بهترين كتابى كه آقاى «گورمميش» خوانده است! شادروان استاد رضا انزابی نژاد
مادر می گفت: اين قدر «گورمميش» نباش! و من بودم.
دوره ی دوم دبيرستان بودم. برادرم يك دوچرخه «هركولس» داشت. دو سه سالى سوارش شده بود. وقتى آموزگار شد و به يكى از دهات فرستادندش، دوچرخه اش را سپرد دست من، و من بعد از آن با دوچرخه به مدرسه می رفتم. از مدرسه كه بر می گشتم يك دستمال بر می داشتم و می افتادم به جان دوچرخه و تر و خشكش می كردم. روى دسته فرمانش دو تا آينه، يك زنگ و يك بوق شيپورى بسته بودم و به دور تنه اش آن قدر لنت و نايلون بسته و نخ و نوار رنگى آويخته بودم كه به ضريح امامزاده ها بيشتر شبيه بود تا به دوچرخه.
مادر می گفت اينقدر «گورمميش» نباش! و من بودم.
چهار سال پيش به مناسبت سال بزرگداشت كتاب به دبيرستان ها بخشنامه كردند كه براى توجّه دادن دانش آموزان به كتاب و كتابخانه و كتابخوانى، يك هفته، موضوع انشا به كتاب اختصاص داده شود، و براى اينكه مسأله را جّدى تر نشان بدهند، در مؤخّره بخشنامه اضافه كرده بودند كه بين همه دبيرستان ها به صورت مسابقه، بهترين نوشته ها را انتخاب خواهند كرد و براى نويسندگان آنها جايزه هاى خرد و كلان و نقدى و جنسى خواهند داد. من هم باورم شد در دو سه كلاس كه انشا درس می دادم، روى تخته سياه با خطّ درشت و خوانا نوشتم: «بهترين كتابى را كه خوانده ايد معرّفى كنيد»
به جز سه چهار تا، بقيّه چيزهاى هجوى نوشته بودند با پيش گفتارهاى بااسم هاى معمولى. بعضی ها به سبك قديم و احتمالاً به كمك پدرشان پس از آنكه چند دقيقه در بحر تفكّر مستغرق شده بودند و ششدانگ حواسّشان را به موضوع انشا معطوف داشته بودند، متوجّه شده بودند كه بهترين مونس در دنيا كتاب است و ...
و بعضی ها هم كه يا خودشان مجله «جوانان» می خواندند و يا خواهرشان «زن روز»، و رمانتيك فكر می كردند، در غروب غريب گداز كه ابرها مانند چشم كبوتران نامه بر، خون رنگ می شوند، در آسمان ها پرواز كرده بودند و پس از آنكه در هر سطر چهار بار آه و واخ نوشته بودند نتيجه گرفته بودند كه : يگانه همراز عاشقان تبدار در شبهاى تار كتاب است و ... از اين خزعبلات. وسوسه ام شد كه اگر خودم بودم چه چرت و پرتى می نوشتم و چه ترّهاتى روى كاغذ می ريختم؟
خواستم خودم را امتحان كنم، ديدم چيزى بارم نيست، فكر كردم چيز طرفه اى بنويسم! و نوشته حاضر را نوشتم. وقتى نوشتم راست و ريسش كردم از شما چه پنهان، ديدم پر بدك نيست. براى يكى از دوستان خواندم او هم نامردى نكرد و گفت خوب است. مسأله به خودم هم مشتبه شد كه ما هم بعله! و يعنى كه نويسنده و از اين حرفها ...! و اينجا بود كه حسرت به دلم چنگ زد كه چرا تا آن روز بيكار نشسته بودم و قلم را در غلاف گذاشته بودم كه خلاف راى اولوالالباب است ذوالفقار على در نيام و زبان سعدى در كام و چنين قلمى در غلاف ...! فكر كردم همان نوشته را به نام يكى از شاگردان به آموزش و پرورش بفرستيم و جايزه را اگر چنانكه نقدى باشد نصف می كنيم و اگر اردويى و كنار دريايى باشد حلالش باد، همان دانش آموز استفاده می كند!
