«نگران‌ من‌ نباش‌.» بعد ادامه‌ داد: «سعي‌ مي‌كنم‌ يك‌ داستان‌ جديد بنويسم‌.»
           بي‌بي‌ زيرلب‌ چيزي‌ گفت‌ و به‌ طرف‌ پنجره‌ رفت‌. موهايش‌ روي ‌شانه‌هايش‌ ريخته‌ بود. هفت‌ سال‌ عاشقش‌ بود. وقتي‌ ازدواج‌ كردند، هر دوبيست‌ ساله‌ بودند. از آرزوهاي‌ بزرگي‌ كه‌ در سر داشتند يكي‌ اين‌ بود كه‌هيچ‌وقت‌ از هم‌ دور نباشند، حتي‌ براي‌ يك ‌روز. از سيزده‌ سالگي‌، كه‌ عاشقش‌ شده‌ بود، تا پنج‌ شش‌ ماه‌ پيش‌ پاي‌ هيچ‌ زني‌ به‌ زندگي‌اش‌ باز نشده‌ بود. بي‌بي ‌موهايش‌ را جمع‌ كرد و پشت‌ سرش‌ بست‌. همان‌طور كه‌ بيرون‌ را نگاه‌ مي‌كرد گفت‌:«تو هم‌ بايد بيايي‌.» لحنش‌ طوري‌ بود كه‌ انگار التماس‌ مي‌كرد.
                    ـ ولي‌ عزيزم‌ مي‌دوني‌ كه‌ نمي‌تونم‌.
                    ـ پس‌ به‌ مادرم‌ مي‌گم‌، بياد اين‌جا.
                    ـ از نظر من‌ اشكالي‌ نداره‌، ولي‌ مي‌دونم‌ مادرت‌ قبول‌ نمي‌كنه‌، نديدي‌ بارقبل‌ نيومد.
          بي‌بي‌ ديگر حرفي‌ نزد و به‌ طرف‌ آشپزخانه‌ به‌ راه‌ افتاد. اميت‌ مداد را روي ‌كاغذ گذاشت‌. «به‌ غير از اتاق‌ خواب‌، فقط‌ يك‌ اتاق‌ كوچك‌ داشتيم‌ كه‌ از آن ‌به‌عنوان‌ كارگاه‌ استفاده‌ مي‌كرد. من‌ هم‌ ميز كارم‌ را گوشه‌ كارگاه‌ گذاشته‌ بودم‌ وهر شب‌ چند ساعتي‌ سرم‌ به‌ نوشتن‌ گرم‌ بود. ميز شام‌ را كه‌ جمع‌ مي‌كند هنوز به ‌فكر رفتن‌ است‌. نمي‌دانم‌ چه‌كار كنم‌ كه‌ خيالش‌ راحت‌ باشد. مي‌آيد روي‌ تخت‌ دراز مي‌كشد و به‌ سقف‌ خيره‌ مي‌شود. كنارش‌ مي‌نشينم‌. مي‌گويد:«فردا بايد لباس‌ مشتري‌ها را تحويل‌ بدهم‌.» به‌طرفش‌ هم‌ مي‌روم‌ و لباس‌هايش‌ را مي‌بندم‌، نيمه‌ شب‌ از شدت‌ تشنگي‌ بيدار مي‌شوم‌ و به ‌آشپزخانه‌ مي‌روم‌. وقتي‌ برمي‌گردم‌ پتو را به‌آرامي‌ كنار مي‌زنم‌ كه‌ بيدار نشود. همان‌طور كه‌ دراز كشيده‌ مي‌گويد:«پس‌ به‌ شاگردم‌ مي‌گويم‌ نيايد، يك‌ ماه‌ تعطيل‌ مي‌كنيم‌.» حرفش‌ را نشنيده‌ مي‌گيرم‌. دستم‌ را در موهايش‌ گم‌ مي‌كنم‌. نگاهش‌ مي‌كنم‌. انگار اصلاً نخوابيده‌ است‌. مدتي‌ در تاريكي‌ به‌ يك‌ديگر خيره‌ مي‌شويم‌.»
          صبح‌ روز بعد، اميت‌ وقتي‌ از خواب‌ بيدار شد، بي‌بي‌ را ديد كه‌ با تلفن‌ حرف‌ مي‌زند. حدس‌ زد بايد گونش‌ باشد، چون‌ به‌ او مي‌گفت‌ كه‌ يك‌ ماه‌ صبر كند. گوش‌ تيز كرد، اما نتوانست‌ چيز ديگري‌ بشنود. بعد از خوردن‌ صبحانه ‌روبوسي‌ كردند و بي‌بي‌ رفت‌. اميت‌ احساس‌ كرد كه‌ تنهايي‌ و سكوت‌ اتاق‌ها آزارش‌ مي‌دهد. در اتاق‌ها را باز كرد و دوباره‌ بست‌. نمي‌دانست‌ چه‌كار بكند. حتي‌ سر كار نرفت‌. چند تا از مشتري‌ها در زدند، به‌ آن‌ها توضيح‌ داد كه‌ چه‌اتفاقي‌ افتاده‌ است‌. يكي‌ از آن‌ها زن‌ چاقي‌ بود كه‌ اصرار مي‌كرد لباسش‌ را تحويل‌ بگيرد. فكر كرد به‌ گونش‌ تلفن‌ بكند تا بيايد و لباس‌ او را تحويل‌ بدهد. فكر اين‌كه‌ بعداً بي‌بي‌ بفهمد او به‌ گونش‌ تلفن‌ كرده‌، عرق‌ خنكي‌ روي‌ پيشاني‌اش‌ نشاند. دستش‌ را به‌ پيشاني‌ و بعد به‌ پشت‌ شلوارش‌ كشيد. به‌ گونش‌ تلفن‌ كرد. او هم‌ آمد و به‌ سراغ‌ زن‌ چاق‌، كه‌ در كارگاه‌ منتظر بود، رفت‌. بعد اميت‌ به‌ اتاق‌ خواب‌ رفت‌. كاغذ و مداد را كه‌ روي‌ عسلي‌ كنار تخت‌ بود برداشت‌ و ادامه‌ داد. «چشم‌هاي‌ بادامي‌، پوست‌ سفيد و موهاي‌ لخت‌ سياهش‌ تضاد عجيبي‌ با چشم‌هاي‌ درشت‌، پوست‌ سبزه‌ و موهاي‌ خرمايي‌ همسرم ‌دارد. تا شش‌ ماه‌ پيش‌ هيچ‌ توجهي‌ به‌ او نداشتم‌. يك‌ روز كه‌ سرزده‌ وارد كارگاه‌ شدم‌ تا بنشينم‌ و كارم‌ را شروع‌ كنم‌، ديدم‌ كه‌ پشت‌ ميز كارم‌ نشسته‌ و دارد داستاني‌ را كه‌ تازه‌ نوشته‌ام‌ مي‌خواند. با ديدن‌ من‌ دست‌پاچه‌ شد، خواست‌ بلند شود كه‌ از او خواستم‌ بنشيند. گفت‌ به‌ داستان‌ علاقه‌ دارد. بعداً فهميدم‌ تا اين‌جاي‌ آشنايي‌اش‌ را با من‌ بي‌كم‌ و كاست‌ براي‌ همسرم‌ تعريف ‌كرده‌ است‌.»
          اميت‌ سرش‌ را بالا گرفت‌. از لاي‌ در گونش‌ را ديد كه‌ زن‌ چاق‌ را بدرقه‌ مي‌كند. مداد و كاغذ را روي‌ عسلي‌ گذاشت‌ و بلند شد. صداي‌ بسته‌ شدن‌ در را كه‌ شنيد، دهانش‌ خشك‌ شد و مزة‌ گس‌ داد. تپش‌ قلبش‌ تندتر شد. يك‌ لحظه‌ حس‌ كرد در خلايي‌ پر از سكوت‌ معلق‌ مانده‌ است‌. وقتي‌ گونش‌ به‌ چارچوب ‌در تكيه‌ داد و با لب‌خند پرسيد:«داستان‌ جديد نوشته‌اي‌؟» صورتش‌ داغ‌ شد. احساس‌ كرد اگر حرف‌ بزند صدايش‌ خواهد لرزيد. همان‌ موقع‌ تلفن‌ زنگ‌زد. حالا زانوهايش‌ هم‌ مي‌لرزيد. به‌ گونش‌ نگاه‌ كرد. هر دو بي‌حركت‌ وسط‌ اتاق‌ خواب‌ ايستادند تا تلفن‌ ساكت‌ شد. هنوز ضربان‌ قلبش‌ به‌ حالت‌ عادي ‌برنگشته‌ بود كه‌ تلفن‌ دوباره‌ به‌ صدا درآمد. اين‌بار گوشي‌ را برداشت‌ و به‌زحمت‌ گفت‌:«بفرماييد». بي‌بي‌ گفت‌:«چرا گوشي‌ را برنمي‌داري‌؟ يه‌ ساعته‌ دارم‌ زنگ‌ مي‌زنم‌. راستي‌ داستان‌ جديد را چه‌كار كردي‌؟» اميت‌ نمي‌دانست‌ چه‌ بگويد. گونش‌ روي‌ تخت‌ نشست‌ و نگاهش‌ كرد. بي‌بي‌ گفت‌:«صدامو مي‌شنوي‌؟ پرسيدم‌ داستان‌ جديد را چه‌كار كردي‌؟»
          از خودش‌ بدش‌ آمد. كاغذ را كه‌ روي‌ عسلي‌ بود در دستش‌ مچاله‌ كرد و ساكت‌ ماند.
  

منبع:www.dibache.com