ادبیات عامیانه چیست؟عامیانه نویس کیست؟ علي دهباشي
ادبيات حزبي اين نوع نگاه در نهايت به ايران هم سرايت كرد، به طوري كه در ايران هم چنين شرايطي بهوجود آمد. بنابراين از زمان تسلط حزب توده، كه تقريباً تنها تشكل قوي بود كه به تمام جريانهاي روشنفكرانه زمان خود سلطه داشت؛ به طوري كه تمامي شاعران و نويسندگان ما به نحوي عضو اين حزب بودند و با تريبوني كه در اختيار داشتند، تبليغات زيادي انجام ميدادند؛ هر كس كه خارج از آييننامه آنها عمل ميكرد، مطرود بود. بعدها بود كه نيما يوشيج، اخوان ثالث، آلاحمد و... جدا شدند و با جدايي خود از ادبيات حزبي، نوع ديگري از ادبيات را رقم زدند. مروّجان ادبيات حزبي ميگفتند كه اين ماجراهاي احساسي و عاطفي اگر در رمان مطرح شود، خاستگاه بورژوايي دارد. نويسنده بايد راجع به رنج، زحمت، قيام و ايستادگي قهرمانانش در مقابل سرمايهداران، فئودالها و گروههايي از اين دست بنويسد. اين فشارهاي حزبي، نويسندگان زيادي را در دهههاي30 و 40 به نوشتن گونهاي از داستان، رمان و كار ادبي سوق داد، كه اساس آنها پرداختن به رنج كارگران و دهقانان بود. بهطوري كه اگر به داستانهاي ايراني در اين برهه از زمان نگاه كنيم، فضاي تمامي آنها در روستاها ميگذرد. از زماني كه «ژدانوف» آمد و دستورالعملهايي را براي اينگونه از ادبيات تعريف كرد، گرتهبردارن اين حزب در ايران هم، همين راه را در پيش گرفتند.
«مهرداد بهار» در گفتوگويي با مجله «بخارا» ميگويد: «در آن زمان ما حق نداشتيم داستايفسكي بخوانيم، چون اين شخص را حزب توده ممنوع كرده بود. ما بايد «چه بايد كرد» ميخوانديم، «مردم چگونه سرباز به دنيا ميآيند» و گونههاي مختلفي از اين نوع ادبيات را كه مرگ آنها در همان زمان فرا رسيده بود، ميخوانديم. در حالي كه آثار داستايفسكي هنوز مانده و خوانده ميشود، آثار «چخوف» مانده، «تولستوي» مانده؛ اما مابقي آثار، چون تاريخ مصرف داشتند و بر اساس بخشنامه داستان مينوشتند، مردند.»
آل احمد در زندگي ادبي خود يكي از كتابهايش را بر اساس القائات «رئاليسم سوسياليستي» نوشته است، به طوري كه در آن قهرمانها همگي كارگران هستند. بعدها نويسندگان ديگري پيدا شدند كه قهرمانان آنها از طيف متوسط شهري بود. بهطور مثال شخصيت داستاني كارمند هم خلق شد و به اصطلاح آنها خوردهبورژوايي و بورژوايي هم به رمان راه پيدا كرد. «اسماعيل فصيح» اوج اين داستاننويسها است كه براي اولين بار فضاي داستاني خود را در شهر مطرح ميكند و مناسبات شهري را محور اتفاق داستانهاي خود قرار ميدهد. بهطوري كه قهرمان داستانهايش كارمند و افرادي از اين دست هستند. «زمستان 62» و يا «ثريا در اغماء» و... از جمله اين آثار هستند.
رجبعلي اعتمادي (ر.اعتمادي):
من در مورد عنوان ادبيات عامهپسند حرف دارم. ادبيات، ادبيات است و به اعتقاد من اين تقسيمبنديهاي عامهپسند يا غيرعامهپسند، در گذشته و با توجه به ايدئولوژيهاي خاصي انجام ميگرفت. اگر ادبيات عامهپسند به ادبياتي گفته ميشود كه مردم ميخواهند و دوست دارند؛ بزرگان ادبيات ايران و جهان هم وارد اين نوع از ادبيات ميشوند؛ شعر حافظ را همه ميخوانند، يعني شما در خانه روستائيان ايران هم كه برويد ميبينيد كتاب حافظ وجود دارد، اين كتاب در شهرهاي كوچك هم هست و در شهرهاي بزرگ هم فروخته ميشود. من به ياد دارم، وقتي كه در شهر «لار» كلاس چهارم بودم، در منزل ما فقط يك كتاب حافظ وجود داشت و مادرم چون عاشق پدرم بود و پدر من به اجبار به مسافرت ميرفت. مادرم از دوري پدرم رنج ميكشيد، بعد از ظهرها كه از مدرسه ميآمدم، كتاب حافظ را به من ميداد و ميگفت: «بخوان». البته آن زمان بر روي ادبيات فارسي در دوره دبستان خيلي كار ميشد، به طوري كه ما در سال چهارم دبستان، گلستان سعدي را ميخوانديم. من وقتي حافظ را ميخواندم، هم خودم ميفهميدم و هم مادرم كه يك يا دو سالي مكتب رفته بود. اين ادبيات اگر به معناي اين باشد كه كاري است كه مردم انتخاب ميكنند، آثار تمامي اديبان را شامل ميشود، كارهاي «داستايفسكي» را همه مردم روسيه ميخوانند و ميفهمند. كارهاي «بالزاك»، «ديكنز» و... را همه مردم ميخوانند.
وقتي كه ما ميگوييم عامهپسند، مفهوم مقابلش اين است كه ما يك ادبيات ديگر هم داريم كه خاصهپسند است. ولي اين به اعتقاد من تعريف درستي نميتواند باشد، چون خاصيت اثر خوب اين است كه همه بفهمند. تعدادي كتاب در دنيا نوشته ميشود كه به عنوان يك كار «آوانگارد» يا يك تجربه، فقط يك گروه پنج هزار نفري آن را ميخوانند، اما رماني هم منتشر ميشود كه صدها هزار نفر خواننده دارد. حافظ را هم استاد دانشگاه ميفهمد و هم آدمي كه شش كلاس سواد دارد. هنر نويسنده در اين است كه به زباني سخن بگويد كه زيبا، اديبانه و همهگير باشد.
اين مسئله در سينما هم وجود دارد، شما شاهد هستيد كه فيلمهاي جشنوارهاي هيچ وقت به اسكار نميروند، فيلمهايي به اسكار ميروند كه مطمئناً سي ميليون يا چهل ميليون بيننده دارد. در ادبيات ما هم از سال 1325 و بعد از جنگ جهاني دوم كه احزاب چپ و بهخصوص حزبهاي «استالينيستي» در ايران نفوذ پيدا كردند و افكار عمومي را چسبيدند و متعلق به خود كردند. ادبيات به دو بخش تقسيم شد، ادبيات «پروتاليا» و ادبيات «سرمايهداري». بين اينها هم هيچي نبود، در صورتي كه بين سياه و سفيد صدها رنگ وجود دارد، ولي آنها قبول نداشتند. افرادي كه در گروه ادبيات «پروتاليا» قرار ميگرفتند مورد حمايت بودند، همه جا از آنها تعريف ميشد و بر آثار آنها نقد نوشته ميشد. به هر حال بهترين كتاب، بدترين كتاب بود؛ اما آنهايي كه داستان زيباي عاشقانه مينوشتند، با وجود اينكه عاشقانه، پايه ادبيات و رمان است. از نقطهنظر آن گروه، اين كار به هيچوجه ادبيات نبود، يا اينكه در تقسيمبنديهاي آنها جزو ادبيات سرمايهداري قرار ميگرفت.
