مناسبات سياسي خوارزمشاهيان و عباسيان دكتر ابراهيم باوفا[*]
خاستگاه دولت پادشاهان خوارزم
انوشتكين[1]، جد دودمان خوارزمشاهيان، غلام «بلكباك»[2] يكي از اميران سلجوقي بود كه توسط او، به دربار سلجوقيان راه يافت و از سوي سلطان ملكشاه (حك: 485 ـ 465هـ/1092ـ1073م) منصب طشت داري كه از اركان مقامات اداري به شمار ميرفت، همراه با «شحنگي خوارزم» در دست گرفت و تا عهد بركيارق (حك: 498 ـ487هـ/1105ـ1094م) بر اين منصب باقي ماند.[3] وي به تصريح مورخان، ترك نژاد و از تيره بكتلي و از تركان اغوز بوده است.[4] انوشتگين، فرزند ارشد خود، محمد را به وجهي نيكو با آداب سياست و رسوم رياست آشنا ساخت و او را به خدمت سپاه سلطان بركيارق درآورد و او نيز به پاس خدماتي كه همراه امير داذحبشي بن التونتاق، سردار برجسته سلجوقي در خراسان، براي فرو نشاندن شورش «قودن» و «يارقطاش» دو تن از مدافعان ارسلان ارغون مدعي سلطنت در خراسان، از خود نشان داد، از سوي سلطان به حكومت خوارزم منصوب گرديد و از اين زمان تا هجوم مغول، حكمراني خطه مزبور به مدت يكصد و بيست و شش سال به دست اولاد انوشتگين اداره شد.[5] به گفته مورخان، قطب الدين محمد (حك: 521 ـ491هـ/1127 ـ1098م) ، در خلال سه دهه مقام خوارزمشاهي به غير از شورش طغرلتكين[6]،با رويداد مهمي در خوارزم روبه رو نشد، از اين رو با فراغت و آسودگي خاطر، در طي بروز منازعات جانشيني در مغرب ايران، بارها در كنار سلطان سنجر، فرمانرواي مقتدر سلجوقي[7]، (حك: 552 ـ 490هـ / 1157 ـ1097م) برضد مدعيان تاج و تخت پادشاهي مبارزه كرد[8] و براي تحكيم مناسبات سياسي با او، هر سال شخصاً نزد وي به خراسان ميرفت و در بعضي مواقع، فرزندش اتسز را به مرو ميفرستاد. او با سياست دورانديشانه، بنيان حكومتش را استوار نمود و با اظهار اطاعت و فرمانبرداري، نظر سلطان سلجوقي را به خود جلب كرد و زمينه سلطنت و پادشاهي اولاد خويش را فراهم ساخت.[9]
آغاز مناسبات سياسي خوارزمشاهيان و عباسيان
پس از مرگ محمد در سال 521هـ/1127م، فرزندش اتسز، بر تخت سلطنت جلوس كرد.[10] دوران زمامداري وي را از حيث موضعگيري سياسي ميتوان به دو دوره تقسيم كرد؛ دوره اول، از سال 521هـ/1121م. آغاز و تا سال 529هـ/1134م ادامه مييابد. در اين دوره، خوارزمشاه به دليل هوش و درايت خود، از سوي سنجر، فرماندهي بخشي از عملياتهاي نظامي را به عهده گرفت و با كارايي و مهارتهاي رزمي خود، توانست مقام و برتري خود را به ديگران نشان دهد و راه را براي استقلال خوارزم هموار سازد. بدين منظور، در نيمه نخست حكمراني اتسز، در ركاب سنجر به او وفادار بود.[11] اتسز به رغم وفاداري و فرمانبرداري ظاهري از سنجر در نيمه دوم حكمراني، تحولات بنيادي را در عرصه نظام سياسي خوارزم آغاز كرد و محتاطانه در ميان دو قدرت همسايه؛ يعني سلجوقيان و قراختائيان، شالودههاي سياست مستقل اخلاف خود را بنيان نهاد. در اين دوره، او تلاش كرد با هدف جهاد بر ضد كفار و دفاع از مرزهاي مسلمين، مرزهاي طولاني و آسيبپذير خوارزم را از صحراگردان كفّار مصون دارد؛ بدين اعتبار عالمان و فقيهان او را غازي ناميدند.[12] سپس مناطق سوق الجيشي همچون دشتهاي ميان درياچه آرال و خزر، منقشلاق و قسمت سفلاي سيحون را از اُترار[13] تاجند ـ تخته پرش تهاجمات به خوارزم تصرف كرد.[14] در پي اين اقدام براي رهايي از سلطه حكومت سلجوقي خراسان و مشروعيت بخشيدن به مبارزات سياسي عليه آن، در صدد برقراري مناسبات سياسي با خليفه عباسي، المقتفي (حك: 555 ـ 530هـ/1160ـ1136م) برآمد. او در اوضاعي به امنيت خوارزم و نفوذ در شرق عالم اسلام ميانديشيد كه خليفه عباسي نيز در تلاش براي تجديد حيات رهبري نهاد خلافت و غلبه بر حكومت سلجوقي در مغرب ايران بود؛ بنابراين با فرستادن نامههايي به گرگانج، او را بر ضد سنجر تشويق و تحريض كرد.[15] اتسز با تحصيل مشروعيت از دستگاه خلافت، نيروهاي سنجر را در خوارزم توقيف و اموال آنها را مصادره كرد و راههاي ارتباطي خوارزم به خراسان را مسدود ساخت و نشان داد ديگر دست نشانده حكومت سلجوقي نيست و به حكمراني مستقل خوارزمي ميانديشد.[16] وي همزمان با اين اقدام، گورخان، فرمانرواي قراختايي[17] را بر ضد سنجر برانگيخت و با سود جستن از توان نظامي او در واقعه قطوان[18] در سال 536هـ / 1141م، حيثيت سياسي و اقتدار دولت سلجوقي را در هم شكست و در پي هزيمت سلطان از قر
اختائيان، شهرهايي از خراسان به ويژه مرو، دارالملك سلجوقيان را اشغال و خزانه دولتي را با خود به خوارزم برد.[19]
به گفته مورخان، سلطان سنجر پس از اين واقعه، دوبار در سالهاي 538هـ / 1143م و 542هـ / 1147م به خوارزم لشكر كشيد، اما به رغم پيشرفتهايي، با مقاومت خوارزميان روبهرو گشت و از خوارزم بيرون رانده شد.[20] او به دليل حضور نيروهاي قراختايي در ماوراء النهر و تركمنان غز، مجبور شد از تحركات نظامي عليه خوارزم چشم بپوشد و در مقابل ادعاي قدرت و شورشهاي اتسز، او را با ارسال هدايا و تحفهها آرام نگه دارد.[21]
به گفته ابن اثير، پس از استيلاي قراختاييان بر شهرهاي اسلامي، سلطان سنجر با تركمنان غُز كه قارلوقها با پشتيباني گورخان، آنان را از ماوراء النهر بيرون رانده بودند، روبهرو گرديد و بنيان حكومت سلجوقي، وقتي كه غزان، سنجر را اسير و اهالي شهرهاي خراسان را قتل و غارت كردند (9ـ 548 هـ / 4 ـ 1153م)، متزلزل شد.[22] در اين ميان، اتسز به منظور حفظ امنيت سرحدات جنوبي خوارزم و جلوگيري از فتنه غزان و نفوذ در خراسان، قلعه آمويه، نزديكترين راه خوارزم به مرو و نقطه سوق الجيشي گذار نهر آمودريا به ماوراء النهر[23]، را تحت كنترل درآورد تا از آن به عنوان پايگاهي محكم بر ضد غزان و تسلط بر خراسان استفاده كند.[24] آنگاه با نوشتن نامههايي به قلم رشيدالدين وطواط، دبير و صاحب ديوان رسائل خوارزم، به بغداد ضمن يادآوري روابط دوستانه سابق و ستودن دودمان مزبور به جهاد، به غزوات خود با كفار اشاره كرد و اين خدمات را پاسداري از ديار مؤمنين و نصرت اسلام قلمداد كرد. سپس با برشمردن شايستگيها و توانمنديهاي حكومت خوارزم تلاش كرد خليفه عباسي، المقتفي لامرالله، را متقاعد كند كه شايستگي حكومت بر خراسان را دارد.[25] همچنين درصدد برآمد با برقراري مناسبات سياسي وسيع با دولتهاي همجوار و استفاده از نيروهاي اعزامي آنها،خود در رأس لشكريان، از قتل و غارت غزان در خراسان جلوگيري كند.[26] خوارزمشاه همزمان با اين فعاليتهاي سياسي با ملوك همجوار، بر ضد غزان وارد عمل شد و بر آنان چيره گشت و با اين اقدام، توانايي خود را در اعاده نظم در امور خراسان، تثبيت كرد.[27]
مبارزات سياسي تكش با الناصرلدين الله عباسي
وقتي كه اوضاع براي پيشبرد اهداف سياسي اتسز مطلوب و آماده شد، او در ناحيه خبوشان بيمار گشت و در نهم جمادي الآخر سال 551هـ / 1156م درگذشت.[28] پس از وي فرزندش، ايل ارسلان (حك: 568 ـ 551هـ) براي پيگيري فعاليتهاي سياسي پدر، ابتدا جانب غياث الدين محمد بن محمود، حكمران سلاجقه عراق را گرفت و خواستار بهبود روابط او با تختگاه عباسي شد، زيرا نميخواست محمود بن محمد به عنوان جانشين سلطان سنجر به رسميت شناخته شود، اما پس از درگذشت غياث الدين و انتقال قدرت به اتابك شمس الدين ايلدگز، سياست خود را تغيير داد و در مقابل محمود خان و ايبه قرار گرفت و شهرهاي جرجان و نسا را تصرف كرد.[29] ايبه در پي پيشرفت نيروهاي خوارزمي به شمس الدين دربارة اهدافش هشدار داد و شمس الدين نيز با فرستادن رسولي به نزد خوارزمشاه، خراسان و خوارزم را متعلق به دودمان سلجوقي دانست، اما چون كارگر نيفتاد به خوارزم لشكر كشيد و در نبرد با ايل ارسلان در بسطام، از وي شكست خورد[30] و به دنبال آن، خوارزمشاه تمامي شهرهاي خراسان را به طور يكپارچه تحت حاكميت دولت خوارزمي درآورد[31] و نيرومندترين فرمانرواي بخش شرقي عالم اسلام شد و در انديشه مقابله با قراختاييان برآمد تا به نفوذ آنها در ماوراءالنهر خاتمه دهد، اما مرگ نابهنگام وي در نوزدهم رجب سال 568هـ / 1173م و بروز چند جنگ داخلي بين خوارزمشاهيان، كاميابيهاي خوارزميان را كند كرد.[32]
پس از او، همسرش، تركن خاتون، از دوري تكش[33] در منطقه جَند استفاده كرد و فرزند كوچكش، سلطان شاه محمود را به تاج و تخت رساند و خود، زمام امور را در دست گرفت. تكش كه از به رسميت شناختن و اطاعت از او سر باز زده بود به بلاساقون، مركز حكمراني قراختاييان رفت و نظر دختر گورخان را در قبال پرداخت ماليات ساليانه به حكومت قراختايي در صورت پيروزي بر سلطان شاه جلب كرد و در معيت فوما[34]، فرمانده سپاه قراختايي، به طرف خوارزم به راه افتاد. سلطان شاه و تركن خاتون با نزديك شدن سپاه خارجي، مركز قدرت را رها كردند و تكش به كمك نيروهاي بيگانه وارد شهر گرگانج شد و در روز دوشنبه، 22 ربيع الآخر سال 568هـ بر اريكه سلطنت جلوس كرد.[35]
