همت کاموا فروش گرگانی
حواسم دیگر به جست و جو کاموا نبود بیشتر دلم می خواست از او و وضعیتش بدانم. انگار او هم نگاه پرسش گری مرا خوب فهمید. همانطور که به کامواهای اتاق نگاه می کردم از خانمی سوال کردم می شه از او عکس تهیه کنم او هم براحتی مرا به دروغ گفتن تشویق کرد گفت بگو می خواهی از شرایط جسمانی اش برای بیمارستان گزارش داشته باشم تا بتوانی از او عکس بگیری. من که هیچگاه خود را نیازمند دروغگویی ندیده و نخواهم دید از نحوه راهنمایی کردنش قدردانی کردم و گفتم فکر می کنم باید خودم به نزد او بروم و بگویم برای تهیه خبر اجازه دارم با او صحبت کنم و عکس بگیرم؟. که وقتی از قصد من با خبر شد بسیار با روی باز با من مواجه شد.
اول پرسید مال اینجا نیستی؟ گفتم چرا در گرگان زندگی می کنم و سپس در حالی که هم به پرسش های من پاسخ می داد و هم به مشتریان. چنین گفت: احمد مفیدی 43 سال پیش سی و سه ساله بود. در 15 کیلو متری گرگان در حادثه تلخ باری با کامیون چپ می کند و به شکل دلخراش و وحشتناکی به یک زندگی غمباری که جز مرگ را آرزو نداشت، دچار می شود. او از ناحیه کمر فلج می شود و تا پایان عمر باید دراز کش به زندگی اش ادامه دهد.
او از خدا می خواست بمیرد و هر لحظه به قول خودش منتظر دیدار با عزرائیل بوده است. برای انسانی که مرتب سر پا و سالم در کار ساختمانی فعالیت می کرده خیلی سخت و درد آور است که اینگونه بپذیرد که زمین گیر شده است.
یک سال اول پس از حادته تصادف در حالی که هر روز آن را به انتظار پایان یافتن عمرش، با این سرنوشت غم انگیز دست و پنجه نرم می کند، یک روز دوستی به او می گوید تو اگر مشغول به کار شوی فکرت دیگر منتظر پایان زندگی نخواهد بود. پس باید به کار مشغول شوی. و او کاموا بافی و کاموا فروشی را برای خودش ترجیح می دهد. بافت و بافتنی فروخت تا اینکه کاموا فروشی شد که دیگر هیچکس جز من به روی تخت دراز کشیدنش توجه ای ندارد. بیشتر به دانش و تجربه و حسن شهرتش توجه می کند.
البته او می گوید کار کردم و منتظر مرگ هم بودم و تصور می کردم چند سال بعد خواهم مرد. اما سید از حکمت خدا بی خبر بود...
حالا 40 سال است خانه اش، مغازه کاموافروشی معروف گرگان شده است. در اتاقش کاموا است ترازو بغل تختش، ماشین حساب برای شمردن، و یه جایی برای پول گذاشتن. جالب است پول ها در اطراف ریخته است. گاهی از سمت چپ، گاهی در قسمت مرکز و گاهی هم در ناحیه چپ تختش پول ها گذاشته می شد.
اطرافش در روی طاقچه ای کتابخانه ای انواع کاموا با رنگ های مختلف در دسترس عموم قرار داشت. به راحتی می گفت این نخ مال ترکیه است. نخ دیگر بافت ایران است.
از او پرسیدم آیا با این همه تجربه نمی خواهی کمی به این اتاق نظم بدهی و به صورت زیباتر و مرتب تر کامواها را در جای مناسب قرار دهی؟ به راحتی با اعتقادی که در ذهن و قلبش داشت، گفت: اگر اینطور باشد آرامش بیشتری دارم. مردم حسادت زیادی دارند. چند روز پیش خانمی از ابتدای خیابان امام رضا آمد به من گفت: ده سال پیش شما را دیدم الان همانی هستی که قبلا بودید. دخترم، حسادت و چشم نظر زندگی را از بین می برد!.
از او سوال کردم چند وقت به چند وقت کاموا جدید می آوری؟ گفت: یک هفته در میان، تازه کارخانه گفته باید یک ماه تو نوبت گرفتن کاموا باشی!
گفتم چند ساعت در روز کار می کنید؟ گفت: از ساعت 7 صبح تا 10 شب.! وقتی جمعیت مشتری را در عصر روز جمعه دیدم، باورم شد که چنین کاموا های آقای مفیدی که اکنون 74 ساله شده است با استقبال کم نظیر اقشار مختلف گرگان و گنبد مواجه شده است. البته در شش ماه دوم سال که فصل سرما است اوج رفت و آمد های شهروندان به منزل خانواده مفیدی برای تهیه کاموا دلخواهشان است.
همسر و فرزند جوانش نیز در کنار او خیلی خوب به مشتریان به فروش کاموا می پردازند. گاهی همسر کامواها را برای وزن در ترازو می گذارد. گاهی هم پسر جوان ماشین حساب به دست به قیمت می پردازد و گاهی هم پدر به حساب و کتاب مشتریان می پردازد.
او خیلی راحت به کار مشغول است و می گوید: به آرامش زیادی رسیدم. گفت: فقط صبر می خواست که نداشتم. با کاموا بافتن و کاموا فروشی بدست آوردم. گفت: این کامواها درد هایم را نیز التیام بخشیده است. دیگر قرص های مسکن نمی خورم و با طنابی که درست کردم به ورزش هم می پردازم.
چشمانم به کامواهایی دوخته شده بود که از خرید آن ها احساس رضایت خاصی پیدا کرده بودم. کاموایی که با دستان سید احمد مفیدی وزن شد و قرار است برایم کلاهی شود که احساس گرمابخشی داشته باشم...
سید شهر ما به کمک یک دوست توانست در برابر محدویت ها و موانع ایستادگی کند و با عزمی جزم به کارآفرینی موفق و شایسته هم برای سرزمین گرگان تبدیل شود.
منبع:www.mbarshad.blogfa.com
+ نوشته شده در یکشنبه ۱۳۹۱/۱۰/۱۰ ساعت 7:9 توسط محمد قجقی
|