درویش بهرام سقا پدید آورنده: احمد گلچین معانی
سالک مجذوب و شاعر
ذواللّسانین، درویش بهرام سقّای ماوراء النّهری از صوفیان بنام قرن دهم
هجری و از مریدان سلسله شیخ حاجی محمد خبوشانی (م 937 ه . ق) بوده، خود نیز
مریدان بسیار داشته و در چندین کتاب ذکرش آمده است، مرقد وی در بردوان
بنگاله هنوز موجود و زیارتگاه است. با این حال، آقای رشید شهمردان در کتاب فرزانگان زرتشتی او را در شمار زرتشتیان فرزانه مذکور داشته است (فرزانگان زرتشتی، 1340 ش). اگر نه این باشد که مولانا صائب تبریزی می فرماید:
باید گفت ظاهرا نام «بهرام» باعث شده است که آن مؤلّف هوشمند وی را از
جمله زردشتیان بداند. همچنان که تذکره نویسان متأخر و معاصر، شاعرانی چون
عصمت بخارایی، حکیم پرتوی شیرازی، حجابی گلپایگانی، کوکب خراسانی و نظایر
ایشان را به مناسبت نامشان در شمار زنان سخنور آورده اند.2 نام اصلی صاحب عنوان شاه بردی بیات بوده است و مورّخ معروف، بایزید بیات، برادر کوچک اوست. استاد فقید، سعیدنفیسی می نویسد:
بایزید بیات از مورّخان هندوستان و برادرش شاه بردی بیات از عمّال دربار
بوده و وی در خدمت میرزا کامران، برادر همایون می زیسته، در 952 و 953 ق در
کابل و قندهار بوده است3 و در 999 کتابی در تاریخ سلطنت همایون به نام
تذکره همایون و اکبر تألیف کرده که در سال 1000 آن را تکمیل کرده است و
شامل وقایع 949 تا 999 است. (تاریخ نظم و نثر در ایران، صص 362 802).
در تذکره همایون و اکبر که نسخه ناقصی از آن به سال 1360 ه . ق با اغلاط
فراوان در کلکته به طبع رسیده، چند مورد از درویش بهرام سقا یاد شده است که
به ترتیب نقل می شود: بنده درگاه، بایزید، در آن اوقات در خدمت برادر درویش بهرام سقا بود: (ص 47).
«از وقایع سال 968: و در همین چند روز عُرسِ4 حضرت خواجه قطب الدین بختیار
کاکی (م: 633 ه . ق) که مزار ایشان در دهلی کهنه است واقع شد،... و درویش
بهرام سقا که برادر کلان بایزید بود و در آن اوقات در چلّه خانه حضرت شیخ
نظام الدین اولیاء (م: 725 ه . ق) که در کنار دریای دهلیِ نو که مقبره
پرفتوح حضرت جنت آشیانی (= همایون پادشاه، م: 963 ه . ق) متصّل به آن واقع
شده می بود، در همان روزِ عُرس به جهت آب بخش کردن به مزار حضرت خواجه قطب
الدین رفته بود و در محل برگشتن از دهلی کهنه آنجایی که مسجدی چند و منار
بسیار است رسید، جذبه مجدّد به سقای مذکور رسیده به منزل که آمد خود را نمی
دانست. نزدیک نیم شب بود که بیخودی سقا را به بایزید گفتند و مشارٌ
الیه در آن بیخودی سقا را ملازمت کرده، شعوری در او نیافت. عیال و مریدان
سقا هم در جزع و فزع بودند، و این بیخودی مشارٌالیه تا سه پاس کشید، بعد از
آن به حال آمد وضو ساخته دوگانه بجا آورد و احوال گذشته آنچه پیش از بی
اختیاری واقع شده بود، به برادر تقریر کرد. بایزید چون از برادر خاطر جمع
کرد، رخصت گرفته به منزل آمد. صباح، احوال را به منعم خان (خانخانان دوم)
به عرض رسانید. و از آن روز باز درویش سقّا در میان مردم بیشتر شهرت کرد. و
در این مختصر در بالا گذشته که شاه قاسم انوار در سمرقند در خواب به سقا
فرموده اند که شعر بگو5 و دیوان ترکی و فارسی دارد و دیوان فارسی او حاضر
بود، چون وا کرده شد همین غزل آمد، لایق دید که یک غزل و یک رباعی و یک
قطعه نوشته شود، اگر چه در دیوان ابیات به از این دارد، امّا حسب الحال
همین برآمد: (غزلی است هفت بیتی و تعریفی ندارد، بنابراین فقط مطلع و مقطع
آن نوشته می شود): رباعی
در حینی که به حضرت دهلی، در دروازه قلعه سقاخانه داشتند و به بنده های
خدا آب می دادند، در پهلوی خانه ایشان دکان نابینایی بود و نابینا هیزم
بسیار در دکان جمع کرده بود. آتش در هیزم نابینا افتاد و به آن تقریب خانه
هم سوخت و سقا این قطعه مناسب دانسته گفت: (صص 234 237) درویش بهرام، ترک نژاد است از قوم بیات. خضر را دریافت و فروغی برگرفت. از لباس دنیا به سقّایی برآمد. (آیین اکبری، ج 1، ص 310).
