منتقدی درباره «عمران صلاحی» می نویسد: «او بیشک آخرین حلقه اتصال طنز شریف پارسی بود كه با مرگ غیرمترقبه خود اقدامات عمرانی در زمینه طنز را نیمهكاره گذاشت...» آنچه خواهید خواند، مجموعه ای از لطیفه های اوست که به یادش می خوانیم و می خندیم؛ گزیدهای از طنز زیبای عمران كه هر روز با عنوان «خاطرات كمال تعجب!» در روزنامه «آسیا» به چاپ میرسید. وقتی آن ها را می خوانید با خیال راحت بخندید. شک نکنید، عمران دلگیر نمیشود!
آتش از «پرویز خطیبی» (وقتی در زمان شاه از زندان آزاد شد) پرسیدند: تو چرا مثل كریم پورشیرازی خودت را در زندان آتش نزدی؟ گفت: متاسفانه جنس من نسوز است!
سوتی روزی شخصی برای دیدن دكتر «رضازاده شفق» به خانهاش میرود. خدمتكار در را باز میكند و میگوید: آقا تشریف ندارند. - كی تشریف میآورند؟ - والله آقا هر وقت دستور بدهند كه بگوییم در خانه نیستند، دیگر برگشتنشان با خداست!
فاكس شخص دیگری میگفت دستگاه فاكس از اختراعات ایرانیان بوده است. در قرن هشتم هجری «حسن» نامی فاكس را اختراع كرده و در اختیار خلق خدا گذاشته است. پرسیدیم: برای این ادعا سند و مدرك هم داری؟ گفت كه بله، چه مدركی بهتر از حافظ. خواجه شیراز میفرماید: به حسن خلق و «وفا كس» به یار ما نرسد. یاد شخص دیگری افتادیم كه در غزل حافظ «كه مپرس» را «كمپرس» خوانده بود!
ساختارشكنی گفت: باید بر این نكاتی كه من میگویم تفطن پیدا كنی. گفتم: یعنی چه؟ گفت: به تاریخ و جامعه و معاصرت آن قدر استشعار نداری و در تفرد ماندهای. باز پرسیدم: یعنی چه؟ گفت: تو باید بر این موضوع به طور هدفمند وقوفی مشدد و مزدوج و تاریخمندانه داشته باشی و این وقوف باید متقابلا و متعاملا باشد. شما باید ماهیتا فیاض باشید تا بتوانید تاریخ را ملتهب و نباض بسازید. وگرنه نمیتوانید اجتماعیت و تاریخیت را به طور متقابل و متعاكس و متعامل بشناسید! گفتم: این چه جور حرف زدن است؟ گفت: تحت تاثیر مقالهای كه یكی از جامعهشناسان در یكی از روزنامهها چاپ كرده، قرار گرفتهام.
مقابله بهمثل یك روز «ابراهیم صهبا» به «ابوالحسن ورزی» گفت: تو قیافه عاقلانهای داری، ولی حرفهای احمقانه میزنی. ورزی گفت: خوش به حال تو كه هم قیافه احمقانه داری و هم حرفهای ابلهانه میزنی!
قهوهخانه در كوههای دركه هر قهوهخانهای پاتوق عدهای است. قهوهخانه هفتحوض كه پایینتر قرار دارد، زمانی پاتوق كسانی بود كه پا به سن گذاشته بودند و موتورشان تا آن بالا نمیكشید. شادروانان «احمد محمود» و «فریدون مشیری» هم تا همین قهوهخانه میرفتند. بعضیها به این قهوهخانه میگفتند «محمودیه» و بعضیها هم میگفتند «مشیریه»!
