اشعارش رنگي از طبيعت دارند و بويي از خاك مشكين اين ديار و همين طبيعت عشق‌پرور است كه او را به شناخت از معبود، شناخت از زندگي و شناخت از انسان و انسانيت واداشته است. خاك هنرپرور ديارش آنچنان در وي تاثير گذاشت كه در همان اوان كودكي راه پدر را رفت و به مقامي رسيد كه كمتر كسي بدان دست يازيده بود: شاعر، ذاكر، عاشق،رهبر فكري و رهبر معنوي ملتي كه گذشته‌ي فرهنگي‌شان نشان از عظمت‌شان داشت و نشان از وسع نظرشان.
مختومقلي فراغي شاعري‌ست كه در گوشه‌اي از اين خاك گوهرين ديده به جهان گشود، همان خاكي كه سعدي‌ها را پروراند، همان خاكي كه بايزيدها، عطارها، حافظ‌ها، مولوي‌ها و جامي‌ها در آن به كمال فكري و عقلي و شعري رسيدند و همان خاكي كه هنرپرور است و آدمي را به شعر و شعور وامي‌دارد!
پدرش شاعر بود و اشعارش رنگي از عشق داشت و بويي از ديانت و عرفان و انسانيت. دولت محمد آزادي، براي وي هم پدر بود و هم معلم. هم رهبر بود و هم رهنما و اينچنين پدران هستند كه آنچنان فرزنداني زايند؛ فرزنداني كه عشق را فرياد مي‌كنند و بودن را و زندگي را و جاري شدن در رود را، رود عرفان و انسانيت؛ رودي كه به درياي عقل و خرد مي‌ريزد. رودي كه چشمه آن جوشان است و زايا.
شاعر در روستايي كوچك در مرز كنوني ايران و تركمنستان به دنيا آمد. روستايي به نام حاجي قوشان كه هنوز هم به اين فخر شعر و عرفان مي‌بالد. روستايي كه مختومقلي را به گوهروار در دل گرفت و روستايي كه الهام‌بخش وي در سرايش اشعار و تكوين شخصيت شعري وي بود. او تنها يك شاعر نبود كه وي زبان گوياي مردم تركمن بود، زبان گوياي ايل و تبارش و زبان گوياي انسانيت.
و امروز دويست و هفتاد و سومين سالروز تولد شاعري را جشن مي‌گيريم كه تنها يك شاعر نبود؛ چه بودند شاعراني كه اندك زماني از مرگشان از يادها رفتند و اثري از آنها جز در كتابهاي ادبي نمانده است. ولي مختومقلي در دلها ماند و خواهد ماند تا انسان وجود دارد و تا انسانيت در در دل مردمان برجاست. اشعار وي نمودار زندگي مردماني‌ست سختكوش، باايمان و مبارز كه در راه پاسداشت آرمانها و اعتقاداتشان از همه چيز مي‌گذرند. وي نماد دين‌مداري مردماني‌ست كه ايمان تا ژرفناي وجودشان ريشه دوانده است. براستي چه مضاميني در اشعار وي نهفته است كه وي را جاودانه ساخته است؟

عشق آسماني:
عشق مقامي بس والا در اشعار فراغي دارد.وي زماني عشق زميني را تجربه مي‌كند و پس از مدتي به عشقي آسماني مي‌رسد. جنس عشق فراغي نه از جنس عشقهاي فاني بلكه از جنس عشق به بندگي دل و آزادي ديده است. از جنس همان عشقي كه آسمانش را ياراي كشيدن آن نيست. از جنس همان عشقي كه لسان‌الغيب از آن فرياد برمي‌آورد كه: آسمان بار امانت نتوانست كشيد/ قرعه‌ي فال به نام من ديوانه زدند!
گشت ايله‌ديم گزديم عشقينگ داغينده/ نه بلادير كيمسه چكر بودردي!/ عشقينگ داغين آسديلار گوكينك بوينينا/ گؤك تيتراپ چكه بيلمز بودردي
(در كوهسار عشق گام نهادم/ چه جانسوز است اين عشق كه كس را يارا و تاب تحمل آن نيست/ داغ عشق را گردن‌آويز آسمان كردند/ آسمان لرزه برآورد و تاب نياورد!)
عشق اثر اتمسه يانماز چراغلار/ عشقه دوشسا قؤشلار انگراب قورد آغلار/ انگيلر قووات‌لي هايبات‌لي داغلار/ داغلار إرار چكه بيلمز بودردي!
(روشناي چراغ جهان اثر عشق است/ گر عشق بر پرندگان افتد گردن كج كنند و گر بر گرگ بيابان؛گريه‌ها خيزد/كوههاي پرهيبت سر فرود خواهند آورد / و كوهها ذوب خواهند شد ولي نخواهند توانست درد عشق را تحمل كنند!)
مختومقلي آنگاه به‌دنبال مرد ميدان مي‌گردد. مردي كه جانانه درد عشق را تحمل كند و دم نزند:
كيمدير عشقينگ يؤكين چكر مردانا/ فلك گوردي قورقيب دؤشدي گردانا/ زمين جنبش ايلاب قالدي لرزانا/ چرخ‌لار تاب گتيرمز، چكمز بؤ دردي!
(كيست كه مردانه بار عشق را تحمل كند و دم برنياورد؟/ فلك چون با عشق روبه‌رو شد ترسان به گردش افتاد/ زمين لرزه‌كنان به جنبش افتاد/چرخ فلك تاب نياورد و نتوانست بار عشق را بر دوش گيرد!)
شاعر آنگاه به خود نهيب مي‌زند كه اي فراغي اگر به درد عشق مبتلا شدي از روزگار گله و شكايت نكن چرا كه اين آمدن و رفتن و اين دردها را پدر(مراد انسانيت است) براي انسان به يادگار گذاشته است:
مختومقلي چكسنگ دردي دووندان/ عاصي بولؤپ غيبت اتمه بؤ گؤندان!/ بؤ اولمك، آيريلماق قاليبدير اؤنگدن/ پدر بيزه ميراث قويميش بؤ دردي!!
و در واقع اين سخن دل مولاي روم است آنگاه كه به سماع مي‌افتد و از عشق مي‌گويد و از ادراك آن كه: مرده بدم، زنده شدم/ گريه بدم، خنده شدم/ دولت عشق آمد و من/ دولت پاينده شدم!
آري،مختومقلي فراغي در آتش عشقي مي‌سوزد كه درماني براي آن نيست. در آتش عشقي كه آسمان آن را نمي‌تواند تحمل كند و زمين از سنگيني آن به لرزه مي‌افتد! و آيا درد بي‌درمان عشق فراغي را چاره‌اي هست جز آنكه واله و سرگشته و پريشان، فرياد سر دهد كه:
بير احواله دوش بولديم، غم هجومي اؤلديردي/ بؤ ايشينگ سرشته‌سين،عشق اوقيديپ بيلديردي/ بو حاليما رحم اتدي، اليم توتيپ قالديردي/ جمال بير جلوه بردي، ايچيم شوقه يانديردي!/ سوزله‌ماني نيله‌يين، يارانلار ياردي مني!
(گرفتار حالي شده‌ام كه غم هجوم آورده و هلاكم كرده است!/ اين از مصائب عشق است كه مرا گرفتارش كرده است/ به حال نزارم رحمي كرده و دستم را گرفته است/ از جمالش جلوه‌اي بخشيد و از شوق مرا آتش زد/ چگونه سخن نگويم ياران كه شكافت دلم!)
و اين احساس دقيقا همان احساسي است كه سلف شاعران عاشق( مولانا) از آن به آتش ياد مي‌كند؛ آتشي كه سوزاننده است و برانگيزاننده: آتش است اين بانگ ناي و نيست باد/ هركه اين آتش ندارد نيست باد!
طبيعت:
طبيعت از اركان استوار شعر فراغي است.وي فرزند طبيعتي است كه دستي بر صحراي تركستان دارد و سر بر بلنداي البرز سوده است و طبيعت گرگان ككه براي شاعر فريبنده، دلنواز و مسحور كننده است. وي آنچنان عاشق طبيعت موطن خويش است كه ترجيح مي‌دهد در اين طبيعت و در خواري بين ايل زندگي كند تا اينكه جفاي يك يار بي‌وفا را تحمل كند و اين از عجايب خصلت وي است:
ير بي‌وپا يارا گؤلؤپ باقانگدان/ شيرين جاني عشق اؤدينا ياقانگدان/ اورسا، سوگسه، حوار لاسا دا/ ايل ياغشي دير!
(گر دشنامت دهند و گر خوارت كنند، ايل و تبار بهتر از آنست كه در پي عشقي و ياري بي‌وفا باشي)
وي عشق را خوار نمي‌داند بلكه اصالت و ارزشهاي اصيل را فراتر از عشقهاي زميني مي‌داند. شاعر در شعر معروف«سونگي داغي» در وصف طبيعت زادبومش مي‌گويد:
كسگين كسگين يولينگ گچر/ قيزيل بايير كونگؤل آچار/ ساويق چشمه سوونگ ايچر/ سؤري سؤري مالينگ سنينگ!
(گذرگاههاي بي‌شمار از كمرگاهت مي‌گذرند!/ و صحراي سرخگون(قيزيل بايير) و دل‌انگيزت/ كه دامها گله‌گله در آن سرازير شده/ و از چشمه‌هاي خنكت سيراب مي‌شوند!)
دؤرلي دؤمان اوتينگ بيتر/ هر دره‌نگ بير ايله يتر/ حاطار لانشيب كروان اؤتر/ «ناي‌باداي» دير بيلينگ سنينگ!
(علفهاي رنگ و وارنگ در تو مي‌رويد/ و هر دره‌اي از تو نصيب ايلي است/ و كاروانها بي‌انتها صف بسته‌اند/ از جاده «ناي باداي» كه تورا همانند كمربندي در بر گرفته‌اند!)
مختومقلي فراغي آنچنان شيفته طبيعت بكر و زيباي گرگان است كه در شعري به‌نام «گرگانينگ» مهارت خود را در وصف طبيعت و زيبائيهاي آن استادانه به رخ ديگران مي‌كشد. براي او توصيف طبيعت لذتي وافر و بي‌حد و حصر دارد. وي طبيعت گرگان را با كوههاي استوار و حصين، ابرهاي زيبا و باراني كه نرم‌نرمك بر كوهسار مي‌نشيند و آبي كه مانند سيل از گرگانرود جاري مي‌شود؛ چونان بوم نقاشي به تصوير مي‌كشد به‌طوري كه خواننده اشعار او مي‌توانند اين طبيعت پرديس‌وار را بدون ديدن لمس كنند:

اونگينده بلند داغ، سرينده دؤمان

دنگيزيندان اوسيار يلي گرگانينگ

بولوت اويناپ باران دولسا چاي‌لارا

آقار بؤز بولانيب سيلي گرگانينگ

( روبه‌رويش كوه بلند و ستبر و/ از دريايش باد مي‌وزد/ و گر ابرها عشقبازي كنند و رودها پر از آب شوند/ آب خاكستري و پر گل و لاي چون سيلي گرگان سرازير مي‌شود!)

توقاي‌لاري باردير قارغي، غاميشلي

گوزل‌لري باردور آلتين كؤموشلي

بوز گوسفند قيريقلي، قارا گاميشلي

آرقالي گاو بولار مالي گرگانينگ

(جلگه‌هايي پوشيده از نيزار و / زيباروياني با طلا و نقره/ گوسفندهاي خاكستري و اسبان زيبا و/ گاوان فربه و گاوميشهاي سفيد/ سمبل داراييهاي گرگان است)

ييگيت‌لر ترمه شال قوشار بيلينه

يورغا مونيپ ترلان قوندير الينه

آق گوسين بير جرن دنگيز يلينه

مأله‌يير مارالي، چولي گرگانينگ!

(جوانان گرگان شال ترمه بر كمر بسته‌اند/سوار بر اسبهاي چابك و ترلان{نوعي عقاب} در دست/ و آهوبچه‌اي كه با نوازش نسيم دريايش/ جست و خيز مي‌كند)
عشق زميني
مختومقلي چنانچه گفته شد عشق زميني را نيز در برهه‌اي تجربه كرده است و اشعار غنايي‌اش خطاب به ماهرويي كه خالي در بدن دارد، داراي زيباترين توصيفات شاعرانه است. اگر كمان ابروي يار در شعر فارسي نشان كمان جفاست و سمبلي از بدعهدي و جفاي شيرين معشوق؛ در شعر مختومقلي اما خال نقش كليدي در بيان وصف حالش دارد.كسي به‌درستي نمي‌تواند بگويد كه آيا براي شاعر،منگلي اسم خاص بوده است يا اينكه منگلي نماد زيابيي يار است. منگلي سمبل عشق زميني هست ولي فراغي چنان از اين عشق با احترام ياد مي‌كند كه گويي دست‌نايافتني مي‌نمايد! اشعار وي در وصف منگلي احتمالا بايد مربوط به جواني‌هاي فراغي باشد و شاعر در اشعاري كه از منگلي ياد مي‌كندتمام حركات و سكنات دختران ايل را در نظر داشته است، دختراني كه در شرم و حيا نمونه‌اند:

منگلي حانيم ينگين ديشلاب

بيزدان كه اويات ايلايير

داشين قاراپ سنگين باسيب

بيزدان كي اويات ايلايير

( منگلي محبوب من/ با حياي دخترانه‌اش/ ازديدارم شرمگين است)

دوسوم قولاق قويغيل سؤزه

سياه زلف ياراشار يوزه

سؤرمه چاليب قارا گؤزه

بيزدان كي اويات ايلايير

( اي دوست گوش به سخنم بسپار/ يار سيه زلف من با چشمان سرمه زده/ و با چهره‌اي زيبا/ از ديدار ما شرمگين است)

گيينيبدير قيزيل آلي

بيلمن نه دور يار خيالي

گوز اديب يوموت آخالي

بيزدان كه اويات ايلايير

(يار زيباروي من/ با پيراهني سرخ/و با رؤياهاي دست نايافتي دوردست/ از ديدار ما شرمگين است)

اعجاز كلام مختومقلي
مختومقلي اعجاز كلمات را و سحر جملات را به‌خوبي درك كرده و معاني را به زيباترين بيان در اشعارش جلوه‌گر مي‌سازد. او كلمه را چونان مومي در دست مي‌فشرد و به شكلي كه مي‌خواهد درمي‌آورد. وي شاعري‌ست كه كلام جوشانش را تراش داده و چون آبشاري فرود مي‌آورد( تاراشلاب شارلادقين، جوشغين كلامينگ) و باكي ندارد از اينكه سخنانش را درك نكنند.

مختومقلي كؤنگله غايغي گتيرمه

بو بير ايش واغتي دير اؤزونگ ييتيرمه

سؤزوم آنگلان يوق دييپ اؤم - سؤم اوتيرما

جهان گينگ دير، چندان بيلن ده بار دير

( مختومقلي غم به دل راه نده/ كنون وقت كار است، دست و پايت را گم نكن/ بخاطر آنكه به سخنانت توجهي نمي‌كنند ساكت ننشين/جهان بزرگ است و هستند كساني كه سخنت را بشنوند!)
سخن فراغي بوي معنويت دارد چرا كه وي شعر را الهامي مي‌داند از جانب بزرگان دين و گويي وي رسالتي دارد كه بايد آنرا به انجام رساند و چه زيباست آنگاه كه سخن از خلفا و اهل‌بيت و پيامبر مي‌كند و حكايت از خوابي مي‌كند كه در آن به وي امر مي‌كنند و مي‌گويند بيدار شو! و اين نه بيداري چشم، كه بيداري درون است.بيداري دل و بر اين اساس است كه مختومقلي تعلق زماني و مكاني ندارد و هركسي مي‌تواند به فراخور حال خود توشه‌اي ازآموزه‌هاي انساني وي بردارد و آنرا در زندگي به‌كار بندد.مختومقلي متعلق به همه‌ي بشريت است.

معني آنگلان مختومقلي سؤزوندن

فكره دؤشر، ياشلارآقار گؤزوندن

همه زادلار تغيير تاپار اوزوندن

يارب ييقيلمازمي بييك داغلارهي؟

به معناي سخنان مختومقلي بينديش

چرا كه هركس معناي سخن فراغي را دريابد

به فكر فرو خواهد رفت و اشك از چشمانش سرازير خواهد شد

همه چيز از ذات خود تغيير مي‌پذيرند

اي‌خدا! آيا اين كوههاي سربه‌فلك كشيده روزي فرو نخواهند ريخت!؟

منبع:

همزيستي/ شماره 188 ؛ شنبه ، 30 ارديبهشت 1385 / 20 مي2006
نگاهي به برخي ويژگيهاي شعري مختومقلي فراغي
احمد خاتمي‌نيا

khataminia@gmail.com