درویش بهرام سقا در لباس صوفیه بودی و سقایی کردی و آب به مردم دادی، از
ملازمت حضرت (جلال الدین اکبرشاه) به سرندیب رفت و آنجا درگذشت. (طبقات
اکبری، ج 2، ص 509). سقای جغتایی، تجرّد منشی بوده که فَنا فِنای
شهرستان وجود او بودی، و عَنا عنای زینت او گردیدی. در آخر عمر شورشی به وی
استیلا یافته، متوجّه سرندیب گردید و در آن راه داعی حق را لبیک گفت. از
رفیقی که در آن سفر با او همراه بود، نقل است که بعد از رحلت وی شخصی بر
جنازه وی همراه شده گفت: سه شب است که حضرت رسول اللّه (ص) در واقعه به من
اشاره نموده که در فلان منزل یکی از دوستان ما وفات یافته، خود به نماز
جنازه او برسان و چون نماز گزارده شد، از نظر غایب گردید. و سقا در ترکی و
پارسی اشعار بسیار دارد. (هفت اقلیم، ج 1، ص 742). سقا نام درویشی
فانی مشرب است از مریدان سلسله شیخ حاجی محمد خبوشانی قدّس سرّه خالی از
جذبه ای نبود. در کوچه های آگره با شاگردی چند آب به خلق خدا رسانیدی و در
آن حالت زبان او از اشعار آبدارتر بودی. یکی از پیرزاده های او به هند آمد،
هر چه داشت و نداشت به پیرزاده داده به قدم تجرید راه سرندیب پیش گرفت و
در میان راه سیلان سیل فنا رخت هستی او را درربود. و در آن کفرستان شخصی به
اشارت حضرت نبوی(ص) که در خواب به او نموده بودند، از غیب پیدا شده به
تجهیز و تکفین سقا پرداخته. سقی اللّه ثراه. او چند دیوان جمع کرده بود، هر
مرتبه که جذبه بر او غلبه می کرد، یگان یگان را می شست و آنچه باقی مانده
هم دیوانی بزرگ است. (منتخب التواریخ، ج 3، ص 243). استاد فقید، سعید نفیسی، شرح حال او را از مأخذی دیگر چنین به قلم آورده است:
درویش بهرام سقا، برخی او را از مردم بخارا و برخی از مردم بلخ دانسته
اند، مردی سالک و مجذوب بود. نخست طالب علم بود و سپس وارد حلقه تصوف شد و
به سقایی گرد جهان می گشت تا به هندوستان رسید. نیّت کرده بود به سرندیب
برود و در آنجا بماند. چون در تانده یکی از قصبات کور به صحبت شیخ بابو یکی
از بزرگان مشایخ هند رسید، وی او را از رفتن بدانجا بازداشت و گفت:
باید در بردوان بمانی و در آنجا مدفون شوی. وی به بردوان رفت و جایی را که
شیخ بابو به او نشان داده بود یافت و در آنجا ماند تا در 982 (کذا، 970
صواب است) در آنجا درگذشت. درویش محمد نام از مریدانش که بر خاکش مجاور
بود، گفته است: از ماوراءالنهر با او آمدم و تا زنده بود با او بودم و به
من دستور داد بر سر قبرش باشم و می گفت سبب شعر گفتن من این بود که شبی
قاسم انوار را در خواب دیدم که بر لب حوض مزار قثم بن العباس در سمرقند
نشسته است و چون مرا دید گفت: درویش چیزی بخوان. من اشعاری خواندم. گفت: از
خود بخوان. چون بیدار شدم در بدیهه غزلی سرودم و شاعر شدم و حال آنکه
پدران من از اعیان بودند. مزارش در قصبه بردوان در ناحیه اوریسه بر سر راه
بنگاله و سرندیب در زیر درخت املی بزرگ یعنی تمبر هندی و در نزدیکی تالابی
زیارتگاه است. وی در شعر فارسی و ترکی دست داشته و روزی که در حال جذبه
بوده دیوان فارسی و ترکی خود را در آب انداخته است. بیش از سی هزار بیت غزل
عارفانه به سبک غزلیات مولانا جلال الدین و قاسم انوار سروده و سقا تخلص
می کرده است. (تاریخ نظم و نثر در ایران و در زبان فارسی، ج 1، ص 821)
هشت نسخه از دیوان سقا در فهرست نسخه های خطی فارسی (ج 3، صص 2354 2355)
نشان داده شده است و بعضی از فهرست نویسان وی را با ملاّ حاجی بهرام