متأسفانه اين ويروس با اينكه در تمام دنيا نفوذش را از دست داد، هنوز در ايران وجود دارد. هنوز هم، كتابها را تقسيمبندي ميكنند. از نظر من كتابي كه منتشر ميشود، به مانند شاگرد دبستان يا دبيرستان بايد نمره بگيرد؛ به طور مثال يك كتاب خيلي خوب است، بيست ميگيرد، يك كتاب پانزده ميگيرد، كتابي 10 يا پنج ميگيرد و يك كتاب هم اصلاً به حساب نميآيد و از گردونه رقابت خارج ميشود. ساليانه صدها رمان منتشر ميشود كه بعد از مدتي از صحنه خارج ميشوند، حتي اگر در مورد آنها بيشترين تبليغات هم شده باشد. ما بايد راجع به ادبيات صحبت كنيم، با چنين تقسيمبنديهايي در حقيقت راه پيشرفت رماننويسي را در ايران ميگيريم، حتي اگر اينطور هم حساب كنيم؛ عامه مردم همه جاي دنيا را در دست دارند و آنها هستند كه حرف آخر را ميزنند. در انتخابات عامه مردم شركت ميكنند، اگر ميگفتند كه در انتخابات رياست جمهوري، فقط استادان دانشگاه و يا يك گروه خاصي شركت كنند؛ چنين انتخاباتي اصلاً لزوم نداشت. امروز جهان مركب از گروههاي فعال بسيار وسيعي است، كه اينها همان عوام هستند. اين افراد تكليف كتاب را روشن ميكنند، تكليف نقاشي را روشن ميكنند، همچنين تكليف فيلم و بسياري از موارد ديگر را، اما متأسفانه ما اين افراد را تحقير كرديم، از آنها انتقاد كرديم.
به عنوان مثال راجع به پاورقينويسي در ايران ميگويم؛ قويترين نويسندگان جهان پاورقينويس بودند. «داستايفسكي»، «بالزاك» و «ديكنز» پاورقينويس بودند. اين نويسندگان چنان قدرتي داشتند كه ميتوانستند دهها هزار خواننده اين هفته نشريه را به هفته بعد بياورند. اما متأسفانه در ايران پاورقينويسي نوعي تحقير قلمداد شد و پاورقينويس شريك ناسزاي ادبي شد. بسياري از نويسندگان ما مانند دكتر الهي، آقاي مستعان و... از نظر زيبايي قلم و كاراكترسازي فوقالعاده بودند، اما به قدري آنها را تحقير كردند و راجع به كارهاي آنها حرف نزدند و حتي به آنها حمله كردند تا اينكه اين افراد نويسندگي را رها كردند و رفتند. من ميخواهم اين مشكل ديگر به وجود نيايد.
ما كتاب خوب داريم، كتاب بسيار خوب داريم و كتاب فوق خوب داريم. رمانها به مانند ساير مسايل زندگي درجهبندي ميتوانند داشته باشند، اما اينكه اين رمانها را عنوانهاي خاصي چون عامهپسند و غيرعامهپسند بناميم، قبول ندارم. انجام اين كار مانند اين است كه پوئني داده شود به نويسندهاي كه فقط پنج هزار نسخه از كتابش فروش ميرود، ولي در هنگام انتخابات ميگويند، همه مردم بايد رأي دهند و مثلاً رئيسجمهور را تعيين كنند، اين درست نيست. ما بايد حساب كنيم كه كل جامعه به كدام كتاب توجه نشان ميدهد، بعضي از نويسندگان ما يك كتابي هستند، يعني يك كتاب نوشتند و خيلي هم معروف شدند، حالا به هردليلي، مهم نيست؛ من معتقد هستم كه بابت همان يك كتاب هم بايد به آنها احترام گذاشت. به هر حال من نظرم اين است كه ما راجع به كتابها يا نويسندههايي صحبت كنيم كه مورد اقبال عمومي هستند و آنهايي كه به قول خودشان خيلي سطح بالايي دارند؛ اما مردم استقبال نميكنند. البته اين دليل بر شكست اين طيف نيست. كار را براي گروه خاصي مينويسند، نه براي مردم. وقتي كه شخصي براي مردم بنويسد، مردم هم ميپسندند، ولي وقتي تصميم گرفتيم كار انتزاعي انجام دهيم، بايد كمبود و يا نبود مخاطب را تحمل كرد.
محسن پرويز:
ما درباره ادبيات به دو گونه ميتوانيم برخورد كنيم. ميتوانيم ادبيات را به عنوان عاملي در نظر بگيريم كه صرفاً تبعيت از افراد جامعه ميكند، يا اينكه بگوييم، ادبيات در عين اينكه سلايق افراد مختلف جامعه را در نظر ميگيرد، ميتواند به اين سليقهها جهت بدهد و اثرات مثبت يا منفي از خود برجاي بگذارد. اگر از روز اول، ذائقه يك بچه كوچك را به شيريني عادت دهيم، وقتي كه پيرمرد هم شد، به شيريني علاقه دارد؛ يا اگر به شوري عادت دهيم، همين اتفاق ميافتد. بار آوردن جامعه و جهت دادن به سليقه عمومي جامعه، بخشي است كه ادبيات بر دوش ميكشد. شايد منصفانه نباشد اگر بخواهيم بگوييم هر كتابي كه مورد اقبال قرار گرفت، عامهپسند است. يا اين حرف را به گونة ديگري تعميم بدهيم، كه هر نكتهاي كه در جامعه مورد اقبال قرار گرفت، نشاندهنده صحيح بودن آن است و عام را به عنوان كل افراد جامعه و در يك تراز يكسان در نظر بگيريم. قطعاً هيچ كدام از ما نميپذيريم كه عالم يك رشته را با يك فرد عامي كه در آن رشته، تحصيلاتي ندارد، يكسان در نظر گرفته شوند. اگر اينگونه فكر كنيم، نتيجه اين خواهد شد كه هيچ اهميت و ارزشي براي علم قائل نيستيم. قطعاً هيچكدام چنين تصوري نداريم. ولي ممكن است در بيان خود به گونهاي سخن بگوييم اگر كه تكتك جملات را كنار هم بگذاريم، معناي حرفهاي ما چنين چيزي را منعكس كند. به همين دليل به گمان من نبايد سخن افرادي كه كار كردهاند و كارشناس رشتهاي هستند و در رشته خود حرفي هم براي گفتن دارند، همطراز با افرادي كه ناآشنا با آن مقوله هستند، در نظر گرفته شود كل جامعه را حرف همين افرادي كه خبره و برجسته هستند، جهت ميدهد. اينطور نيست كه اين حرفها بيتاثير است. اينكه گاهي وقتها ميبينيم شخصي حرفي ميزند و باعث كنار ماندن كتابي از عرصه رقابت ميشود، اين دليل نفوذ كلام اوست در خصوص نويسندهها هم حتي وقتي اقبال از كتابي صورت ميگيرد و كتابي خوانده ميشود، قطعاً بر روي مخاطب خود اثر ميگذارد.
چون صحبت از حافظ شد، من ميخواهم به اين موضوع اشارهاي داشته باشم. امروزه كه قرنها از تأليف ديوان حافظ ميگذرد، هنوز هم يك انسان انديشمند مينشيند و پانصد صفحه كتاب راجع به حافظ و شرح آنچه كه حافظ گفته است، مينويسد. هنگامي هم كه مخاطب اين تحليل را ميخواند، احساس ميكند، قبلاً اين موارد گفته نشده است. پس اين يك موضوع ديگر است. يعني اينطور نيست كه ما تصور كنيم اگر همة افراد جامعه كاري را ميخوانند، نشانة عامهپسند بودن آن اثر است؛ نه، اينطور نيست، همانطور كه هر گردي گردو نيست. خيلي چيزها را شايد همه بخوانند، ولي در مقايسه، همسنگ نباشند. قرنها از زمان حيات حافظ گذشته ولي همچنان حرفش خواندني و قابل تفسير است، اين يك مقوله خيلي مهم است. يعني در نهايت اين را ميخواهم بگويم كه اگر حافظ را عامه مردم ميخوانند، خواص هم ميخوانند. هر كس به اندازه فهم و درك خود از اشعار او بهرهاي ميگيرد. بنابراين اين فرق ميكند با اثري كه ممكن است يك انديشمند جامعه بخواند و از خواندن آن پشيمان شود. اما همين اثر را كساني كه در سطح پايينتري هستند، بخوانند، لذت ببرند و حتي پيروي كنند. البته اينكه ميزان برداشت انسانها نسبت به هم متفاوت و ميزان انديشه آنها راجع به مسايل متفاوت است، دليلي بر برتري و يا پايينبودن فردي نسبت به ديگري نيست.
