سفر به دیار قزاقها نويسنده: ماندانا تیشهیار
آستانه در دشتی پهناور، بر روی استپهای شمال قزاقستان ساخته شده، بیهیچ پستی و بلندیای. تنها برجهای زیبا و ساختمانهای خوشساخت آن است که چشم را از دیدن دوردستها باز میدارد. بیاغراق، شهر به نمایشگاهی از زیباترین شاهکارهای معماری مدرن میماند. دستِ هنرهای ژاپنیها، ترکها، آلمانیها و دیگر معماران در همه جا به چشم میخورند. دلارهای نفتی دست و دلبازانه صرف ساخت شهری با بیش از هفتصد هزار نفر جمعیت شدهاست. همه چیز بوی تازگی میدهد. هر روز در گوشهای از شهر بنایی نوین برپا میشود و بر شمار خیابانهای بسیار پهن افزوده میگردد.
با اینهمه، دل آدمی اینجا برای کوچه پس کوچههایی که در خود تاریخ نانوشته بزرگ شدن کودکان و پیر شدن جوانان را نهفته دارند، تنگ میشود. شهر همه چیز دارد، بجز پیشینهای که آن را هویت بخشد. مردمان آن همگی از دور و نزدیک خود را به آستانه رساندهاند تا از پیشرفتی که امید آن را دارند، باز نمانند. با آنان که همسخن میشوی اما به روشنی میبینی که چقدر دلتنگ دیار خود هستند. هیچ کس خود را اهل آستانه نمینامد. هرکس به سرزمینی دیگر دلبستگی دارد و حالا خیلی مانده است تا کودکانِ امروز بزرگ شوند و برای شهرشان تاریخی بسازند.
آستانه سردترین پایتخت جهان است. زمستانها دمای منفی چهل درجه و بیشتر هم مردمان را از زندگی روزمره باز نمیدارد. با اینهمه، درختان را اغلب تاب ایستادن در آن هوای بس ناجوانمردانه سرد نیست. و در شهری که کمتر میتوان درختی برافراشته و سرسبز یافت، مردم اغلب بیآنکه بتوانند سلامت را پاسخ گفت، سرها در گریبان، از کنارت میگذرند. در زیر سقفی گرم اگر ایستاده باشی اما مهمان نوازی قزاقها به چشمت میآید. تو را آنی تنها نمیگذارند و هدایایشان بار و بنهات را سنگینتر از هنگام آمدن میکند. جوانان قزاق میخواهند از سرزمین تو بدانند و با شرمساری میگویند که آنچه تاکنون به آنان گفته شده، چندان خوشایند نیست. آنان میخواهند از زبان تو بشنوند که دختران و پسران سرزمینات چگونه میپوشند، چگونه مینوشند، چگونه مهر میورزند و چرا صدایشان در این جهان پرصدا کمتر شنیده میشود. برایشان ایرانیان چون رازی سر به مهرند که هر جمله تو گویی کلیدی بر یکی از قفلهاست.
آنان خود از سرزمینشان حکایتها برایت دارند. از اینکه چقدر دشواریهای اقتصادی به سختی زندگی در این سالها افزوده است. از اینکه خانهدار شدن در پایتخت، رویایی دستنیافتنی برای بسیاری از جوانان شدهاست. از اینکه همه چیز خوب است اما کاش برخیها چنین آسان حق دیگران را نمیبردند و نمیخوردند. و هنگامی که رشته سخن را به سوی سیاست میبری، با لحنی صادقانه میگویند که ما مردم هنوز ماندهاست تا آنچه به صلاحمان است را تشخیص دهیم و تا آن روز، باید پیری یافت آگاه و راهبر که این جامعه را به سوی آن دروازههای طلایی پیشرفت رهنمون شود. و تو با خود میاندیشی که رسانهها چه نقش مهمی در ساختن افکار عمومی بازی میکنند...
جوانان آستانه بیش از آنکه به دنبال سیاست و بازیهای آن باشند، دل در گرو رشد و پیشرفت اقتصادی دارند. آنان از تغییرات بزرگ گریزانند. میگویند همین که هست، کمتر بهتر اگر شود، خوب است. اما میپذیرند که رشد و توسعه ناموزون که آستانه را بسیار جلوتر از دیگر شهرها و روستاهای کشور برده، در دل خود ناخشنودی دیگر مردمان قزاق را پرورانده است و همین میتواند شعله خشم محرومان را برافروزد؛ اگر خرد به سیاست راه نیابد.