تكش، گرچه تخت پادشاهي را مديون قراختاييان بود، درصدد رهايي از يوغ آنها برآمد. بدين منظور، وي، ارسال خراج به بلاساقون را متوقف كرد و مأمور وصول ماليات قراختا را به قتل رساند و مورد حمله آنان قرار گرفت. خوارزميان بر خلاف تصور نيروهايي متفق بودند كه[36] از اقتدار خوارزمشاه و استقلال مملكت خود دفاع كرده و ظفر يافتند.[37] بنابراين، حكومت خوارزم از انقياد قراختا رهايي يافت و تكش را بر آن داشت به پيروزي خود بر ضد كفار قراختا با اتكا بر نيروي انساني ولايت جَند، ادامه دهد.[38] تكش در اين منطقه با اتخاذ سياست ديني مبني بر گسترش مرزهاي سياسي اسلام و زدودن نشانههاي كفر براي نفوذ در مناطق شمالي سيحون سود جست و مناطقي، چون «بار جليغ كنت»، «سغناق»، «رباطات» و «طغانين» را تصرف كرد[39] و با تشكيل ارتشي نيرومند، از سرحدات شمالي سيحون كه از سوي تركان و قراختاييان آسيبپذير بود، حراست نمود و سپس فرمانرواي «سغناق» و «البقراوزان» رئيس قبيله «اوران» از قپچاقها را با خود بر ضد «ملاعين قتا» متحد كرد[40] و توانست پيروزيهايي تا ولايات كفار، يعني «طراز»،[41] به دست آورد.[42] اهميت پيروزي خوارزمشاه بر كفار قراختايي در آن بود كه وي اهداف سياسي خود را با دين درآميخت و به «مجاهد غازي» ملقب گرديد.[43] پس از اين پيروزي، سلطان تكش در سال 578هـ / 1182م، در جبهه داخلي عمليات نظامي ديگري با نام «جهاد اعظم» آغاز كرد و با سپاهي متشكل از اميران شجاع و مجرب به جنگ كفار قراختايي رفت و شهر بخارا را فتح و به گرگانج، دارالملك خوارزمشاهيان، ضميمه كرد. تكش با اين فتح معظم، مجدداً مصالح دين و دولت و شريعت اسلام را در آن ولايت قوت داد و خطبه و سكه اين خطه به نام او طراز يافت.[44]
سلطان تكش در ميان سالهاي 578 ـ 569هـ، با دعاوي تاج و تخت خوارزم از سوي برادرش سلطان شاه، كه از طرف ملوك همجوار حمايت ميشد، روبهرو بود.[45] وي با سياست توازن قدرت در خراسان، مدبرانه موقعيت سياسي زمامداري خود را درمقابل برادرش حفظ كرد[46] و در طي سالهاي 589 ـ 578هـ ، در پي مبارزات طولاني، بر سلطان شاه پيروز شد و شهرهايي از خراسان را نيز تصرف كرد.[47]
همزمان با فتوحات گسترده تكش، حكومت سلجوقيان به دليل درگيريهاي اميران و بزرگان آن بر سر قدرت در ولايات شرقي، رو به ضعف ميرفت، بنابراين، زمينه براي بنا نهادن حكومتي نيرومند در عراق عجم مهيا بود. در اين ميان، برخي بزرگان سلجوقي نيز با ارسال نامههايي، خوارزمشاه را براي تصرف عراق عجم تشويق كردند و مهمتر آنكه، خليفه الناصر (حك: 622 ـ 575هـ / 1180 ـ 1125م) از بيم پيشروي طغرل، فرمانرواي عراق[48]، با فرستادن رسولاني به گرگانج با هدف واگذاري فرمانروايي عراق عجم به خوارزم، خواستار مداخلات نظامي تكش بر ضد طغرل شد، تكش هم كه به تصاحب زمام امور ايران ميانديشيد، بلافاصله در سال 590هـ / 1194م از خوارزم به ري رفت و ضمن مغلوب كردن طغرل، شهرهاي اصفهان و همدان را به اشغال درآورد[49] و در حوالي همدان، بين «دزج و قاسماباذ»، كوشكي براي استقرار حكومت خوارزم تدارك ديد و به مدت يك ماه به تنظيم و تنسيق امور حكومت پرداخت و سپس اصفهان و همدان را به قتلغ اينانچ و ري را به پسرش يونس خان سپرد و براي خشنود ساختن تودههاي مردم، فقها و علما، به حل و فصل مشكلات موجود پرداخت و به آنها تحف و هدايايي ارزاني داشت.[50]
الناصر لدين الله در ازاي كمكهايش به سلطان خوارزمي، انتظار داشت كه سلطان برخي مناطق را به وي بسپارد. به همين منظور، وزير خود، مؤيدالدين محمد، معروف به ابن قصاب را براي مذاكره با او به عراق عجم فرستاد. وزير از خوارزمشاه خواست براي مذاكره و گرفتن خلعت پيش او برود و ضمن پياده شدن از اسب با وي روبهرو شود. تكش كه اين عمل را اهانتآميز ميديد، سرباز زد و اين، مقدمه اختلاف بين خليفه و خوارزمشاه گرديد. اين اختلاف تا بدان جا بالا گرفت كه ابن قصاب و سپاهيان خليفه پس از رويارويي با خوارزمشاه، شكست خوردند و خوارزمشاه غنايم فراواني به دست آورد.[51]
خليفه عباسي با احساس خطر از اين حكومت نوخاسته و براي اعادة حيثيت، قوايي مركب از پنج هزار نفر را به فرماندهي ابن قصاب رهسپار فتح همدان كرد و اين بار با خيانت قتلغ اينانج به خوارزمشاه و پيوستن به سپاه خليفه، قواي خوارزمي به طرف ري عقبنشيني كرد و سپاه خليفه توانست همدان، خرقان، مزدقان و ساوه را فتح كند و خوارزميان را به دامغان، بسطام و گرگانج عقب براند.[52] متعاقب اين حوادث، الناصر سپاهي به فرماندهي سيف الدين طغرل به اصفهان گسيل داشت و در اين اوضاع، كوكجه، يكي از مملوكان پهلوان محمد بن ايلدگز، بر ضد خوارزميان وارد عمل شد و صدرالدين خجندي، رئيس شافعيان اصفهان، نيز ضمن تحريك مردم بر ضد خوارزميان، خواستار تسليم شهر به سپاه خليفه شد. لشكريان خوارزمشاه ناگزير اصفهان را به قصد خراسان ترك كردند و سپاه خليفه به اصفهان وارد شد[53] و كوكجه به تعقيب خوارزميان شتافت. وي پس از بازگشت و طبق توافق قبلي با الناصر، حكومت بر شهرهاي ري، خوار، ساوه، قم و كاشان تا مرز مزدقان را خود بر عهده گرفت و شهرهاي اصفهان، همدان، زنجان و قزوين را به دستگاه خلافت سپرد.[54]
در اثناء اين وقايع، سلطان علاء الدين تكش پس از فراغت از اوضاع داخلي خراسان و ماوراءالنهر با سپاهي در شعبان سال 592هـ به قصد نبرد با لشكر خليفه به همدان رفت و در اين جنگ ضمن كشته شدن سپاهيان بسيار، سرانجام سپاه الناصر شكست خورد و تكش همدان را گرفت و گور ابن قصاب كه پيش از جنگ در گذشته بود، شكافت و سر بيجانش را بريد و وانمود كرد كه در جنگ كشته شده است[55] پس از آن، تكش رفتاري دوستانه با مردم در پيش گرفت و اعلام كرد در انجام امور حكومتي كوشا باشند، مردم هم به دليل رضايت از سلطان خوارزمي، جشن برپا كردند.[56]
در اين ميان، الناصر، خليفه عباسي، هياتي به رياست مجير الدين ابوالقاسم بغدادي به همدان فرستاد تا به خوارزمشاه بگويد كه بلاد تحت حاكميت دودمان خوارزمي كافي است و بايد عراق عجم را اعاده نمايد وگرنه خليفه در سرزمين خوارزمشاه به جهاد برميخيزد. در مقابل اين تهديد، تكش نه تنها عراق عجم را تسليم نكرد، بلكه خواستار خوزستان براي تأمين جا و مقرري ارتش خوارزمي شد[57] و حاجب بزرگ، شهاب الدين مسعود خوارزمي را همراه مجيرالدين به بغداد فرستاد و از خليفه، حقوق تاريخي ـ سياسي، همچون سلاطين سلجوقي تقاضا كرد و از وي خواست براي استقرار سلطان خوارزمي در بغداد، دارالسلطنه آن را تعمير كنند و به نام خوارزمشاه خطبه بخوانند.[58] در پي بيثمر بودن اين مذاكرات، تكش آماده رويارويي با خليفه شد. خليفه بغداد دست به توطئه زد و نامههايي به فرمانرواي غور و غزنه، غياث الدين، نوشت مبني بر اينكه به ممالك شرقي خوارزمشاه حمله برد و با سرگرم كردن تكش، او را از حمله به بغداد باز دارد.[59] علاوه بر آن، رسولي به بلاد خزر فرستاد تا پادشاه آن از ناحيه شمال، براي تحديد پيشروي خوارزم، بر آن حمله برد.[60]
غياث الدين نيز طي نامهاي تكش را تهديد به تصرف شهرهايش كرد. تكش هم بلافاصله به گرگانج، دارالملك خوارزم، بازگشت و رسولي نزد قراختاييان روانه ساخت و به فرمانرواي آن وانمود كرد كه حكمران غوري، متصرفات قراختاييان را چون بلخ تصرف خواهد كرد. سپس نامهاي به غياث الدين ارسال داشت و اعلام كرد دست از نبرد با الناصر كشيده و مطيع اوست. تكش با اين سياست، طرح خليفة عباسي را نقش برآب كرد و قراختاييان و غوريان را درگير جنگهاي فرسايشي كرد.[61] و مقاصد سياسي حكومت خوارزمشاهي را در مقابل نهاد خلافت دنبال نمود و براي تضعيف آن با امام ابومحمد عبدالله بن حمزه، ملقب به منصور بالله (614 ـ 461هـ) پيشواي زيديه كه در سال 593هـ همراه بدرالدين و محمد بن احمد از امراي آل رسول، قيام كرده بودند، تماس برقرار كرد و اين قيام را كه در ديلم، ري، گيلان و حجاز با استقبال علماي زيديه و قتاده بن ادريس، شريف مكه، روبهرو شده بود، تحت حمايت مادي و معنوي قرار داد و با اين اقدام، خلافت عباسي را به شدت به مخاطره انداخت.[62] به دنبال اين اقدام، علاء الدين تكش به طرف عراق عجم به راه افتاد و تمام آن سرزمين را تسخير كرد و شايستگي خود را در اداره امور عراق به الناصر و اميرانش نشان داد و با تلاش وافر توانست الناصر را در مقابل حقوق سياسي خود تسليم كند و به دريافت «تشريفات فاخر و صلات وافر» و «منشور سلطنت ممالك عراق، خراسان و تركستان» از نهاد خلافت، نائل گرديد.[63] (595هـ / 1198م).
