ولی خودش از فرشی که داشت می بافت، دل آراتر و جذاب تر بود. من مبهوت مانده بودم. یک دفعه دستی روی شانه ام خورد و گفت: کجایی مرد؟ از حالت بهت بیرون آمدم. شاملو بود که حیران تر از من مجذوب دختر قالیباف و هنرش شده بود. و ... هنری در کار آفرینش هنری دیگر. هنر " خلقت " که مخلوق خالق است و هنر " فرشبافی " همان جا طرحش در حافظه ام شکل گرفت.
نشستیم با شاملو بر سفره صاحب آلاچیق که مردی میان سال بود، چکدرمه دست پخت مادر خانواده را خوردیم، بعد دوتار آمان جان، که عاشقانه و دل سوزانه می نواخت. و نگاه شرم آگین دختر قالیباف، پرتوی که از دو خورشید درخشان چشم ها که در زمینه ای از مهتاب چهره قرار گرفته بود، متساطع می شد و ما را می نواخت، شبیه ترمه و حریر و ابریشم.
وزن شعر دختر قالیباف از خود کارگاه قالیبافی گرفته شده، آهنگ شعر، همان آهنگ کوبش شانه بر آخرین ردیف فرش در حال بافته شدن است. برای این که ضربه های کوبه بتواند گره های پود را در لا به لای تار جا به جا کند.
وقتی شاملو شعر را دید، گفت: تو دیوانه ای: دیوانه شعر ... شب را با شاملو گذراندیم. شب شاملو پیش من ماند. صبح موقع خداحافظی گفت: یک بار دیگر باید به آنجا برویم، گفتم کجا؟ گفت: همان جایی که تو دیوانه شدی. گفتم: من از روز ازل دیوانه بودم.


دختر قالی باف

تقدیم به فرشته ی صحرا: سولماز

که الهه هنر، سر انگشتان اش را، به جای این که ببوسد، اشتباها گاز گرفته بود.


کوب،

کوب،


کوب،


تاپ،


تاپ،


تاپ،


کوپ، کوپ، کوپ.


تاپ، تاپ، تاپ.




جبهه ای از خنجر و شب


دو دیده و مژگان،


کرک بنا گوش


زیر مقنعه پنهان،


تازه تر از قوس و قزح


تاق دو ابرو،


دختر قالی باف و آلاچیق ویران،




کوب ، کوب ، کوب .


تاپ ، تاپ ، تاپ .


کوب ، کوب ، کوب .


تاپ ، تاپ ، تاپ .




دختر قالی باف و آلاچیق ویران،


دار بر افراشته و کلافه ی الوان،


پیچه ی ابریشمی و ملیله و قیطان،


کوب ، کوب شانه و اعجاز سر انگشت،


حاصل خون


شیون جان ،


عصاره انسان .




کوب ، کوب ، کوب ،


تاپ ، تاپ ، تاپ ،


کوب ، کوب ، کوب .


تاپ ، تاپ ، تاپ .




خلوت کوی و برزن


کسادی بازار ،


پیله وری در به در و طاقه ی قالی،


ذهن فروشنده، پر از دغدغه ی پول،


خورجین آذوقه ولی خالی.




کوب ، کوب ، کوب .


طاقه ی قالی


تاپ ، تاپ ، تاپ .


سفره ی خالی




ترکمن صحرا تابستان 56

 

  منبع:www.turkmenili.com