من درآوردی در مراسم هزارمین سال تولد فردوسی، عدهای از خاورشناسان از جمله «كریستین سن» دانماركی و عدهای از ادبای ایرانی از جمله «عباس اقبال»، «نصرالله فلسفی» و «رشید یاسمی» حضور داشتند. این عده برای اینكه سر به سر «سعید نفیسی» بگذارند الكی به او گفتند: تازگیها از شاعری به نام «محمدبن مكارمی بلخی» كتابی به نام «البیان فی كل زمان» پیدا شده، جنابعالی چنین شخصی را میشناسید؟ استاد «سعید نفیسی» گفت: اتفاقا از این شخص دیوانی به دست من رسیده به نام «فیوض الانوار فی مكاتیب العالم» كه حاوی اشعاری به فارسی و عربی است. این شاعر در بلخ به دنیا آمده، در هرات زندگی كرده و در بغداد مرحوم شده!
ویراستاری این بیت را هم استاد «باستانی پاریزی» با كمك «حكیم نظامی گنجوی» سروده است: پرستاری به از بیمارداری ست نوشتن بهتر از ویراستاری ست!
سوال و جواب سوال: اگر كسی در امتحان تقلب كرد، بعدا مدرك گرفت و استخدام شد، حكم حقوق دریافتی او چیست؟ جواب: به بانك مربوطه بسپارید به این كارمند متقلب هنگام پرداخت حقوق، اسكناسهای تقلبی بدهد.
ضربت «شاپور جوركش» كتابش را امضا كرد و برای آقای «شكرچیان» فرستاد. آقای شكرچیان هم كتاب خودش را برای او فرستاد، با این مصراع: زدی ضربتی، ضربتی نوش كن!
اشعر شعرا «محمد مختاری» میگفت یكی از شاعران خراسانی پیش استاد «علیاكبر فیاض» آمد و از او خواست كه برای دیوانش مقدمهای بنویسد. استاد كه توی رودربایستی گیر كرده بود، در مقدمه نوشت: فلانی اشعر شعرای خانواده خویش است!
چای از «احمدرضا احمدی» پرسیدند: چرا چای را بدون قند میخوری؟ گفت: مهم خود چای است، قند مثل زیرنویس است!
آدم رمانتیك «احمدرضا احمدی» میگفت: در ادارهای كارمندی را دیدیم كه همهاش آه میكشد. گفتیم: عجب آدم رمانتیكی! همكارش گفت: رمانتیك نیست، بیچاره آسم دارد!
بیكار حاج مهدی شكوهی مراغهای از شاعران طنزپرداز آذربایجان است. او كتابی هم به فارسی نوشته با عنوان «لطایف و ظرایف». لطیفهای از این كتاب بخوانیم: خری جان میداد، روباهی آمد بالای سرش نشست. خر گفت: چرا اینجا نشستهای؟ - نشستهام كه تو بمیری، از گوشتت بخورم. - من تا چهارشنبه نخواهم مرد. - من تا جمعه بیكارم!
یك اشتباه جزیی یكی از همشهریان را دیدیم كه زخموزیلی شده است و سراپایش را باندپیچی كردهاند. پرسیدیم: خدا بد نده، چی شده؟ گفت: شب بود، دیدم یك ماشین دارد میرود، حالا نگو دارد میآید!
قرض شاعری هر چه قرض میگرفت، پس نمیداد. روزی به یكی از رفقایش گفت: 10 هزار تومان به من قرض بده، سر برج پس میدهم. این تقاضا را آدم باشرفی از تو میكند. - بسیار خب، فردا با آن آدم باشرف بیا تا بدهم! (با اندكی تغییر از كتاب گنجینه لطایف نقل شد.)
لالهزار خیابان لالهزار كه زمانی گردشگاه مردم تهران بود، این روزها تبدیل شده به مركز فروش لوازم روشنایی. هر جا پا میگذاری، سیم و كابل و لوله است. آقای شكرچیان میگفت: اسم این خیابان را به جای لالهزار باید بگذارند لولهزار!
چرا شبی در یك انجمن، شاعری پشت تریبون هی دفترش را ورق میزد. استاد فرات گفت: چرا نمیخوانی؟ شاعر گفت: میخواهم چیزی بخوانم كه تا حالا نخواندهام. فرات گفت: پس شعر بخوان!
لطفا دكتر «احمد محیط» شاعر، مترجم و روانپزشك، زمانی در خیابان مطهری مطب داشت. یك روز كه به دیدنش رفتم، دیدم روی در مطب نوشتهاند: لطفا از زدن مشت و انداختن لگد به در خودداری فرمایید!