آستانه شهر مارکها و برندهای بینالمللی است. و خرید در آن برای نوکیسهگان بسیار لذت بخش است. قیمتها سر به فلک میکشند اما برای آنان که به چاه نفت زدهاند، چه باک! دو روز که میگذرد، دیدن ساختمانها، تکراری و ملالآور میشود. حتی دیدن گالریهای نقاشی هم چندان چنگی به دل نمیزند. یکی از آنها سالنی بسیار بزرگ را به نمایش پروژههای شرکت نفتی انگلیسی شِورون اختصاص داده که حوصله آدمی را سر میبرد. کتاب فروشیها هم خلوت هستند. در شهری که بیشتر روزها سرما در آن بیداد میکند، یافتن تفریحگاهی که در آن بشود سرگرمی آموزندهای برای جوانان یافت، دشوار است.
شبی به مهمانی تولد دخترکی بازیگوش که از لهستان آمده و نماینده اتحادیه اروپا در قزاقستان است، دعوت میشوم. خانه کوچکش پر است از جوانانی که میتوان به راحتی آنان را در دو گروه جای داد: آنان که از سفارتخانهها آمدهاند و آنان که برای شرکتهای بینالمللی انرژی کار میکنند. هرکس از دری میگوید. گفتگو درباره ویژگیهای ژنتیکی و رفتاری مردمان سرزمینهای گوناگون داغ است. برایشان دیدن یک ایرانی که تنها برای چند روزی به این شهر آمده و در همایشی شرکت کرده و به خانه باز میگردد نیز جالب است. از ایران میپرسند. میخواهند بدانند آیا جوانان در آنجا هم این گونه گرد هم میآیند. برخی از آنان از دوستانشان داستانهایی شیرین از سفر به ایران شنیدهاند و دلشان میخواهد برای کوه پیمایی، کویرنوردی و دیدن شهرهای تاریخی به ایران بیایند.
شب هنگام، دوستی ایتالیایی که در شرکت نفتی آجیپ کار میکند و دو سالی است در آستانه به سر میبرد، مرا تا هتل میرساند و در راه از انریکو ماتئی، غول نفتی ایتالیا و سالهای حضورش در ایران میگوییم. پس از رساندن من، از رانندهاش میخواهد تا او را به باشگاه شبانهای ببرد. از او میپرسم: شبِ تو کی به پایان میرسد؟ میگوید در این سرزمین سرد و خشک اگر شب زنده داریها نباشند، دیگر انگیزهای برای دو سال ماندن نمیماند. و پرده از زندگیای که شبها در زیر پوست شهر میگذرد، بر میکشد. در آستانه رفتن هستم. در فرودگاه نشستهام و در پایان فروردینماه، به برف سپیدی که بر شهر میبارد، مینگرم. هوا سرد است؛ اما دلم گرم خاطرههایست که از این شهر با خود میبرم.
نويسنده: ماندانا تیشهیار، استاديار مهمان در دانشگاه تهران
با اینهمه، دل آدمی اینجا برای کوچه پس کوچههایی که در خود تاریخ نانوشته بزرگ شدن کودکان و پیر شدن جوانان را نهفته دارند، تنگ میشود. شهر همه چیز دارد، بجز پیشینهای که آن را هویت بخشد. مردمان آن همگی از دور و نزدیک خود را به آستانه رساندهاند تا از پیشرفتی که امید آن را دارند، باز نمانند. با آنان که همسخن میشوی اما به روشنی میبینی که چقدر دلتنگ دیار خود هستند. هیچ کس خود را اهل آستانه نمینامد. هرکس به سرزمینی دیگر دلبستگی دارد و حالا خیلی مانده است تا کودکانِ امروز بزرگ شوند و برای شهرشان تاریخی بسازند.
آستانه سردترین پایتخت جهان است. زمستانها دمای منفی چهل درجه و بیشتر هم مردمان را از زندگی روزمره باز نمیدارد. با اینهمه، درختان را اغلب تاب ایستادن در آن هوای بس ناجوانمردانه سرد نیست. و در شهری که کمتر میتوان درختی برافراشته و سرسبز یافت، مردم اغلب بیآنکه بتوانند سلامت را پاسخ گفت، سرها در گریبان، از کنارت میگذرند. در زیر سقفی گرم اگر ایستاده باشی اما مهمان نوازی قزاقها به چشمت میآید. تو را آنی تنها نمیگذارند و هدایایشان بار و بنهات را سنگینتر از هنگام آمدن میکند. جوانان قزاق میخواهند از سرزمین تو بدانند و با شرمساری میگویند که آنچه تاکنون به آنان گفته شده، چندان خوشایند نیست. آنان میخواهند از زبان تو بشنوند که دختران و پسران سرزمینات چگونه میپوشند، چگونه مینوشند، چگونه مهر میورزند و چرا صدایشان در این جهان پرصدا کمتر شنیده میشود. برایشان ایرانیان چون رازی سر به مهرند که هر جمله تو گویی کلیدی بر یکی از قفلهاست.