نمی دانم چطور شد كه يك مرتبه بر سر عقل آمدم كه:
پدر آمرزيده! آمدى نوشته را به نام دانش آموزى به اداره فرستادى از كجا كه نوشته ات انتخاب بشود و جايزه ببرد، آن وقت خر بياور و بی آبرويى بار كن، همان دانش آموز ساكت كه نخواهد نشست، همه جا خواهد گفت آقا معلّم خيت كرد. نوشته اش را مچاله كردند و انداختند توى آشغالدانى.
بدين ترتيب نوشته اى كه می رفت جايزه نقدى و جنسى را يك جا بربايد دستم ماند و داشت باد می كرد كه شير حلال خورده اى گفت: بفرست براى «فردوسى»! و فرستادم، يك هفته، دو هفته، سه هفته روز شمرديم و دوشنبه را انتظار كشيديم و مجلّه آمد و مقاله ما نيامد. داشتم از مجلّه هم قهر می كردم كه هفته چهارم ديدم، بعله، نوشته برگزيده، زينت بخش صفحات فردوسى است. چند روزى نشئه بودم فكر می كردم كه «اين منم طاووس علّيين شده»؟
دو سه ماهى گذشت، در اين ميان نمی دانم به چه مناسبتى، دانشسراى راهنمايى دست اندركار انتشار نشريّه اى بود، و از دبيران هم خواسته شده بود كه دستى در آن امر خير داشته باشند و مطلبى بنويسند، به چيزى دستم نرسيد، گفتم «على اللّه» و نوشته ناب را يك بار هم به آنجا دادم كه مادر هميشه می گفت «گورمميش» هستى! و بودم.
از اين ماجرا يك سال گذشت. يك روز كتابى از مشهد برايم رسيد. هرقدر فكر كردم، كى فرستاده و براى چه؟ عقلم به جايى نرسيد، باز كردم كتابى بود به نام «بحثى در ادبيّات فارسى» مؤلّف در بخش شيوه نويسندگى و آموزش انشا دو سه نوشته خوب برگزيده بود و نمی دانم چرا و از كجا ـ شايد فردوسى و شايد هم از نشريّه دانشسراى راهنمايى ـ نوشته ناب! مرا هم پسنديده بود و به عنوان نوشته برگزيده انتخاب كرده بود و به پاداش آن، يك جلد كتاب به نويسنده مقاله كه من باشم فرستاده بود. نامه تشكّرآميزى نوشتم و دست مريزادى گفتم. باز دو هفته اى نشسته بودم، ولى مگر حاضر بودم دست از سر كچل آن نوشته بردارم كه مادر هميشه می گفت «گورمميش» هستى! و بودم.
بعدها، در دو زمان جدا از هم، هوس كردم و دو تا داستان واره نوشتم. عزيز مهربانى پوست خربزه زير پايم گذاشت كه چاپش كنيم و نگفتم «نه» بعد، ظاهراً به اين بهانه كه حجم كتاب خيلى كم است ـ ولى در واقع به همان اصل و طبيعت «گورمميش» بودنم ـ براى بار چهارم ـ يا چه می دانم شايد هم براى بار پنجم و ششم! ـ به زيور طبع آراسته شد.
و اينست آن نوشته ممتاز برگزيده!:
بهترين كتابى كه خوانده ام
خط زندگى، همچون رودخانه ايست ژرف و پرخروش، پرتمساح و پرباتلاق، و ما آدميان را ـ كه ناگزير در بستر اين شط سهمگين می غلتيم ـ گريزى از داشتن چراغى و سلاحى نيست، سلاح براى نبرد با تمساحهاى زمان و چراغ براى ديدن ژرفاى باتلاقهاى زمين. هم آن سلاح و هم اين چراغ، جز «كتاب» چه می تواند باشد؟
عصر ما هنگامه ی خواندن و خواندنی ست، اينك، شكاف ميان نخواندن و خواندن، همان شكاف ميان مردن و زيستن است.
با اين پيش گفتار، روى كتابى ويژه، دست گذاشتن و آن را «بهترين» خواندن خالى از دشوارى نيست. مرا با آن كوچكان بزرگ نما كارى نيست كه وقتى كتابى می خرند به جلد خوش طرح و رنگ و به پهنا و درازاى كتاب توجّه دارند تا اندازه اش با كتاب هايى كه دارند مناسب باشد و رنگش با رنگ اتاق پذيرايیشان!
گناه است كه كتاب را به چشم چند شاخه گل مصنوعى، يا يك لوستر چهار شاخه، يا يك جاسيگارى كريستال بنگريم.