تضمین «تضمین» نوعی صناعت ادبی است كه شاعر در آن سه مصرع از خود میآورد و یك بیت از شاعری دیگر. شاعری غزلی از حافظ را تضمین كرده بود و داشت آن را در یكی از انجمنهای ادبی میخواند. بعد از پایان شعرخوانی، استاد فرات بلند شد و شاعر را تشویق كرد و گفت: از توی این شعر، یك غزل عالی در میآید!
سفر مطمئن «كمال تشكر» میگفت: از این به بعد میخواهم با شتر به مسافرت بروم. «كمال تعجب» گفت: گذشتهگرا شدهای. علتش چیست؟ «كمال تشكر» گفت: علتش این است كه شتر موتور ندارد، در نتیجه دچار نقص فنی نمیشود و سقوط هم نمیكند. «كمال تعجب» گفت: سقوط نمیكند، ولی سقط كه میشود. «كمال تشكر» گفت: عیبی ندارد، زیاد خطرناك نیست. از این گذشته موتور هوا را هم آلوده میكند. «كمال تعجب» گفت: شتر هم زمین را آلوده میكند. چنان كه افتد و دانی. «كمال تشكر» گفت: باز هم عیبی ندارد، این آلودگی باعث تقویت زمینهای زراعی میشود!
تنها صداست... در مراسم بزرگداشت یكی از هنرمندان بودیم. وسط برنامه بلبلی شروع به نواخوانی كرد. معلوم شد صدای تلفن همراه یكی از خانمهای حاضر در جلسه است. آن خانم بلند شد و بدوبدو رفت بیرون كه صحبت كند. چند دقیقه بعد صدای عرعر خری را شنیدیم. معلوم شد صدای تلفن همراه یكی از آقایان است. آن آقا هم بدوبدو از سالن رفت بیرون كه صحبت كند!
رنگها داشتیم رادیو پیام را گوش میكردیم. در اخبار پزشكی گفته شد: طیف رنگ برای تنظیم غدد بدن لازم است. متاسفانه رنگهایی كه این روزها نشان داده میشود، فقط غدد اشكی بدن را تنظیم میكند!
خنده یكی از افرادی كه با برنامههای رنگارنگ خود، غدد خنده بدن را تنظیم میكرد، «منوچهر نوذری» بود. یادش گرامی باد و روحش شاد!
تبعیض احمدرضا احمدی میگفت: در روزهای آلودگی شدید هوا چرا دولت فقط مدارس را تعطیل میكند، مگر ریه دانشجویان دوجداره است؟!
ذخیرهسازی - اختصاص 30 میلیارد تومان برای ذخیرهسازی میوه، به منظور جلوگیری از گرانی شب عید. - ذخیره بیش از 4 میلیارد لیتر انواع فرآوردههای نفتی، برای تامین سوخت زمستانی. آنچه خواندید عنوان دو خبر بود كه از جراید نقل شد. ما فكر كردیم این ذخیرهسازی میتواند در چیزهای دیگر هم صورت گیرد. مثلا: - ذخیرهسازی هزاران بوی خوش برای مقابله با بوی ناخوش! - ذخیرهسازی یك روی زیبا از طریق چشم و حافظه جهت خنثیسازی هزاران آدم كریهالمنظر! متاسفانه بعضیها با اسیدپاشی و سمپاشی خود در این ذخیرهسازی اخلال ایجاد میكنند!
سمپوزیوم این روزها هرجا كه نگاه میكنید، سمینار است و كنفرانس و كنگره و سمپوزیوم و از این قبیل مجامع كه بیفایده هم نیست! مثل: كنفرانس بینالمللی لاستیك، كنفرانس تازههای سوختگی(!)، سمینار جوان و ازدواج، كنفرانس بینالمللی رعد و برق، سمینار كودك و نوجوان، سمینار زرشك، و بالاخره سمپوزیوم بار عاطفی كلمات. حالا شما تعیین بفرمایید بار عاطفی كلمه سمپوزیوم را.
شتر دیدی ندیدی روز تعطیل بود و ما نیاز فراوان به پول داشتیم. مسافت زیادی را طی كردیم و به بانك موردنظر رسیدیم. كارتمان را به دستگاه عابربانك دادیم و منتظر ماندیم. روی صفحه شیشهای نوشتهای آمد: با عرض معذرت، دستگاه به علت نقص فنی كار نمیكند. باز مسافت زیادی را طی كردیم و به بانك دیگری رسیدیم و كارت عابربانك را تحویل دستگاه دادیم. خوشبختانه روی صفحه پوزشنامه نیامد. كمی بعد كاغذی از دل دستگاه بیرون آمد كه رویش نوشته شده بود: شتر دیدی، ندیدی!
وارونه این روزها آلودگی از حد گذشته و هوای تهران وارونه شده است. ما خودمان هم كمكم حس میكنیم كه داریم كلهپا میشویم. به طوری كه میترسیم اگر سرفه یا عطسه كنیم، تصور دیگری از ما داشته باشند!!
صدریه یكی میگفت آقای «صدریه» با اینكه صدتا ریه دارد، باز هم نمیتواند در هوای آلوده تهران زندگی كند!
دنگی روبهروی دانشگاه تهران، زیر زمین، قهوهخانهای وجود داشت. صاحب قهوهخانه عكس خودش را هم با كلاه شاپكا بالای سر خودش زده بود. شاعران آذربایجان هفتهای یك روز (به نظرم دوشنبهها) در این قهوهخانه جمع میشدند و برای هم شعر میخواندند. یك روز یكی از شاعران لوطیگری كرد و میخواست پول چای و قلیان همه را حساب كند. قهوهچی گفت: فقط پول خودت را حساب كن. آن شاعر گفت: یعنی چه، من میخواهم همه را مهمان كنم. قهوهچی گفت: وقتی امروز تو پول آن ها را حساب میكنی، آن ها هم مجبور میشوند هفته دیگر پول تو را حساب كنند. در حالی كه ممكن است یكی فقط پول خودش را داشته باشد و نتواند مال بقیه را حساب كند. به همین دلیل به قهوهخانه نمیآید و به ضرر من تمام میشود. پول خودت را بده و برو!
تلفن دیشب شخص ناشناسی تلفن زد و گفت: منزل فلانی؟ گفتم: خودم هستم، بفرمایید. گفت: من شماره تلفن شما را به سختی پیدا كردم. اول تلفن زدم به آقای باباچاهی، از ایشان تلفن آقای لنگرودی را گرفتم. بعدا تلفن زدم به آقای لنگرودی و از ایشان شماره تلفن آقای صالحی را گرفتم، بعدا تلفن زدم به آقای صالحی و از ایشان تلفن جنابعالی را خواستم. ایشان هم شماره تلفن شما را به من دادند. من به آن شماره زنگ زدم، گفتند فلانی دو- سه سال است كه از اینجا رفته. پرسیدم شماره تلفن جدید آقای فلانی را دارید؟ گفتند نه، نداریم. شما میتوانید از مركز 118 سوال كنید. تلفن زدم به 118 و شماره تلفن شما را از آنجا گرفتم. گفتم: متاسفم كه این همه توی زحمت افتادهاید. واقعا شرمندهام. حالا امرتان را بفرمایید؟ گفت: میخواستم از شما تلفن آقای احمدرضا احمدی را بگیرم!
وداع با اسلحه ابراهیم گلستان در مصاحبهای نقل كرده كه بعد از كودتای 28 مرداد «نجف دریابندری» را هم میگیرند به این جرم كه عضو «جمعیت طرفداران صلح» بوده است. دریابندری میپرسد: دلیل این اتهام چیست؟ میگویند: دلیلش این است كه تو كتاب «وداع با اسلحه» را ترجمه كردهای!
