" طاهر و زهره" داستان عاميانهي آذربايجان عليرضا ذيحق
روزي طاهر به خلوتي رفت و در سوگ پدر داشت میگريست كه صداي آشنايي او را به خود آوَرد.زهره بود كه صدايش مثل نغمه در فضا پر میكشيد و با او از سپنجي و بي وفايي عمر میگفت. اينجا بود كه دوباره حرفي از پدرش به يادش آمد كه از آخرين زمزمه هاي او به هنگام مرگ بود :
" از مرگ كه همچون پلي براي گذر از پرتگاهي به همواري هاست هرگز نترس ! لحظه ها يي را درياب كه هميشه فرارويت داري و تورا شور زندگي میبخشد."
طاهر نگاهي به زهره كرد و ديد قرص جمال وي ، آفتابي است كه او رابه گرمیو زندگي میخوانَد و در حال پاشد وبا آويختن از شانه ي يار، گل ِ لبهايش را بوسه اي داد و عهد كرد كه به عشق او هميشه پابند باشد.
طاهر و زهره مدتها در اين حال و هوا ، در افق هاي دل هم پرواز میكردند كه روزي به" سلطا ن حاتم "، پدر زهره خبر بردند كه وي با طاهر سر وسرّي دارد و ديگر آنها ، همان بچه هاي مكتبي نيستند كه روزگاري ، روز و شب را با هم میگذراندند.
"سلطان حاتم" از آن به بعد، ديدار دخترش با طاهر را منع كرد واما دنيا در چشم زهره ، چنان تيره آمد كه به پنهاني ، نامه به طاهر فرستاد و اورا به قصر دعوت كرد.
قراولا ن و محرمان ، خبر به سلطان بردند كه باز طاهر و زهره ، فارغ از هرگونه خيال ، دست در دست هم دارند و ابيات عاشقانه میخوانند. سلطان حاتم نيز وقت را غنيمت شمرده و سه قاضي از ديوانخانه خواست تا به قصر رفته و اگر طاهر را آنجا ديدند بر او جرم ببندند.
دوتن ازقاضي ها يك به يك رفتند كه شاهد قضيه باشند و وقتي ديدند زهره خود از طاهردعوت كرده ودل در مهر وي دارد ، با خود گفتند :
" بهاء جان آدمیاز جواهر ها گرانبهاتر است و بعضا كلامیبه مصلحت ، بهتر از حقيقتي است كه به جاده هاي شرارت راه دارد. "
لذا از طاهر خواستند كه از قصر برود كه در دام نيرنگ نيافتد و آنها نيز منكر حضور وي در قصر شوند. اما قاضي سومیبه تعجيل حكمینوشته و با مُهر ديواني آن را به خدمت سلطان برد و امر به بردار كردن طاهر شد.
طاهر كه ديد فروغ زندگي اش هر آن در پاي دار روبه خاموشي است رخصت خواست كه واپسين كلام اش را بگويد و چنين گفت :
" هرچند كه ايل و تبارمن از خون من نخواهند گذشت اما بدان كه در باغ عفت ، پاسبان عصمتَم و هيچ گناهي بر دوشم نيست.من از بيغوله ي مرگ ، هراسم نيست و فقط دلتنگ اندوه مادرم هستم و نگاه ِخيس زهره كه چون سيلابي همه ي زيبايي ها را از چشمان او تهي خواهد كرد.زهره ومن عطري گريزانيم كه به هواي هم ، تاب ماندن داريم و بي هم ، نفس هامان منجمد میشوند."
سلطان حاتم كه دلي از سنگ داشت و چشمان اش در آن لحظه مسلخي از خون بود ، زبان به اجراي حكم میگشود كه " يكي از ياران و هم تباران " احمد خان " به نام احمد سوداگر ، با شناختي كه از حرص و طمع سلطان داشت درِ گوشي به وي گفت :
"با صد طبق لعل ونقره او را به من ببخشيد كه قافله سالار كاروانش كرده و از اينجا براي هميشه دورش خواهم كرد."
سلطان با ترسي كه از عاقبت كار داشت به شرط اينكه او ديگر پا به خاك گيلان نگذارد ، او را بخشيد و مژده به زهره رسيد كه دلدارش داس اجل را شكاند واما براي هميشه از اينجا خواهد رفت.
