حکیمی جعبه‌اى بزرگ پر از مواد غذایى و سکه و طلا را به خانه زنى باچندین بچه قد و نیم قد برد. زن خانه وقتى بسته‌هاى غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویى از همسرش و گفت: شوهر من آهنگرى بود که از روى بى‌عقلى دست راست و نصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگرى از دست داد و مدتى بعداز سوختگى علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود. وقتى هنوزمریض و بى‌حال بود چندین بار در مورد برگشت سر کارش با او صحبت کردم ولى به جاى اینکه دوباره سر کار آهنگرى برود مى‌گفت که دیگر با این بدنش چنین کارى از او ساخته نیست و تصمیم دارد سراغ کار دیگر برود. من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمى‌خورد برادرانم را صدا زدم و با کمک آن‌ها او راازخانه و دهکده بیرون انداختیم ،تا لااقل خرج اضافى او را متحمل نشویم. بارفتن او ، بقیه هم وقتى فهمیدند وضع ما خراب شده ،از ما فاصله گرفتند وامروز که شما این بسته‌هاى غذا و پول را برایمان آوردید ،ما به شدت به آن ها نیاز داشتیم. اى کاش همه انسان‌ها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند! حکیم تبسمى کرد و گفت: حقیقتش ،من این بسته‌ها را نفرستادم. یک فروشنده دوره‌گرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا اینها رابه شما بدهم و ببینم حالتان خوب هست یا نه!؟ همین! حکیم این را گفت و اززن خداحافظى کرد تا برود. در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد:راستى یادم رفت بگویم که دست راست و نصف صورت این فروشنده دوره گردهم سوخته بود