گفت اگر تو نپذیری به شاگردان خویش و به مستحقان و درویشان ده.
گفت من هیچ‎ مستحق نشناسم در بست که زر بدیشان توان داد و مرا چه افتاده است که زر کسی دیگر برد و شمار آن به قیامت مرا باید داد به هیچ حال این عهده قبول نکنم .
بونصر پسرش را گفت تو از آن خویش بستان گفت زندگانی خواجه عمید دراز باد علی ای حال من نیز فرزند این پدرم که‎ این سخن گفت و علم از وی آموخته ‎ام و اگر وی را یک روز دیده بودمی و احوال و عادات وی‎ بدانسته واجب کردی که در مدت عمر پیروی او کردمی پس چه جای آنکه سال ها دیده ‎ام و من هم از آن حساب و توقف و پرسش قیامت بترسم که وی می‎ ترسد و آنچه دارم از اندک مایه‎ حطام دنیا حلال است و کفایت است و به هیچ زیادت حاجتمند نیستم.

بونصر گفت لله‎ در کما، بزرگا که شما دو تن‎اید و بگریست و ایشان را باز گردانید و باقی روز اندیشه‎ مند بود و ازین یاد می ‎کرد و دیگر روز رقعتی نبشت به امیر و حال باز نمود و زر باز فرستاد امیر بتعجب بماند و چند دفعت شنودم که هر کجا متصوفی را دیدی یا سوهان سبلتی را دام زرق‎ نهاده یا پلاسی پوشیده دل سیاه‎تر از پلاس بخندیدی و بونصر را گفتی چشم بد دور از بولانیان.

  منبع: www.yandory.com