كساني كه جامعه را اداره ميكنند، اگر بخواهند از نظرات افراد بهره بجويند، بهتر است از كسي نظر بخواهند، كه كارشناس رشته است. از كسي نظر بخواهند كه علم آن ماجرا را دارد. در علم اصول و مباني، افرادي كه اهل انديشه هستند، تفاوت زيادي با هم ندارند، اما گاهي وقتها در هنگام بيان موضوع، سخن به گونهاي طرح ميشود كه اختلاف خيلي فاحشي به نظر ميرسد. بعد هم متعاقباً بحثهاي جديدي مطرح ميشود، كه در نهايت مشكلساز خواهد شد. به گمان بنده در تمام دنيا و نه تنها در ايران، نوعي از ادبيات وجود دارد كه اين ادبيات وقت پركن است و بعد از اينكه كسي آن داستان يا رمان را خواند، چيزي به جز يك لذت آني در او ايجاد نميشود. وقتي ميخواهيم دربارة اثري قضاوت كنيم، بايد كتاب را در دست بگيريم و آن را با توجه به تمام وجوهاتي كه دارد، امتياز دهيم؛ يك سري از كتابها هم هستند كه فقط افراد خاصي ميخوانند و ميفهمند و در نهايت كتابهايي هم وجود دارد كه همه مردم، چه كساني كه از انديشه والايي برخوردار هستند، ميخوانند و از آن لذت ميبرند و هم عامه مردم. نمونههايي كه در ابتداي بحث مطرح شد، از اين دست آثار هستند. كارهايي كه همه ميپسندند، يعني خواص هم آن را ميبينند، ميخوانند، و شرح و تبيين ميكنند. اين هنر است و والاتر از هنر كساني كه فقط آثارشان دو هزار نسخه چاپ ميشود و عدهاي خاص هم مخاطب دارند و در همان حد هم ميمانند. به گمان بنده، داستاني ارزشمند است، كه پاراگراف به پاراگراف آن نكتهاي به خواننده برساند و تجربه زندگي در او جاري كند. در غير اين صورت يك اثر سطحي خواهد بود. آثاري كه فقط عوام آنها را ميخوانند و لذّت آني ميبرند ارزش چنداني ندارند.
اعتمادي:
من از آن جهت درباره حافظ سخن گفتم، كه به نكته مورد نظر شما كه «ديوان حافظ» كتابي است، كه هم عوام ميخوانند و هم خواص و همه از آن لذت ميبرند، برسم. وقتي راجع به كتاب صحبت ميكنيم، كارهاي استاد "عبدالحسين زرينكوب" هم شامل ميشود كه بنده شاگردش بودم. در ايران دو گروه رمان داريم، رماني كه اقبال عمومي به آن ميشود و استاد دانشگاه، دانشجو و حتي دانشآموز آن را ميخوانند و به اندازه خود از آن لذت ميبرند. به هر حال صحبت ما بر سر طبقهبندي است و من اعتقاد به طبقهبندي ندارم. معتقدم كه رمان درجات متفاوتي دارد، چه از نظر فرم و چه از نظر محتوا.اثري فرم بسيار زيبا دارد، اما محتوا ندارد. نويسندهاي محتواي خوبي را ميآفريند، اما داستانهايش فرم ندارد، هر يك از موضوعات بحث جدايي دارد.
احمد شاكري:
در قدم اول بايد ادبيات عامهپسند را تعريف كرد. اولاً من به اين تقسيمبندي اعتقاد دارم و ثانياً مخالف ادبيات عامهپسند هستم. دوستان دربارة جريان چپ و تقسيمبندي اين طيف، از ادبيات سخن گفتند و آن را مستند مخالفتشان با اين تقسيمبندي دانستند.بنده ميخواهم عرض كنم هر تقسيمبندياي ميتواند دواعي و اسباب متفاوتي داشته باشد و تنها با بررسي تمام وجوه اين دواعي است كه ميتوان به حسن يا نادرست بودن آن حكم كرد.
از اين رو نبايد با صرف جريانشناسي ادبي به نقد عنواني بپردازيم كه در نظر جامعة ادبي امروز معناي متفاوت است و مستقلي يافته است. در مورد چيستي و تعريف ادبيات عامهپسند هم تنها چيزي كه ميشد از سخن دوستان استخراج كرد، اين است كه رمان با اقبال عام روبهرو شده باشد. در صورتي كه اين معيار كامل و تامّي براي تعريف ادبيات عامهپسند نيست. اگر ما اقبال عام را اصل شناسايي ادبيات عامهپسند بدانيم و بگوييم هر رماني كه فروش زيادي داشت،ادبيات عامهپسند است، با دو گونه از ادبيات رو به رو خواهيم بود. نخست، ادبيات جدي است كه در مضمون، موضوع، شخصيتپردازي و قابليتهاي ادبي در اوج قرار دارد و بخش ديگر هم، رمانهايي هستند كه تمام عناصر در آن در حد نازل رعايت شده است، يا لااقل ميتوانيم بگوييم،بعضي از اين عناصر در اين رمانها نازل است. پس اين دو گونه كه ماهيتاً با هم متفاوتند را نميشود با هم جمع كرد. اين امر نشاندهنده آن است كه تعريف ما اشكال دارد، لذا، در تعريف بايد كمي دقيقتر باشيم.
ما منظورمان از ادبيات عامهپسند همان اصطلاح رايجي است كه در فهم عرفي بين منتقدان و نويسندگان وجود دارد. يعني همان اصطلاحي كه در مورد «آثار بازاري» و «ادبيات تفريحي» به كار ميرود. ما وقتي ميگوييم ادبيات عامهپسند؛ يعني ادبياتي كه جدي نيست و نميشود، خيلي آثارشان را عميق فرض كرد. لذا آن را نقد نكرده و نويسندگان آن را طرد ميكنيم. چون نويسندگان آن را افرادي سطحينويس دانسته و مضمون آثارشان را عميق نميدانيم. معمولاً هم اين نوع از ادبيات شاخصههايي دارد، كه با تجربه حرفهاي نويسندگي به راحتي ميتوان در مورد اين افراد و آثارشان قضاوت كرد.
به عنوان مثال، از نام اثر و طراحي روي جلد كتاب هم ميتوانيم عامهپسند بودن آن را بفهميم، حتي نام نويسنده و شخصيتهاي داستان و رمان هم ميتواند تا حدودي تداعيكننده عامه بودن آن باشد. همين كه به اهل فن مراجعه كنيم و تعريف ادبيات عامهپسند را جويا شويم، اتفاق نظر واحدي را بهصورت اجمالي شاهديم. پس تنها معيار، اقبال عام نيست. من براي ادبيات عامهپسند دو معيار قائل هستم، يكي ميتواند اقبال عام باشد كه البته از نظر من اقبال عام زياد مهم نيست و مهم نوع تيپ كاري است كه ادبيات عامهپسند به آن ميپردازد، يعني موضوع، مضمون، شخصيتها و ارزشهاي ادبي، كه در عناصر داستاني آنها را تعريف ميكنيم و براي آن معيارهايي در نظر ميگيريم.
نكته مهمي كه در ادبيات عامهپسند وجود دارد، اين است كه چرا فروش و توجه مردم نميتواند معيار عامهپسند بودن، باشد!؟ در كشور ما خيليها هستند كه عامهپسند مينويسند، ولي فروش ندارند، پس اگر فروش را معيار عامهپسندي ادبيات بدانيد، بايد اين آدمها را از اين گردونه خارج كنيم، در حالي كه اينگونه نيست. پس عامهپسندي به اين معنا نيست كه زياد فروش داشته باشد و با اقبال فراواني روبهرو شود، بلكه اصطلاحاً اين تعبير به نوع نگرشي گفته ميشود كه بر طبق آن نويسنده چيزي را نوشته است.
