« رهبر براي مردم»/ يوسف بدراقي
همراه خود تو را برد آن شيخ و شير آزاد
ازآن پدر گرفتي دُرّ سخن سرايي
در راه ملت خود از جان پياده آيي !
شاعر شدي سخنور صنعت گري ستوده
رهبر براي مردم بس كينه ها زدوده
صد رشته از معاني در هم تنيده اي تا
بخشي به ظلمت شب روشنگري به دلها
يك چند دل سپردي بر مكتب بخارا
هم شأن نقره گرديد آن قلب سخت خارا
انوار حق بتابيد برلوح صاف سينه
عاري شدي تو از درد از حسد حرص و كينه
همراه با ملائك رفتن به ملك بالا
ديدي نبيّ اكرم آن نور حق تعالي
بر تو گشوده گرديد احوال اهل جنّت
با حوريان زيبا در عشق و ناز و نعمت
احوال اهل شر را ديدي در آن جهنّم
در دفترت نوشتي از بهر پند من هم
از دفترت گرفتم من درس زندگي را
خدمت براي مردم هم درس بندگي را
تو رنجها كشيدي در راه حفظ وحدت
بر جان خود خريدي هر جور ظلم ووحشت
آن دختر سيه چشم هر چند عشقت آموخت
از گردش زمانه گرچه دلت همي سوخت
هر گز نكرده اي پشت بر عرق و دين و ملت
از بهر نسل فردا ايستاده اي به غيرت
همراه تار بخشي فرياد تو بلند است
پاي گريز من را اشعار تو كمند است
اي مرد خفته در خاك برخيز و ني نوا كن
از پيش رود اترك بر ايل خود دعا كن