شمس و مولوی و حافظ «شمس لنگرودی» و «حافظ موسوی» و «شهاب مقربین» نشر «آهنگ دیگر» را میچرخانند. روزی شخصی به دفتر انتشارات تلفن میزند و این مكالمه صورت میگیرد: - آقای حافظ؟ - بفرمایید، من شمس هستم. - من با آقای حافظ كار داشتم. - حافظ رفته پیش مولوی. شخص تلفنكننده كه فكر میكند او را سركار گذاشتهاند، تلفن را قطع میكند. در حالی كه «شمس لنگرودی» درست گفته بود؛ «حافظ موسوی» رفته بود پیش دوست شاعرش «علیشاه مولوی»!
آببندی روزی به میرزا اسكندرخان قراچهداغی (جمشید ارجمند) گفتیم: «ما توی لطیفههای شما آب میبندیم و اینور و آنور استفاده میكنیم.» میرزااسكندرخان گفت: «ازآبگذشتهها را بده خودمان هم استفاده كنیم!»
تغییر نام پرویز شاپور بیشتر لطیفههایی را كه تعریف میكرد، خودش میساخت. مثلا میگفت: «روزی در گورستان عدهای را دیدم كه روی سنگ قبری با قلم و چكش دارند كار میكنند. پرسیدم: شما چه كارهاید و اینجا چه میكنید؟ جواب دادند: ما ماموران ثبتاحوال هستیم. این مرحوم در زمان حیاتش تقاضای تغییر نام كرده بود، حالا با تقاضای او موافقت شده!»
مجوز زمانی بود كه وزارتارشاد فقط به افراد متاهل مجوز نشر میداد. یك روز یك نفر به وزارت ارشاد مراجعه میكند و تقاضای 2 مجوز نشر میكند. میپرسند: چرا دو تا؟ پاسخ میدهد: برای اینكه دو تا زن دارم!
ریحان یحیی ریحان از شاعران طنزگو بود و روزنامه فكاهی «گل زرد» را در میآورد. نصرالله شیفته حكایتی در كتاب «شوخی در محافل جدی» از او نقل كرده كه خلاصهاش این است: «ریحان» در یكی از سالها نامهای به وزارت فوائد عامه نوشت و تقاضای كار كرد. فجرالسلطنه زیر نامه او نوشت: در این وزارتخانه آن قدر «گل و لاله» هست كه دیگر نیازی به «ریحان» نیست!
بزرگداشت پس از درگذشت استاد فرات، روزنامه توفیق مراسم بزرگداشت او را در سالن امیركبیر مدرسه دارالفنون برگزار كرد. در این مراسم از نگارنده این سطور خواستند پشت تریبون بیاید و چند كلمهای درباره آن شادروان سخنرانی كند. نگارنده پشت تریبون رفت و گفت: استاد از بزرگترین مشوقان من درشعر بودند. حسین توفیق كه در ردیف جلو نشسته بود، با صدای بلند گفت: برای همین است كه هیچی نشدهای!
شعر خوانی در یكی از انجمنهای ادبی از شاعری دعوت كردند كه شعری بخواند. شاعر، پشت تریبون قرار گرفت و شروع كرد به ورق زدن دفتر شعرش. این كار، چند دقیقه به طول انجامید. دبیر انجمن كه حوصلهاش سر رفته بود، گفت: آقا، لفتش ندهید، زودتر شعرتان را بخوانید... شاعر، بادی به غبغب انداخت و گفت: میخواهم چیزی بخوانم كه تا حالا نخواندهام. استاد فرات بلافاصله گفت: نماز بخوان!
زبان این لطیفه را از ولیالله درودیان شنیدم: یك نفر برای استخدام به ادارهای میرود. مسوول استخدام میپرسد: شما زبان فرانسوی میدانید؟ داوطلب میگوید: آن را هم یك كاریش میكنیم!
اصغر ترقه و... هنرپیشهای - نامش را فراموش كردهام، به نظرم سمسارزاده باشد- نقش یك آدم عصبانی را در سریالها ایفا میكرد و با نام «اصغرترقه» معروف شده بود. اصغر واقدی، شاعر خوب معاصر كه حالا مقیم آمریكاست كتاب شعری درآورده بود به اسم «جرقه». بروبچههای شاعر اسم واقدی را گذاشته بودند «اصغرجرقه»!