با پرداختن به اين موضوع كه در ادبيات عامهپسند نگرش نويسنده، نگرشي است كه در آن مخاطب و علايق مخاطب اصالت پيدا ميكند، ميتوان گره كار را باز كرد. كساني كه در قضيه نقد ادبي حرفي براي گفتن دارند، معمولاً چهار عنصر را در آفرينش ادبي در نظر ميگيرند، كه اين معيارها اركاني بسيار اساسي هستند و با روشن شدن اين عناصر، اساسا خيلي از مشكلاتي كه هم روشنفكرها و شبهروشنفكرها دچار آن هستند و هم هنر براي هنريها و هم افراد ديگر، باز حل ميشود. آفرينش ادبي ـ و حتي هنري ـ از چهار اصل خارج نيست. اولين اصل، خود اثري است كه توليد ميشود. در ادبيات، رمان، سينما و هنرهاي ديگر، آثاري كه خلق ميشود، ركني از اركان آفرينشهاي ادبي است. دومين ركن، هنرمند و يا خالق اثر ادبي است. سومين ركن مخاطب است و چهارمين آنها جهاني است كه در ادبيات منعكس شده است. در اين تقسيمبنديها ناگزير هستيم كه به يكي از اينها در هنگام خلق اثري، اصالت دهيم. حال، تشخيص اين موضوع كه كداميك از اينها اصيل است، معيارهاي متفاوتي براي قضاوت دربارة ادبيات، كاركردها، ساختار، تأثيرگذاري و بالاخره رسالت ادبيات به دست ميدهد. معمولاً كساني كه نويسنده را اصيل ميدانند، تبديل به شبهروشنفكرهايي ميشوند كه عملاً كسي جز خود را قبول ندارند. يعني اگر به آنها بگوييم رمان شما را هيچ شخصي نميخواند، ميگويند همين كه من خودم بخوانم و بفهمم، كافي است! يا در مرحله بالاتر، مدعي ميشوند كه اگر يك نفر هم بفهمد، كفايت ميكند. اين گروه از نويسندگان به قدري گرفتار نخوت و غرور شدهاند، كه احساس ميكنند، اثري كه نوشتهاند يك اثر فردي است و نيازي هم به وجود مخاطب ندارد، اگر كسي هم از كتابشان چيزي نفهميد، ضرري را متوجه اثر ادبي خود نميبيند.
عنصر دوم اين است كه ما مخاطب را اصيل بدانيم؛ ولي قبل از آن به اصالت اثر اشاره ميكنم، چون شاهد مثال من در بيان اصالت مخاطب است. اگر خود اثر در ميان سه عنصر ديگر اصيل باشد، اتفاقي كه خواهد افتاد، اين است كه ما اثر را خالي از انديشه و خالي از هدف تعريف ميكنيم. يعني ديگر اثر، فعلي از افعال انساني نيست، چون افعال انساني تابعي از اراده، اراده تابعي از نياز و نياز تابعي از هدف و هدف نشانگر تلاش براي حل نقص است. بنابراين اگر اثري را براي خود اثر توليد كرديم، به خود اثر اصالت دادهايم و در جهت هنر براي هنر، گام برداشتهايم. يعني نويسنده ميگويد كه هدف من خلق زيبايي است و زيبايي اثر ادبي كافي است، براي اينكه اثري خلق، و به آن به عنوان هنر برتر نگاه شود.
نكتهاي كه دراين بحث مطرح ميشود، اين است كه وقتي ما ميگوييم ادبيات عامهپسند، اين معنا را دارد، كه نگرش نويسنده به گونهاي است و به نحوي مينويسد كه مخاطب در نظر وي اصيل است. يعني آن چيزي كه در ابتدا و بالذات در نظر نويسنده مهم بوده، جلب رضايت مخاطب است. ميگويد من در نقش خود و در وجدان علمي خود، به هيچ امري قطعيت نميبخشم و اساساً به اين فرض اعتقادي ندارم كه به چيزي باور دارم، باور من به عنوان نويسنده عامهپسند به نياز مخاطب بر ميگردد. باور من به ميل مخاطبِ عام است. لذا براي او مينويسم. بنابراين در تحليل ديدگاه نويسندگان عامهپسند ميتوان اين ملاك را در نظر گرفت.
از اينرو اينكه دوستان ميگويند در ادبيات هم حق رأي و انتخاب صحيح از ناصحيح به دست مردم است كاملاً نادرست است. در قضاوت دربارة هيچ امري كه نياز به دانش تخصصي دارد. اهل فن قاضي را از بين مردم يا اكثريت مردم انتخاب نميكنند. ضمن اينكه رأي اكثريت مردم هميشه به معني صحت آن نيست چهبسا در كشوري خاص يا در زمان و مكاني خاص، همگان از اثري تعريف كنند اما آن اثر در زمان ديگري مذموم باشد. اگر پاي قوانين الهي و جهانبيني ديني از نقد كوتاه شود نسبيتها ما را از اظهار نظر قطعي باز خواهد داشت و به ورطه موهوم اكثريتگرايي در خواهيم غلطيد.
دهباشي:
اين به اين علت است كه هنوز هم كه هنوز است، تفكرات «استالينيستي»، «ژدانوفيستي» و حزب توده در تفكرات برخي تهنشين شده است. در زمان خفقان حزب توده هم كار عشقي نوشته ميشد، اما آن قدر حزب توده با روزنامهها و نشريات خود به جامعه روشنفكري تسلط داشت و تبليغ ميكرد كه اينگونه از آثار راه به جايي نميبردند. حرف من اين است كه اگر ما به دموكراسي معتقد هستيم، بايد اجازه دهيم ادبيات «رئاليسم سوسياليستي» نوشته شود، ادبيات هنر براي هنر محض نوشته شود، ادبيات عامهپسند هم باشد. يعني يك جامعه احتياج دارد كه گرايشهاي گوناگون ادبي در آن رشد كند تا هر كدام به جايگاهي كه دارند، برسند. بنابراين آن جامعه چون دموكراتيك نبود، حزب توده ميگفت: «ادبيات يعني اينكه قهرمانها در رمان از طبقه كارگر، و محوريت داستان براي طبقه كارگر باشد. شعر بايد در اختيار مكنونات و آرمانهاي طبقة كارگر باشد.» اگر شاعري مانند «مهديحميدي شيرازي» به زيبايي معشوق ميپرداخت، محكومش ميكردند. ميگفتند اين شاعر، شاعر بورژوايي است.
وقتي كه جلوتر ميآييم، از زماني كه ادبيات «رئاليسم سوسياليستي» ضعيف ميشود، جريانهاي ديگر ادبي موفق ميشوند، كمي ابراز وجود كنند و مقداري نفس بكشند. در اين برهه، نويسندگان اين ژانرها مجال بيشتري براي خلق آثار خود پيدا ميكنند، اما در سالهاي اول انقلاب، ادبيات ادبياتي است كه متعهد باشد و غير از آن هم ادبيات معنا پيدا نميكرد. براي مثال «نادر نادرپور» در اين دوران جايگاهي نداشت. افرادي مانند سياوش كسرايي، جعفر كوشآبادي و سعيد سلطانپور بودند، كه جايگاه داشتند. در صورتي كه نادرپور با وجود اينكه يكي از شاعران تواناي زبان فارسي است و هيچگاه براساس بخشنامه شعر نگفت، به بورژوازي محكوم ميشود. مهدي اخوانثالث هم همينطور؛ فقط شاملو يك دوره به سرودن شعر، با توجه به بخشنامههاي موجود ميپردازد اما در آينده، خود وي حاضر نميشود، آنها را چاپ كند.
در دوره فعلي ما شاهد اين هستيم كه ادبيات عامهپسند را به عنوان توهين ميدانند و خالقان آن را افرادي پست قلمداد ميكنند، در صورتي كه اينطور نيست، در همه جاي دنيا اينگونه از ادبيات وجود دارد به طور مثال «مارسل پروست» و «ناباكوف» مينويسند و تيراژهاي مخصوص به خود را دارند؛ از طرفي «فرانس واساگان» را هم در دنياي ادبيات داستاني داريم، كه تيراژهايي مخصوص به خود دارد، آن هم با شمارگاني در حدود شش و يا هفت ميليون. بايد دانست و قبول كرد كه به دليل آن هفت ميليون به آن نوبل نميدهند و به خاطر آن ده هزارتايي كه آثار «ناباكوف» و «مارسل پروست» ميفروشد، آنها را تقبيح نميكنند. ادبيات عامهپسند به عنوان يك ژانر ادبي در دنيا شناخته شده و جايگاه خودش را دارد. اين گروه از نويسندگان تيراژهايي مخصوص به خود را دارند و به نويسندگان «Betseller» معروف هستند و خوانندگان خاصي هم در جامعه دارند. ما نبايد انتظار داشته باشيم تمام جامعه كتابخوان ما همگي بتوانند «ناباكوف» بخوانند، همه بتوانند «مارسل پروست» بخوانند، يا از نوع ايراني اين كارها، قرار نيست همه مردم «صادق هدايت» و يا «هوشنگ گلشيري» بخوانند. البته هيچ عيبي هم بر دو طيف نيست. ادبيات عامهپسند ميآيد براي برقراري نوعي ارتباط با تودة وسيعي از خوانندگان و ميتواند به اين گروه جواب بدهد. البته بخشي از اين مخاطبان حركت ميكنند و در جريان مطالعات خود به ادبيات بسيار فني و تكنيكي ميرسند. بخشي هم نه، در همان حد ميمانند.
شاكري:
اشكالاتي كه اين گروه از نويسندگان عامهپسند دارند، اين است كه در ادبيات عامهپسند نوع نگرش نويسندهها بر احساسات و غرايز نازل مخاطبان توجه دارد. يعني اگر دقت شود، موضوعاتي كه در اينگونه از ادبيات استفاده ميشود، غالبا تكراري است و به چيزي كه اهميت نميدهند، نكتهاي است كه در داستانهاي جدي، بر روي آن سرمايهگذاري ميشود؛ يعني پيرنگ، يعني سلسله علّي، سلسله فلسفي و در نهايت سلسله روابط منسجمي كه در تعقل انساني وجود دارد. و با جهانبيني الهي و توحيدي گره ميخورد و انسجام مييابد. لذا شما ميبينيد، در ادبيات عامهپسند كه مورد توجه عامه است، از چيزهاي استفاده ميشود، كه عوام دوست دارند، يعني استفاده از كشش، از هول و ولا و... بنابراين اين گروه از نويسندگان سعي ميكنند فقط چيزي را خلق كنند كه آن انتظار و آن كشش و احياناً غرايز جسمي و جنسي را در مخاطب برآورده كنند، همين كه نويسندهاي به اين كار تن دهد، اثر ادبي او عامهپسند ميشود، چون عامه مردم يك رجوع و اقبالي به اين مسائل دارند، لذا وجه خلاف و اشتباهي كه اين دوستان انجام ميدهند، اين است كه به نسبت مخاطبان خود، انديشه آنها نسبي ميشود. يعني اگر كه يك زماني همه ديندار باشند، اثري ديندارانه خلق ميكنند و اگر هم برعكس؛ همه بيدين شوند، براي بيدينها مينويسند و حتي اگر يك عده آدم همجنسباز را بيابند، براي آنها مينويسند و همينطور براي گروهها و افراد ديگر. يعني اين گروه از نويسندگان، اساساً ثبات فكري و اخلاقي ندارند. اين اشكالي است كه متوجه نويسندگان عامهپسند است. البته بايد توجه كرد كه منظور ما از عوام، عوام داستانخوان هستند وگرنه نميتوان دربارة همه مردم با معيار چند ده هزار نسخه كتاب قضاوت كرد.
اما نكتهاي كه بهتر است از اين چهار عنصر در نگارش داستان و يا رمان انتخاب شود، جهان است. چون توليد هنر، فعلي است از افعال انساني و ما براي هر فعلي از افعال انساني، مقدماتي را قبول داريم. بنابراين قبول داريم كه خدايي هست، پيامبري وجود دارد و.... اگر اينها را پذيرفتيم، بايد بپذيريم كه هنر هم فعلي است از افعال ما كه بايد ديندارانه باشد و صفت دينداري به آن اطلاق شود. اثري كه در آن خلاف اصول و فروع دين چيزي موجود باشد، نويسنده آن اساساً ديندار نيست؛ پس اگر بخواهيم ديندارانه بنويسم، چون دين بر تعقل تاكيد دارد و اساسا دين آمده است كه غفلتزدا باشد، بنابراين با ادبيات عامهپسند، جمع نميشود. چون در ادبيات عامهپسند، با ايجاد انتظار و كشش صرف، غفلت براي خواننده ميآورد، بنابراين چطور ممكن است، ديني كه اساس كار آن بر بيداري و آگاهسازي است، با غفلت جمع شود. پس به تناقض بر ميخوريم. ادبيات عاميانه، ديندارانه نيست، اگر كسي ادبيات عامهپسند را با اين تعريفي كه من گفتم قبول داشته باشد و آن را بپذيرد. بايد در مباني ديني خود تجديد نظر كند.
اعتمادي:
بحث بر سر ادبيات عامهپسند و غيرعامهپسند نيست. كتابي يا خوب است يا خوب نيست. يعني به مانند گذشته نيست كه ادبياتي به نام «استالينيستي» خلق شود و در آن قاعدههايي را براي ادبيات وضع كنند؛ ادبيات قاعدهپذير نيست. در صورتي كه ميبينيم، آقاي شاكري هم يك قاعده جديد وضع كردند. ادبيات خارج از اين قاعدهها است، ادبيات نوآوريهايي است كه نويسنده به وجود ميآورد و حرفهاي جديد و تازه را ميگويد. در صورتي كه همه آن مشخصاتي كه در يك رمان خوب وجود دارد، در اينگونه آثار هم وجود دارد. مانند كتاب «زنگها براي كه به صدا درميآيند»، كه به جنگ داخلي اسپانيا ميپردازد. در اين اثر، عشق، جنگ و تمام موضوعاتي كه در يك رمان خوب بايد باشد، ديده ميشود. حتي موفق ميشود، جايزه نوبل را هم ببرد. تمام دنيا هم اين اثر را مي خوانند، يعني ديگر فقط خواص نميخوانند، تمام دنيا ميخوانند. من حرفم اين است. پرداختن به مسايلي از اين دست، احتياج به كلاسهاي دانشگاهي دارد. در حالي كه هيچ نويسندهاي از دانشگاه بيرون نيامده، حافظ هم از دانشگاه بيرون نيامده است. اغلب نويسندگان بزرگ دنيا دانشگاه نديدهاند؛ خودشان نوشتند، چاپ كردند و اتفاقاً اثرشان فروش كرد. اگر امروز خيليها رمان ميخوانند، شايد به دليل همان رمانهاي سادهاي باشد كه در ابتدا خوانده و با آن رابطه برقرار كردهاند؛ بعدها هم خواندن رمانهايي با سبك نوشتاري بالاتر و بهتري را در دستور كار خود قرار دادهاند. [اعتمادي در پاسخ به اين سؤال كه آيا فروش زياد اثر دليل بر خوب بودن آن است، گفت: مطمئناً اگر اثري خوب نباشد، فروش نخواهد رفت. در اين اصل نبايد شك داشته باشيم، اثر ميبايست خوب باشد، تا فروش برود. مردم بسياري از كتابهايي را كه جايزة نوبل بردهاند، با لذت خوانده و ميخوانند. از اين دست كتابها، فقط طبقات عامي و آنهايي كه ايدئولوژي دارند، لذت نبردهاند. همه مردم اينگونه از كتابها را ميخوانند. آنها هم قبل از اينكه رمان را به وجود بياورند، ننشستند فكر كنند، سوژهاي را پسندند و بعد بنويسند، بنابراين هر سوژهاي يك بخشي از مشكلات و گرهها را باز ميكند.