بخارایی متخلّص به بهرام (م: 1099 ه . ق) ملک الشعرای عبدالعزیز خان پادشاه
توران (1057 1091 ه . ق) به مناسبت تشابه اسمی متحد دانسته اند و در
فرهنگ سخنوران به نامهای: بهرام سقا، سقای بخارایی و سقایی جغتایی مذکور
است. فتحی هروی که با وی آشنایی داشته، مادّه تاریخ فوتش را بسیار خوب یافته و در قطعه ای چنین به نظم آورده است: 970 ه . ق اشعار ذیل از اوست: * * * * * * *
1. این مقاله قبلاً در مجلّه صوفی (لندن)، شماره 15، تابستان 1371، صص 21
23 چاپ شده و دوباره مرحوم استاد احمد گلچین معانی آن را مورد تجدید نظر
قرار داده و مطالبی بر آن افزوده و به همین جهت دوباره در مجلّه آینه میراث
به چاپ می رسد. 2. رجوع کنید به سلسله مقالات این جانب تحت عنوان «شاعرانی که شاعره شناخته شده اند» در مجله هنر و مردم، شماره های 168 172. 3. همایون پادشاه در بدو جلوس، کابل و قندهار را به میرزا کامران واگذار کرده بود. ر. ک: اکبرنامه، ج 1، ص 123. 4. عُرس، به معنی مهمانی و عروسی است و مجازا به معنی مجلس طعام فاتحه بزرگان که در سالروز وفاتشان برپا کنند. 5 . بنده در تذکره همایون و اکبر به این موضوع بر نخوردم و از نسخه چاپی ساقط است. مرا از صافی مشرب ز خود دانند هر قومی که هر ظرفی به رنگ خود برآرد آب روشن را می زنم در خلوت اسرار با آن یار چرخ در خرابات مغان چون رند دُردی خوار چرخ ذکر آن یکتا درین لنگر ز غیرم فرد ساخت همچو سقّا می زنم هر سو قلندروار چرخ سقّا! غم و درد و شادمانی همه هیچ اندیشه مرگ و زندگانی همه هیچ برخیز که در جهان فانی همه هیچ جز عشق نگار جاودانی همه هیچ سقا که چو قاقنوس عمری می چید بر آشیانه خس را آتشکده گشت خانه او از سوز درون چو زد نفس را از آتش دل بسوخت جانش «همسایه بد مباد کس را» نقل قول معاصران سقا
زهی درویش عالم گشته سقّا که در عرفان دل او بود دریا ز عالم رفت در راه سرندیب شد از ملک فنا بهرام دانا حساب سال فوت آن یگانه ز حق کردیم فتحی! چون تمنّا ندا آمد که تاریخ وفاتش بود «درویش ما بهرام سقّا» اساس پارسایی را شکستم تا چه پیش آید سر بازار رسوایی نشستم تا چه پیش آید به کوی زاهدان بیهوده عمری دربدر گشتم کنون رند و خراباتی و مستم تا چه پیش آید به ترسازاده ای دل دادم و سررشته دین هم درین پیرانه سر زنّار بستم تا چه پیش آید گهی ز اهل عبادت می شمارندم گهی فاسق به هر طوری که می گویند هستم تا چه پیش آید به خود هرگز نپوشیدم لباس توبه و تقوی گریبان چاک رند می پرستم تا چه پیش آید به رغم محتسب با ساقی گلچهره ای سقا سبو بر دوش و جام می به دستم تا چه پیش آید ز خال عارضش در هر نظر حیرانیی دارم به دور نقطه چون پرگار، سرگردانیی دارم من دیوانه از خوبان از آن قطع نظر کردم که در کاشانه دل چون تو یار جانیی دارم گر از خیل گدایانم، ولی بی منّت دونان به خون دل قناعت کرده ام، سلطانیی دارم شد روزگار ما سیه از دود آه ما یارب کسی مباد به روز سیاه ما از گریه شدم غرق به خون جگر امروز ای دل! مده از ناله مرا دردسر امروز مکش از دستم ای سروسهی! از ناز دامان را که خواهم چاک زد تا دامن از دستت گریبان را عشق آن گل پیرهن بازم گریبان می کشد وه که چاک جیبم آخر تا به دامان می کشد تا در چمن ز شور تو بلبل فغان زده گل پیرهن دریده و آتش به جان زده دل دیوانه را سرگشته روی تو می بینم ز هر سو بسته زنجیر گیسوی تو می بینم پی نوشتها
منبع:www.humanitiesportal.com