به دنبال ارسال خلعت، خوارزمشاه، پسرش، تاج الدين عليشاه را قائم مقام خود در عراق عجم قرار داد[64] و خود به منظور جلوگيري از دستاندازي اسماعيليه در عراق عجم[65]، به طرف قلعه قاهره[66] در حوالي قزوين لشكر كشيد و به آساني آن را گشود و با گماشتن نگهباناني در آنجا[67]، خواست قلعه الموت را تصرف كند كه به دليل مقاومت آنان منصرف شد و در دهم جمادي الآخر سال 596هـ / 1199م به خوارزم باز گشت.[68]
اسماعيليه ميپنداشتند دشمني سلطان با آنها، نتيجه اهتمام نظام الملك مسعود بن علي، وزير دولت خوارزمشاهي است، بنابراين بر سر راهش كمين كردند و هنگامي كه وزير از سراي خويش خارج ميشد، او را به قتل رساندند.[69] اين حادثه سبب تأثر خوارزمشاه شد تا جايي كه با سپاهي عظيم به فرماندهي پسرش محمد به طرف قلاع آنها حركت كرد، اما در بين راه، خوارزمشاه بيمار شد و بر خلاف توصيه اطبا به راه خود ادامه داد و در حوالي «چاه عرب» در شهرستان، بيماري بر او چيره شد و در نوزدهم رمضان 596هـ / 1200م درگذشت.[70] محمد كه شرايط حساس جانشيني پدر را ميدانست، با پيشنهاد اسماعيليه مبني بر دريافت يكصد هزار دينار به دولت خوارزمي، توافق كرد و به سرعت عازم گرگانج گرديد.[71]
اقدامات و تحريكات الناصر عباسي عليه سلطان محمد خوارزمشاه
سلطان محمد كه در دوران حيات تكش «قطب الدين» و پس از مرگ او «علاء الدين» لقب يافت، روز پنجشنبه بيستم شوال سال 596هـ به تخت سلطنت جلوس كرد.[72] سبب اين تعويق همانا اختلافي بود كه ميان او و هندوخان، فرزند ملكشاه، وجود داشته است.[73]
غياث الدين غوري با تحريك و تشويق خليفه بغداد به بهانه دفاع از حقوق هندوخان، بعضي از شهرهاي خراسان را متصرف شد و به ضبط و مصادره اموال مردم دست زد و حتي غلهاي كه براي نگهداري مشهد امام رضا(ع) تخصيص يافته بود، غارت كرد.[74] در اين اوضاع، شهاب الدين غوري كه در هندوستان سرگرم فتوحات بود، سريعاً به خراسان عزيمت كرد و بلافاصله با لشكر خويش به سوي خوارزم شتافت و تصميم داشت گرگانج، قلب امپراتوري خوارزمشاهيان را به تصرف خويش درآورد. سلطان محمد در حوالي «قراسو»[75]، مانند اسلاف خويش كوشيد با غرقاب كردن اراضي اطراف، غوريان را متوقف سازد، اما فقط چهل روز ايشان را متوقف ساخت. شهاب الدين با مشقت فراوان به طرف شمال پيشروي كرد و شهر گرگانج را محاصره كرد. خوارزمشاه پيكي به نزد گورخان فرستاد و از وي استمداد نمود. همچنين كنار شط «نوزآور» قرارگاهي ايجاد نمود و آماده دفاع از مرز و بوم سرزمين اجدادي خويش گشت. امام شهاب الدين خيوقي نايب مناب و مشاور سياسي دولت خوارزمي كه به تعبير جويني،«دين را ركني و ملك را حصني بود» در تدارك كار دشمن و دفع آنان از حريم خانه و ميهن، كوشش فراوان كرد و در منابر شهر خطابهها خواند و به حكم حديث صحيح «هر كس در راه جان و مال خويش كشته شود شهيد است» اذن جهاد داد. بدين ترتيب، تمامي اهالي گرگانج با روحيهاي پرخروش و پرجوش و مجهز به انواع سلاح، در مقام دفاع از شهر برآمدند. در اين ميان، شهاب الدين غوري كه تلاش ميكرد از جانب شرقي شط به داخل شهر نفوذ يابد، ناگهان خبر يافت كه سپاه قراختايي به فرماندهي «تايانگو طراز» و سلطان عثمان، حكمران سمرقند، نزديك قرارگاه خويش رسيده است، از اين رو مجبور به عقبنشيني گرديد، اما در اثناء بازگشت در حوالي هزار اسب در نبرد با سپاه خوارزمي شكست خورد و بسياري از ابزار و آلات جنگي خود را از دست داد و در نزديكي «اندخود»[76] به محاصره قراختاييان درآمد و از بيم جان خويش به ميانجيگري سلطان عثمان، تمامي گنجينهها و «زرادخانهها»[77] را به قراختاييان بخشيد و از مرگ حتمي نجات يافت.[78]
بعد از اين شكست، سلطان شهاب الدين به هندوستان رفت و از آن جا نيروي انساني و ابزار و آلات جنگي كافي تدارك ديد و در نظر داشت به پشتوانه معنوي نهاد خلافت، عمليات نظامي وسيعي بر ضد سلطان محمد آغاز نمايد، ولي در هنگام بازگشت به غزنه، در ناحيه «دميك» از توابع لاهور، به وسيله كفار «الكوكريه» به قتل رسيد.[79] با مرگ او، از آنجا كه فرزند ذكور نداشت بر سر تاج و تخت پادشاهي اختلاف به وجود آمد و اميران و مملوكان غوري هر يك در منطقه تحت فرمان خويش مدعي استقلال شدند.[80] در اين اوضاع، علاءالدين محمد خوارزمشاه به دعوت حسين بن خرميل، امير برجسته غوري، به هرات لشكر كشيد و با تصرف آن، شهر بلخ را نيز پس از چهل روز محاصره تسخير كرد[81] و به گفته ابن اثير، به منظور تأمين خط ديوار دفاعي ولايات متصرفه، قلعه ترمذ را به عثمان، فرمانرواي سمرقند، تسليم نمود و بلافاصله به طرف مناطق ميهنه، اندخوي، طالقان و قلاع كالوين و بيوار پيش رفت.[82] در اين ميان، سلطان غياث الدين محمود كه سرگرم مبارزه با تاج الدين اُولدوز فرمانرواي غزنه بود، از جنگ و مقابله با خوارزميان پرهيز كرد و علامه كرماني، سفير محمد خوارزمشاه، را در فيروز كوه به گرمي پذيرفت و همراه او، ضمن اعلام تابعيت خويش در ذكر نام سلطان در سكه و خطبه، تحفههايي به علاوه فيلي سپيد نزد سلطان خوارزمي ارسال داشت.[83] (603هـ) پس از اين حوادث، سلطان محمد در سال 604 هـ / 1207م به طرف ماوراء النهر به راه افتاد و شهرهاي بخارا و سمرقند را از سيطره قراختاييان خارج ساخت.[84] آنگاه به قصد پاكسازي مناطق اسلامي از وجود عناصر قراختايي و پايان دادن به حكومت آنان به مصاف خان ختاي رفت، اما اين بار به سبب خيانت اصفهبد كبودجامه و «ترتيه» شحنه سمرقند و همكاري ايشان با گورخان، شكست خورد و به دست سپاه ختاي اسير گرديد.[85] از آنجا كه سلطان محمد مدتي در ميان دشمنان اسير بود، شايعاتي مبني بر كشته شدن او بر سر زبانها جاري شد و سبب بروز ناآرامي، اغتشاش و آشوبهايي در هرات، نيشابور، طبرستان و جرجان گرديد و بنيان سلطنت خوارزمشاهي را به مخاطره افكند.[86] به گفته ابن اثير، سلطان خوارزمي به كمك يكي از همراهان خويش به نام شهاب الدين مسعود از دست قراختاييان رهايي يافت و به محض بازگشت به دارالملك خوارزم و اطلاع از حركتهاي استقلالطلبانه در ولايات جنوبي، به جانب خراسان لشكر
كشيد و در سايه قدرت و تدابير نظامي توانست پس از نابودي سركشان و طاغوتيان، مجدداً اقتدار نظامي خوارزمشاهي را در بلاد مزبور تأمين كند.[87] آنگاه با برقراري نظم و امنيت در امور خراسان و انتصاب اميران معتمد، آماده نبرد با قراختاييان گرديد و در ناحيه «ايلامش»[88] واقع در شمال «اندكان» در جنگ با تايانگو فرمانده سپاه ختاي پيروز شد[89] و به دنبال آن از يك سو با موفقيت تا اوز كند[90] و آغناق[91] و از سوي ديگر در ولايات اُترار، معبر كاروانهاي تجاري پيشروي كرد و با براندازي عمال مسلمان وابسته به گورخان و تعيين واليان خوارزمي در نواحي مزبور، همراه ارسلانخان عثمان رهسپار گرگانج، دارالملك خوارزمشاهيان گرديد.[92]
چنانكه ديديم، سلطان محمد در همان روزهاي نخست حكمراني، با دسيسه الناصر، دشمن شماره يك دولت خوارزمشاهيان، روبهرو شد. هر قدر سلطان خوارزمي بر ميزان پيروزيها و گسترش نظام خوارزمشاهي در بخش شرق عالم اسلام ميافزود، به همان نسبت دشمنيها و اختلافها با دستگاه خلافت شدت بيشتري ميگرفت. خليفه الناصر پيوسته از وزن و اعتبار معنوي خود بر ضد نظام سياسي خوارزم استفاده ميكرد و كليه سلاحهاي سياسي ـ ديني خود را عليه آن به كار ميبرد. او براي تحكيم نفوذ و سلطه بر عراق عجم، با متهم ساختن سلاطين خوارزمي به بيديني و با استفاده از موقعيت مادي و معنوي برخي از علماي شهير عصر، از قبيل «ابن الخطيب»[93] و «ابن الربيع»[94]، تودههاي مسلمان و دولتهاي همجوار را بر ضد آنان برميانگيخت و با اتهام سركشي و بغي به آنان، ضمن تضعيف موقعيت اجتماعي و سياسي دولت خوارزمي، جنگ و نبرد با آنها را قانوني و مشروع جلوه ميداد.[95] الناصر همچنان به سياست خود مبني بر براندازي نظام خوارزمشاهي ادامه داد و با بهرهگيري از اختلاف و درگيري خاندان خوارزمشاهي، براي از بين بردن اقتدار و حاكميت علاءالدين محمد در عراق عجم و ساقط نمودن نظام خوارزمي، با خاندان قراختاي متحد شد و با اعزام فقيه شافعي و مدرس نظاميه بغداد، شيخ مجدالدين ابوعلي يحيي، و فرستادن نامههاي پي در پي به غزنه و فيروزكوه، از سلاطين غور خواست كه گرگانج، دارالملك خوارزمشاهيان، را به اشغال درآورند.[96] در اين ميان، علاء الدين محمد با اتكا به نيروهاي رزمي متشكل از اقوام «اوراني، قنقلي و قبچاقي» و تركن خاتون كه به طور منظم با وارد ساختن هم نژادان خود در خوارزم توان نظامي ارتش خوارزمي را بالا ميبرد[97]، و نيز با حمايتهاي مادي و معنوي دانشمند و متكلم بزرگ بارگاه خويش، شهاب الدين خيوقي، از سرزمين اجدادي خويش دفاع كرد و با نقش برآب كردن توطئههاي دستگاه خلافت، اقتدار و حاكميت نظام خوارزمشاهي را در خراسان تثبيت كرد و با برافراشتن پرچم جهاد عليه كفار قراختاي، حاكميت آنان را در ممالك اسلامي برانداخت و در نبرد بر ضد غوريان، كه اهرم قدرت خليفه بغداد ]در اجراي[ سياستهاي نهاد خلافت بر ضد نظام خوارزمي در شرق عالم اسلام بودند، پيروز شد[98] و زماني كه بلاد غور به ويژه غزنه را در سال 611هـ / 1214م تسخير كرد، در خزانه آنان منشورهاي دارالخلافه را به دست آورد كه
مشتمل بر تقبيح كردار و حركات سلطان و تشويق و تحريك خان ختاي و غوريان در براندازي حكومت خوارزمشاه بود. سلطان اين اسناد و دلايل را تا فراهم شدن فرصت لازم براي لشكركشي به بغداد نزد خود نگه داشت.[99]
در اين اوضاع، الناصر براي تأمين اقتدار و حاكميت دستگاه خلافت در عراق عجم، با دشمن ديرينه اسلاف خويش، اسماعيليه، متحد شد[100] و زماني كه جلال الدين حسن نو مسلمان به منظور اثبات خلوص نيت به اسلام رسمي، مادرش را با كارواني بزرگ به سفر حج روانه ساخت، كاروان و عَلَم اسماعيليان را براي تحقير و تنزل مقام سلطان خوارزمي، جلوتر از حجاج خوارزمي قرار داد[101] و به وسيله فدائيان امام اسماعيليه، سيف الدين اغلمش را كه «مقيم رسم خطبه و مظهر طاعت سلطان ]خوارزمشاه[ بود» در وقت استقبال از حجاج خوارزمي به قتل رساند.[102] در همين هنگام، الناصر به موجب اختلاف و درگيري قتاده، امير مكه، با دستگاه خلافت، به اشتباه برادرش را توسط اسماعيليه ترور كرد و با اين كار باعث بروز بلواي بزرگي در عالم اسلام شد.[103]
عكس العمل سلطان محمد در برابر دستگاه خلافت و پيآمد آن
اين جريانها همراه با اسناد و شواهد موجود براي علاء الدين محمد دلايل كافي در اثبات بيكفايتي و جاه طلبي خليفه بغداد و فرصت مناسبي براي بزرگترين پادشاه ممالك اسلامي بود، كه در برابر برتري جوييها و زورگوييهاي او بايستد و رسماً حكومت را از زير نفوذ وي بيرون كشد[104]، اما از آنجا كه فضاي سياسي مناسب پيشبرد مقاصد او نبود، خوارزمشاه كوشيد با اتخاذ سياست ديني، حقوق تاريخي ـ سياسي خويش را به صورت قانوني و مشروع مطالبه نمايد. از اين رو جلسهاي متشكل از علما، رجال و پيشوايان ديني در گرگانج ترتيب داد و در آن با اسناد و شواهد كافي، تمامي اقدامات توطئهآميز سياسي ـ نظامي الناصر را برشمرد و اظهار داشت خلفاي عباسي از جهاد و نبرد عليه كفار و ارشاد و دعوت آنان به اسلام و محافظت از ثغور و سرحدات ممالك اسلامي كه نه تنها به اولوالامر واجب است بلكه ضرورت تمام دارد، سرباز زدهاند و در خصوص بزرگترين ركن اسلام، يعني جهاد، اهمال ورزيدهاند. بنابراين سلطاني كه اوقات خود را مجاهدت در راه دين، پاسداري از مرزها، بركندن گمراهان و دعوت كافران به دين حق صرف نموده، سزاوار است چنين امامي كه نسبت به مسئوليت بزرگ امامت تغافل ورزيد، عزل نمايد؛ مضافاً آنكه، خلفاي عباسي شايسته خلافت نيستند و سادات حسيني مستحق خلافتاند و خاندان عباسي آن را به ناحق غصب كردهاند. بدين ترتيب، سلطان محمد از علماي حاضر در جلسه، براي عدم مشروعيت امامت الناصر لدين الله و استحقاق خلافت علويان فتوا گرفت و با يكي از سادات بزرگ حسيني، سيد علاءالملك ترمذي، كه وزير دولت خوارزمشاهي بود، به عنوان رهبر معنوي و روحاني عالم اسلام بيعت كرد و نام خليفه بغداد را از خطبه در ممالك خوارزمشاهي برانداخت.[105] اين واقعه علاوه بر آن كه نفوذ گسترده و شناخته شده علويان در سايه حكومت خوارزمشاهي در قلمرو آنان، خوارزم، مركز امپراتوري را به تصوير ميكشد، گرايش و طرفداري محمد خوارزمشاه به شيعه و اقتدار سادات شيعي را در جنبه سياسي نشان ميدهد.