آخرين كتاب من كه «نسل عاشقان» نام دارد، به زندگي و مشكلات زن ايراني ميپردازد. حالا ممكن بود، اگر آقاي شاكري نويسنده اين كتاب بود، ديدگاه ديني خود را به صورت برجستهتري در كتاب ميآورد. البته در اين كار ديدگاه ديني هم وجود دارد، ولي نه آن ديدگاه ديني خشك و زمخت؛ بلكه ديدگاهي كه مردم عامي جامعه با آن روبهرو هستند. ظاهراً مثل اينكه مردم اين فرم نوشته را ميپسندند و براي خواندن آن هزينه و وقت صرف ميكنند. يعني كتابهايي كه نويسنده، آن را شيرين و زيبا ميآفريند و البته ادبيات را هم در آن رعايت ميكند. چون من به شدت اعتقاد دارم، كه يك اثر ادبي ميبايست بار ادبي داشته باشد. من در صحبتهايي كه با شاگردهاي خود دارم، ميگويم شما در داستانهاي خود حادثه روزنامهاي مينويسيد، ادبيات نمينويسيد. رمان بايد حتماً ادبيات داشته باشد. از نظر من رماني كه پرفروش است، يقيناً با قلب مردم ارتباط دارد، ولي متأسفانه ما در ايران بر اين باور هستيم كه هر فردي ميبايست در يك خط تعيين شده حركت كند. «آگاتا كريستي» رمان پليسي مينويسد، بسيار بينظير هم مينويسد، به گونهاي كه تمام مردم دنيا آثار او را ميخرند و ميخوانند. حالا اگر به خانم «آگاتاكريستي» بگوييم عشقي بنويس! مطمئناً خراب ميكند. به نظر من بحث را بايد به اين سمت برد، كه چرا مردم كتابهايي را بيشتر ميخرند و كتابهايي را نه؟ جواب من به اين سؤال اين است، كه نويسندگان گروه اول با قلب و احساس مردم بيشتر در ارتباط هستند، بنابراين بيشتر از آثار آنها استقبال ميشود. ممكن است بعضيها بگويند، نه اينطور نيست؛ اين نويسندگان از احساسات و روحيات مردم سوء استفاده كردهاند، ولي انتظار چيز قشنگي است. انتظار در داستان يوسف و زليخا در قرآن شاهكار ميكند. به نظر من استفاده از اين تكنيك در رمان به هنر نويسنده بر ميگردد. برخلاف آنچه كه در جامعه ايران استنباط ميشود، رمان مطلقاً كلاس درس نيست. موقعي ميشود. جوان ميخواهد حرف بزند، نميتواند. من حرفهايش را منعكس ميكنم. بعد بزرگترها ميگويند: «آقا چرا اين حرفها را به جوانان ياد ميدهي، حرفهاي ما را بنويس» و در نهايت ميگويند: «شما جوانان را فاسد ميكنيد». واقعيت اين است كه در جامعه متمدن امروز، حرف تمام طبقات بايد گفته شود. امروز ديگر تقسيمبنديهاي گذشته وجود ندارد به عنوان مثال «كينگ آودرينگ» با ساخت فيلمي به نام «ارباب حلقهها» 11 جايزه اسكار را به خود اختصاص ميدهد. وقتي كه به فيلم نگاه ميكردم تا دليل اين تعداد جايزه را بدانم، به اين نتيجه رسيدم كه اين شخص كار خود را با برداشت از داستانهاي «هزار و يك شب» ساخته، هزار و يك شبي كه در جامعه ما طرد شده است. داستانهايي كه پايه رمانهاي جهاني است. اين را بايد دانست كه رمان كلاس درس نيست. اما ميتوان در آن درس هم داد، البته نه به معناي آن تدريسي كه در مدارس و دانشگاهها ميشود. رمان نوشته ميشود براي آن دسته از افرادي كه ذهنشان از درس خواندن خسته است و دوست دارند حس انساني خود را تقويت كنند.
به نظر من نويسنده هيچ موقع نمينشيند در ابتداي كار خود بگويد؛ من چنين هدفي را از خلق اثرم دارم. انسان پاك آفريده شده، بعدها آلوده ميشود. به نظر من سوژه به ذهن نويسنده ميرسد و با توجه به ذهنياتي كه خود نويسنده از پيش داشته، مينويسد. مثلاً شخصي دربارة جنگ خلق اثر ميكند و يا شخصي هم به مسايل عشقي و اجتماعي ميپردازد، بهطوري كه هر نويسندهاي قهرمانهاي خود را به گونهاي ميآفريند، فردوسي رستم را قهرمان داستان خود ميكند، ولي اين رستم بودن در وجود خود اوست. فردوسي خودش رستم است، ولي خودش ميدان نداشته كه سوار اسب شود و بتازد و بجنگد. بنابراين رستم را خلق ميكند. نويسندگان ديگر هم به اين ترتيب. من اعتقاد دارم كه نويسندگي با ايدئولوژي نميخواند ولي با پاكي سازگار است، با شرف ارتباط دارد، با هر اعتقاد ديگري كه حساب كنيم در مراوده است. خيلي از نويسندگان جهان، مسلمان نيستند؛ اما به گونهاي مينويسند كه با نوشتههاي خود اسلام و يا دينهاي ديگر را تقويت ميكنند. پاكي فقط اختصاص به گروه خاصي ندارد.
پرويز:
اگر آثاري مطابق اصول داستان و رماننويسي خلق شد، هم عوام آن كار را ميبينند و هم خواص، در نهايت هم يك كار ماندگار خلق ميشود. اما اگر خارج از اين حيطه باشد، يعني از نظر عناصر داستاني؛ مثلاً از نظر نثر، پرداخت و شخصيتپردازي ضعيف باشد، (كه عموم داستانهاي عامهپسند شخصيتپردازي ندارند) و يا پيرنگ استوار و قابل قبولي نداشت، اين اثر به مرور زمان كنار گذاشته ميشود، البته ممكن است، اقبال عمومي در يك مقطع زماني نسبت به او خوب باشد، اما تمام ميشود و ماندگار نخواهد شد. تعريف ادبيات ماندگار خارج از اين حيطهاي است كه ما بحث ميكنيم. من ميگويم نويسنده تابع جامعه نيست، نويسنده با در نظر گرفتن مخاطب و با توجه به اينكه انديشمند است، ميبايست در جريانهاي فرهنگي جامعه اثرگذار باشد، نويسنده بايد به مردم خود جهت دهد، اگر اينطور نبود و نويسندهاي در نظر داشت، انديشههاي سطحي را رواج دهد، بايد بداند كه انديشههاي سطحي هيچگاه ماندگار نيست و نخواهد بود. يك رمان تا زماني كه محصول تجربيات انساني نباشد، هرگز ماندگار نخواهد بود، اگر قرار باشد كه رمان تجربه انتقال ندهد، انديشه انتقال ندهد. پس اين كتاب چه فايدهاي خواهد داشت!؟ شما ممكن است به يك شهربازي برويد، تفريح كنيد و حتي بازي فكري هم انجام دهيد. به نظر شما آيا حتي آن بازي فكري، ماندگار خواهد بود.
صحبتي شد كه نويسندگي با ايدئولوژي نميخواند. من به هيچ وجه با اين حرف موافق نيستم، چون ما در اينجا مفهوم ايدئولوژي را درك نكردهايم. اصلاً انساني كه ايدئولوژي ندارد، وجود ندارد. شما در ميان نويسندگان، نويسندهاي را بدون داشتن ايدئولوژي نميبينند؛ مگر اينكه از ايدئولوژي تعبير خاصي كنيم، كه آن ديگر ايدئولوژي نيست.
اعتمادي:
شما ميدانيد كه چرا هيچ كدام از نويسندگاني كه در آن عصر، كه يكي از جبارترين ايدئولوژيهاي جهان را داشت، موفق نشدند. چون ايدئولوژي را به كتابهايشان وارد كردند؛ روسيه در دورة كمونيستي، با داشتن «تولستوي»، «پوشكين» و «چخوف» حتي يك نويسنده معروف هم ندارد. البته يكي دو تا نويسنده، معروف شدند. اما خيلي زود از يادها رفتند. بنابراين من مقصودم آن نوع ايدئولوژي است، و اگر نه ايده، حرفش جداست. دربارة ماندگاري كتاب هم كه دربارة آن صحبت شد، بايد بگويم؛ در جهان امروز ديگر كتابي به وجود نخواهد آمد، كه پانصد و يا هزار سال مخاطب داشته باشد. جهان به قدري در حال حركت، جهش و نوآوري است، كه ديگر كسي به فكر خلق اثري نيست، كه چندين سال فروش داشته باشد. به عنوان مثال 28 سال پيش در كتابخانههاي آمريكا، آثار «همينگوي» قفسهاي مخصوص به خود داشت، اما در سفر اخيري كه به آمريكا رفته بودم، متوجه شدم بيش از يكي دو كتاب از «همينگوي» در هر كتابخانهاي وجود ندارد و حتي براي خريد برخي از آثار برتر اما قديمي، ميبايست چندين كتابفروشي را ميگشتم. جهان بهقدري در حال جوشش، قليان و ايجاد فكرهاي نو است، كه ديگر جايي براي كارهاي ايدهآل وجود ندارد.
