افسانه های آناتولی
"شیرین و فرهاد" و "آینالی ماغارا"
 

در این قسمت از سری افسانه های آناتولی به شرح افسانه ای از شهر آماسیا یکی از شهر های زیبای آناتولی، دیار افسانه هایی که در طول قرن ها از زبانی به زبان دیگر و از نسلی به نسل دیگر انتقال یافته خواهیم پرداخت. این افسانه از عشق "شیرین و فرهاد" حکایت میکند. فرهاد یکی از معروف ترین نقاشان دوره حاکمیت پرس ها در آناتولی بود. زندگی او پدید آوردن نقش و نگارهای زیبا بر روی دیوارهای کاخها و کوشک ها بود. شیرین نیز خواهرِ خانِ آماسیا بود.

نیرویی که " مهر کسی را به دل کس دیگری می اندازد " در یک واحد زمانی که بدان "تصادف" گفته میشود، انسان را غافلگیر میکند. فرهاد به اندازه ای شهرت داشت، که روزی از روزها مهمنه بانو، سلطانِ آماسیا وظیفه نقاشی کوشکی را که برای خواهرش شیرین ساخته بود، به فرهاد محول نمود. این دو جوان بدین شکل با هم آشنا شده و در یک نگاه، دل به یکدیگر باخته و عاشق میشوند. نقش و نگار زیبایی که فرهاد در و دیوار کوشک شیرین را با آن مزین ساخت، از آنچنان زیبایی برخوردار بود که گویند، ظرافت و زیبایی هنرش تبلوری از عشق وی به شیرین بوده است. این مردِ جوانِ عاشق، به مهمنه بانو پیغام میفرستد که طالب شیرین بوده و از او خواستگاری میکند. ولی مهمنه بانو به که نمیخواست شیرین را به فرهاد بدهد، از وی خواستار انجام کاری غیر معقول میشود. بانو به فرهاد میگوید: " آب را به شهر بیاور، من نیز شیرین را به تو خواهم داد." حال آنکه آب در دوردست ها و در محلی به نام "صخره شاهین" قرار دارد. ولی عشق آتشین شیرین آنچنان آتشی در دل فرهاد برافروخته بود که خود را برای هر گونه مشقتی آماده حس میکرد. از اینرو کلنگ به دست گرفته و سر به کوه و بیابان میزند. فرهاد با کلنگ خود ضربات سنگینی به سنگها وارد کرده و با ایجاد شکاف در میان صخره ها مسیر گذر آب را هموار میکند. با گذشت زمان گویی صدای پای آب از شهر به گوش میرسد. مهمنه بانو متوجه میشود که هر آن ممکن است خواهرش از دست برود، نقشه ای موذیانه کشیده و دایۀ شیرین را به سراغ فرهاد میفرستد. دایه با تعقیب مسیر کانال و صدای کلنگ به فرهاد میرسد. او با مشاهده قدرت کوه شکن فرهاد، خوف تمامی وجودش را در برمیگیرد ولی باز از مقصد خود منحرف نمیشود. و به فرهاد میگوید: " اینچنین با حرص مکن این کوهها را، چرا که شیرین مرده است! نگاه کن برایت حلوای او را آورده ام! " فرهاد متاثر، درمانده و شوریده حال میگوید: " اگر شیرین نباشد، زندگی در این دنیا بر من حرام است. " و کلنگ را به هوا پرتاب میکند. کلنگ در هوا چرخی زده و با تمام سنگینی اش بر سر فرهاد فرود می آید. سر فرهاد پس از این ضربه گیج رفته و بسان اینکه تمام دنیا بر سرش خراب شده ، فریاد میزند: "شیرین" ! ا صدای فرهاد در بین صخره ها منعکس میشود. و در همانجا جان به جان آفرین تسلیم میکند. شیرین با شنیدن صدای فرهاد به سمت کوهها دویده و با دیدن بدن بی جان فرهاد خود را از روی صخره ها پایین میاندازد. بدن بی جان وی کنار فرهاد میافتد. آب دیگر به آماسیا رسیده و خروشان جریان مییابد ولی دیگر دو جوان عاشق یعنی "شیرین و فرهاد" زنده نبودند. بعد از آن این دو جوان را در کنار هم به خاک میسپارند. و روایتی که به این افسانه جان میبخشد، چنین به پایان میرسد. میگویند:" به یاد و خاطره این دو عاشق در هر فصل دو گل بر روی مزار آنها سبز میشود. ولی در بین دو مزار خاری نیز رشد کرده و دو گل را از هم جدا میکند."

افسانه "آینالی ماغارا"

افسانه دیگری که باز در آماسیا روایت میگردد، افسانه ای است که با عنوان "دختر زیبا " و یا "افسانه Aynali Mağra" شناخته میشود. حال بیایید باهم کمی نیز به حکایت این افسانه گوش بسپاریم. "Güzelce kız" دختر یک پادشاه بود. این دختر از آنچنان زیبایی خارق العاده ای برخوردار بود که زبان از وصف وی عاجز می ماند. هر کسی که او را میدید، شیفته وی شده و به حالی می افتاد که گویی برق گرفته است. این دختر زیبا نمیتوانست صورت خود را به کسی نشان دهد از اینرو همواره به صورت خود نقاب میزد. یک روز پدرش به این نتیجه میرسد که دیگر زمان ازدواج دخترش فرا رسیده به هر سو پیام میفرستد که میخواهد دخترش را به خانه بخت بفرستد. و اگر کسی بتواند نقابش را برداشته و با تحمل زیبایی اش با چشم دنیوی به راحتی به وینگاه کند، دخترش را به او خواهد داد. شاهزاده ها، نجیب زادگان، پسران وزرا، جوانمردان و تمامی مردانی که به زور بازوی خود اطمینان داشتند ، به سوی آماسیا اسب تاختند. جوانانی که در خود جسارت رویارویی با این زیبا رویِ نشسته بر تخت در میدان آماسیا را مییافتند، به وی نزدیک شده و هر بار که میخواستند نقاب از چهر ه این دختر بردارند، دستهایشان می لرزید و زانوانشان بی طاقت میشد. روزی پسری فقیر اما جوانمرد و شجاع تصمیم میگیرد که شانس خود را بیازماید. پس رخصت خواسته و به تخت شاهزاده نزدیک میشود. وی در میان چشمان تعجب زده اطرافیان بی درنگ نقاب از چهره شاهزاده برداشته و در آن لحظه شعله عشق و محبت از چشمان دو جوان عاشق زبانه میکشد. اطرافیان با دیدن این صحنه از خود بی خود شده و زمانی که به خود میایند در پس سکوتی ابدی پیکر خاکستر شده این دو جوان را در حالی که در کنار هم آرمیده بودند، مشاهده میکنند. جسد این دو جوان در دو آرامگاه جداگانه در یک مزار صخره ای در میان باغها و باغچه ها دفن میشود. بخش خارجی این مزار با طلوع آفتاب همچون چهره زیبای "Güzelce kız" میدرخشد. به دلیل این درخشش، نام این مزار سنگی بعدها به نام " Aynali Mağra" شهرت میابد.

منبع:  سایت ت.ر.ت فارسی