وسواس نادر نادرپور، بسیار انسان آراسته و پیراستهای بود و بعد از هر كاری حتی دست دادن با افراد، دستش را با صابون میشست. یك روز شادروان محمد مالمیر با او دست داد و گفت: استاد میبخشید كه شما را توی زحمت انداختم!
مرخصی یكی از سربازان وظیفه را به محل درگیری قاچاقچیان و ماموران دولت فرستاده بودند. آن سرباز بعد از یك هفته به تهران برگشت و گفت: از قاچاقچیان مرخصی گرفتهام!
كشور از محمد قاضی پرسیدند: در حال حاضر داری چه كار میكنی؟ گفت: كشورداری. راست هم میگفت، چون اسم همسرش «كشور» بود!
بیخانمان قاضی كتاب «بیخانمان» را به همسرش تقدیم كرده و نوشته بود: به كشوربانو كه مرا باخانمان كرد. عدهای فكر میكردند كشوربانو همان «شهبانو» است و برای قاضی كلی حرف درآورده بودند!
دكتر مفتون امینی میگفت به مجلس ختمی رفته بودیم كه سخنرانی میگفت: آقای دكتر شخص بسیار نیكوكاری بودند. از بیماران بیبضاعت حق ویزیت نمیگرفتند و حتی پول داروی آن ها را هم میدادند. یك نفر رفت زیر گوش سخنران گفت: آن مرحوم دكتر ادبیات بودهاند، نه دكتر طب.
مهمان شاعری به ما تلفن زد و مبلغی پول خواست. در جایی قرار گذاشتیم و پول را به او رساندیم. وقتی پول را گرفت، گفت: این پشت یك قهوهخانه هست. بیا برویم آنجا. مهمان من!
احترام پدر! در روستایی پدر و پسری سخت دعوا كرده بودند، پسر زده بود سر پدر را شكافته بود. چند روز بعد از این ماجرا، ریشسفیدان ده جمع شدند تا این پدر و پسر را آشتی دهند. پدر و پسر هر یك دیگری را مقصر حادثه معرفی میكرد. كار داشت بیخ پیدا میكرد كه یكی از همسایهها سیگاری روشن كرد و میخواست آن را به پسر بدهد تا عصبانیت او رفع شود. پسر سرش را پایین انداخت و با اشاره به پدرش گفت: من پیش پدرم سیگار نمیكشم!
لوح تقدیر در مراسم تجلیل از استاد ابوتراب جلی، به او لوح تقدیر دادند. استاد جلی لوح را گرفت و گفت: هدیه ارزندهای است، قابش 15 هزار تومان میارزد، میتوانم از آن استفاده بهینه كنم!
دعوت به آقای خرسندی گفتند: از تو دعوت میكنیم فردا شب به فلان ضیافت بیایی، آیا میآیی؟ جواب داد: با كمال خرسندی. شب بعد او را دیدند كه با برادرش به آن ضیافت رفته است. معلوم شد اسم برادرش «كمال» است!
دفتر یادبود سال 56 در نگارخانه تختجمشید نمایشگاه مشتركی گذاشته بودند از آثار طراحی پرویز شاپور و بیژن اسدیپور و عمران صلاحی. مدت نمایشگاه یك هفته بود، اما یك هفته دیگر آن را تمدید كردند. به شاپور گفتند: حتما تمدید نمایشگاه به علت استقبال مردم بوده است. شاپور گفت: نه عدهای نرسیدهاند بیایند توی دفتر یادبود نمایشگاه فحش بنویسند، تقاضای تمدید آن را كردهاند!
ممیزی ابوالحسن صبا اشعاری را كه در اركستر او اجرا میشد، كنترل میكرد. از او علت این كار را پرسیدند. گفت: از بس كه شعرا در اشعار خود (باد صبا) میآورند و هی آن را تكرار میكنند. وقتی خود من رهبر اركستر هستم، این باد خوشایند نیست.