پس از آن كه سلطان محمد به اعمال خود رنگ مشروعيت بخشيد و به خودش نيز زينت مجاهدت در راه حق و عدالت داد، آماده نبرد با خليفه بغداد گرديد و از خوارزم به راه افتاد، ولي مستقيم عازم بغداد نشد، بلكه ابتدا اوضاع آشفته عراق عجم را سر و سامان داد و اتابك سعد، حكمران فارس و اتابك اوزبك، صاحب آذربايجان را به اطاعت درآورد[106]، سپس به منظور شروع جنگ در همدان اردوگاه عظيمي داير كرد و براي اتمام حجت قاضي مجيرالدين عمر بن سعد خوارزمي را به رسالت به بغداد فرستاد و به خليفه پيغام داد كه نام سلطان بايد در خطبه خوانده شود. از آنجا كه الناصر بر آن بود تا با حذف قدرتهاي منطقهاي، رياست هر دو نهاد سلطنت و خلافت را نصيب خويش سازد، با درخواست سلطان مخالفت كرد.[107] خوارزمشاه از امتناع خليفه بسيار خشمگين شد و بيش از پيش در عزل خليفه راسخ گرديد و گفت: «در سپاه من لااقل صد تن وجود دارند كه از الناصر براي خلافت شايستهتر ميباشند»[108]. معهذا خليفه براي منصرف ساختن سلطان از حركت به سوي بغداد و جلب توافق و تسكين وي، شيخ شهاب الدين سهروردي، شيخ الشيوخ دستگاه خود را به رسالت نزد خوارزمشاه اعزام داشت و بنا به نقل منابع، شيخ پس از آن كه به خدمت سلطان راه يافت، حديثي از رسول خدا(ص) مبني بر اين كه ايشان مؤمنان را از آزار رساندن به آل عباس برحذر داشتهاند، براي سلطان نقل كرد. خوارزمشاه پاسخ داد: اگر چه تركم و زبان عربي را خوب نميدانم، اما معني حديث را فهميدم ولله الحمد كه هرگز آزاري به آل عباس نرسانيدهام، ولي شنيدهام كه در زندان خليفه، خلقي بسيار از اين طايفه محبوس ماندهاند و در همانجا به تكثير نسل ميپردازند. خوب است شيخ اين حديث نبوي را براي خليفه بخواند. شيخ در جواب گفت: خليفه مجتهد است و حق دارد براي خير و صلاح جامعه اسلامي افرادي را به زندان افكند.[109] سلطان در پاسخ شيخ گفت: «اين كسي را كه تو وصف ميكني در بغداد نيست من ميآيم و كسي را به خلافت مينشانم كه بدين اوصاف باشد»[110] از آن پس، بحث و گفتوگو با اظهار صريح سلطان محمد مبني بر عدم صلاحيت الناصر در تصدي امر زمامداري مسلمانان، به جايي نرسيد و دشمني ميان خوارزمشاه و خليفه شدت بيشتري يافت.
پس از بينتيجه ماندن رسالت سهروردي، سلطان محمد در سال 614هـ / 1217م، حدود پانزده هزار سپاه را از طريق همدان به طرف بغداد فرستاد و خود نيز به دنبال آنها به راه افتاد، اما در اثناء پيشروي و عبور از گردنه اسدآباد گرفتار وزش باد، باران و برف شديد شد و اكثر نيروهاي خود را از دست داد و مجبور به بازگشت گرديد.[111] با آن كه خوارزمشاه در اثر يك حادثه طبيعي به مقصود خويش نرسيد، از مبارزه با دستگاه خلافت دست نكشيد و بر خلاف نظر مورخاني، چون عوفي و نسوي[112]، مصمم بود با فراهم ساختن نيروي رزمي و تجهيزات نظامي در سال بعد به بغداد لشكركشي كند و طومار نهاد خلافت را بر هم چيند كه البته به علت تحريكات و سياست توطئهآميز الناصر عباسي در برانگيختن مغولان عليه ممالك خوارزمشاهي، براي رهايي از اين خطر عظيم نتوانست اقدام مؤثري انجام دهد.[113] با اين كار، الناصر از خطر حكومت خوارزمشاهي رهايي يافت، اما سرانجام در چند دهه بعد، باعث فروپاشي هميشگي نهاد خلافت در عالم اسلام گرديد.
اگرچه هجوم مغولان به ممالك خوارزمشاهي و بهانه چنگيزخان[114] در اين اقدام، مسئله ديگري ميباشد كه از موضوع بحث ما خارج است و تنها دعوت خليفه او را بر اين كار وا نداشته است،[115] ولي رفتن سفيري از جانب الناصر پيش چنگيزخان و علني شدن دشمني خليفه با سلطان محمد و دادن اطلاعات در باب احوال ممالك خوارزمشاهي كه لازمه دعوت مغول به جنگ با خوارزمشاه بود، خان مغول را مايل و جري كرده و در تحريك و تشويق آنان در هجوم به ممالك خوارزمشاهي بسيار مؤثر بوده است.[116]
سلطان جلال الدين مينكبرني و الناصر عباسي
پس از سقوط ممالك شرقي، سلطان محمد كه با توطئههاي داخلي و خارجي مواجه بود، قدرت مقابله با مغولان را در خود نديد و به نواحي داخلي ايران عقب نشست[117] و پس از سرگرداني بسيار در حالي كه از بيم تعقيب جبه بهادر و سوبداي به جزيره آبسكون در جنوب شرقي درياي خزر پناه برده بود[118]، تصميم گرفت «اوزرلاق شاه» را كه به علت نفوذ و مداخلات تركن خاتون به عنوان وليعهد انتخاب كرده بود[119]، عزل كند و به اين اميد كه جلال الدين ميتواند در مقابل مغولان مقاومت ورزد، او را به جانشيني برگزيد.[120]
پس از مرگ سلطان محمد در سال 617هـ / 1220م، سلطان جلال الدين براي مقابله با مغولان در نظر داشت از نيروي مادي و معنوي خليفه عباسي سود جويد، اما اختلاف تاريخي دستگاه خلافت و خوارزمشاهيان مجال نداد و اين سياست مؤثر نيفتاد.
اين دشمني در ابتداي كار جلال الدين، هنگامي بروز كرد كه وي پس از مراجعت از هندوستان به منظور سامان بخشيدن نيروي خود راه كرمان در پيش گرفت، اما براق حاجب، حاكم دست نشاندة خوارزمشاهيان در كرمان، با آگاهي از ضعف نيروي سلطان، دروازههاي شهر را به رويش بست. جلال الدين هم كه توان مقابله در خود نميديد، راه عراق عجم پيش گرفت. براق حاجب، پيش از رسيدن جلال الدين بدانجا، رسولاني با تحفه و هدايا براي جلب حمايت خليفه بغداد نزد الناصر فرستاد. الناصر با سياست خدعه آميز خود به خوارزمشاهيان، نمايندگان دشمن سلطان را پذيرفت و رسولان را با هدايا و خلعت و منشور حكومت كرمان به نزد براق حاجب باز پس فرستاد. بدين ترتيب در ابتداي كار جلال الدين، خليفه با حاكم ياغي كرمان بر ضد او همدست شد.[121]
در اين هنگام، سلطان جلال الدين كه عازم خوزستان بود، سفيري نزد خليفه فرستاد و از او در برابر هجوم مغولان استمداد خواست؛ خليفه بغداد نه تنها دعوتش را اجابت نكرد، بلكه از بيم از دست دادن خوزستان سپاهي حدود بيست هزار نفر به جنگ او فرستاد و علاوه بر آن از مظفرالدين كوكبري، فرمانرواي اربل، تقاضاي ده هزار سوار كرد تا كار جلال الدين را يكسره كنند.[122] رفتار خشن و خصمانه الناصر، سلطان را بر آن داشت درسي نيكو به دستگاه خلافت دهد، بدين سبب، در سال 621هـ با هدف رهايي خوزستان از دستگاه خلافت، عازم اين ولايت مهم و مرزي شد. خليفه از نقشه آگاهي يافت و براي منصرف كردن جلال الدين به نيرنگي ديگر توسل جست و ايغان طايسي را تشويق كرد به همدان حمله برد و در صورت پيروزي حكومت آن را به دست گيرد. او نيز به قصد همدان چنين كرد.[123]
جلال الدين با شنيدن اين خبر به سرعت خود را به ايغان طايسي رساند و او كه توان مقابله با سلطان را در خود نيافت، همسرش، خواهر سلطان را، براي پوزش نزد خوارزمشاه فرستاد و امان خواست. جلال الدين كه فرصت اندكي داشت و براي جنگ با سپاه خليفه آماده ميشد، پذيرفت؛ بدين ترتيب ايغان و سپاهيانش به خوارزمشاه پيوستند و نقشه خليفه بينتيجه ماند.[124]
جلال الدين با پشتيباني اين نيرو به خوزستان وارد شد و شهر شوشتر را كه در تملك خليفه بود، محاصره كرد. فكر رويارويي با مغولان سبب شد كه خوارزمشاه با سپاه خليفه وارد مذاكره شود و اعلام دارد خطر مغولان، حتي براي عراق عرب هم جدي است و با اتحاد خوارزمشاه و خليفه ميتوان بر آنان فائق آمد. سپاه بغداد جوابي ندادند و خوارزمشاه آتش جنگ برافروخت. در مدت دو ماه كه شوشتر، بيثمر در محاصره بود، دشمني و كينه دستگاه خلافت بيش از پيش بر سلطان جلال الدين ثابت شد؛ از اين رو فتح خوزستان را نيمه كاره رها كرد و عازم بغداد گشت.[125] در بين راه سلطان جلال الدين با مظفر الدين كوكبري، حاكم اربل، تماس گرفت تا او را از حمايت خليفه باز دارد. حاكم اربل كه از قدرتطلبي و فشار خلافت ناخرسند بود با جلال الدين متحد شد، اما از بيم خليفه قوايش را در اختيار او نگذاشت. سلطان كه در اين موقع به چند كيلومتري بغداد رسيده بود، به جاي ورود به تختگاه عباسيان، براي گوشمالي دادن كوكبري، از كنار بغداد راه شمال پيش گرفت تا به تكريت رود. به گفتة ابن اثير، در اين كارزار، سپاه اربل تار و مار شدند و سپاهيان سلطان رفتاري بدتر از مغولها از خود بروز دادند.[126] او براي توجيه اين كار، قاضي القضات حكومتش را نزد فرمانروايان جزيره، دمشق و مصر فرستاد تا با توضيح وضعيت بحراني و بغرنج منطقه، در برابر خليفه و مغولان از آنها ياري بگيرد، اما به علت سياست تحريكآميز و نفوذ خليفه بر سياست جهان اسلام، نه تنها كاري از پيش نبرد، بلكه بر شدت دشمنيها افزوده شد و راه بر حملات پيدر پي مغولان هموارتر گشت.[127]
مناسبات سياسي سلطان جلال الدين والمستنصر بالله
پس از درگذشت الناصر، پسرش ابونصر محمد، ملقب به الظاهر بالله (حك: 623 ـ 622هـ / 1225 ـ 1226م) به خلافت رسيد و پس از مرگش، ابوجعفر منصور، با لقب المستنصر بالله (حك: 640 ـ 623هـ / 1226 ـ 1242م) به خلافت نشست. وي پس از استحكام وضعيت مادي و معنوي داخلي حكومت، بر آن شد تا رابطه مغشوش و مبهم دستگاه خلافت و حكومت سلطان جلال الدين را بهبود بخشد؛ بدين منظور، سعدالدين يكي از بزرگان دربار خود را نزد خوارزمشاه اعزام كرد و از او خواست از تملك و تعرض بر موصل، اربل، ايوه و قسمتي از عراق عجم چشم پوشد؛ نام خليفه را كه پدرش سلطان محمد خوارزمشاه از خطبه حذف كرده بود، بار ديگر رواج دهد؛ از محاصره خلاط دست برداشته و از آنجا باز گردد و در عوض اجابت آنها، نمايندهاي به دربار خليفه براي دريافت خلعت و فرمان سلطنت گسيل دارد.[128]
از آنجا كه خوارزمشاه درگير جنگ با گرجيان و تهاجم پي در پي مغولان بود، در برابر خواستههاي خليفه انعطاف نشان داد و متعاقب آن توقيعي مبني بر خطبه خواندن به نام خليفه در سراسر شهرها صادر كرد؛ از مداخله در مناطق تحت تابعيت دستگاه خلافت چشم پوشيد و با اعزام هياتي به بغداد، از خليفه خواست مراسم تشريفاتي سلطان خوارزمي را محترمتر از ساير سلاطين انجام دهد. اين خواستهها سريعاً ثمر بخشيد و رسولان سلطان به همراه نمايندگان مستنصر بالله پيام برتري خوارزمشاه را بر ساير فرمانروايان، به دنياي اسلام اعلام كردند و فرمان سلطنت و خلعتهاي گرانبها و نفيس و هداياي هنگفت به وي تقديم كردند.[129]
به دنبال سفيران سياسي خليفه، در سال 627هـ نمايندگان ديگري كه سفارت آنها جنبه مذهبي داشت، در كنار شهر خلاط به خدمت خوارزمشاه رسيدند تا به تقاضاي وي براي ورود در سلك فتوت از جانب خليفه سراويل بر تنش كنند.[130] با رسيدن اين سفيران، سلطان جلال الدين در سلك اهل فتوت درآمد و جوانمردان ايران را تحت فرمان خود گرفت. سلطان جلال الدين اكنون در اوج شهرت و قدرت به سر ميبرد و پس از سالها توانسته بود مناسبات سياسي خوارزمشاه را با دستگاه خلافت بهبود بخشد. علاوه بر اين پيروزي، او پس از فتوحات پي در پي در گرجستان، بر شهر مهم و ثروتمند خلاط دست يافته و گرجيان را سخت گوشمالي داده بود. با اين پيروزيها او به خود غرّه شد و بر خلاف نظر خليفه بغداد شهر خلاط را تسخير كرد و پس از آن متعرض شامات و روم شد و مهمتر از همه ايوه و جبال را تصرف كرد.[131] اين اقدامات سلطان در خطرناكترين دوره زمامداري او ـ پس از فتح خلاط در سال 627هـ ـ به وقوع پيوست، زيرا مغولان شهر به شهر در جستوجوي او بودند و او به حمايت خليفه بغداد نياز مبرم داشت. اين نياز زماني كه مغولان به فرماندهي جرماغون روز به روز او را دنبال ميكردند، كاملاًمعلوم ومشهود است. سلطان رسولاني نزد مستنصر بالله فرستاد و پيغام داد كه او ميان خليفه و مغول سدي است كه اگر شكسته شود، كار خليفه هم نابسامان ميشود، اما خليفه به دليل دلآزردگيهايش از او و همچنين شكايتهاي فرمانروايان سوريه و روم، به او پشت كرد و رسولان خوارزمشاه مأيوس و نااميد بازگشتند. اين پيغام آخرين تماس سلطان جلال الدين با خليفه بغداد بود. پس ازآن از دست مغولان گريخت و در سال 628هـ / 1230م كشته شد.[132] با كشته شدن جلال الدين و به دنبال آن سقوط حكومت خوارزمشاهي، راه براي پيشروي مغولان هموار شد و سرانجام در چند دهه بعد، نهاد خلافت عباسي نيز به دست آنان سقوط كرد.