روزي هم كه طاهر با كاروان " احمد سوداگر" راهي میشد زهره به ايواني رفت مشرف به عمارت ييلاقي آنها و ديد كه طاهر با وداع از مادر و خويشان دارد میرود كه تا چشم طاهر به او افتاد ، لبهايش ترانه خوان شد :
" دستان سپيدت رابا خون خود ارغوان نكن كه روزي باز خواهم آمد. میداني افسانه ي قلب مني و همچنان ، شبهامان را با نوازش مهتاب و ناز ستاره ها به روز خواهيم كرد. اگر اين طلسم طالع بشكند ومرگ از پايم نيفكند ،پايداري را سرودي خواهم كرد و و هيچ نترس!"
زهره نيز زخمه بر چنگ زد و به آواز چنين گفت :
" در پلك هاي چشمم ، ياد تو فريادي خواهد بود ودلم را آويزِ ستاره ها خواهم كرد كه مرا با رقص هاله ، به حجله ي مهتاب ببري. بال هاي عشق راباور دارم !"
طاهر با بدرودي راهي شد و با باران اشك اش بر گور پدر ، از خاك سرد او مشتي برداشت و سوگند ياد كرد كه روزي بازآيد و هرگز از عشق خود نگذرد.
از گيلان تا گنجه رفته بودند كه " احمد سوداگر" به طاهر گفت :
" از اينجا به بعد راهمان جداست و خود ، مردِ راهي و بايد دلاورانه به تحقق آنچه كه دوست داري انديشه كني و بگذاري كه اعمال و رفتارت به جاي آرزوهايت سخن بگويند."
احمد سوداگر با كاروان خود رفت و طاهر ماند با قافله اي اندك و غلاماني چند تا تقدير خود را پيش بگيرد. شبانگاهي به پاي چشمه اي خوابيدند و فردا كه مرغ زرين بال ِآفتاب ، پرگرفت و روشنايي بردميد ، تا طاهر چشم گشود و نگاهي به اطراف انداخت ، همه ي غلامان را بي آن كه آسيبي به آنها برسد مرده و بي جان ديد.
در بهت اين راز فرورفته بود كه كلام پدر در گوش اش زمزمه اي شد و چنين يادش آمد :
"بايد به خود متكي بود و به باورهاي درون. اهدافي پرجلال كه از هزاران يار نيزقيمتي ترند. "
طاهر با خود نجوا كنان دريايي سخن داشت كه در اين اثنا كارواني ديد و از قافله سالار، ياري خواست تا غلامان را خاك كنند. كاروانسالار كه نام اش "خا ن وِردي" بود تا از تقدير طاهر مطلع شد اورا به " گنجه " دعوت كرد تا در سراي وي به بازرگاني بپردازد و اگر هم دختر ش را پسند يد داماد وي باشد و در عمارت او جاي گيرد.
طاهر كه با تيپاي تقدير همگامیمیكرد بي آنكه كلامیگويد به همراه كاروان ، راهي گنجه شد و به ميرزايي در تجارتخانه ي خان وِردي سرگرم گرديد.
روزي " خان وردي " عازم سفر بود كه به دخترش مارال چهل كليد داد و گفت :
" براي آن كه طاهر ، حوصله اش سر نرود و با مهر تو مأنوس گردد ، هر روز يكي از اين كليد ها را كه مربوط به چهل باغ ِ تو درتوي عمارت است را به او میدهي تا به گشت و گذار باشد و اما هرگز كليد چهلمين باغ را به او نده تا من برگردم."
طاهر هر روزي بعد از امور سراي ، به تفرج وارد يكي ازباغهامیشد و با نار و كرشمه ي مارال و كنيزكان خورشيد وَش ، ملال خاطر از دل میشست كه روزي نوبت به چهلمين باغ رسيد و تا كليد آنجا را از مارال خواست ، او گفت :
"اين در را روزي باز خواهيم كرد كه پدر از سفر بازگردد و سپرده كه تا او از سفر نيامده ، وارد آنجا نشويم."
روزها گذشت و اما دلِ طاهر تاب نياورد و دور از چشم مارال ، از ديوار بالا رفت وتا وارد باغ شد ، باغي ديد در زيبايي همچون بهشت كه از هر طرف چشمه ها روان بودند و در بركه ها ، قوي ها سر در گريبان هم داشتند. غزالان بي هيچ بيمیدر سايه سار ها خفته بودند و فاخته ها و سهره ها ، نغمه كنان در هوا دور میزدند. طاهر، واله و شيدا قدم میزد كه ناگهان ، آواز حزين بلبلي شنيد كه نواي آدميان داشت. بلبل در پروازش بر گرد گلي سرخ ، سينه بر خارها میسود و با تني مجروح ، ترانه ي عشق میخواند و از جدايي ها ناله میكرد. طاهر به بلبل نزديك شد و دليل اين همه بيقراري كه پرسيد چنين شنيد :
" مرا الهه ي عشق نفرين كرده وروزي بي خيال دلبركم كه از فراق من خود را كشته بود ، الهه ي عشق برمن فرود آمد و وقتي مرا در جوار گلرخي ديد كه با وي به معاشقه بودم ، نفس اش آتش شد و ازميان شعله ها ساحره اي به هيبت آدمیو اما با كله ي يك مار ظاهر شد و گفت : " دمیبعد خود را در كسوت يك بلبل پاي گوري خواهي ديد كه سوگلي ات از فراق تو در آن خفته وتاآنجا چشم برهم زني ، در باغي خواهي بود كه در طواف گل سرخي ، سينه بر خارهايش میزني و مجروح و محزون همه اش مینالي. اين طلسم اما روزي خواهد شكست كه يك عاشق، با همه ي هوس ها و فريب هاي فرارويش، به ديدار تو آيد و همچنان نيز عشق دلدارش را در دل بپرورد. دريغا تاكنون هيچ عاشقي در ِ اين باغ را نگشوده و از نفرين الهه ي عشق رهايي نيافته ام."
طاهر گفت : " طلسم تو خواهد شكست كه من همان عاشقم و هنوز ، سرانگشتان آتشين هوس، مرا در دام شعله هايش نينداخته است. "
بلبل با كلام طاهر گلفشاني ها كرد وگفت : " پس اگر روزي به ديدار دلبندت شتافتي ، بدان كه من نيز از اين طلسم رها خواهم شد."
مارال كه با چشمها و صف مژگان اش ، هميشه كانون هوس را درل طاهر نشان میرفت ، روزي او را ملول و محزون ديد و وقتي از او علت اين همه غم و كدر را پرسيد ، طاهر گفت :
" عزم سفر دارم و اما تو وخانواده ات را باهمه مهرباني هاتان هرگز فراموش نخواهم كرد. نگاه هاي تو اگر خاموش هم بودند ولي بي زبان نبودند ودريغا كه من ياري منتظر دارم و مهرورزي برايم دشوار است."
فرداي آن روز ، طاهر راهي شد و هنوز از محال " گنجه " دور نشده بود كه " خان وردي " با كارواني از مال التجاره ، به او برخورد و فهميد كه حتما او راه اش به باغ چهلم خورده و آن بلبل شيدا را ز دل گشوده و او را چنين آواره ي راه كرده است.
خان وردي هرچه اصرار كرد كه بازگردد ديد گوش عشق ، چيزي نمیشنود و آخر سر با وداعي ، هر كدام سوي سرنوشت خويش رفتند. طاهر با آرزوها و اميد هايي كه در دل اش داشت و سازي كه بر دوش میكشيد ، همچنان مغموم و افسرده میرفت كه از قضاي روزگار ، باغي ديد مصفا و خرم و چون تشنه و خسته بود و صداي احدي نمیآمد ، وارد آنجا شد و از جوي آن جرعه اي نوشيد و تا درسايه اي آرام گرفت ، خواب او را در ربود.
صاحب باغ " نرگس خاتون " بود و چون كنيزكان چشمشان به طاهر افتاد وديدند كه سر بر ساز نهاده و خفته خبربه نرگس خاتون بردند. نرگس گفت كه اورا بيدار كرده و به حضورش آورند كه ببيند از چه رو پاي به حريم خلوت آنها گذاشته است. طاهر ديد كه اوضاع قمر در عقرب است و اگر در تعريف و توصيف آنها سنگ تمام نگذارد ، جان سالم به در نخواهد برد. زخمه بر ساز زد و با نغمه و آواز چنين گفت :
فصل بهار است و آنچه دل انگيز، نرگس باغ است.نرگسي كه چهل غنچه ي نورس ،بر تن گلبويش سايه انداخته و مژگان نازآلود او را با عطر رياحين آغشته است. نرگس، نگاهش برق بلاست و هردل شيدايي ، عاشق او. من نيز رهگذري ام راه گم كرده كه نرگسي ديگر، چنين به بيراهه ام انداخته است."
نرگس خاتون با ساز و نغمه ي طاهر دلشاد شده و تا به او اذن رفتن دادوي دوباره با گرد و غبار راه آميخت. در سرحدات گيلان بود كه چوپاني پير ديد وتا چوپان فهميد كه او "طاهر" است گفت :
" حاتمْ سلطان خونت را حلال كرده وبراي كلّه ات جايزه گذاشته و اما چون من از تبار تركان هستم و پدرت را نيك میشناختم ،اگر ستاره هاي آسمان رانيز جواهركنند و بر پايم بريزند محال است كه به كسي چيزي بگويم. دختري هم دارم كه نامش ترلان است و هر چه از دست اش بر بيايد براي تو انجام خواهد داد. "
دختر چوپان كه بخاطر مشاطه گي در بارگاه سلطان ، به آنجا رفت وآمدي داشت شبانه نقشه اي ريخت و از او خواست كه داخل صندوقي شده و به بقيه ي مسائل كاري نداشته باشد. ترلان با كمك پدرش ، صندوق را در يك گاري نهاده و برد به قصر شاهدخت و به زهره گفت :
" دارم به گنجه میروم و نگران اسباب و اثاثيه اين صندوقم و میخواستم كه اگر قبول كنيد آن را به امانت در انباري قصر بگذارم كه به محض برگشتن ببرم. "
با اين نقشه صندوق را در جايي كه به اتاق زهره راه داشت ، نهادند و طاهر هرشب قفل صندوق را از درون باز كرده و به پنهاني در قصر میگشت و بعد از خوردن و آشاميدن ، نگاه بر چهره فاتح قلب اش میدوخت و دمدمه هاي صبح ، با بوسه بر پيشاني يار باز داخل صندوق میرفت.
زهره كه بعد از مدتها يقين كرده بود كه اين گلبوسه ها ، نه خواب اند و نه خيال ، روزي خود را به خواب زد و چون شب از نيمه گذشت و طاهر از صندوق به در آمد ، در حال او را به اسم فراخواند و دو يار ، چون گلهاي وحشي در هم آويختند. آنها ماهي را بدين منوال سپري كردند و تا كه روزي يكي از كنيزان باخبر شد و خبر به سلطان برد.
مأموران وارد قصر میشدند كه طاهر صندوق را به ايواني برد كه روبه طغيان رودخانه بود و تا داخل صندوق شد ، از زهره خواست كه آن را قل داده و به آب بيندازدتا ببينند كه سپهر غدار ، باز چه در آستين دارد.
هرچه قدر مأموران در داخل قصرگشتند خبري از " طاهر " نيافتند و آن كنيزك را به جرم دروغگويي بر دُم ِ استري بسته و در خاك و خون اش كشيدند. زهره هم مغموم ، چشم بر آبهاي " قزل اُ زَن " دوخت كه همچنان میغريد. آب رودخانه صندوق را به " هشتر خان " برد و روزي كه باغبان قصر " ملك نسا" متوجه بند آمدن آب شد ، صندوقي ديد كه آبراه را بسته بود. باغبان به ملك نسا خبر برد و او نيز با چهل دختر حور وش كه همدم اش بودند ، نزديك صندوق آمد و تا از باغبان خواست كه درِ آن را باز كند و ببيند چرا اين قدر سنگين است ، ناگهان جواني ديدند كه نَفَسي داشت و اما توان گفتارش نبود.
ملك نسا يك دل نه بلكه صد دل عاشق طاهر شده بود و تا او را به هوش آورند و تيمارش كنند ، زخمه بر ساز اومیزد و با هواي عشقي كه در سرش بود ، همه اش ترانه خواني میكرد.
وقتي كه طاهر حال و روز خود را باز يافت و با جامه هاي ابريشمني كه به او هديه شده بود ، به حضور ملك نسارفت و ديد كه بخاطرش بزمیبپاست و از او خواستند كه راز اين گمگشتگي را باز گويد. طاهر از افسانه ي محبت اش به زهره و ستمگري حاتم سلطان و همچنين از بي تابي بلبلي شيدا سخنها گفت و رسيد به جايي كه تقدير او را تا بدانجا كشانده بود.
ملك نسا كه از شور عشق طاهر به زهره خبردار شد و زهره را رقيب خود حس كرد گفت :
" لشكريان را خواهم گفت كه در پشت كوه هاي گيلان كمين كنند و من در اين فرصت ، با كالسكه اي زرين وارد شهر خواهم شد و به ديدار حاتم سلطان خواهم رفت كه در قصر شاهي ، زهره را ببينم و اگر ديدم كه او در قد و تركيب و طنازي همپاي من میباشد ، او را به زور هم شده براي تو خواهم آورد و اما اگر ديدم كه در خط و خال و زيبايي ، انگشت كوچكه ي من هم نمیشود ، بايد كه با من ازدواج كني. "
ملك نسا كه ساز طاهر را نيز با خود داشت ، با حشمت و جاه وارد قصر حاتم سلطان شد و تا ازدر دوستي در آمدند و زهره را ديد و زهره نيز متوجه ساز طاهر شد ، حس كرد كه در اين كار سرّ و رازي است و اما همچنان خموش ماند. ملك نسا ديد كه زهره در زلف و خال و گونه و طره ي گيسو ، و بياض گردن و باريكي ميان ، قرينه اي در دهر ندارد وپنداري كه لبان سرخ او ، آلاله هاي دشت اند.
ملك نسا طبق عهدي كه كرده بود از طاهر چشم پوشيد و تا به بهانه اي زهره را با خود به باغ كشيد از گلرخان همره اش خواست كه نفاب از چهره برگيرند كه ناگه ، چشم زهره به طاهر افتاد و اما هر دو دم بر نياورده و منتظر تقدير شدند.
طاهر كه در لباس مبدل بود به همراه آنها دوباره پا به قصرگذاشت و سلطان حاتم كه بيقرار عشق " ملك نسا " بود و بر سر او با "نادر قلي خان مازندراني " بد شده بود ، دوباره خواستار او شد و اما ملك نسا گفت :
" تا دختر به طاهر ندهي اين وصلت ، ممكن نيست !"
سلطان حاتم كه اين انتظار اين حرف را نداشت به آشفتگي و نرمیگفت :
" زهره و طاهر حكايتي ديگر دارند و عناد من با وصال آنها شهره ي آفاق شده و تا من زنده ام كاميابي آنها محال است. اما تو اگر عشقت را ازمن دريغ نداري ، تمام گيلان را به نكاح تو در میآوَرَم. "
ملك نسا و همراهان اش با وداعي راهي شدند و ملك نسا ، فوري قاصدي تيز پا فرستاد به همراه مكتوبي به قصر " نادر قلي خان مازندراني ". در آن نامه ملك نسا قول وصال اش را به او داده بود و اما به شرطي كه سپاهي گران بياورد و گيلان را از چنگ " حاتم سلطان " در آورند.
چنين نيز شد و گيلان از هر طرف مورد محاصره قرار گرفت و اما قبل از اينكه طبل جنگ بر زنند به حاتم سلطان پيغام دادند كه اگر به وصال زهره و طاهر راضي شود هرگز اين جنگ را شروع نخواهند كرد. حاتم سلطان نيز در پاسخ گفت :
" اگر در اين نبرد شكست هم بخورم بدانيد كه اول از همه جان زهره را خواهم گرفت كه نيت شما نقش برآب گردد و اين وصال هرگز ممكن نشود ."
نادر قلي خان و ملك نسا نقشه رزم كشيده و شبانه در همهمه ي سيلاب اجل ، طاهرنيز با دستبوسي مادر و شستن سر وتن با گلاب ، عزم قصر حاتم سلطان كرد و به پنهاني ، كمند اجل را چين چين و حلقه و حلقه چون زلف دلبران كرده و از ديوار قصر آويخت كه زهره را از قصر نجات دهد. طاهر وقتي به بالين زهره رسيد كه او با دشنه اي آماده ي زخم زدن به خود بود و تا طاهر را ديد دشنه در انداخت و دودلداده در آغوش هم فرو رفتند.
سحرگاهان كه ملك نسا و حاتم سلطان در نبردي رودر روي ، مقابل هم قرار گرفتند ، ملك نسا چنان شمشيري به كتف وي زد كه تا حاتم سلطان بجنبد ، ضربتي ديگر با برق تيغ ، از ميان دو پايش نمايان شد و او را دو شقه بر خاك انداخت.
طبل هاي ظفر در گيلان نواخته میشد كه نادر قلي خان و ملك نسا ، به هنگام عروسي زهره و طاهر، حاكميت آنجا را به طاهر سپردند و به پاس اين كاميابي ، مردم به جشن و سرور پرداختندو مطربان خوش نوا ، بانگ شادي برآوردند.
منبع: www.dibache.com