در اين فرودگاه، خطوط هواپيمايي جمهوري‌هاي جنوبي و برخي از شهرهاي روسيه رفت‌وآمد دارند و به معنايي، فرودگاه دهاتي‌هاي شوروي بوده است. خطوط هواپيمايي بهتر آسياي مركزي هم در اين فرودگاه نمي‌نشيند. در مسكو سه فرودگاه ديگر نيز هست كه فرودگاه "شريميتو دو" بزرگترين آنها و بين‌المللي است. فرودگاه "شريميتو يك" هم حد وسط است. يعني پروازهاي مرتب‌تر به داخل روسيه و ساير جمهوري‌ها در آن رفت‌وآمد مي‌كند. فرودگاه ديگر "ونوكوا" نام دارد كه پروازهاي داخلي –بيشتر به سمت قفقاز- از آن صورت مي‌گيرد. به جز اين‌ها، چند فرودگاه خاص و كوچك‌تر نيز وجود دارد. وقتي وارد فرودگاه "دوماديدوا" شدم، فكر كردم كه صد رحمت به فرودگاه آلماتي از جهت نظافت و نظم. نزديك به نيم ساعت هم در هواپيما معطل شديم تا پلكان آوردند. در فرودگاه "بهادر" –يك آشناي نديده، اهل تاجيكستان و ساكن مسكو –در انتظار من بود كه همراه راننده‌اي به نام "يورا"، به سوي شهر راه افتاديم. از فرودگاه تا شهر،‌چهل كيلومتر راه بود و نزديك به يك ساعت طول كشيد. هواي مسكو خيلي مه‌آلود و زمين آن گل‌آلود بود. ابتدا مسكو به نظرم شبيه شهرهاي ديگر جمهوري‌ها آمد با مجتمع‌هاي آپارتماني يك رنگ، اما به بخش مركزي شهر كه رسيديم، ديدم كه بيشتر ساختمان‌ها قديمي و با معماري سبك اروپايي است. راننده هم حرفه‌اي بود و چون فهميد اولين سفر من به مسكو است، چند بار دور "كرملين"طواف كرد و مسيرهاي جالبي را انتخاب كرده بود. چند بار هم از پل‌هاي روي رودخانه‌ي مسكو –كه از مركز شهر مي‌گذرد- عبور كرديم. به هتل بلگراد رسيديم كه من تصميم داشتم در آن اقامت كنم، اما "بهادر" با اصرار مانع شد و گفت شب اول را در خانه آنها بمانم. شب ما مانديم با "عبدالرسول" كه از اقوام بهادر است و در بازار كار مي‌كند. "عبدالرسول" پلوي خوبي هم درست كرده بود كه با هم صرف كرديم. 

صبح پنجشنبه - ۱۷/۸/۷۵ 
پريروز پس از نماز صبح خوابم نبرد و در هواي آزاد –كه بسيار هم پس از يك نم باران با طراوت بود- گشتي زدم. حدود ساعت هشت برگشتم. خانه كه بهادر صبحانه را آماده كرده بود و براي هر كداممان،‌چهار تخم مرغ نيمرو شده آورد كه بيش از دو تا در توان من نبود. ساعت ۹:۳۰ از خانه بيرون آمديم براي ديدن كرملين. با خط مترو رفتيم و ديدن متروي مسكو براي من جالب بود كه بسيار باعظمت است. قريب به اتفاق مسافرين اول صبح نشسته و سرپا در واگن‌ها در حال مطالعه كتاب يا روزنامه بودند. حركت و شتاب را در جمعيت هم‌چنان تا غروب احساس مي‌كردم و فكر كردم كه روسيه هرگز نخواهد مرد. حتي ديدم كه مردان و زنان روي پله‌هاي برقي در فاصله‌ي ايستگاه‌ها و ورودي‌هاي مختلف نيز در حال مطالعه‌اند. 

"ميدان كرملين" بسيار زيبا و ديدني است. جنازه‌ي "لنين" را هم زيارت كرديم كه پس از هفتاد و چند سال هم‌چنان آرام خفته است. آداب بازديد از مقبره‌ي لنين خيلي جدي است. طوري مسير را نعيين كرده‌اند كه تنها پس از ديدن لنين مي‌شود مقبره‌ي استالين و ساير رهبران حزب را –كه در يك صف كنار هم قرار دارند- بازديد كرد. صف بازديدكنندگان طولاني بود و در هر قدم هم يك نظامي شق و رق ايستاده و مواظب است كه مردم سكوت كامل و نظم را رعايت كنند. نور اندكي نيز بر صورت لنين از بالا مي‌تابد و ترديدي باقي نمي‌گذارد كه اين مجسمه است، ‌اما حقيقت چيز ديگري است و اين خود لنين است كه موميايي شده. عجيب است كمونسيت‌ها كه زير آب همه‌ي اعتقادات، سنن، آداب ديني و مردمي را زدند، خود زيارتگاهي درست كردند با پيكر لنين و آن را تقديس هم كردند. گفته مي‌شود در زمان شوروي از خروس‌خوان صبح ده‌ها نفر صف مي‌كشيده‌اند تا مقبره‌ي لنين گشوده شده و آنها به توفيق زيارت نايل شوند! 

"مقبره‌ي لنين" بنايي است با نمايي از سنگ قهوه‌اي رنگ، در ضلع غربي ميدان سرخ. در ضلع جنوبي ميدان سرخ ساختمان كليساي "سنت باسيل" قرار دارد كه در دنيا ميدان سرخ با آن شناخته شده است. اين كليسا چهار قرن پيش بنا شده و اولين مجسمه‌ي يادبود مسكو در مقابل آن قرار دارد. ميدان سرخ هم خود پنج قرن پيش و ابتدا به عنوان بازار بنا شد. در ضلع شرقي ميدان فروشگاه دولتي مسكو است كه صد سال پيش بنا شده، ‌پاساژ مانند و بسيار باعظمت است. داخل اين فروشگاه شديم كه بسيار شيك و اجناس آن گران است. پس از انجام كارها، ساعت سه بعدازظهر در ايستگاه مترو، به قول تاجيك‌ها "واخوري" كرديم با يكي از دوستان بهادر. غروب باز قصد هتل كردم كه ... دوباره اصرار بهادر و سر درآوردن از خانه. در تاكسي نشسته بوديم به مقصد هتل كه آخر به عمد يا به سهو، بهادر آوردمان خانه. ساعت هفت بعدازظهر هم "ابيدكردگي" از خانه بيرون زديم و رفتيم به مركز شهر. دو خيابان "آربات" جديد و قديم را ديديم. 

بهادر صبح در ميدان سرخ و غروب هم در آربات –در حالي كه ميزبان و راهنماي من است- چنان "خيره شدگي" در ساختمان و خيابان مي‌نگريست كه گويي همين چند روز پيش از تاجيكستان آمده است. آربات قديم يك محله‌ي سنتي و زيباست. يك كوچه سنگفرش طولاني كه دو طرف آن فروشگاه‌ها و موزه‌ها و محل‌هاي ديدني قرار دارد و در وسط كوچه هم بساط‌هاي متعددي پهن شده است. نقاش‌هاي متعددي هم افراد را روي صندلي ميخكوب كرده و در حال تصوير كشيدن از آنها بودند. يك لحظه ياد سلماني‌هاي كنار رودخانه در "قم" افتادم كه مشتري را روي صندلي مي‌نشانند و يك لنگ هم دور گردنش مي‌اندازند چنان كه نه راه پس دارد و نه پيش. جمعيت زيادي در آربات در حال رفت‌وآمد بودند و بيشتر دسته‌هاي دختران و پسران جوان. يك دخترك روس جوان –كه يا نيمه مست بود و يا خيلي شيطان، در حال عبور بهادر را "پري ويت" كرد (يعني سلام كرد) و از راه دور، يك لبخند "به او نثار كردگي" كه بهادر گفت: "دختركان نغزي نيستند!" يعني اين كه دخترهاي بدي هستند. اين تاجيكي صحبت كردن بهادر هم حكايتي است كه چگونه روسي و تاجيكي را قاطي مي‌كند. مي‌گويد "اوسپيت نمي‌كنيم" يعني نمي‌رسيم و "كوشيت كرديم" يعني غذا خورديم؛ مطادر روسي را با فعل كمكي "كردن" صرف مي‌كند. بعد در آمديم به آربات جديد كه در مقايسه واقعا هم، جديد است. مسكو شب‌هايش بسيار زنده و خيابان‌هايش كاملا روشن است؛ بر خلاف شهرهاي آسياي مركزي كه از وقتي هوا تاريك مي‌شود، گويي گرد مرده در شهر مي‌پاشند. كاملا سوت و كور و تاريك. در مسكو نورپردازي عجيبي هم روي ساختمان‌ها صورت گرفته كه در شب جلوه و زيبايي آنها را دوچندان مي‌كند. 

اين بهادر عجايب است. در حالي كه تنها قرار بوده مرا در فرودگاه استقبال كند، طي اين دو روز چنان خود را موظف به رسيدگي و همراهي با من مي‌داند كه غير قابل فهم است. من نمي‌دانم توصيه معلم (منظور بهادر از معلم، دكتر صفر عبدالله است كه بسياري از تاجيك‌ها او را به اين صفت نام مي‌برند.) باعث اين همه محبت شده و حسابي كه از او مي‌برند يا برمي‌گردد به روحيه‌ي سنتي تاجيك‌ها در مهمانداري. "صفر عبدالله" شرق‌شناس، فردوسي‌شناس و در حال حاضر مترجم است در سفارت جمهوري اسلامي ايران در آلماتي. بهادر آن قدر محبت مي‌كند تلاش مي‌نمايد رضايت مرا جلب كند كه در مي‌مانم. گويي يك راهنماست كه پول گرفته و كيف و كت مسافر را هم بايد حمل كند. از سوي ديگر در خانه هم چنان پذيرايي مي‌كند و آن قدر تعارف كه خسته مي‌شوم. به راستي كه پسر نغزي است و "كريمه" او را خوب سرپرستي كردگي!! 

منبع: ره‌آورد ماوراءالنهر، ‌سيري در تاريخ، آيين‌هاي قومي و فرهنگ مردم قزاق و قرقيز؛ سفرنامه‌ي دكتر مهدي سنايي


ماخذ:www.iras.ir