اگر نويسندهاي بتواند فقط براي ده سال در آمريكا بهترين نويسنده باشد و دوام بياورد؛ شاهكار كرده است، چون موج از پي موج ميآيد و افكار و ايدههاي قديميتر را خرد ميكند. البته اساس فكر بشري همان است كه ما دو هزار سال پيش داشتيم، اما به شكلي ديگر، چون اين افكار امروزه جامهاي نو پوشيدهاند. اگر به اين اعتقاد داريم كه در اين دوران اثري خلق خواهد شد و يك هزار يا 500 سال ميماند؛ درست نيست. البته من به نوبه خود خوشحال هستم كه توانستهام نزديك به چهل سال براي اين مردم بنويسم و مخاطب هم داشته باشم، اين از سرم هم زيادي است؛ چون به قدري جهان در حال نوآوري است، كه اطمينان دارم اگر در آمريكا زندگي ميكردم، به اين اندازه عمر ادبي نداشتم.
بحث ما اگر راجع به كتاب خاصي بود، يعني اگر اثري را اينجا گذاشته بوديم و ميگفتيم آقا اين كتاب مروج ادبيات عامهپسند است؛ آن موقع فقط در مورد آن صحبت ميكرديم. در صورتي كه حرف ما درباره كتابهايي است كه مردم بيشتر ميخوانند، يا تيراژ بالايي دارند. ادبيات عامهپسندي كه دوستان به آن اصرار دارند، نويسندگان متفاوتي دارد، عامهنويسي داريم كه ادبيات را ميفهمد و اديبانه مينويسد؛ يعني در كاري كه انجام ميدهد، تكنيك دارد، شخصيتپردازي دارد و... آدمهايي هم داريم كه نثر روزنامهاي دارند و كتابهايشان هم فروش ميرود. بنابراين ما نميتوانيم آنها را در يك گروه بگذاريم؛ ما ميتوانيم اينجا صحبت كنيم كه چرا اينگونه از كتابها پرفروش ميشوند؟ چرا مردم آنها را دوست دارند؟ به نظر من در درجه اول اين به دليل نياز جامعه است و تا چيزي نياز نباشد توليد نميشود، حتي اين ليوان (اشاره به ليواني كه بر روي ميز قرار دارد)، مطمئن باشيد! اين نياز جامعه است كه كارخانهدار و يا متفكر را مجبور به توليد كاري ميكند.
آماري كه در انگليس گرفته شده است، نشان ميدهد؛ 80 درصد مردم شب كه ميخواهند، بخوابند؛ به علت خستگي نميخواهند فكر كنند، در نتيجه يك داستان پليسي ميخوانند و با آن ميخوابند. ما نميخواهيم نويسندة داستان پليسي را به اين دليل كه تو چرا داستان پليسي مينويسي، حذف كنيم. داستان پليسي طرفدار دارد و مردم دوست دارند آن را بخوانند، به طوري كه حتي اگر دولت آن را منع كند، زير زميني چاپ ميشود.
پرويز:
من فكر ميكنم نبايد تا اين حد و اندازه از مخاطب صحبت كنيم، ما خيلي وقتها مخاطبان را به سمتي سوق ميدهيم كه مطالبات خاصي پيدا ميكنند؛ در ثاني، هر چيزي كه مخاطب خواست، الزاماً چيز پسنديدهاي نخواهد بود، ممكن است شما به جاي يك اثر نازلي كه مسئلهاي سطحي را بدون انديشه مطرح ميكند و كيفيت هنري مطلوبي هم ندارد، يك اثر با كيفيت و مطلوب را به مخاطب بدهيد و او بخواند و لذت هم ببرد. نكته دومي كه در اين بحث مطرح ميشود اين است كه فقط قشر خاصي از اين نوع ادبيات تبعيت ميكنند و به ديگر نوشتهها توجه ندارند، ميتوانيد حتي آمار هم بگيريد. به عنوان مثال در نمايشگاه كتاب آمار بگيريد و ببينييد كه چند درصد مردمي كه اينگونه رمانها را ميخوانند، آثار نويسندگان برتر را هم خواندهاند. به نظرم اينها فقط افرادي هستند كه دنبال اينگونه از ادبيات بوده و فقط همين ادبيات را ميخوانند و با اين نوع از ادبيات آغاز ميكنند و در همين ادبيات هم باقي ميمانند. حالا آيا نويسندگاني كه ميگويند، ما ميخواهيم به اين نياز مخاطب پاسخ دهيم و اينگونه از ادبيات را مينويسند و ترويج ميدهند، به وظيفه اجتماعي خود عمل كردهاند!؟
دهباشي:
من در يك تابستان در حدود 150 رمان پليسي خواندم، چون اگر كسي رمان پليسي را در يك مقطع سني نخواند، معيوب است. بايد در دورهاي خاص خواند. در يك تابستان ديگر «ژول ورن» را خواندم و در تابستاني ديگر تمام آثار «الكساندر دوما» را مطالعه كردم. هر سني مقتضيات خاص خود را دارد و مردم اثر خاصي را تمايل دارند، بخوانند. حالت رمانسي كه در سني خاص در انسان پديد ميآيد، مجدداً به وجود نخواهد آمد. پاسخ به اين نيازها هيچگونه ضرري ندارند و با اين كار مخاطب به ابتذال كشيده نخواهد شد. ساختار دستور زبان هم در تمام ژانرهاي داستاننويسي ما با ايراد مواجه است و هيچ عيبي هم ندارد كه در جلسهاي به معضل ساختار دستور زبان در داستانها بپردازيم. چون وقتي كه فردي قرار است، بنويسد بايد دستور زبان را بداند و درست بنويسد. اين يك امر مسلم است و بايد و نبايد ندارد. اما اين موضوع كه چرا فلان نويسنده مانند «لامارتين» نمينويسد، عيب نيست. اما قبول دارم كه اين ايراد در ميان نويسندگان معروف به عامهپسند، به علت عدم خواندن و نوشتن، دانشگاه رفتن و يا نداشتن ويراستار، بيشتر است و بيشتر از نويسندگان ديگر در رعايت دستور زبان فارسي، لنگ ميزنند. به نظر من خانم يا آقايي اگر در 50 سالگي نتواند كتابهاي «قرن من» و يا «طبل حلبي» را بخواند، گناه نكرده است. آنها ميتوانند با كتابهايي از اين دست زندگي خود را پشت سر بگذارند. ما و افرادي كه مانند ما هستند، به اين علت در كتاب خواندن جلوتر آمدهايم، كه كتاب را بلعيديم و پيش آمديم. يك عدهاي ممكن است از سنين بالاتري كتابخواني را شروع كرده باشند، اما مهم اين است كه عادت به خواندن پيدا كنيم، چون اين عادت آدم را به جلو ميبرد.
شاكري:
بحث ما خيلي متشتت شد. من اگر بخواهم صحبت كنم، بايد جواب شبهات دوستان را بدهم و در نتيجه دوستان هم بايد پاسخ بدهند و مطمئناً بحث ما به جايي نخواهد رسيد. اما ناگزير هستم پاسخ يك سري ابهامات را كه براي دوستان ايجاد شده، بدهم.
من فكر ميكنم با آن نكاتي كه دوستان و آقاي اعتمادي مطرح كردند، ما قائل به يك سري اموري ميشويم كه اينها نفي اساس دين يا نفي لوازم دين است. يعني بحث را بايد اينگونه آغاز كنيم كه انسانشناسي ما چيست؟ ما براي چه در اين دنيا زندگي ميكنيم؟ آيا قائل به خدا هستيم؟ آيا قائل به دين واحد هستيم يا حق نسبي است؟ اگر به پيامبر اعتقاد نداريد، بگوييد از پيامبر شروع كنيم. اگر پيامبر را قبول داريد، امامان را قبول نداريد، بياييم بحث اعتقادي كنيم در اين مورد كه امامي هست يا نه!؟ اگر امام را قبول داريد، حرفهايش را قبول نداريد، خوب بايد گفت اين چه امامي است. خوب اينها اصلاً منافات دارد با اين چيزهايي كه ما ميگوييم، يعني از يك طرف ما ميگوييم امامي هست، حرفي زده، حرفش درست هم است. اما بعد در كارهايمان فهم بشر را نسبي ميكنيم و به او جواز عمل بر خلاف آن اصول گفتهشده را ميدهيم. از يك سو به ميل خوانندگان و با اين توجيه كه اينها ميخواهند تفريح كنند، چيزهايي را عرضه ميكنيم، بعد هم ايدئولوژي را نفي ميكنيم. اين موارد با اصل دينداري نميسازد. من الان تكليف خودم را نميدانم، كه بايد در اين جلسه اصول و عقايد و ديگر چيزهايي را كه ميدانم، بگويم؛ يا اينكه مطلب ديگري را مطرح كنم.