نتيجه
پس از گذشت چند قرن، با ظهور خوارزمشاهيان، خوارزم كه از طريق دودمانهاي تحت امر خلفاي عباسي اداره ميشد، تحولات اساسي را در زمينههاي گوناگون سياسي، اجتماعي و فرهنگي آغاز كرد. قطب الدين محمد بن انوشتگين، نخستين سرسلسله خوارزمشاهي، از آنجا كه حكمراني خود را از سلاجقه كسب كرده بود، با سياست دورانديشانه، بنيان قدرت و حكومتش را استوار و با اظهار اطاعت و فرمانبرداري، نظر سلجوقيان را به خود جلب و زمينه سلطنت و پادشاهي دودمانش را فراهم نمود. با مرگ او، اتسز، پس از جلوس بر تخت سلطنت، تحولات بنياديني در عرصه نظام سياسي خوارزم آغاز نمود و مصممانه با احتياط ميان دو قدرت همسايه، يعني سلاجقه و قراختائيان، شالودههاي كاملاً مستقل اخلاف خود را پايهگذاري كرد. وي در پي اين اهداف، براي رهايي از سلطه حكومت سلجوقي خراسان و مشروعيت بخشيدن به مبارزات سياسي عليه آنان و نيز نفوذ در بخش شرقي عالم اسلام، مناسبات سياسي گستردهاي با خلافت عباسي برقرارساخت. خليفه عباسي نيز با هدف احياء قدرت مادي و معنوي دستگاه خلافت در مقابل سلجوقيان، با اعزام رسولاني به خوارزم، خوارزمشاه را در جهت مقاصد سياسي وي ياري ميداد. اتسز پس از تحصيل مشروعيت از خليفه بغداد، مبارزات سياسي را بر ضد سلجوقيان آغاز كرد و با تشويق و تحريك قراختائيان، در حاكميت و اقتدار حكومت سلجوقي شكافي عميق ايجاد نمود، به طوري كه مرو، دارالملك سلطان سنجر را تحت حاكميت خود درآورد. بعد از درگذشت اتسز، فرزندش ايل ارسلان، سياست توسعهطلبانه او را دنبال كرد و موفقيتهايي نيز در اين زمينه به دست آورد. هنگامي كه علاءالدين تكش به قدرت رسيد، حكومت خوارزمي نزديك به بيست سال با مدعيان تاج و تخت پادشاهي، همچون سلطان شاه محمود و سلاطين غور و سلجوقي روبهرو بود و در طي اين ايام با ايجاد اتحاد سياسي متوازن با دستگاه خلافت عباسي بر آنان غلبه كرد و با موفقيتهاي كسب شده نه تنها دولت خوارزمشاهيان را در مناطق شمالي سيحون تا حوالي طراز توسعه داد، بلكه با نابودي حكومت سلجوقي عراق و الحاق سرزمينهاي آنها به گرگانج، تا مرزهاي بغداد، تختگاه عباسيان، پيش رفت.
در اين دوره، خوارزم در پرتو قابليت و كارداني خوارزمشاه، مركز مهم اتخاذ تدابير سياسي و نظامي بود و در سايه تدابير او چنان دولتي به وجود آمد كه از حيث سياسي، نظامي و اقتصادي از كليه امكانات برخوردار شد و دولتهاي همجوار را پشت سر گذاشت. وي آرمان سياسي حكومت خوارزمشاهي را به جد دنبال كرد و كوشيد همچون آل بويه و سلاجقه بزرگ، خلافت عباسي را تحت سلطه و قدرت خويش درآورد. همين امر باعث اصطكاك هرچه بيشتر خوارزمشاهيان و عباسيان شد. خوارزمشاه نظر به سپاه قدرتمندي كه در اختيار داشت، تا حدودي توانست از نظرگاه حقوق تاريخي ـ سياسي، امتيازاتي از خليفه بغداد تحصيل كند، اما مرگ نابهنگام او در سال 596هـ / 1199م و بروز اختلافات ميان مدعيان تاج و تخت پادشاهي وقفهاي در روند توسعة دولت خوارزمشاهي ايجاد كرد و در نتيجه، قلمرو ارضي حكومت خوارزمي در معرض يورش و هجوم عوامل نهاد خلافت، نظير غوريان و قراختاييان، قرار گرفت.
در اين ميان، سلطان محمد در سايه قواي نظامي و تشكيلات منظم اداري، تمامي مناطق از دست رفته را باز پس گرفت و به مبارزه جدي با دستگاه عباسي كه عامل اصلي تحريك و تحريض حكومتهاي قراختايي و غوري عليه دولت خوارزمشاهي بود، پرداخت. وي براي پيشبرد مقاصد سياسي حكومتش، به وسيله يكي از علويان دربار خوارزم به عنوان خليفه جديد مسلمين با فتوايي كه از علماي پايتخت گرفته بود، نام خليفه بغداد را در ممالك خوارزمي از خطبه حذف و براي نابودي او روانه بغداد شد، اما در اثناء پيشروي، بر اثر بلاياي طبيعي، اكثر نيروهاي خود را از دست داد و مجبور به بازگشت گرديد. خوارزمشاه مصمم بود با فراهم ساختن نيرو و تجهيزات نظامي، دوباره به بغداد لشكركشي كند كه البته به علت تحريكات و سياست توطئهآميز الناصر در برانگيختن مغولان عليه دولت خوارزمشاهيان، براي رهايي از اين خطر عظيم نتوانست اقدام مؤثري انجام دهد، با اين كار، الناصر از خطر حكومت خوارزمي رهايي يافت، ولي سرانجام با سياست مرگبار خود در چند دهه بعد، باعث فروپاشي نهاد خلافت عباسي، براي هميشه در عالم اسلام گرديد.
پينوشتها
* استاديار دانشگاه آزاد اسلامي واحد رشت.
[1] . از اين قبيل اسامي مركب «انوش» و «تكين» كه اولي به معناي جاويد و پايدار و دومي به معني غلام و بنده است، در ميان تركان تيانشان (تركستان شرقي) رايج بوده است: محمود كاشغري، ديوان لغات الترك، ترجمه و تنظيم دكتر محمود دبير سياقي (تهران، پژوهشكده علوم انساني و مطالعات فرهنگي، 1375) ص 502 ـ 503؛
Zekivelidi; Khorezmian Glossary of the Maqaddimat Al-Adab, (Istanbul, universitisi Edebiyet fakultesi yayin Iarin, 1957) p. 36.
[2] . بلكباك به معني فرمانرواي عاقل و حكيم است: كاشغري، پيشين، ص 294 ـ 378 ـ379؛ در منابع تاريخي به شكلهاي ديگر، مانند «بلكاتكين»، «بيگماتكين»، «بلكابل»، «ايلتكين» و «ميكائيل» نوشته شده است: ابن اثير، الكامل، تحقيق يوسف الدقاق (بيروت، دارالكتب العلميه، 1998)،ج 9، ص 10؛ عطاملك جويني، تاريخ جهانگشا، ج 2، ص 1؛ رشيدالدين فضل الله، جامع التواريخ، به كوشش كريمي (تهران، اقبال، 1338) ج 1، ص 237؛ اسماعيل ابوالفداء، المختصر في اخبار البشر (مصر، مطبعة حسينيه، بيتا)، ج 2، ص 206؛ شمسالدين ذهبي، دول الاسلام، تحقيق فهيم محمد شلتوت و محمد مصطفي ابراهيم (مصر، بينا، 1974) ج 2، ص121؛ عبدالله بيضاوي، نظام التواريخ، تصحيح مير حسيني محدث ارموي (تهران، بنياد موقوفات دكتر محمود افشار، 1382) ص 28.
[3] . ابن اثير، الكامل، ص 10؛ عطاملك جويني، پيشين، ج 2، ص 2؛ احمد قلقشندي، صبح الاعشي في صناعه الاتشاء (قاهره، ناشر،1960) ج 5، ص 454 ـ 460 ـ469؛ حمدالله مستوفي، تاريخ گزيده، تصحيح عبدالحسين نوايي (تهران، اميركبير، 1366) ص 486 ـ487، ميرخواند، روضة الصفا، تصحيح جمشيد كيانفر (تهران، اساطير، 1380) ج 7، ص3279.
[4] . عطاملك جويني، پيشين، ص 2، رشيدالدين فضل الله، پيشين، ص 237؛ ابوسليمان داود بناكتي، روضه اولي الالباب في معرفة التواريخ والانساب، به كوشش جعفر شعار (تهران، انجمن آثار ملي، 1348ش) ص 234؛ منهاج الدين سراج جوزجاني، طبقات ناصري، تصحيح عبدالحي حبيبي (تهران، دنياي كتاب، 1363ش) ج 1، ص297ـ298؛ محمد شبانكارهاي، مجمع الانساب، تصحيح ميرهاشم محدث (تهران، اميركبير، 1363) نيمه دوم، ص 134.
[5] . ابن اثير، پيشين، ج 9، ص 9؛ عطاملك جويني، پيشين، ج 2، ص 2 ـ3؛ محمد فخر رازي، جامع العلوم، به اهتمام سيد علي آل داود (تهران، بنياد موقوفات دكتر محمود افشار، 1382)، ص 61.
[6] . طغرلتكين قماروي فرزند «اكنجي بن قچقار» بوده كه پدرش حكمران خوارزم بود و در سال 490هـ به فرمان بركيارق براي كمك به سپاه امير داذحبشي بر ضد شورشيان خراسان به مرو رفته بود، اما پيش از رسيدن سپاه اعزامي، بركيارق به دست قودن و يارقطاس كشته شد (ابن اثير، الكامل، ج 9، ص 10)؛ طغرلتكين در غياب اكنجي به مدت چند ماه حكومت خوارزم را در دست داشت. از آن جا كه بركيارق پس از مرگ اكنجي، فرمان روايي خوارزم را در اختيار محمد بن انوشتگين قرار داد، بر ضد محمد خوارزمشاه شورش كرد، اما شكست خورد و گريخت: ابن اثير، پيشين، ج 9، ص 10 ـ 11؛ طغرلتكين يكي از ممدوحان عبدالواسع جبلي بوده است، در اين باره ر.ك به: عبدالواسع جبلي، ديوان، به اهتمام ذبيح الله صفا (تهران، بنگاه ترجمه و نشر كتاب، 2537) ص 178 ـ 180.
[7] . اميرداذحبشي در سال 490هـ از سوي بركيارق حكمران خراسان بوده و سنجر تنها بر بخشي از شهرهاي خراسان امارت داشت. در نبردي كه ميان سنجر و حبشي و بركيارق در محلي به نام «نوشبحان» صورت گرفت، سنجر بر آنان پيروز شد و حكمراني شهرهاي خراسان را تحت انقياد و اطاعت خود درآورد (سال 493هـ)، در اين باره ر.ك به: فتح بن علي بنداري، زبدة النصره ونخبة العصره، ترجمه حسن خليلي (تهران، انتشارات بنياد فرهنگ ايران، 2536) ص 312 ـ313؛ ابن اثير، پيشين، ج 9، ص 27 ـ 28؛
Cl CAHEN, Barkyaruk, EI 2, Vol. I, P. 5 – 1051 - 5.
[8] . عبدالرحمان بن جوزي، المنتظم، (هند،حيدرآباد دكن، 1359 ـ 1357ق) ج 9، ص 205؛ ابن اثير، الكامل، ج 9، ص 182 ـ183.
