آري اينان تركمانند كه زماني نامشان ترك ايمان بود.به خاطر عظمت ايمانشان ، يكرنگي و صداقتشان ، حماسه و بردباري و ايستادن را از تو آموخته اند صحرا . صبحت را دوست دارم صحرا ، همان زماني را كه مردان سحر خيزت سوار بر اسبهاي سرخ و سياه با جامه اي به رنگ هميشه فلق به سويت رهسپار مي شوند.رهسپار لمس زندگي.مي روند تا برگ زرين ديگري بر تاريخ حيات پر حماسه و هميشه جاويدت رقم بزنند تا تند بادهاي روزگار مجال وزيدن را نداشته باشند. صبحت را دوست دارم صحرا ،همان زماني كه زنان و دختران سحر خيزت بر مي خيزند تا روزي ديگر را با دستان پر توان و هنرمندشان سپري كنند.زناني كهكه در دامان خودشان مردان بزرگي را پرورش مي دهند . مرداني چون مختومقلي فراغي ، مسكين قليچ . و. دختركاني كه با دستان نيرومند و هنرمندشان نقشهاي رنگارنگ قالي را پيش مي برند. نقشهايي كه زاييده روح لطيف و سنت ديرينه زنان تو هستند.آنگاه كه شادي و خنده هاي كودكانت تو را فرا مي گيرد. كودكاني كه مردان فرداي تو هستند و در بستر تو مردانگي را مي آموزند.

غروبت را دوست دارم آنگاه كه پايان حيات روز است .زماني كه خورشيد وداع گويان شفقي مي آفريند به رنگ تمام خاطره ها و حافظه تركمن. به رنگ سرخ. رنگ جوشش وتكاپو. تكاپوي زنان و مردانت براي وانهادن كوله بار خستگي روز و استقبال از آرامش و سكوت شب و تجديدي براي فردا ديگر. تكراري شيرين . همان زماني كه بحر خزر نسيم روحبخشش را به سوي تو روانه مي كند تا دستي بكشد بر روي گنبد آلاچيق ها . دستي كه شانه اي باشد براي گيسوان دختران  زحمتكش و دستي براي پريشاني كلاه پشمين مردان تركمن.

شبهايت را دوست دارم ، آنگاه كه انوار سيمين مهتاب، همواره با روشني دل هاي مردمانت تو را عرق نور مي كنند.آنگاه كه زنان و مردانت پس از يك روز تلاش و خستگي دور هم حلقه مي زنند و با گرماي دل و حرارت آتش درون آلاچيق به كودكانشان درس محبت و زندگي مي آموزند.آن زماني كه دخترانسرخ جامه با گيسوان بافته شده ، دور هم حلقه مي زنند تا با سرودن لاله هيشان ، صداي خود را تا آن سوي صحرا برسانند. حرفهايشان را ،خواسته هايشان را با هم و در حضور ماه و سكوت شب هاي تو بيان مي كنند.سكوتي كه در وراي تمام آواهاي زنبورك دختران و زوزه هاي گاه گاه سگ چوپان همچنان جاري است.

صداي دوتارت را دوست دوست دارم. آوايي كه خاص تو استو همه تو را با آن مي شناسند. صدايي كه تجسم رودهايي است با وقار كه در پهنه سينه ات جاري اند.گاهي آرام و خموش ، گاهي پر جوش و خروش ، گرگانرود، اترك و و با كمانچه اي هم صدا مي شود كه صدايش ، صداي گذر باد از ميان گندم زارهاي تو.

تو را سر زمين طلاي سفيد مي نامند.زيرا كه نه تنها خاكت گلهاي سفيد و پنبه اي مي پروراند، بلكه فرد فرد اين مردمان پنبه كار در سينه خود قلبي دارندسپيد و پاك به گلهاي پنبه نرم و پر مهر به لطافت پنبه و بالاخره مانند همان پنبه هايي كه با گذر زمان ريش ريش مي شوند.روزگار در گذر زمان ، با همه فراخي اش ، قلبهاي پنبه اي را با تمام وسعتش ، ريش ريش مي گرداند و اين است رمز حضور مردان مردتراز مرد.              رابعه باشقره