آقاي اعتمادي درباره جايزه و اينطور چيزها صحبت كردند، كه من ميخواهم اين را بگويم، آيا جايزه ملاك خوبي براي ارزشگذاري است؟ آخر اين چه الگويي است كه بگوييم چون فلان كار، نوبل برده يا اسكار برده خوب است؛ مگر ما نميدانيم جايزه نوبل و يا اسكار دست چه كساني است كه ميآييم و آن را علم ميكنيم و ميگوييم، چون فلان كار نوبل برده؛ پس بايد از آن تقليد كرد. مگر نه اينكه معيار ما در سنجش آثار ادبي بايد زيرمجموعهاي از جهانبيني و ايدئولوژي ما باشد. البته جز در يك مورد، آن هم اعتقاد به اينكه هر اثري ميتواند ادبي بوده و ارزش داشته باشد، حتي اگر مخالف با دين، پيامبر، اعتقادات و بايد و نبايد ما باشد؛ اينكه درست نيست. بنابراين نويسندگي نميتواند مخالف با ايدئولوژي باشد، مگر اينكه ايدئولوژي را شما طوري تعريف كنيد، كه اساسا ايدئولوژي نباشد!
دوستان ميفرمايند، هنر قاعدهپذير نيست. اگر قاعدهپذير نيست، پس چطور ميشود داستاني را خواند و به آن داستان خوب گفت. بنابراين همين نشاندهنده اين است كه قاعدهاي در ذهنمان داريم. اين حداقل قاعدهها است، و من حتي قائل هستم كه بيشتر از اين هم قائده داريم. يعني هر چقدر جلوتر برويم، قواعد كلي براي هنر داريم و نميتوانيم آن را كنار بگذريم. ثانياً بيان اين مطلب كه كارهايي را كه مردم بيشتر دوست دارند و پرطرفدار است؛ نشاندهنده ارتباط مستقيم با قلب مردم است، اولاً بايد بدانيم تعريف ما از قلب چيست، قلب يعني قلب سليمي كه به انسان هويت ميدهد، يا قلب يعني يك سري غرايز جنسي. اگر اينطور باشد، داستانهاي «اروتيك» هم خوانندگان زيادي دارد. بنابراين اين ملاك درستي نيست، كه نويسنده هر چيزي بنويسد و طرفداران زيادي را هم جذب كند، بنابراين با قلب خواننده ارتباط گرفته است! ثانياً، مگر اساساً معيار ما بايد قلب خواننده باشد؟ قلب خواننده ارزشش را از كجا گرفته؟! يعني شما در اين ارزشگذاري از بالا بايد شروع كنيد يا از پايين؟! بنابراين قلب خواننده نميتواند، معيار تمام ارزشها باشد. اين اصلاً ممكن نيست.
من نگفتم انتظار بد است، هر فردي هم كه داستان مينويسد، قائل به اين نيست كه انتظار بد است، كشش بد است. من هيچ وقت اين حرف را نزدم، اتفاقاً از نظر بنده يكي از نقاط قوت داستانهاي عامهپسند همين كشش و انتظار است، و حداقل، اين دوستان قصههاي خوبي را در داستانهايشان مطرح ميكنند، يعني دقيقاً همان چيزي كه نويسندگان جديد ما از آن گريزان هستند.
اگر گفتم مخاطب وسيله است، به اين علت بود كه اصالت مخاطبان را در نظر بگيريم، نه اينكه نسبت به مخاطب كاملاً بيتوجه باشيم. كدام نويسنده است كه فقط براي خودش بنويسد؟ مطمئناً هر نويسندهاي براي مخاطب مينويسد، اين حق قابل انكاري نيست.
نكتة ديگر اين است كه دوستان ميگويند، پرفروش بودن اثري نشاندهنده نياز جامعه است، از كجا معلوم كه اين نياز واقعي است؟ اين نياز در چه فرآيندي در اين دنياي بزرگ، دنيايي كه ما به گونهاي متولد ميشويم و به گونهاي ديگر هم ميرويم، ارزش پيدا ميكند. مگر همة اين نيازهايي كه در بشر وجود دارد، نياز واقعي است. خيلي از نيارهاي كاذب هستند كه ساخته خود انسان است و تأثيري هم در سعادت و رشد انسان ندارد. ما نميتوايم به صرف اينكه عملي نياز ما را بر طرف كرده، بر روي آن ارزش بگذاريم.
و اينكه گفتم نبايد ادبيات عامهپسند داشته باشيم، به اين منظور نيست كه بيايم و همين الان جلوي اين كار را بگيرم، بلكه تنها معتقد به اين ادبيات نيستم. به نظر من مشكل اساسي ما مبنايي و اعتقادي است. تفاوت ديدگاهها، اعتقادي است. يعني تمام اين افعالي كه از ما صادر ميشود. اين همان گلوگاهي است، كه بايد آن را گرفت و رهايش نكرد، بايد بر روي آن بحث كرد، بايد از اين نقطه آغاز كنيم؛ يعني بايد ببينيم به چه چيزي باور داريم، و به چه چيزي نه! بعد جلوتر برويم. لذا تا اين مسئله مشخص نشود، ما فقط به دور خود حلقه ميتنيم.
اعتمادي:
به نظر من زيباترين پديدة اعتقادي بشر، اين است كه استعدادهاي مختلف در تمام زمينهها شكوفا شود. جا براي تمامي استعدادها وجود دارد و همه هم ميتوانند شكوفا شوند. من شخصاً در رماننويسي حتماً ايدهآل دارم؛ فكر دارم. حالا روي بعضي دشمنيها؛ چه قبل از انقلاب كه برخي از آثار من را چاپ نكردند و چه بعد از انقلاب كه همان چاپنشدههاي قبل از انقلاب را وزارت ارشاد چاپ كرد، حرفهايي را به من نسبت ميدهند. ولي بدون ايدهال خوب يك نويسنده وجود ندارد. منتها ايدهآلها خطوط مختلفي دارند، اگر همة آنها شبيه به هم بود، كسي كاري را نميخواند. ضمناً اعتقاد دارم كه رمانهاي پرفروشي كه به هر حال سالم هستند و ضد دين نيستند، چون هم اكنون هم اجازه چاپ ميگيرد، كمك بسيار بزرگي به مخاطبان تازه كاري كه قرار است در آينده رمانهاي برتر را بخوانند، ميكنند. بارها گفتم، اگر مردم حتي فلان مجله را ميخوانند، خوشحال باشيد. چون به خواندن عادت پيدا ميكنند و با مطالعه است كه انسان رو به تكامل ميرود و در آينده كارهاي بالاتر و بهتري ميخواند. اگر يك رمان پرفروش و يك داستان سرگرمكننده خوانده ميشود، مطمئناً خواننده آن اثر در آينده به دنبال رمانهاي برتر ميرود. اگر 10 درصد هم بروند، خوب است. يعني خدمتي است، كه به مطالعه ميشود؛ چون متأسفانه امروزه مردم اهميتي براي مطالعه قائل نيستند. اميدوارم اگر جلسات ديگري بود، بياييم و فقط دربارة اهميت كتابهاي پرفروش بگوييم، اگر هم معايبي دارد عنوان كنيم؛ انسان در جستوجوي كمال است و قرار نيست، كتاب مزخرفي را چون پرفروش است به مردم تحميل كنيم. ولي كتاب خوبي كه به بازار ميآيد، نويسنده آن بايد در جامعه حقي داشته باشد و نبايد آن را بكوبند و حتي مردم را به آشغالخري محكوم كنند. من دوست دارم اين مسئله از بين برود، تا جوانان به نويسندگي روي بياورند و انگيزهها بيشتر شود.
منبع: www.iricap.com
+ نوشته شده در پنجشنبه ۱۳۹۲/۱۰/۱۲ ساعت 10:56 توسط محمد قجقی
|