[9] . ابن اثير، الكامل، ج 9، ص 10 ـ 11؛ عطاملك جويني، پيشين، ج 2، ص 2 ـ 3؛ فصيح الدين احمد خوافي، مجمل فصيحي، ج 2، ص 208، 228؛ بيضاوي، پيشين، ص 128 ـ 129؛ غياث الدين خواندمير، مأثر الملوك، تصحيح ميرهاشم محدث (تهران، مؤسسه خدمات فرهنگي رسا، 1372) ص 131.
[10] . ابن اثير به نقل از مشارب التجارب بيهقي، ولادت اتسز را در ماه رجب سال 490هـ نوشته است (ابن اثير، پيشين، ج 9، ص 407).
[11] . همان،ص 253 ـ 264 ـ 320؛ بنداري، پيشين، ص 238؛ عطاملك جويني، پيشين، ج2، ص 3 ـ4؛ ميرخواند، پيشين، ج 7، ص 3281.
[12] . رشيدالدين وطواط، مجموعةالرسائل، تحقيق محمد افندي فهمي (مصر، مطبعةالمعارف، 1315ق) ج 1، ص 16 ـ 17 ـ 21؛ همو، عرائس الخواطر، به اهتمام قاسم تويسركاني (تهران، انتشارات دانشگاه تهران، 1338) ص 126 ـ 128.
[13] . در برخي منابع چيني از اين شهر به شكل «اُو ـ تي ـ لا ـ ره» ياد شده كه احتمالاً نام قديم اين شهر يا شهري نزديك آن، فاراب بوده كه ياقوت از آن ياد نموده است. اين شهر آخرين ولايات اسلام در بخش شمالي سيحون در نزديك بلاساقون، مركز حكمراني قراختاييان بوده است (شهاب الدين ياقوت حموي، معجم البلدان، (بيروت، بينا، 1986) ج 4، ص 27 - 225؛ زكريا قزويني، آثار البلاد و اخبار العباد (بيروت، دارالصادق 1380ق/1960م) ص 603؛ اميلي برتشنايدر، ايران و ماوراء النهر، ترجمه و تحقيق هاشم رجب زاده (تهران، بنياد موقوفات دكتر محمود افشار يزدي،1381) ص 366).
[14] . شبه جزيره منقشلاغ از شرق به خوارزم و از غرب به درياي خزر محدود بوده است: ياقوت، پيشين، ج 5، ص 215؛ و بنابر مجموعه منشات، امير جمال الدين از طرف سلطان سنجر، حكمراني آن خطه را همراه با شحنگي دهستان و شهرستان به عهده داشته است: منتجب جويني، عتبة الكتبه، به اهتمام قزويني و اقبال (تهران، شركت سهامي چاپ، 1328ش) ص 84 ـ 85.
[15] . رشيدالدين وطواط، عرائس الخواطر، پيشين، ج 1،ص 16 ـ 17؛ شبانكارهاي، پيشين، ص134.
[16] . ابن اثير، الكامل، ج 9، ص 10، 309؛ جويني، پيشين، ج 2، ص 5؛ فتوحات و پيروزيهاي اتسز در ميان اهالي خوارزم با واكنش بسيار مثبت روبهرو شد به طوري كه به مناسبت پيروزيهاي او، اشعاري در ستايش از وي سرودند (ياقوت، پيشين، ج 5، ص 215) و حتي در ميان علما و دانشمندان خوارزمي اهميت بهسزايي يافت، چنان كه ابوعبدالله محمد بن علي خوارزمي كتابي تحت عنوان فتح منقشلاغ تأليف نمود (صلاح الدين خليل صفدي، الوافي بالوفيات، ج 4، باعتناء ديد رينغ، دارالنشر فرانزشتاينر بقيسبادن، 1959م، ص185ـ186).
[17] . قراختاييان از نظر نژادي مردمي مغول تبار بودند و جايگاه اصلي آنها در شمال چين و زبانشان مغولي آميخته به تنگوزي بوده است. در حدود سالهاي 518 ـ512هـ فرمانرواي قراختاييان به نام «توشي طايفو» ولايات قرقيز، اويغور و تركستان، طراز، بيش باليغ و بلاساقون را متصرف شد و دولت قدرتمندي تشكيل داده. با آن كه در منابع تاريخي به نژاد مغولي آنها تصريح شده، ولي عباس اقبال به اشتباه آنها را ترك نژاد به شمار آورده است: جويني، پيشين، ج 2، ص 86؛ رشيدالدين فضل الله، پيشين، ج 1، ص 313 ـ314؛ همو، رشيدالدين فضل الله همداني، تاريخ چين، (تهران، مركز نشر دانشگاهي، 1379)، ص 81 ـ147؛ بناكتي، پيشين، ص 140؛ رنه گروسه، امپراتوري صحرانوردان، ترجمه عبدالحسين ميكده، چاپ سوم (تهران، انتشارات علمي و فرهنگي، 1368ش) ص 275 – 277 - 309؛ برتشنايدر، پيشين، ص 234؛ عباس اقبال، تاريخ مفصل ايران (تهران، بينا، 1312ق) ج 1، ص 8 ، 10؛ همو، سه سند تاريخي، اسناد تاريخي ديوان خوارزمشاهيان، ارمغان، ش 2، س 19 (تيرماه 1317ش) ص77ـ78؛Spuler, GURKHAN. EI2, Vol. II, P. 1143 .
[18] . قريهاي از توابع سمرقند (ابوسعد سمعاني، الانساب، تحقيق عبدالله عمر البارودي (بيروت، دارالجنان، 1408ق/1988م) ج 4،ص 525؛ ياقوت، پيشين، ج 4، ص 375.
[19] . بنداري، پيشين، ص 336؛ محمد راوندي، راحة الصدور و آية السرور، تصحيح محمد اقبال (تهران، اميركبير، 1364) ص 174؛ ابن اثير، الكامل، ج 9، ص 323؛ ابي الفداء، پيشين، ج 3، ص 15 ـ 16.
[20] . ابن اثير، الكامل، ج 9، ص 329 ـ330؛ ابن كثير، البداية والنهاية، تحقيق محمد عبدالعزيز النجار (قاهره، دارالغزل عربي، 1412هـ / 1991م) ج 6 ، ص 728.
[21] . عطاملك جويني، پيشين، ج 2، ص 10.
[22] . نجيب بكران، جهان نامه، ص 72؛ راوندي، پيشين، ص 179 ـ 180 ـ184؛ جوزجاني، پيشين، ج 1، ص 262؛ مجهول المؤلف، مجمل التواريخ والقصص، تصحيح ملك الشعراي بهار (تهران، بي نا، 1318ش) (بخش الحاقي) ص 526؛ سمعاني، پيشين، 5/162، ص 202- 203؛ ذهبي، دول الاسلام، ج 2، ص 70؛ ابن اثير، الكامل، ج 9، ص385ـ387.
[23] . سمعاني، پيشين، ج 1، ص 67؛ ياقوت، پيشين، ج 1، ص 58؛ ابن اثير، اللباب، (بيروت، دارالكتب العلميه، 1420ق، 2000م)، ج 1، ص 18.
[24] . عطاملك جويني، پيشين، ج 2، ص 12.
[25] . وطواط، مجموعة الرسائل، ج 1،ص 16 ـ 17 ـ21.
[26] . همو، عرائس الخواطر، ص 18 ـ19، 21 ـ25، 27 ـ28، 199.
[27] . همان، ص 123؛ ابن اثير، الكامل، ج 9، ص 407.
[28] . عطاملك جويني، پيشين، ج 2، ص14؛ بيضاوي، پيشين، ص 129.
[29] . ابن اثير، الكامل، ج 9، ص462، 476.
[30] . صدرالدين حسيني، اخبار الدولة السلجوقيه، به اهتمام محمد اقبال (لاهور، بينا، 1352ق/ 1933م) ص 162 ـ 163.
[31] .همان، ص 163ـ164.
[32] . ابن العبري، تاريخ مختصر الدول، (بيروت، مطبعه الكاثوليكيه- لآبائه اليسعيين، 1958م) ص 374؛ ابن اثير، الكامل، پيشين، ج 9، ص 473 و ج 10، ص 37؛ ذهبي، دول الاسلام، ج 2، ص 81.
[33] . تكش از نامهاي مردان و به معناي پايان و غايت و مرز حد هر چيزي است. (كاشغري، پيشين، ص 497)؛ درباره شكل و تلفظ صحيح اين اسم ر.ك به: رشيدالدين فضل الله، جامع التواريخ، (تهران، البرز، 1373ش) تعليقات موسوي، ج 3،ص 2123 ـ 2124.
[34] . اين نام در متون تاريخي به صورت «فوما» و «قوما» و «فرما» ضبط شده است (ابن العبري، پيشين، ص 375؛ ابن اثير، الكامل، ج 10، ص 39؛ عطاملك جويني، پيشين، ج2، ص 17.
[35] . محمد بن اسفنديار، تاريخ طبرستان، (خاور، بينا، 1366)، ج 1، ص 114، ج 2، ص 113 ـ114؛ عطاملك جويني، پيشين، ج 2، ص 17 ـ18؛ صفدي، پيشين، ج 8، ص 342.
[36] . منظور، سپاه قراختايي به فرماندهي «فوما» همسر دختر گورخان و قواي غوري و سلطان شاه محمود است (ابن اثير، الكامل، ج 10، ص 39).
[37] . همان، ج 10، ص 39 ـ 40؛ عطاملك جويني، پيشين، ج 2، ص 19 ـ 20؛ رشيدالدين، پيشين، ج 1، ص 344.
[38] . محمد بغدادي، التوسل الي الترسل، تصحيح احمد بهمنيار (تهران، شركت سهامي چاپ، 1315ش) ص 14 ـ15 ـ32.
[39] . همان، ص 38 ـ 42 ـ148 ـ158 ـ159.
[40] . همان، ص 174 ـ 175 ـ180.
[41] . طراز يا تلاس شهري در تركستان شرقي در مرز چين نزديك فرغانه و طُرار (سمعاني، پيشين، ج 4، ص 55؛ ياقوت، پيشين، ج 4،ص 27؛ رشيدالدين، پيشين، ج 1، ص 40 و ج 3، ص 2042).
[42] . بغدادي، پيشين، ص 174 ـ175.
[43] . فخر رازي، پيشين، ص 62.
[44] . بغدادي، پيشين، ص 125 ـ 131.
[45] . ابن اسفنديار، پيشين، ج 2، ص 147؛ ابن اثير، الكامل، ج 10، ص 40 ـ 41 ـ 43 ـ 45 ـ232.
[46] . بغدادي، پيشين، ص 146 ـ149، 153 ـ 156 ـ165 ـ168 ـ191 ـ193 ـ198 ـ201.
[47] . ابن اثير، الكامل، ج 10، ص 232.
[48] . همان، ج 10، ص 163 ـ164ـ178 ـ232.
[49] . راوندي، پيشين، ص 371 ـ 373؛ ناصح جرفاذقاني، ترجمه تاريخ يميني، به اهتمام دكتر شعار (تهران، بنگاه ترجمه و نشر كتاب، 2537ش) ص 423 ـ424؛ ابن اثير، الكامل، ج 10، ص 232 ـ 233.
[50] . راوندي، پيشين، ص 375؛ ابن اثير، الكامل، ج 10، ص 233.
[51]. ابن اثير، الكامل، ج 10، ص 233؛ جويني، پيشين، ج 2، ص 32 ـ33؛ ابن طقطقي، الفخري، (بيروت، بينا، بيتا) ص 324؛ رشيدالدين، پيشين، ج 1، ص 350 ـ 351.
[52] . ابن اثير، الكامل، ج 10، ص 233؛ راوندي، پيشين، ص 376.
[53] . ابن اثير، الكامل، ج 10، ص 238 ـ 239؛ جرفاذقاني، پيشين، ص 429؛ رشيدالدين، پيشين، ج 1، ص 407.
[54] . ابن اثير، الكامل، ج 10، ص 239.
[55] . راوندي، پيشين، ص 383 ـ384؛ ابن اثير، الكامل، ج 10، ص 244 ـ 236؛ ابوشامه، تراجم الرجال القرنين، ج 2، ص 17؛ ابن طقطقي، پيشين، ص 324؛ خوافي، پيشين، ج 2، ص 590.
[56]. راوندي، پيشين، ص 382.
[57] . همان، ص 385.
[58] . ابن اثير، الكامل، ج 10، ص 252؛ ذهبي، پيشين، ج 2، ص 103.
[59] . ابن اثير، الكامل، ج 10، ص 252.
[60] . همان، ج 6، ص 911.
[61] . همان، ج 10، ص 252 ـ 253.
[62] . ابراهيم المؤيد بالله، طبقات الزيدية الكبري، تحقيق عبدالسلام بن عباسي الوجيه (اردن، مؤسسه امام زيد، 1421ق/ 2001م) ج 1، ص 596 ـ 597 ـ 608ـ 609.
[63] . ابن اثير، الكامل، ج 10، ص 263؛ عطاملك جويني، پيشين، ج 2، ص43.
[64] . جويني، پيشين، ج 2، ص 45.
[65] . راوندي، پيشين، ص 399.
[66] . قلعه قاهره در دو فرسنگي قزوين واقع بوده است (قزويني، پيشين، ص 292).
