سر ميبرد. مردم حرفهايي ميزنند. شايعهها دهن به دهن ميپيچد... و هيچ خبري از منابع رسمي به گوش نميرسد. اولين حملهها مردم را به اين نتيجه ميرساند که هر شايعهاي ميتواند به واقعيت بدل شود، وقتي ديکتاتور ديوانه مست قدرتي به نام صدام بر همسايه غربي حکمراني ميکند. با شروع جنگ مردم - مثل بسياري از مقاطع تاريخي ديگر اين سرزمين- جلوتر از سياستمداران وارد عمل ميشوند و بسيجي عمومي در شهر شکل ميگيرد. جوانان محلهها گروههاي مقاومت تشکيل ميدهند و البته در اين ميانهها عده زيادي هم هستند که فرار را بر قرار ترجيح ميدهند. شهر تغيير چهره ميدهد: اينطرف و آنطرف پناهگاههايي ساخته ميشود و خرابيهايي ناشي از بمبارانها ديده ميشود (بمباران مناطق مسکوني و محمود بيآنکه شعار بدهد و پرگويي کند، جنايتهاي ارتش بعث را به تصوير ميکشد). رمان با تلخي و اندوه ادامه مييابد: مدام خبرهاي ناخوشايند به گوش ميرسند. «زمين سوخته» در نهايت، در نااميدي مطلق به پايان ميرسد. در «زمين سوخته» کم نيستند صحنههايي که تعليقشان جان خواننده را به لب ميرساند و باز کم نيستند صحنههايي که بار عاطفيشان اشک را از چشمان خواننده سرازير ميکند. محمود در اين رمانش نويسندهاي ايراني است که بخشي از سرزمينش به اشغال دشمن درآمده و بخشهاي ديگرش هم زير آتش اوست. اين همعصر بودن رمان با وقايع عيني بيروني، يکي از آن ويژگيهاي منحصر به فردي است که «زمين سوخته» را از ساير آثار جنگي ايراني متمايز ميکند.
آنسوي ماجرا
حسين قره
افسر پير بيشتر از سوگندهاي نظامي به خاکي که در آن به دنيا آمد، وفادار ماند. بيشتر از وفاداري به خاک، آدمهايش را ميشناخت و آنها را روايت ميکرد. احمد محمود واقعيت را آنقدر واقعي مينوشت که مخاطب جادو ميشد. براي من که جوانيام در شمال شرقي کشور ميگذشت، شناخت آنها که در جنوب غربي سرزمينم زندگي ميکردند، با «زمين سوخته» آغاز شد. از جنگ چيزي نميدانستم و از بمباران، از موشک و خوف شبهاي جنگ، حتي از شرجي که مثل بختک خودش را روي شهر ميانداخت. در کودکي و نوجواني من، همان دو کانال سياه و سفيد بودند که من را با دفاع مقدس، با شهادت و به هلاکت رسيدن نيروهاي دشمن آشنا ميکردند، اما در جواني، «زمين سوخته» احمد محمود کانال سوم بود و رنگي که من را با جنگ، با کشته شدن در شرايط جنگي، با حب و بغض آدمها در شرايط بحراني آشنا کرد. روايت فتح و صداي بيغبار «مرتضي آويني» يک سوي ماجرا بود، گرد و خاک نشسته روي شانه آدمهاي «زمين سوخته» طرف ديگر ماجرا. نميدانيم سال 45 که رمان «همسايهها» را به پايان برد، خودش ميدانست که راوي سه فصل مهم تاريخ معاصر ايران خواهد بود يا نه. او راوي کودتا، انقلاب و جنگ بود و هر سه اين رخدادهاي بزرگ تاريخ معاصر ايران را نه از دريچه تنگ خانهاي، که در ميان انبوه جمعيت اصلي و تاثيرگذار و تاثيرپذير بازگو کرد. آنچه بعضي به او خرده ميگيرند که شخصيتهاي رمانش بسيارند، به گمان اشتباه است و او به عمد بسياري از آدمها را به روايتش اضافه ميکرد تا سازهاي که ميسازد، بيشترين شباهت را به اجتماعي داشته باشد که آن را ديده است و در آن زندگي کرده و بازگو ميکند. راستش را بخواهيد در همان سال وقتي برادرم حسن، کوچ کرد به خوزستان آدمهاي «زمين سوخته»، ننه باران، اميرسليمان، محمد مکانيک، ميرزا علي و... را ديدم و به يادآوردم و شناختم و انگشت اشاره آن دست، هنوز بيرون خاک رو به آدمها مانده بود.
روي زمين سوخته آسمان همين رنگ است
مهدي اورند
صداها درهم است، همچون همهمه گنگ دريا در آغاز طوفان که به جان واهمه ميريزد. گاهي صداي کسي که پرتوان است بر اين فرياد بيشکل، بر اين هوهوي باد در حريقي سرکش برتري ميگيرد و مثل مرغ تير خوردهاي سقوط ميکند و سر به ديوار سنگي پادگان ميکوبد.
- پس چه کسي از شهر دفاع ميکنه؟
«زمين سوخته» روايت مرگ در ميان ميرندگان، آوار در ناسازگاري آجرها، پيها و پنجرهها و روايت جنون در بيمارستان رواني بزرگي است که در آن بيمار از بيمار تخت مجاور به ستوه آمده است. جنگ است. آسمان، هواپيماهاي هنوز نيامده است و اين روزها هر جا بروي همين رنگ است. پس از پي سي و چند سال، زمين سوخته کار و اثرش چيست جز روايت؟
بيسبب نيست که راوي زمين سوخته بينام است. تنها چيزي که از او ميدانيم اين است: بسيار چيزها ديده است و اين مگر غير کار راوي است. کنشي ندارد. شغلي ندارد و جنگ، زمين بازي او نيست زمين سوخته است. آنجاست، تنها تا روايت کند و چون از چشم تو - که غايبي- مينگرد، خود نيست، ديگري است و ديگري هيچکس نيست. به بهانه گيراندن سيگاري ميايستد تا حرفهاي مردم کوچه و بازار را ضبط کند. ناديدني است. دستي در کار ندارد. «شاهد» بايد باشد تا گرسنه نماند و هنگامي که گلوله توپ جهان پيرامون او را ميلرزاند موج انفجار گوشي تلفن را از دست او ميقاپد و به ديوار ميکوبد. دست او در هيچ کار نيست. از او ميپرسند چه خبر؟ خبري ندارد. در قاموس روايتگران خبر نزد ديگران است. حتي نميخواهد به اندازه نگه داشتن گوشي تلفن، گرفتن بازوي مادرش، گريستن بر مرگ خالد بر اين روايت تاثير بگذارد و جهت آن را تغيير دهد. او راوي است و حضورش بيحضور ديگران معنايي ندارد. سقف خانهاش را که ميکوبند، خالد که کشته ميشود، شاهد که دست جنون را ميگيرد و به تهران ميبرد او نيز از خانه ميگريزد. راوي دلي در گرو خانه ندارد دل در گرو روايت دارد و مگر نه اين است که روايتگري و دورهگردي چيزي از هم دارند. پس از پي سي و چند سال، وقتي هنوز آسمان دنيا همين رنگ است زمين سوخته کار و اثرش چيست جز روايت؟ جز آنکه ادبيات باشد؟ جز آنکه بر فرياد بيشکل فراموشي غلبه کند؟ جز آنکه نام دکتر شيدا را، نام محمد مکانيک، ناپلئون، ننهباران، رستم افندي، اميرسليمان، خواهر گلابتون، يوسف بيعار و ام مصدق را در گوشمان زمزمه کند. جز آنکه از پس کاکل نخلها، انگشت سبابه دست قطع شدهاي را مثل يک درد، مثل يک تهمت و مثل يک تير سه شعبه به قلبمان نشانه برود؟
این مطلب در چارچوب همکاری انسان شناسی و فرهنگ و نشریه کرگدن منتشر می شود