آنان خود از سرزمینشان حکایتها برایت دارند. از اینکه چقدر دشواریهای اقتصادی به سختی زندگی در این سالها افزوده است. از اینکه خانهدار شدن در پایتخت، رویایی دستنیافتنی برای بسیاری از جوانان شدهاست. از اینکه همه چیز خوب است اما کاش برخیها چنین آسان حق دیگران را نمیبردند و نمیخوردند. و هنگامی که رشته سخن را به سوی سیاست میبری، با لحنی صادقانه میگویند که ما مردم هنوز ماندهاست تا آنچه به صلاحمان است را تشخیص دهیم و تا آن روز، باید پیری یافت آگاه و راهبر که این جامعه را به سوی آن دروازههای طلایی پیشرفت رهنمون شود. و تو با خود میاندیشی که رسانهها چه نقش مهمی در ساختن افکار عمومی بازی میکنند...
جوانان آستانه بیش از آنکه به دنبال سیاست و بازیهای آن باشند، دل در گرو رشد و پیشرفت اقتصادی دارند. آنان از تغییرات بزرگ گریزانند. میگویند همین که هست، کمتر بهتر اگر شود، خوب است. اما میپذیرند که رشد و توسعه ناموزون که آستانه را بسیار جلوتر از دیگر شهرها و روستاهای کشور برده، در دل خود ناخشنودی دیگر مردمان قزاق را پرورانده است و همین میتواند شعله خشم محرومان را برافروزد؛ اگر خرد به سیاست راه نیابد.
آستانه شهر مارکها و برندهای بینالمللی است. و خرید در آن برای نوکیسهگان بسیار لذت بخش است. قیمتها سر به فلک میکشند اما برای آنان که به چاه نفت زدهاند، چه باک! دو روز که میگذرد، دیدن ساختمانها، تکراری و ملالآور میشود. حتی دیدن گالریهای نقاشی هم چندان چنگی به دل نمیزند. یکی از آنها سالنی بسیار بزرگ را به نمایش پروژههای شرکت نفتی انگلیسی شِورون اختصاص داده که حوصله آدمی را سر میبرد. کتاب فروشیها هم خلوت هستند. در شهری که بیشتر روزها سرما در آن بیداد میکند، یافتن تفریحگاهی که در آن بشود سرگرمی آموزندهای برای جوانان یافت، دشوار است.
شبی به مهمانی تولد دخترکی بازیگوش که از لهستان آمده و نماینده اتحادیه اروپا در قزاقستان است، دعوت میشوم. خانه کوچکش پر است از جوانانی که میتوان به راحتی آنان را در دو گروه جای داد: آنان که از سفارتخانهها آمدهاند و آنان که برای شرکتهای بینالمللی انرژی کار میکنند. هرکس از دری میگوید. گفتگو درباره ویژگیهای ژنتیکی و رفتاری مردمان سرزمینهای گوناگون داغ است. برایشان دیدن یک ایرانی که تنها برای چند روزی به این شهر آمده و در همایشی شرکت کرده و به خانه باز میگردد نیز جالب است. از ایران میپرسند. میخواهند بدانند آیا جوانان در آنجا هم این گونه گرد هم میآیند. برخی از آنان از دوستانشان داستانهایی شیرین از سفر به ایران شنیدهاند و دلشان میخواهد برای کوه پیمایی، کویرنوردی و دیدن شهرهای تاریخی به ایران بیایند.
شب هنگام، دوستی ایتالیایی که در شرکت نفتی آجیپ کار میکند و دو سالی است در آستانه به سر میبرد، مرا تا هتل میرساند و در راه از انریکو ماتئی، غول نفتی ایتالیا و سالهای حضورش در ایران میگوییم. پس از رساندن من، از رانندهاش میخواهد تا او را به باشگاه شبانهای ببرد. از او میپرسم: شبِ تو کی به پایان میرسد؟ میگوید در این سرزمین سرد و خشک اگر شب زنده داریها نباشند، دیگر انگیزهای برای دو سال ماندن نمیماند. و پرده از زندگیای که شبها در زیر پوست شهر میگذرد، بر میکشد. در آستانه رفتن هستم. در فرودگاه نشستهام و در پایان فروردینماه، به برف سپیدی که بر شهر میبارد، مینگرم. هوا سرد است؛ اما دلم گرم خاطرههایست که از این شهر با خود میبرم.
نويسنده: ماندانا تیشهیار، استاديار مهمان در دانشگاه تهران
منبع:www.iras.ir
+ نوشته شده در پنجشنبه ۱۳۹۲/۰۲/۱۹ ساعت 18:39 توسط محمد قجقی
|