[67] . جويني، پيشين، ج 2، ص 43 ـ44؛ ابن اثير، الكامل، ج 10، ص 263.
[68] . جويني، پيشين، ج 2، ص 45.
[69] . ابن اثير، الكامل، ج 10، ص 263؛ سبكي، طبقات الشافعية الكبري، تحقيق محمود محمد الطناحي و محمد الحلو، (قاهره، مطبعه عيسي البابي، 1383ق/ 1964م) ج 7، ص 296 ـ 297؛ صفدي، پيشين، ج 2، ص 522 ـ 523.
[70] . ابن اثير، الكامل، ص 263؛ رشيدالدين، پيشين، ج 1، ص 402 ـ403.
[71] . ابن اثير، پيشين، ج 2، ص 232؛ تاريخ وصاف، وصاف الحضرة، تجزية الامصار و تزجية الاعصار (تهران، 1338، بينا) ج 4، ص 581؛ ابن اثير، الكامل، ج 1، ص 263 ـ 266؛ ابن العبري، پيشين، ص 392.
[72] . ابن اثير، الكامل، ج 10، ص 266.
[73] . جويني، پيشين، ج 2، ص 47؛ عوفي، تذكرة لباب الالباب، به اهتمام ادوارد براون (تهران، انتشارات فخر رازي، 1361) ج 1، ص 43.
[74] . ابن اثير، الكامل، ج 10،ص 273 ـ277 ـ278 ـ 280 ـ281 ـ282؛ جوزجاني، پيشين، ج 1، ص 307 ـ 359 ـ401 ،360.
[75] . قراسو به معناي آب سياه از نهرهاي غربي آمودريا بوده است (ابن اثير، الكامل، ج 10، ص 286).
[76] . ناحيهاي بين بلخ و مرو (ياقوت، پيشين، ج 1، ص 260).
[77] . يعني اسلحه خانه و قورخانه (جويني، پيشين، ج 2، ص 58 حاشيه ش 4).
[78] . ابن اسفنديار، پيشين، ج 2،ص 170 ـ 171؛ ابن اثير، الكامل، ج 10، ص 286؛ شهاب الدين نسوي، سيرت جلال الدين مينكبرني، تصحيح مجتبي مينوي (تهران، علمي و فرهنگي، 1365) ص 3؛ جويني، پيشين، ج 2، ص 54 ـ 57؛ جوزجاني، پيشين، ج 1، ص 405 ـ 406.
[79] . به گفته ابن اثير، غير از نقش طايفه مزبور، اسماعيليه نيز در قتل شهاب الدين سهيم بودند؛ افزون بر اين، همين مورخ به نقل از برخي منابع محلي مينويسد كه امام فخر رازي به تحريك سلطان محمد خوارزمشاه، سلطان غوري را به قتل رساند. جوزجاني با صراحت اسماعيليه را مسئول اصلي قتل شهاب الدين غوري ميداند (ابن اثير، الكامل، ج 10، ص303ـ304؛ جوزجاني، پيشين، ج 1، ص 403 ـ404).
[80] . ابن اثير، الكامل، ج 10،ص 304 ـ 306 ـ 308؛ جويني، پيشين، ج 2، ص61ـ62.
[81] . جوزجاني، پيشين، ج 1، ص 307 ـ 308؛ جويني، پيشين، ج 2، ص 62 ـ64.
[82] . ابن اثير، پيشين، ج 10، ص 314 ـ 315 ـ 323 ـ324.
[83] . همان، ج 10، ص 324 ـ 333 ـ 334؛ تجزية الامصار و تزجية الاعصار، تاريخ وصاف، ج 4، ص 282؛ ميرخواند، پيشين، ج 7، ص 3322 ـ 3323.
[84] . تاريخ بخارا، (بيجا. چاپ سعادت، 1317)، ص 31؛ عوفي، تذكرة لباب الالباب، پيشين، ج 2، ص 385؛ نسوي، پيشين، ص 33؛ ابي الفداء، پيشين، ج 3، ص 109.
[85] . جويني، پيشين، ج 2،ص 66 ـ 83 ـ 84.
[86] . همان، ص 66 ـ 67؛ جوزجاني، پيشين، ج 1، ص 305.
[87] . ابن اثير، الكامل، ج 10، ص 335 ـ337؛ جوزجاني، پيشين، ج 2، ص 71ـ72.
[88] . ايلامش از توابعه فرغانه در شمال «اندكان» بوده است (سمعاني، پيشين، ج 1، ص217؛ ياقوت، پيشين، ج 5، ص 8).
[89] . ابن اثير، پيشين، ج 10، ص 338.
[90] . اوزگند آخرين سرحدات اسلامي از توابعه فرغانه در آن سوي سيحون بوده است: (ياقوت، پيشين، ص 8).
[91] . آغناق يا يغناق شهري از نواحي تركستان از اعمال بناكت (همان، ج 1، ص 218).
[92] . ابن اثير، الكامل؛ بناكتي، پيشين، ص 239؛ ميرخواند، پيشين، ج 7، ص 3325 ـ 3326.
[93] . منظور امام فخر رازي است ر.ك به: منذري، التكمله لوفيات النقله، باعتناء بشار عواد معروف (بغداد، بينا، 1319هـ / 1969م) ج 3، ص 301؛ ابن خلكان، وفيات الاعيان، تحقيق محمد عبدالرحمان مرعشي (بيروت، دار احياءالتراث العربي، 1417هـ / 1997م) ج 2، ص249؛ سبكي، پيشين، ج 8، ص 81؛ صفدي، پيشين، ج 4، ص 248.
[94] . مجد الدين ابوعلي يحيي بن الربيع فقيه شافعي و مدرس نظاميه بغداد بوده است (ابن اثير، پيشين، ج 10، ص 280).
[95] . جوزجاني، پيشين، ج 1، ص 361 و ج 2، ص 302؛ ابن اثير، الكامل، ج 10، ص 280 - 308.
[96] . ابن اثير، الكامل، ج 10 ، ص 308؛ جويني، پيشين، ج 2 ، ص 86 ـ 120؛ ابن فوطي، مجمع الالقاب، تحقيق محمدكاظم امام (تهران، مؤسسه وزارة الثقافة والارشاد الاسلامي، 1416هـ) ج 3، ص 48 ـ49.
[97] . نسوي، پيشين، ص 42؛ جويني، پيشين، ج 2، ص 109 ـ 198.
[98] . نسوي، پيشين، ص 38؛ ابن اثير، الكامل، ج 10، ص 366.
[99] . ابن اثير، پيشين، ج 10، ص 286ـ287؛ جويني، پيشين، ج 2، ص 54 ـ 56ـ 86 ـ120.
[100] . رشيدالدين، پيشين، بخش اسماعيليه، ص 174ـ175؛ عبدالله كاشاني، زبدةالتواريخ، تصحيح محمدتقي دانشپژوه (تبريز، بينا، 1342) ص 214 ـ216؛ حافظ ابرو، مجمع التواريخ السلطانيه، به كوشش محمد مدرس زنجاني (تهران، اطلاعات، 1364) ص 265.
[101] . ابن اثير، الكامل، ج 10، ص 357؛ نسوي، پيشين، ص 20.
[102] . نسوي، پيشين، ص 21 ـ22؛ ابن اثير، الكامل، ج 10، ص 371.
[103] . جويني، پيشين، ج 2، ص 121؛ ابن اثير، الكامل، ج 10، ص 356 ـ 357.
[104] . ابن اثير، الكامل، ج 10، ص 371 ـ 407؛ نسوي، پيشين، ص 5 ـ 6 ـ 19ـ20.
[105] . جويني، پيشين، ج 2، ص 96 ـ 97 ـ121 ـ 122؛ رشيدالدين، پيشين، ج 1، ص470؛ شمس الدين ذهبي، تاريخ الاسلام (610 ـ601هـ) تحقيق محمد عبدالسلام تدمري (بيروت، دارالكتاب العربي، 1419هـ / 1964م) ص 217 ـ 218؛ ابي العباس احمد ابن ابي اصيبعه، عيون الانباء، تحقيق نزار رضا (بيروت، بينا، بيتا) ص 466.
[106] . ابن اثير، الكامل، ج 10،ص 272 ـ273.
[107] . نسوي، پيشين، ص 19 ـ20؛ ابن اثير، الكامل، ج 10، ص 371 ـ 407؛ جويني، پيشين، ج 2،ص 112؛ صفدي، پيشين، ج 2، ص 276.
[108] . ابن اثير، الكامل، ص 10.
[109] . نسوي، پيشين، ص 20 ـ21.
[110] . ابن كثير، پيشين، ج 7، ص 35.
[111] . نسوي، پيشين، ص 32؛ ابن اثير، الكامل، ج 10، ص 372.
[112] . عوفي و نسوي مينويسند سلطان محمد هنگام بازگشت به خراسان از كار خود پشيمان گشت و كوشيد مناسبات سياسي خود را با خليفه بغداد بهبود بخشد (عوفي، جوامع الحكايات، تصحيح مظاهر مصفا (تهران، مؤسسه مطالعات و تحقيقات فرهنگي، 1370) ص 169؛ نسوي، پيشين، ص 32)؛ در حالي كه به گفته ابن اثير، سلطان محمد نه تنها پس از بازگشت پشيمان نگشت بلكه در پي فرصتي مناسب براي ادامه مبارزه با الناصر بود (ابن اثير، الكامل، ج 10، ص 372).
[113] . ابن اثير، الكامل، ج 10، ص 453؛ ابوشامه، تراجم رجال القرنين السادس و السابع، (بيروت، دارالحيل، المطبعة الثانيه، 1974م)، ج 1، ص 122؛ ابن كثير، پيشين، ج 7، ص 72؛ ابي الفداء، پيشين، ج 3، ص 136؛ سبكي، پيشين، ج 1، ص 330؛ صفدي، پيشين، ج 2، ص 276 ـ277.
[114] . درباره شكل صحيح و ضبط درست نام چنگيزخان رك به: رشيدالدين، جامع التواريخ، تعليقات موسوي، پيشين، ج 3، ص 2019).
[115] . عمدهترين علل هجوم مغولان به ممالك خوارزمشاهي را ميتوان چنين برشمرد: الف) تمايل مغولان براي سلطه بر سرزمينهاي آباد و ثروتمند خوارزم، ماوراءالنهر و ايران كه از موقعيت خاص سياسي، جغرافيايي و تجاري برخوردار بودند (و.و بارتولد، تركستان نامه، ترجمه كريم كشاورز (تهران، انتشارات آگاه، 1366) ج 2، ص 835)؛ ب) تحريم سياسي و اقتصادي مغولان از طريق بستن راههاي اصلي و گذرگاههاي تجاري و كنترل آنها از طرف خوارزمشاه كه شاهرگ حياتي آنها را در معرض خطر جدي قرار ميداد (ابن اثير، الكامل، ج 10، ص 401 ـ 402؛ سبكي، پيشين، ج 1، ص 330 ـ 331؛ (موريس پرشرون، چنگيزخان، ترجمه علي اقبالي (تهران، انتشارات جاويدان، 1369) ص 183؛ يواخيم باركهاوزن، امپراتوري زرد چنگيزخان، ترجمه اردشير نيكپور (تهران، زوار، 1349) ص8ـ10؛ برتولد اشپولر، تاريخ مغول در ايران، ترجمه محمود ميرآفتاب، (تهران، علمي و فرهنگي، 1365) ص 25 ـ 26)؛ ج) همجوار شدن حوزه فرمانروايي چنگيزخان با ممالك خوارزمشاهي كه دير يا زود باعث اصطكاك دو قدرت فرمانرواي بلاد شرقي كه هدفشان توسعه ارضي و جهانگشايي بوده، ميشد و تصادم ميان دو نيرو را اجتنابناپذير ميساخت (ابن اثير، الكامل، پيشين، ج 10، ص399؛ ابن العبري، ص 398 ـ399).
[116] . برخي مورخان جديد بدون هيچ گونه سند و دليل نقش خليفه بغداد در برانگيختن مغولان بر ضد سلطان محمد خوارزمشاه را منتفي ميدانند (با سورث، «تاريخ سياسي و دودماني ايران»، تاريخ ايران كيمبريج، گردآورنده جي آ، بويل، ترجمه انوشه (تهران، اميركبير، 1371ش) ج 5، ص 199؛ بارتولد، تركستاننامه، پيشين، ج 2، ص 834 ـ 1092 ـ 1093؛ همو، خليفه و سلطان، ص 44؛ كاهن، «اوضاع تركان در فاصله برافتادن سلجوقيان و برآمدن مغولان»، سلجوقيان، ص 228 ـ 229)؛ بر خلاف نظر آنان، مورخاني چون ابن اثير، ابوشامه و ابن كثير نوشتهاند كه الناصر عباسي با تحريك و فراخواني مغولان عليه ممالك خوارزمشاهي، ميخواست از لشكركشي محمد خوارزمشاه به بغداد جلوگيري كند ر.ك به: ابن اثير، الكامل، ج 10، ص 453؛ ابوشامه، پيشين، ج 1، ص 122؛ ابن كثير، پيشين، ج 7، ص 72؛ ابيالفداء، پيشين، ج 3، ص 136.