دردآور است اينكه می بينيم عدّه اى از كتاب دوستان كتابخوان! كتاب هايى را كه در قفسه اتاق پذيرايیشان چيده اند، تنها جلد است و نقّاشى است و كتاب نيست.
قابل ترحّم اند اين بزرگواران، هر چند بالاى همين قفسه ها و همان پوسته هاى كتاب، با خطّ ميرزا طاهر خوشنويس بنويسند كه: «اتاقى كه كتاب ندارد مانند جسمى است كه روح ندارد» بگذريم ...
واقعيّت اين است كه: زندگى يعنى كه آموختن، و آموزنده يعنى كه كتاب. در اين چنين وضع و هوايى، اگر از كسى كه با كتاب انسى و پيوندى دارد، بخواهند كه بهترين كتابى را كه خوانده است معرّفى كند، مانند اين است كه از كسى بخواهند، لذيذترين غذايى را كه خورده است نام ببرد! و حال اين است كه، آدمى هر روز می خورد و اگر شكمباره باشد، هر ساعت! پس اگر از من بخواهند بهترين غذايى را كه خورده ام نام ببرم، من، نه دلمه برگ را خواهم گفت، نه كوفته تبريزى را و نه كشك بادمجان را، از ژامبون و همبرگر و اسپاگتى اسمى هم نمی برم كه باب ذائقه من نيست! من بی ترديد خواهم گفت: «شير» و البته نه «شير خشك» بلكه شير مادر كه لب مرا با مكيدن و كام مرا با چشيدن و لذّت بردن آشنا كرد، و اينك لذّت بردن من از هر خوردنى و نوشيدنى در گرو همان قطره هاى نيم گرم شيرى است از پستان مادرم مكيده ام.
در مورد بهترين كتاب، هم، باور من و داورى من چنين است. به عنوان «بهترين كتاب» من «شاهنامه» را نخواهم گفت، هر چند كه در درون من حماسه می آفريند، «شادكامان دره قره سو» را نخواهم نوشت هر چند كه سراپا درد و مصيبت و شعر و حقيقت است. «نگاهى به تاريخ جهان» را هم نمی گويم اگرچه «نهرو» دست مرا می گيرد و همه وقت و همه جا را به من نشان می دهد. «پيامبر» رهنما را هم نمی گويم، با وجود آنكه مرا با اصالت يك نهضت انسانى و اسلامى آشنا می سازد. و نه «سنگ صبور» و نه «چشم هايش» و نه «سووشون» و نه نوشته ها و تك داستان هاى هدايت، آل احمد، ساعدى و ... هر چند كه هر كدام به گونه اى، حقيقت زندگى را در گوش من زمزمه می كنند، حتّى، و حتى بيرون از گستره ی وطنم، عنوان «بهترين» را به «طاعون»، «دن آرام»، «خوشه هاى خشم»، «بيچارگان»، «مرد پير و دريا» و نوشته ها و نمايشنامه هاى سارتر و ديگر بزرگان قلم و انديشه، نخواهم داد، با اينكه اين ها، همه، مرا از «من» جدا می كنند و با جهان و جهانيان پيوند می دهند. هيچ كدام از اين ها و دههاى ديگر «بهترين» من نيستند. در جواب اين سؤال، من خواهم گفت، بی درنگ هم خواهم گفت: «بهترين» من، كتاب ارزان قيمت كم صفحه سياه و سفيدى است كه چنين شروع مىشد: آب ـ بابا ـ بار
كتاب عزيزى كه چشم مرا به سوى اين همه كتاب خوب باز كرد!
كتاب خوبى كه كليد دنياى روشن را به دست من داد!
كتاب محبوبى كه مرا با دنيا و زندگى و خواندن آشنا ساخت!
هرگز نخواهم گذاشت روى اين كتاب عزيز، در قفسه ذهنم گردى بنشيند. هميشه عزيزش خواهم داشت.
همه وقت: «بهترين»اش خواهم خواند. و همواره خواهم گفت:
گوارا و جارى باش اى «آب»!
تندرست و شادمان بمان «بابا»!
سبك باش «بار» اى «بار زندگى»!
از دكتر رضا انزابی نژاد
منبع: رایزنی فرهنگی ج.ا.ا در آنکارا