مالرو آندره مالرو، نویسنده معروف فرانسوی سالها قبل چند روزی به تهران آمد. در مجلسی كه به افتخار او برپا شده بود، یكی از چهرههای فرهنگی سخنرانی كرد و گفت: فرانسه شخصیتهای بزرگ و برجستهای مانند مالرو دارد. تازه این شخصیت «مال روی» فرانسه است وای به شخصیتهای «اتومبیل روی» فرانسه! جمعیت خندیدند، ولی آندره مالرو نفهمید چرا میخندند.
دستمزد «دلكش» خواننده معروف كه چندی پیش درگذشت، قبل از انقلاب به یك مجلس عروسی دعوت شده بود كه بخواند. دلكش درخواست هزار تومان دستمزد كرده بود. (كه در آن موقع خیلی زیاد بود.) صاحب مجلس به این مبلغ اعتراض كرده و گفته بود: این مبلغ دو برابر حقوق مدیركل كارگزینی اداره ماست. دلكش گفته بود: اشكالی ندارد، از همان آقای مدیركل كارگزینی دعوت كنید برایتان بخواند!
مرحمت «كمال تعجب» و «كمال تشكر» (!) برای كاری به ادارهای رفته بودند. مسوول مربوطه آن ها را خیلی معطل كرد. «كمال تشكر» گفت: از طلا بودن پشیمان گشتهایم. «كمال تعجب» هم گفت: مرحمت فرموده كم فسفس كنید!
طبع شعر صبوری (پدر ملكالشعرای بهار) ملكالشعرای آستان قدس رضوی بود. روزی یكی از راجههای هندوستان برای زیارت به مشهد آمد. در مجلسی ملكالشعرای صبوری را دید و گفت: واقعا مملكت شما مملكت گل و بلبل است. من هم كه اینجا آمدم شاعر شدم. امروز صبح بید مجنونی را در هوای لطیف پس از باران دیدم و گفتم: «درخت، بزرگ و سرسبز». خواهش میكنم مصراع بعدی را شما بسرایید. صبوری هم بلافاصله گفت: ابجد، حطی، هوز. راجه هندی آفرین گفت و برخاست و صلهای به «صبوری» داد.
گشاد روزی در انجمن ادبی صائب، یكی به استاد عباس فرات گفت: استاد! موهایتان حسابی ریخته. فرات گفت: سرم برای موهایم گشاد شده!
زبان دكتر «رضازادهشفق» برای تولد همسرش یك جلد كتاب لغت خرید. دوستی پرسید: پارسال برایش ساعت طلا خریده بودی، چرا امسال كتاب لغت خریدهای؟ دكتر شفق گفت: پارسال كه ساعت طلا خریدم، همسرم گفت كه نمیدانم به چه زبانی از تو تشكر كنم. حالا این كتاب را گرفتم كه بداند با چه زبانی و لغتی تشكر كند!
حد وسط شخص یاد شده بالا (دكتر شفق) روزی با دوستی توی هتلی در اصفهان استراحت میكرد. صدای فروشنده دورهگردی آن دو را كلافه كرده بود. بالاخره هر دو به كوچه رفتند و بچه را در میان گرفتند و از دو طرف دعوایش كردند. شفق با عصبانیت گفت: كسی كه این صداهای ناهنجار را در میآورد یا باید احمق باشد، یا دیوانه. بچه كه وسط آن دو ایستاده بود، گفت: من نه احمقم و نه دیوانه، بلكه بینابین این دو تا هستم!
سن و سال از آقای شكرچیان پرسیدند: چند سال دارید؟ گفت: 559 سال. پرسیدند: چرا این قدر زیاد؟ گفت: برای اینكه یك عدد به آن اضافه شده!
هنر در زمان رضاشاه با زور سر مردم كلاه پهلوی میگذاشتند. روزی رضاشاه در مجلسی «شاهزاده افسر» (شاعر معاصر) را با آن كلاه میبیند و میپرسد: چطور است؟ افسر میگوید: هر عیب كه سلطان بپسندد هنر است |