[117] . ابن اثير، الكامل، ج 10، ص 409.
[118] . نسوي، پيشين، ص 70؛ جويني، پيشين، ج 2، ص 116 ـ 117؛ ذهبي، دول الاسلام، پيشين، ج 2، ص 122؛ رشيدالدين، پيشين، ج 1، ص 509 ـ 510.
[119] . نسوي، پيشين، ص 37 ـ 38 ـ 59.
[120] . همان، ص 67 ـ 68، 84؛ درباره تلاشها و مبارزات يازده ساله سلطان جلال الدين در مقابل مغولان ر.ك به: دبير سياقي، سلطان جلال الدين خوارزمشاه، ص 77 ـ 82 ـ 137 ـ 142 ـ 178 ـ 180 ـ189 ـ192؛ ساندرز، تاريخ فتوحات مغول، ترجمه ابوالقاسم حالت، چاپ دوم (تهران، اميركبير، 1366هـ) ، ص 65 ـ 214 ـ 220.
[121] . ابن اثير، الكامل، ج 10، ص 436 ـ 437.
[122] . همان، ص 443 ـ 444 ـ 463.
[123] . همان، ص 436.
[124] . همان، ص 447 ـ 448 ـ 476.
[125] . همان، ص 443 ـ 444 ـ 476.
[126] . همان، ص 444 ـ 445.
[127] . همان، ص 462 ـ 463 ـ 477 ـ 490.
[128]. نسوي، پيشين، ص 200 ـ 201.
[129] . همان، ص 201 ـ 204.
[130] . حسين كاشفي، فتوت نامه سلطاني، (تهران، انتشارات بيناد فرهنگ ايران، 1350)، ص72 (مقدمه ويراستار).
[131] . ابن اثير، الكامل، ج 10، ص 484 ـ485 ـ486 ـ 488 ـ 490؛ نسوي، پيشين، ص 219، 220، 226 ـ 227.
[132] . ابن اثير، الكامل، ج 10، ص 490 ـ 491، 495.
منابع
- ابن ابي اصيبعه، ابي العباس احمد، عيون الانباء في طبقات الاطباء، تحقيق نزار رضا (بيروت، بينا، بيتا).
- ابن اثير، عزالدين، الكامل في التاريخ، تحقيق يوسف الدقاق، الطبعة الثالثه (بيروت، دارالكتب العلميه، 1998م).
- ـــــــــــــــــ ، اللباب (بيروت، دارالكتب العلميه، 1420ق، 2000م).
- ابن اسفنديار، محمد، تاريخ طبرستان، تصحيح عباس اقبال، چاپ دوم (تهران، انتشارات خاور، 1366ش).
- ابن بكران، محمد، جهاننامه، به اهتمام محمد امين رياحي (تهران، انتشارات تابان، 1342ش).
- ابن جوزي، عبدالرحمان، المنتظم في تاريخ الملوك والامم (هند، حيدرآباد دكن، 1359 ـ 1357هـ).
- ابن خلكان، شمس الدين، وفيات الاعيان في انباءابناء الزمان، تحقيق محمد عبدالرحمان مرعشي (بيروت، دار احياء التراث العربي، 1417هـ / 1997م).
- ابن طقطقي، محمد، الفخري في الآداب السلطانيه والدول الاسلاميه (بيروت، بينا، بيتا).
- ابن عبري، غريغوريوس، مختصر تاريخ الدول (بيروت ـ لبنان، مطبعة الكاثوليكيه لآبائه اليسعيين في بيروت، 1958م).
- ابن فوطي، عبدالرزاق، مجمع الآداب في معجم الالقاب، تحقيق محمدكاظم امام (تهران، مؤسسه وزارة الثقافة والارشاد الاسلامي، 1416هـ).
- ابن كثير، اسماعيل، البداية والنهاية، تحقيق محمد عبدالعزيز النجار (قاهره، دارالغذ لعربي، 1412هـ / 1991م).
- ابوالفداء، اسماعيل، المختصر في اخبار البشر (مصر، مطبعه حسينيه، بيتا).
- اشپولر، برتولد، تاريخ مغول در ايران، ترجمه محمود ميرآفتاب، چاپ دوم (تهران، انتشارات علمي و فرهنگي، 1365ش).
- اقبال آشتياني، عباس، تاريخ مفصل ايران، (تهران، بينا، 1312ش).
- امين رازي، احمد، هفت اقليم، تصحيح جواد فاضل (بيجا، طبع علي اكبر علمي و اديب، بيتا).
- انوري، محمدحسن، اصطلاحات ديواني دوره غزنوي و سلجوقي، چاپ دوم (تهران، انتشارات سخن، 1337ش).
- بارتولد، و.و، تركستان نامه، ترجمه كريم كشاورز، چاپ دوم (تهران، انتشارات آگاه، 1366ش).
- ــــــــــــ ، خليفه و سلطان، ترجمه سيروس ايزدي، چاپ دوم (تهران، انتشارات اميركبير، 1377ش).
- باركهاوزن، يواخيم، امپراطوري زرد چنگيزخان و فرزندانش، ترجمه اردشير نيكپور (تهران، زوار، 1349ش).
- باسورث، ك. ا، تاريخ سياسي و دودماني ايران، تاريخ ايران كيمبريج، چاپ دوم، گردآورنده جي آ، بويل، ترجمه حسن انوشه (تهران، اميركبير، 1371ش).
- برتشنايدر، اميلي، ايران و ماوراءالنهر در نوشتههاي مغولي و چيني، ترجمه و تحقيق هاشم رجبزاده، (تهران، بنياد موقوفات دكتر محمود افشار يزدي، 1381ش).
- بغدادي، محمد، التوسل الي الترسل، تصحيح احمد بهمنيار (تهران، شركت سهامي چاپ، 1315ش).
- بكران، نجيب، جهاننامه، به اهتمام محمد امين رياحي، (تهران، انتشارات تابان، 1342ش).
- بناكتي، ابوسليمان داود، روضة اولي الالباب في معرفة التواريخ والانساب، به كوشش جعفر شعار (تهران، انجمن آثار ملي، 1348ش).
- بنداري، فتح بن علي، زبدة النصره ونخبة العصره، ترجمه حسن خليلي (تهران، انتشارات بنياد فرهنگ ايران، 2536ش).
- بياني، شيرين، دين و دولت در ايران عهد مغول (تهران، مركز نشردانشگاهي،1367)ج1.
- بيضاوي، عبدالله، نظام التواريخ، تصحيح مير حسيني محدث ارموي (تهران، بنياد موقوفات دكتر محمود افشار، 1382ش).
- پرشرون، موريس، چنگيزخان، ترجمه علي اقبالي (تهران، انتشارات جاويدان، 1369ش).
- جبلي، عبدالواسع، ديوان، به اهتمام ذبيح الله صفا (تهران، دانشگاه تهران، 1339ش).
- جرفاذقاني، ناصح، ترجمه تاريخ يميني، به اهتمام دكتر شعار (تهران، بنگاه ترجمه و نشر كتاب، 2537ش).
- جوزجاني، منهاج الدين سراج، طبقات ناصري، تصحيح عبدالحي حبيبي (تهران، دنياي كتاب، 1363ش).
- جويني، عطاملك، تاريخ جهانگشا، تصحيح عبدالوهاب قزويني، چاپ سوم (تهران، بامداد، 1367ش).
- جويني، منتجب، عتبه الكتبه، به اهتمام قزويني و اقبال (تهران، شركت سهامي چاپ، 1328ش).
- حافظ ابرو، مجمع التواريخ السلطانيه، به كوشش محمد مدرس زنجاني (تهران، اطلاعات، 1364ش).
- حسيني، صدر الدين، اخبار الدوله السلجوقيه، به اهتمام محمد اقبال (لاهور، بينا، 1352هـ / 1933م).
- خواندمير، غياث الدين، ماثر الملوك، تصحيح مير هاشم محدث (تهران، مؤسسه خدمات فرهنگي رسا، 1372ش).
- ذهبي، شمس الدين محمد، دول الاسلام، تحقيق فهيم محمد شلتوت و محمد مصطفي ابراهيم (مصر، الهيئة المصريه، 1974م).
- ــــــــــــــــــــــــ ، تاريخ الاسلام و وفيات المشاهير والاعلام، تحقيق عمر عبدالسلام تدمري (بيروت ـ لبنان، دارالكتاب العربي، 1419هـ / 1998م).
- راوندي، محمد، راحة الصدور و آية السرور، تصحيح محمد اقبال، چاپ دوم (تهران، اميركبير، 1364ش).
- سبكي، ابينصر عمر، طبقات الشافعيه الكبري، تحقيق محمود محمد الطناحي ومحمد الحلو (قاهره، مطبعه عيسي البابي، 1383هـ / 1964م).
- سمعاني، ابي سعد محمد، الانساب، تحقيق عبدالله عمر البارودي (بيروت ـ لبنان، دار الجنان، 1408هـ / 1988م).
- شبانكارهاي، محمد، مجمع الانساب، تصحيح مير هاشم محدث (تهران، اميركبير، 1363ش).
- صفدي، صلاح الدين خليل، الوافي بالوفيات، ج 2 باعتناء ديدرينغ دارالنشر فرانزشتاينر بقيسبادن، 1401هـ / 1981م؛ ج 4 باعتناء ديدرينغ، 1959م؛ ج 8 باعتناء محمد يوسف نجم، ديدرينغ، دارالنشر، فرانزشتاير بقيسبادن، 1391هـ / 1971م).
- عوفي، محمد، تذكره لباب الالباب، به اهتمام ادوارد براون (تهران، انتشارات فخر رازي، 1361ش).
- ـــــــــــــ ، جوامع الحكايات ولوامع الروايات، تصحيح مظاهر مصفا (تهران، مؤسسه مطالعات و تحقيقات فرهنگي، 1370ش).
- فخر رازي، محمد، جامع العلوم، به اهتمام سيد علي آل داود (تهران، بنياد موقوفات دكتر محمود افشار، 1382ش).
- قزويني، زكريا، آثار البلاد و اخبار العباد (بيروت، 1380هـ / 1960م).
- قلقشندي، احمد، صبح الاعشي في صناعه الانشاء (قاهره، 1342ش / 1960م).
- كاشاني، عبدالله، زبدة التواريخ، تصحيح محمدتقي دانشپژوه (تبريز، بينا، 1343ش).
- كاشغري، محمود، ديوان لغات الترك، ترجمه و تنظيم الفبايي دكتر محمود دبير سياقي (تهران، پژوهشگاه علوم انساني و مطالعات فرهنگي، 1375ش).
- كاهن، كلود، اوضاع تركان در فاصله برافتادن سلجوقيان و برآمدن مغولان، سلجوقيان، ويراستار باسورث و ديگران، ترجمه يعقوب آژند (تهران، مولي، 1380ش).
- گروسه، رنه، امپراطوري صحرانوردان، ترجمه عبدالحسين ميكده، چاپ سوم (تهران، انتشارات علمي و فرهنگي، 1368ش).
- مجهول المؤلف، مجمل التواريخ والقصص، تصحيح ملك الشعراء بهار (تهران، بينا، 1318ش).
- محمد خوافي، احمد، مجمل فصيحي، تصحيح محمود فرخ (مشهد، بينا، 1329ش).
- مستوفي، حمد الله، تاريخ گزيده، تصحيح عبدالحسين نوائي (تهران، اميركبير، 1366ش).
مقدسي، ابوشامه، تراجم رجال القرنين السادس والسابع، تصحيح محمد زاهد الكوثري، الطبعة الثانيه (بيروت، دارالحيل، 1974م).
- منذري، محمد، التكمله لوفيات النقله، باعتناء بشار عواد معروف (بغداد، بينا، 1319هـ / 1969م).
- المؤيد بالله، ابراهيم، طبقات الزيديه الكبري، تحقيق عبدالسلام بن عباسي الوجيه (اردن، مؤسسه امام زيد، 1421هـ / 2001م).
- ميرخواند، محمد، روضه الصفا في سيره الانبياء والملوك والخلفاء، تصحيح جمشيد كيانفر (تهران، علمي و فرهنگي، 1365ش).
- وطواط، رشيدالدين، عرائس الخواط وابكار الافكار، به اهتمام قاسم تويسركاني (تهران، انتشارات دانشگاه تهران، 1338ش).
- ـــــــــــــــــ ، مجموعه الرسائل، تحقيق محمد افندي فهمي (مصر، مطبعه المعارف، 1315هـ ).
- همداني، رشيدالدين فضل الله، جامع التواريخ، تصحيح محمد روشن و مصطفي موسوي (تهران، نشر البرز، 1373ش).
- ـــــــــــــــــــــــــ ، جامع التواريخ، تصحيح بهمن كريمي (تهران، اقبال، 1338ش).
- ياقوت حموي، شهاب الدين، معجم البلدان (بيروت ـ لبنان، 1986م).
- CAHEN. Cl. BARKYARUK, EL2, vol. I.
- Spuler B, Gurkhan, EI2, vol. II.
-Togan. Zekivelidi, kharazmian glossary of the mugaddimat Aladab (Istanbul universitisi Edebiyat fakultesi yayin larindan) ist, 1957.
www.shareh.comمنبع: