براي انارهاي ترك خوردهي بوُزداغ نوشته ی: عبدالعظیم ممی زاده
ياد اين ابهام بود يا حضور تكراري محيط آشناي اطرافمان بود كه طبيعت زيباي «يانگاق2» و يورتهاي سرسبز آن در دامنهي «نيله كؤو» و چشمه سارهاي تارا مانند «تكيه بابا3 » به چشم نيامد، همچون پنهان ماندن جنگل انبوه «ايم بيلمز4» كه با ابهت پر طمأنينه، خود را به صخرههاي مرتفع «غوُرغان5» در شرق تنگهي «ترجينلي» مي رساند. همچون پوشيده ماندن پهن برگهاي وحشي «گأل» در اطراف جلگهي «آق غامئش» كه بام پوشان كلبههاي محقر بسياري بود، با تركمنهايي كه صدها سال نظارهگر و نوشندهي آبشارهاي سفيد «آق سو»، «لوُوه» و چشمههاي ريز و درشت آن بودند... كوشنده و پرورندهي زحمت و طبيعت ... طبيعت «چاقئر»، «غانجئق»، «شاغال دپه» و....
از ديد ما پنهان ماندند بازارچههاي زنان فروشندهي تركمن كه حاشيههاي جادهي«تنگراه» را با نمايشي از چارقدها و يالقهاي تركمني، قُرق كرده بودند تا باقيماندهي خانواده را در غياب بزرگانشان ارتزاق كنند، بزرگاني كه ميدانهاي شهرهاي فربه نشين تهران و سمنان را ناخودآگاه پُر ميكنند تا بالابران برج هايي باشند كه سر بر آسمان مي سايند. همچون پنهاني مهاجرانِ خستهناپذيري كه آرام-آرام تلوزارهاي شمال كوهسارات را، به قصد دشت امن ترك مي كنند تا از غافلهي بيپايانِ مسافرانِ «شهر سوخته»، «هامون» و «نيمروز» عقب نمانند.
شايد هم در بازتاب چنين حضورهاي مداومي باشد كه طبيعت زيباي «آلاداغ» ، «آلماداغ» و «غورقوت داغ6» در جنوب دشت «سولگورد7» و «غوري ميدان8» حس خاصي در ما بر نيانگيخت. حتي صداي پاي يوُرغههاي تيزپاي سوارانِ «فريزر» جهانگرد كه به سمت «اينچهي بالا» مي تاختند نيز ما را به ذوق نياورد... با چمن هاي بيد، با رباط هاي غارابيل ... با جلگههاي وسيع سميلغان...
بعد از شهر آشخانه كمي پايين تر از دو راهي راز و جرگلان روستاي «پيش قلعه» يا بش قلعه قرار داشت كه از بلنداي پارك تفريحي آن مي شد درهي سرسبز «مانه» را ديد كه با روستاهاي كوچك و بزرگ، دو طرفِ رودِ اترك را فرا گرفته بودند و از دور نيز باغ هاي سرسبز و شاليزارهاي پُر و پيمان، چشمانداز زيبايي به جلگه بخشيده بود. نشاني بود از نعمت و فراواني ... جنب و جوشي بود پرشور و شوق. اترك در اين بخش از حضورش سهم قابل توجهاي از عايدي را نصيب كوشندگان آن روا ميداشت.
روستاهاي اين جلگه كه ساكنان فعلي آن را تات ها، ترك ها و كردها تشكيل ميدهند نام هاي آشنايي دارند، نام هايي كه يادگار ساكنان پيشين آنها بود. تركمن هايي كه صدها سال در آنجا زيسته بودند. با روستاهاي «غارناس»، «توُغتامئش»، «آقجه»، «سولوكلي»،» شاه اُجاق»، «گودرساللاخ» و... كه كنار هم در حاشيهي اترك و شيرين سو، همچون كمربندي سبز، سمت شمالي بجنورد را تا قزل قان، ينگي قلعه و شيروان فرا مي گرفتند. همان جلگهاي كه زماني دور در ميانه هاي دورهي قاجار، اوزبكها بودند كه تركمن هاي گوگلان را همراه خود ساختند تا به قلعهي «سريوان» بي محابا بتازند. و اين بار در سال 1304 شمسي گوگلان ها به همراه يموت ها و كردهاي شادلو با 1200 سواره از اين دره گذشتند و بجنورد را به محاصره گرفتند تا تكليف قسمت شرقي جمهوري تازه تاسيس تركمن به رهبري عثمان آخون را براي هميشه حل كنند. غافل از آنكه دولت وقت قاجار به نمايندگي از محافل ارتجاعي، پيشتر در 1919 ميلادي، قرارداد جديدي با استعمارانگلستان منعقد كرده بود كه بر اساس آن مسئلهي ممالك محروسه با حاكمان نيمه مستقل ولايات و خانات، به سود مركزيت قدرتمند سياسي در تهران فيصله مي يافت. آنچه كه تركمن ها بعد از شكست جنگ، در اين برهه از تاريخ معاصر مشاهده كردند قابل پيشبيني بود، كوچ ناگزير آنها كه بخشهايي از جلگه را در اختيار داشتند، به جلگهي اينچه-امند در پايين دست اترك. اما تركمن هاي «گودرساللاخ» ترجيح دادند ارتفاع كوه «آخئرداغ» در 25 كيلومتري شمال شرق بجنورد را بنا به دلايل و ملاحظات ترك نكنند و سرنوشت خود را با موقعيتها و شرايط جديد پيش رو گره بزنند...
در سمت غربي جادهي راز و جرگلان و ميانههاي راهي كه به تنگهي تركمن ميرفت، جلگهي «خرتوت» واقع بود كه در امتدادي شرقي-غربي ، درههاي ناظارباي و كوله جلگه را در حوالي روستاي «كؤوغالا» قطع مي كرد و رود كم آب خرتوت در انتهاي غربي «بوُزداغ» و پايين دست آق چشمه به اترك پيوسته و از آنجا از دامنههاي شمالي «قزل داغ» به جلگهي «غازان غايا» سرازير ميشد. سراسر اين حوزههاي زيستي، طبيعتي بكر و دست نخورده داشت. هنگامي كه در بلنداي كوه بوزداغ قرار بگيري عظمت افسانهاي آن را به عينه مي بيني و در چشم اندازت چينش قلههاي «چارداغ» در جوار هم، تو را به ياد افسانه ي گؤراوغلي مي اندازد، با مزار «بزرگن» كه كمي پايين تر از كوه ناظارباي در مسير روستاي خرتوت قرار دارد . اينجا جا دارد پژوهندگان تاريخ و فرهنگ تركمن تعمق بيشتري در اين زمينه داشته باشند. چارداغ مورد نظر شامل «خاسار داغ» در شمال غرب جرگلان و «شاراوداغ» ، «تالاوداغ» و «ناظارباي داغ» است كه در جنوب اين جلگه واقع است ، با قريب به 60 روستاي كوچك و بزرگي كه انگاري لابلاي آنها گم شده بودند. روستاهايي كه عمدتاً تيرههاي مختلف طايفهي گوگلان را در خود جاي دادهاند.
اين طايفه هاي تركمن، از ارتفاع بوزداغ، گويي در امواج گرداب گونهي تپهها و كوهها مفقود شده بودند، گم شده بودند، مثل اينكه بي صدا خفته بودند به دور از هياهوي شهرهاي دور و دورتر، به دور از جادههاي پرسروصدا، به خوابي عميق فرو رفته بودند با سادگي هاي طبيعت گونهشان با حسها و برداشت هاي ساده و عاميانهشان، انگاري بازتابي بودند از خاك و باز هم خاك ... آرام و بيصدا همانند آرامشي كه از انگورهاي كوهي پيچيده بر قامت چنارهاي بلند برميخاست. همانند رويش بي واسطهي ارغوانهاي شرابي رنگ كه سرتاسر بوزداغ را فرا گرفته بودند تا از غافلهي خورهها، انجيرها و انارهاي ترك خوردهي وحشي پس نمانند. اينجا همه چيز از آن طبيعت بود و انسان توگويي در روندي ساده همچون ريزش شن زارهاي خاك گونهي بوزداغ پراكنده بودند ساكت و آرام ، آرامشي از نوع بهت و حيرت ، شايد هم از جنس نفرت ... اين همه آرامش دلگير را مي شد از چهرههاي يكايك پنبهچينان «غئزلارغالا» هم ديد كه مقابل غوزههاي رسيدهي آن، چمباتمه زده بودند بي آنكه آرامشي رهايي بخش را از آنسوي بوم هاي سفيد و ناپيداي آن حس كنند، گويا همهي آنها بدون اعتراضي در خور، ميكوشيدند تا روابطي را استمرار بخشند كه در يك ضرورت ناگزير به سطح آمده بود، در روندي بياختيار و بدون كوچكترين پرداختي مختار و هدفمند از سوي اصليترين نيروي مولد، در چرخهي سنگين و كم تحرك اين شيوهي توليد... بسان طرح هايي مبهم و تار همانند كدري بوزداغ با تمشكهاي سياه ، با پسته هاي پرداخت نشده... با شورهاي نفله شده... كوفته شده... در جلگههايي غريب ... در جلگههايي خاموش ...
اين بوم هاي مترسك گونه، چه شباهت غريبانهاي داشت با بُهت هاي نابهنگام «توواق»هاي «كؤوغالا» در حاشيهي پنهان جلگهي خرتوت كه انگاري در گردابِ گردبادي مسخ گونه پيچيده بودند همانند پيچكهاي خشكيدهي علفهاي هرز در سفرهي چارپايان ... در غروبي خاك آلود... در تلاقي لبخند تَرَك خورده و شرمگنانهي «غوربان....» هاي «غالا» با صورتك هاي پلاسيدهاي كه در سي سالگي هاي پيرگونهشان، ميزبان موادهاي رنگارنگ عاريتي بودند، خسته، مأيوس و تكيده... گويي بارشي بودند بيپايان، در نفرتي خاموش ... در چنبرهي زمخت روابطي ناهماهنگ، در تلفيق شكننده و ناموزون نيروي زحمت با اشباح هيولايي اشيا، اشيايي بيگانه با كار و تلاش... در غياب مفهومي آگاه و رهايي بخش كه مي توانست پيش برندهي آمال و آرزوهاي آنها باشد، در غياب هر آنچه كه مي توانست رنگ و بويي شايستهي انساني و انسانيت آزاد داشته باشد.
بوزداغ خاكستري، حائلي بود پُرهيبت ما بين درهي اترك و جلگهي خرتوت همانند بُرشي كه تالاوداغ ، كوله جلگه را از جرگلان جدا مي ساخت. اترك در جلگهي اينچه-امند روستاهاي زيادي را در خود جاي داده بود با تيرههايي از گوگلان هاي حلقه داغلي شامل آق كل، غاراكل، يانئق، غارناس، دؤو، توُغتامئش، گركز، و ديگر تيره هايي نظير شيخ، ماغتئم و طايفهي تكه... كه به يُمن آب اش انگار آبادتر از شمال بوزداغ مي آمد... پُر باغ و جاليز...
فرداي شبي كه در اينچه-گركز مانديم به مسير خرتوت بازگشتيم تا باقيماندهي ناتمام جلگه را ببينيم، جلگهاي كه مي رفت بكرتر بنظر برسد، كمتر دست خورده و كمتر پرداخت شده با جاذبههايي سرشار از سادگي با طبيعتي طرح گونه با روستاهايي محقر كه با سپيدارهاي به هم چسبيده به آرايش رسيده بودند، با خانه هايي گلي ايوان دار كه تيرك ستون هاي آن با شاخك هايي از نماد قوچ آراسته شدهاند تنگ هم، نمادي بغايت آگاهانه با ايدئالهاي آرماني، براي حضوري همبسته با خواهانِ نعمت و فراواني ، قدرت و بخشندگي ، بناهايي با ساخت و سازهايي از الگوهاي دههي سي و چهل خودمان، با پوشش لباس هاي زناني كه ما را به ياد گذشتههاي دور ميانداخت.
آسفالت جلگهي خرتوت در دوراهي كؤوغالا به اتمام مي رسيد و از آنجا تاكوله جلگه، جاده شن ريزي بود و ما ميبايستي ادامهي راه را به اجبار آهسته ميرانديم. از «يوموق» و «سويجيسو» گذشتيم و «كؤشك اؤلن» زيبا را هم در چپ پايين دست جاده بجا گذاشتيم و از روستاي «چاقان» به اوُبهي «شاتوت» رسيديم، روستايي كه «بردي كؤسه»ي شاعر، در آنجا زيسته بود و از آنجا بعد از «شورسو» و «كأريز» به روستاي بزرگ «كوله جلگه» رسيديم درست در سمت غربي روستاهاي «آمانلي» و «تالاو»، كه بيش از سه هزار نفر جمعيت داشت. خانههاي گلي با معماري سنتي كه چفت هم ساخته شده بودند مثل اينكه روي هم چيده شده بودند، مثل قوطيهاي كبريت ريخته بودند پاي تپههاي اطراف، در درهاي تنگ و بُن بست. چطور شد كه يكباره به ياد كولونيهاي ماكارنكوي معلم افتادم با هزاران بچهي بزهكار و بي سرپرست كه در قالب كلكتيويتههاي تعليم و تربيت، مجتمع هاي آموزشي نويني براه انداخته بود تا انسان هاي طراز نوين جامعهي عصر خود را بر پا بدارد، در پس مناسباتي اجتماعي و هدفمند در فرداي انقلاب شوراها، كه صد البته و حتما قياسي اينگونه بيهوده و بيمورد است، شايد هم تنها ورودي اين روستا مرا به ياد آن مجموعهي آموزشي مي انداخت.
ساكنين اين روستا، تركمن هايي از طايفهي گوگلان بودند با تيرههايي از كيك و سوُراللي كه با كشاورزي ديمي، گلهداري و صنايع دستي روزگار ميگذراندند و همانند ديگر روستاهاي تركمن صحرا تقريبا نيمي از جمعيتاش نيز روانه ي شهرهاي بزرگ شده بودند. كارگراني روزمزد... كارگراني بيكار ...كارگران تركمن....
اينجا كوله جلگه بود . در سمت راست ورودي آن تعدادي مغازهي خوار و بارفروشي ديده ميشد و روبروي آنها نيز تعميرگاه موتورسيكلت و آپاراتي قرار داشت با ساندويچي كوچك و محقري كه در كنار نانوايي، چشم انداز روستايي بزرگ را تداعي ميكرد. كمي جلوتر در امتداد خيابان خاكي، در پيچ تند تپهاي مسكوني، حوزهي علميهي ديني قرار داشت . ورود ما به روستا مصادف شده بود با تشييع جنازهي يكي از زنانِ روحانيِ محل و ماشينهاي پر از سرنشين كه ظاهرا به مكان مراسم ميرفتند. وانت نيساني پر از طلبههاي نوجوان از كنار ما گذشت و هنگاميكه ماشينها را در حاشيهي تپهاي مسكوني در وسط روستا متوقف كرديم، دختركي عابر در اضطرابي سراسيمه، شروع كرد به گريه كردن و دو زن ميانسال هم كه ملبس به لباسهاي محلي در كنار پيچ جاده ايستاده بودند، قدري با كنجكاوي شرم گونه، يالقهاي خود را به صورتشان انداختند و شيب تند تپه را از گوشهي خانهها در حركتي مبهم و شتابزده پايين رفتند ... بعد از گذشت كمي وقت، آنها مسير بيراهه و خشكيده ي رودخانه را آرام به سمت بالا طي ميكردند.
بناهاي قديمي و فشردهي بن بستِ كوله جلگه را، به سمت ارتفاعات نسبتاً بلند «خشتلي» ترك كرديم و بلنديهاي مرتفع آن را با جادهي كم عرض در حاشيهي مرزي و جنگلي جرگلان-چندير، به طرف غرب ادامه داديم و كمي بالاتر از روستاهاي «يالچيلي»، «شِبلي» و «سوُقولي» در بلنداي تپهاي، غروب زيباي مرزِ «اگري غايا» را به نظاره نشستيم.
نظارهاي بود بر يال هاي سياه، يال هاي مرطوب و زيباي خشتلي و دامنههاي تند و تيز پاليزان و آرامش خوابگونهي اوُبهها، اوُبههايي سوار بر يال اين كوهها، در همهمهي انبوه هندوانه چينان محل و آن همه آدم، آن همه صدا، در سرتاسر اين تپه ها ... انگاري قبل از تاريكي بايد چيد، بايد روبيد، بايد پاكيد اين خاك را، با زن و مرد به وقت، به فرصت ... با آن همه برجكهاي مرزي، آن همه كومههاي شب پا، چفت هم، تنگ هم، بر بلنداي اين همه موج... اين همه كوه ... چه غوغايي است اينجا، در غروب زيبا... گويي به شاخ و شانه بودند تپهها و كوهها... آدم ها و شب ... آدم ها و صدا ... صدا و كار ...
و ... درهي گوگ دره و شيب تند آن در تاريكي اول شب و چراغ هاي روستاهاي «گوگ دره» و «پُوس دره» ... قازانقايا ... بعد مراوه تپه...
==============================
1-رشته كوهي بزرگ در شهرستان آشخانه، مابين روستاهاي اينچه-امند و جلگهي خرتوت. بوُز يعني خاكستري.
2-يانگاق روستايي تركمن نشين در غرب كلاله
3- زيارتگاهي در شرق نيل كوه، بالاتر از روستاي «تاراجئق»
4 -جنگلي انبوه كه از نيلكوه شروع و به تنگراه ختم مي شود
5 -كوهي مرتفع در شمال تنگراه
6-كوهي مرتفع در غرب شهرستان آشخانه
7-دشتي مابين رباط قره بيل و بهكده جذاميان (شابات)
8-دشتي وسيع بين اينچه بالا و آشخانه
عبدالعظيم ممي زاده
از ديد ما پنهان ماندند بازارچههاي زنان فروشندهي تركمن كه حاشيههاي جادهي«تنگراه» را با نمايشي از چارقدها و يالقهاي تركمني، قُرق كرده بودند تا باقيماندهي خانواده را در غياب بزرگانشان ارتزاق كنند، بزرگاني كه ميدانهاي شهرهاي فربه نشين تهران و سمنان را ناخودآگاه پُر ميكنند تا بالابران برج هايي باشند كه سر بر آسمان مي سايند. همچون پنهاني مهاجرانِ خستهناپذيري كه آرام-آرام تلوزارهاي شمال كوهسارات را، به قصد دشت امن ترك مي كنند تا از غافلهي بيپايانِ مسافرانِ «شهر سوخته»، «هامون» و «نيمروز» عقب نمانند.
شايد هم در بازتاب چنين حضورهاي مداومي باشد كه طبيعت زيباي «آلاداغ» ، «آلماداغ» و «غورقوت داغ6» در جنوب دشت «سولگورد7» و «غوري ميدان8» حس خاصي در ما بر نيانگيخت. حتي صداي پاي يوُرغههاي تيزپاي سوارانِ «فريزر» جهانگرد كه به سمت «اينچهي بالا» مي تاختند نيز ما را به ذوق نياورد... با چمن هاي بيد، با رباط هاي غارابيل ... با جلگههاي وسيع سميلغان...
بعد از شهر آشخانه كمي پايين تر از دو راهي راز و جرگلان روستاي «پيش قلعه» يا بش قلعه قرار داشت كه از بلنداي پارك تفريحي آن مي شد درهي سرسبز «مانه» را ديد كه با روستاهاي كوچك و بزرگ، دو طرفِ رودِ اترك را فرا گرفته بودند و از دور نيز باغ هاي سرسبز و شاليزارهاي پُر و پيمان، چشمانداز زيبايي به جلگه بخشيده بود. نشاني بود از نعمت و فراواني ... جنب و جوشي بود پرشور و شوق. اترك در اين بخش از حضورش سهم قابل توجهاي از عايدي را نصيب كوشندگان آن روا ميداشت.
روستاهاي اين جلگه كه ساكنان فعلي آن را تات ها، ترك ها و كردها تشكيل ميدهند نام هاي آشنايي دارند، نام هايي كه يادگار ساكنان پيشين آنها بود. تركمن هايي كه صدها سال در آنجا زيسته بودند. با روستاهاي «غارناس»، «توُغتامئش»، «آقجه»، «سولوكلي»،» شاه اُجاق»، «گودرساللاخ» و... كه كنار هم در حاشيهي اترك و شيرين سو، همچون كمربندي سبز، سمت شمالي بجنورد را تا قزل قان، ينگي قلعه و شيروان فرا مي گرفتند. همان جلگهاي كه زماني دور در ميانه هاي دورهي قاجار، اوزبكها بودند كه تركمن هاي گوگلان را همراه خود ساختند تا به قلعهي «سريوان» بي محابا بتازند. و اين بار در سال 1304 شمسي گوگلان ها به همراه يموت ها و كردهاي شادلو با 1200 سواره از اين دره گذشتند و بجنورد را به محاصره گرفتند تا تكليف قسمت شرقي جمهوري تازه تاسيس تركمن به رهبري عثمان آخون را براي هميشه حل كنند. غافل از آنكه دولت وقت قاجار به نمايندگي از محافل ارتجاعي، پيشتر در 1919 ميلادي، قرارداد جديدي با استعمارانگلستان منعقد كرده بود كه بر اساس آن مسئلهي ممالك محروسه با حاكمان نيمه مستقل ولايات و خانات، به سود مركزيت قدرتمند سياسي در تهران فيصله مي يافت. آنچه كه تركمن ها بعد از شكست جنگ، در اين برهه از تاريخ معاصر مشاهده كردند قابل پيشبيني بود، كوچ ناگزير آنها كه بخشهايي از جلگه را در اختيار داشتند، به جلگهي اينچه-امند در پايين دست اترك. اما تركمن هاي «گودرساللاخ» ترجيح دادند ارتفاع كوه «آخئرداغ» در 25 كيلومتري شمال شرق بجنورد را بنا به دلايل و ملاحظات ترك نكنند و سرنوشت خود را با موقعيتها و شرايط جديد پيش رو گره بزنند...
در سمت غربي جادهي راز و جرگلان و ميانههاي راهي كه به تنگهي تركمن ميرفت، جلگهي «خرتوت» واقع بود كه در امتدادي شرقي-غربي ، درههاي ناظارباي و كوله جلگه را در حوالي روستاي «كؤوغالا» قطع مي كرد و رود كم آب خرتوت در انتهاي غربي «بوُزداغ» و پايين دست آق چشمه به اترك پيوسته و از آنجا از دامنههاي شمالي «قزل داغ» به جلگهي «غازان غايا» سرازير ميشد. سراسر اين حوزههاي زيستي، طبيعتي بكر و دست نخورده داشت. هنگامي كه در بلنداي كوه بوزداغ قرار بگيري عظمت افسانهاي آن را به عينه مي بيني و در چشم اندازت چينش قلههاي «چارداغ» در جوار هم، تو را به ياد افسانه ي گؤراوغلي مي اندازد، با مزار «بزرگن» كه كمي پايين تر از كوه ناظارباي در مسير روستاي خرتوت قرار دارد . اينجا جا دارد پژوهندگان تاريخ و فرهنگ تركمن تعمق بيشتري در اين زمينه داشته باشند. چارداغ مورد نظر شامل «خاسار داغ» در شمال غرب جرگلان و «شاراوداغ» ، «تالاوداغ» و «ناظارباي داغ» است كه در جنوب اين جلگه واقع است ، با قريب به 60 روستاي كوچك و بزرگي كه انگاري لابلاي آنها گم شده بودند. روستاهايي كه عمدتاً تيرههاي مختلف طايفهي گوگلان را در خود جاي دادهاند.
اين طايفه هاي تركمن، از ارتفاع بوزداغ، گويي در امواج گرداب گونهي تپهها و كوهها مفقود شده بودند، گم شده بودند، مثل اينكه بي صدا خفته بودند به دور از هياهوي شهرهاي دور و دورتر، به دور از جادههاي پرسروصدا، به خوابي عميق فرو رفته بودند با سادگي هاي طبيعت گونهشان با حسها و برداشت هاي ساده و عاميانهشان، انگاري بازتابي بودند از خاك و باز هم خاك ... آرام و بيصدا همانند آرامشي كه از انگورهاي كوهي پيچيده بر قامت چنارهاي بلند برميخاست. همانند رويش بي واسطهي ارغوانهاي شرابي رنگ كه سرتاسر بوزداغ را فرا گرفته بودند تا از غافلهي خورهها، انجيرها و انارهاي ترك خوردهي وحشي پس نمانند. اينجا همه چيز از آن طبيعت بود و انسان توگويي در روندي ساده همچون ريزش شن زارهاي خاك گونهي بوزداغ پراكنده بودند ساكت و آرام ، آرامشي از نوع بهت و حيرت ، شايد هم از جنس نفرت ... اين همه آرامش دلگير را مي شد از چهرههاي يكايك پنبهچينان «غئزلارغالا» هم ديد كه مقابل غوزههاي رسيدهي آن، چمباتمه زده بودند بي آنكه آرامشي رهايي بخش را از آنسوي بوم هاي سفيد و ناپيداي آن حس كنند، گويا همهي آنها بدون اعتراضي در خور، ميكوشيدند تا روابطي را استمرار بخشند كه در يك ضرورت ناگزير به سطح آمده بود، در روندي بياختيار و بدون كوچكترين پرداختي مختار و هدفمند از سوي اصليترين نيروي مولد، در چرخهي سنگين و كم تحرك اين شيوهي توليد... بسان طرح هايي مبهم و تار همانند كدري بوزداغ با تمشكهاي سياه ، با پسته هاي پرداخت نشده... با شورهاي نفله شده... كوفته شده... در جلگههايي غريب ... در جلگههايي خاموش ...
اين بوم هاي مترسك گونه، چه شباهت غريبانهاي داشت با بُهت هاي نابهنگام «توواق»هاي «كؤوغالا» در حاشيهي پنهان جلگهي خرتوت كه انگاري در گردابِ گردبادي مسخ گونه پيچيده بودند همانند پيچكهاي خشكيدهي علفهاي هرز در سفرهي چارپايان ... در غروبي خاك آلود... در تلاقي لبخند تَرَك خورده و شرمگنانهي «غوربان....» هاي «غالا» با صورتك هاي پلاسيدهاي كه در سي سالگي هاي پيرگونهشان، ميزبان موادهاي رنگارنگ عاريتي بودند، خسته، مأيوس و تكيده... گويي بارشي بودند بيپايان، در نفرتي خاموش ... در چنبرهي زمخت روابطي ناهماهنگ، در تلفيق شكننده و ناموزون نيروي زحمت با اشباح هيولايي اشيا، اشيايي بيگانه با كار و تلاش... در غياب مفهومي آگاه و رهايي بخش كه مي توانست پيش برندهي آمال و آرزوهاي آنها باشد، در غياب هر آنچه كه مي توانست رنگ و بويي شايستهي انساني و انسانيت آزاد داشته باشد.
بوزداغ خاكستري، حائلي بود پُرهيبت ما بين درهي اترك و جلگهي خرتوت همانند بُرشي كه تالاوداغ ، كوله جلگه را از جرگلان جدا مي ساخت. اترك در جلگهي اينچه-امند روستاهاي زيادي را در خود جاي داده بود با تيرههايي از گوگلان هاي حلقه داغلي شامل آق كل، غاراكل، يانئق، غارناس، دؤو، توُغتامئش، گركز، و ديگر تيره هايي نظير شيخ، ماغتئم و طايفهي تكه... كه به يُمن آب اش انگار آبادتر از شمال بوزداغ مي آمد... پُر باغ و جاليز...
فرداي شبي كه در اينچه-گركز مانديم به مسير خرتوت بازگشتيم تا باقيماندهي ناتمام جلگه را ببينيم، جلگهاي كه مي رفت بكرتر بنظر برسد، كمتر دست خورده و كمتر پرداخت شده با جاذبههايي سرشار از سادگي با طبيعتي طرح گونه با روستاهايي محقر كه با سپيدارهاي به هم چسبيده به آرايش رسيده بودند، با خانه هايي گلي ايوان دار كه تيرك ستون هاي آن با شاخك هايي از نماد قوچ آراسته شدهاند تنگ هم، نمادي بغايت آگاهانه با ايدئالهاي آرماني، براي حضوري همبسته با خواهانِ نعمت و فراواني ، قدرت و بخشندگي ، بناهايي با ساخت و سازهايي از الگوهاي دههي سي و چهل خودمان، با پوشش لباس هاي زناني كه ما را به ياد گذشتههاي دور ميانداخت.
آسفالت جلگهي خرتوت در دوراهي كؤوغالا به اتمام مي رسيد و از آنجا تاكوله جلگه، جاده شن ريزي بود و ما ميبايستي ادامهي راه را به اجبار آهسته ميرانديم. از «يوموق» و «سويجيسو» گذشتيم و «كؤشك اؤلن» زيبا را هم در چپ پايين دست جاده بجا گذاشتيم و از روستاي «چاقان» به اوُبهي «شاتوت» رسيديم، روستايي كه «بردي كؤسه»ي شاعر، در آنجا زيسته بود و از آنجا بعد از «شورسو» و «كأريز» به روستاي بزرگ «كوله جلگه» رسيديم درست در سمت غربي روستاهاي «آمانلي» و «تالاو»، كه بيش از سه هزار نفر جمعيت داشت. خانههاي گلي با معماري سنتي كه چفت هم ساخته شده بودند مثل اينكه روي هم چيده شده بودند، مثل قوطيهاي كبريت ريخته بودند پاي تپههاي اطراف، در درهاي تنگ و بُن بست. چطور شد كه يكباره به ياد كولونيهاي ماكارنكوي معلم افتادم با هزاران بچهي بزهكار و بي سرپرست كه در قالب كلكتيويتههاي تعليم و تربيت، مجتمع هاي آموزشي نويني براه انداخته بود تا انسان هاي طراز نوين جامعهي عصر خود را بر پا بدارد، در پس مناسباتي اجتماعي و هدفمند در فرداي انقلاب شوراها، كه صد البته و حتما قياسي اينگونه بيهوده و بيمورد است، شايد هم تنها ورودي اين روستا مرا به ياد آن مجموعهي آموزشي مي انداخت.
ساكنين اين روستا، تركمن هايي از طايفهي گوگلان بودند با تيرههايي از كيك و سوُراللي كه با كشاورزي ديمي، گلهداري و صنايع دستي روزگار ميگذراندند و همانند ديگر روستاهاي تركمن صحرا تقريبا نيمي از جمعيتاش نيز روانه ي شهرهاي بزرگ شده بودند. كارگراني روزمزد... كارگراني بيكار ...كارگران تركمن....
اينجا كوله جلگه بود . در سمت راست ورودي آن تعدادي مغازهي خوار و بارفروشي ديده ميشد و روبروي آنها نيز تعميرگاه موتورسيكلت و آپاراتي قرار داشت با ساندويچي كوچك و محقري كه در كنار نانوايي، چشم انداز روستايي بزرگ را تداعي ميكرد. كمي جلوتر در امتداد خيابان خاكي، در پيچ تند تپهاي مسكوني، حوزهي علميهي ديني قرار داشت . ورود ما به روستا مصادف شده بود با تشييع جنازهي يكي از زنانِ روحانيِ محل و ماشينهاي پر از سرنشين كه ظاهرا به مكان مراسم ميرفتند. وانت نيساني پر از طلبههاي نوجوان از كنار ما گذشت و هنگاميكه ماشينها را در حاشيهي تپهاي مسكوني در وسط روستا متوقف كرديم، دختركي عابر در اضطرابي سراسيمه، شروع كرد به گريه كردن و دو زن ميانسال هم كه ملبس به لباسهاي محلي در كنار پيچ جاده ايستاده بودند، قدري با كنجكاوي شرم گونه، يالقهاي خود را به صورتشان انداختند و شيب تند تپه را از گوشهي خانهها در حركتي مبهم و شتابزده پايين رفتند ... بعد از گذشت كمي وقت، آنها مسير بيراهه و خشكيده ي رودخانه را آرام به سمت بالا طي ميكردند.
بناهاي قديمي و فشردهي بن بستِ كوله جلگه را، به سمت ارتفاعات نسبتاً بلند «خشتلي» ترك كرديم و بلنديهاي مرتفع آن را با جادهي كم عرض در حاشيهي مرزي و جنگلي جرگلان-چندير، به طرف غرب ادامه داديم و كمي بالاتر از روستاهاي «يالچيلي»، «شِبلي» و «سوُقولي» در بلنداي تپهاي، غروب زيباي مرزِ «اگري غايا» را به نظاره نشستيم.
نظارهاي بود بر يال هاي سياه، يال هاي مرطوب و زيباي خشتلي و دامنههاي تند و تيز پاليزان و آرامش خوابگونهي اوُبهها، اوُبههايي سوار بر يال اين كوهها، در همهمهي انبوه هندوانه چينان محل و آن همه آدم، آن همه صدا، در سرتاسر اين تپه ها ... انگاري قبل از تاريكي بايد چيد، بايد روبيد، بايد پاكيد اين خاك را، با زن و مرد به وقت، به فرصت ... با آن همه برجكهاي مرزي، آن همه كومههاي شب پا، چفت هم، تنگ هم، بر بلنداي اين همه موج... اين همه كوه ... چه غوغايي است اينجا، در غروب زيبا... گويي به شاخ و شانه بودند تپهها و كوهها... آدم ها و شب ... آدم ها و صدا ... صدا و كار ...
و ... درهي گوگ دره و شيب تند آن در تاريكي اول شب و چراغ هاي روستاهاي «گوگ دره» و «پُوس دره» ... قازانقايا ... بعد مراوه تپه...
==============================
1-رشته كوهي بزرگ در شهرستان آشخانه، مابين روستاهاي اينچه-امند و جلگهي خرتوت. بوُز يعني خاكستري.
2-يانگاق روستايي تركمن نشين در غرب كلاله
3- زيارتگاهي در شرق نيل كوه، بالاتر از روستاي «تاراجئق»
4 -جنگلي انبوه كه از نيلكوه شروع و به تنگراه ختم مي شود
5 -كوهي مرتفع در شمال تنگراه
6-كوهي مرتفع در غرب شهرستان آشخانه
7-دشتي مابين رباط قره بيل و بهكده جذاميان (شابات)
8-دشتي وسيع بين اينچه بالا و آشخانه
عبدالعظيم ممي زاده
منبع: دانشجویان ترکمن
+ نوشته شده در پنجشنبه ۱۳۹۴/۱۰/۰۳ ساعت 16:55 توسط محمد قجقی
|