يادداشتي بر «سفرنامه حاج سياح» از سيد محمدعلي جمالزاده
عالم بيخبري طرفه جهاني بودست
حيف و صد حيف که ما دير خبردار شديم
مردم آن همه کشورهاي گوناگون و آن همه زبانهاي مختلف و کيش و آئينهاي جورواجور مردي را با موي فلفل نمکي و ابروهاي پر پشت و منديلي به سر و عصايي بر کف و قبا و ردايي مستعمل و شالي بر کمر ميديدند که از دور ميرسد و اعتنايي به کس و کاري ندارد ولي با چشمهاي درخشان و متجسسش به چپ و راست مينگرد و حکم مرغ از لانه برون افتادهاي را دارد که در پي لانه ديگري است تا در آنجا بخزد و پاهاي خسته خود را به روي خاک غمناک قدري از خستگي و درد بيرون آورد و باز به آنچه خدا ميرساند قناعت ورزيده شکراً لله ثم شکراًلله گويان از کساني که با يک نوع کنجکاوي خيرخواهانه برايش نان و آب آوردهاند با سر و گردن و هر دو دست سپاسگزاري بجا آورد و سپس دراز کشيده همان عباي چناني را بروي خود بکشد و بهخواب خوشي برود که منتهي آرزوي پادشاهان است.
بديهي است که در ضمن آن همه رفت و آمد و سر کله زدن با آن همه مخلوق از خواص و عوام با مدد حافظة خداداد و استعدادي که ما ايرانيان در ياد گرفتن زبان داريم1 چندين زبان را هم تا جايي که رفع حوائج ضروري او را بکند به درست و يا به غلط آموخته بود و براي رفع حاجت کافي بود. حاجي سياح ما، مرد فاضل و کاملي نبوده است ولي از برکت فيض آب و خاک و محيط از اقوال عرفا و شعرا و مشايخ بزرگي که شايد بتوان گفت تنها و يکتا ماية افتخار واقعي ما ايرانيان هستند چيزهايي از راست و چپ و حتي در کوچهها و در بازار و در دهات و قصبات به گوشش رسيده بود که در حافظة خدادادش نقش بسته بود و درطي اين سياحت عجيب (که شايد در دنيا بينظير و يا لااقل کم نظير باشد) سکه کلام ميساخت و براي مردم تازه به دوران رسيده فرنگستان خالي از تازگي نبود. نامي از دراويش دوره گرد و پيران طريقت و روندگان راه رستگاري بگوششان رسيده بود و سياح محلاتي و روستا زادة ما را نمونهاي از آن اعجوبههاي اعجاز منشي ميپنداشتند که بهنام مغ دو هزارسالي پيش از اين در شب تولد عيساي مسيح رسانيدند و ذکر آنها در کتابهاي مقدس مسيحيان بهطور ابد باقي مانده است. مگر نه در جايي از کتابش ميخوانيم ( در صفحه 526 ) که در شهر اورلئان از شهرهاي بسيار مشهور فرانسه شخص محترمي نزد او ميآيد « که حاضران خيلي احترام او نمودند» و مشغول صحبت گرديد و« چون ديدم خيلي مايل با گفتوگوي قواعد ملت ميباشد و اين بنده حالت جواب نداشتم2 گفتم از مقنن قانون ملت اسلام امرا استرذهبک و ذهابک و مذهبک و در اين صورت حيرانم که چه بگويم.»
راقم اين سطور، اين کتاب ضخيم را با صبر و حوصلة هر چه تمامتر چون دوست خوبم علي دهباشي برايم فرستاده بود از سر تا ته خواندم و يادداشتهاي بسيار برداشتهام که نقل تمام آنها باز خود کتابي خواهد شد ولي همينقدر است که در اينجا بهعرض ميرسانم که در کتاب مکررات کم نيست و گمان ميکنم که اگر حذف شده بود نقصي به کتاب وارد نميساخت و من باب مثل و نمونه ، خاطر نشان ميسازد که اقلاً شصت هفتاد بار( بلکه بيشتر) در طي اين کتاب اين عبارت در بارة شهرهاي متعددي که سياح عزيز ما از آن صحبت به ميان آورده است تکراري شده است:
« شهر به چراغ گاز منور است. تلگراف به همه جا کشيده شده...»
با مطالب بسياري هم مکرر مواجه ميگرديم که گمان نميرود براي هر خوانندهاي (مثلاً براي راقم اين سطور) حائز اهميتي باشد و از آن جمله است مثلاً (يکي از صدها)، در صفحه 112: « در بين کوچهها مبالها به ديوار از مرمر نصب کردهاند که هر که بخواهد بول کند و سوراخ دارد که به درون ديواري ميرود.» و يا اين مطلب ( در صفحه 110) « پايههاي چراغ بود که به هر يک سي و پنج چراغ گاز ميسوخت و هيجده چراغ پايه آهني بود از گاز منور... تماماً نهصد چراغ گاز متفرقه روشن بود.» ضمناً بايد دانست که سياح واقعاً دوست داشتني ما به کلمة « منور» دلبستگي بسيار ميداشته چنانکه صد الي صدو پنجاه بار در کتاب استعمال نموده است.
اينها جزئياتي است به کلي خالي از اهميت ولي آنچه اهميت دارد و براي بسياري ( يعني هزارها و هزارها) از جوانان آب و خاک ايران حائز اهميت است اين است که نبايد فراموش کنند که بزرگان ما گفتهاند:
همت بلند دار که مردان روزگار از همت بلند به جايي رسيدهاند
البته حرف درستي است و هيچ کاري از خُرد و سترگ بدون همت بوجود نميآيد. چيزي که هست چه بسا کارهاي عمدهاي هم بدون آنکه پاي همت در ميان باشد صورت گرفته است و باز هم هر روز صورت ميگيرد. زندگاني و سرنوشت همان کسي که در اين لحظه قلم بهدست در نيمه شب دوشنبه 12 آذرماه 1363 دارد با عشق سرشار با هموطنان دور افتادة خود صحبت ميدارد و لذت ميبرد نشان ميدهد که بدون آنکه از همت مخصوصي مدد يافته باشد اکنون بهزودي درست 77 سال ميشود که در سن طفوليت به عزم تحصيل در بيروت از ايران بيرون رفت و دو سه ماهي پس از شروع مدرسه در بيروت خبر شهادت پدرش در زندان بروجرد به او رسيد و مادرش از تهران به او نوشت که براي من بهکلي غير مقدور است که از اين پس بتوانم يک قران براي تو بفرستم پس لازم است سعي نمايي بههر طريق هست خودت را به تهران برساني و الا با گرسنگي و بيچارهگي در غربت دچار خواهي شد. نشان به آن نشاني که خداي من گواه است در اين ساعت هيچ نميدانم به چه اميد و پشتگرمي به ايران برنگشتم و ماندم و از آن پس سفرهاي دور و دراز بسيار کردهام و درس خوانده ام و ديپلم گرفتهام و با کارها و فعاليتهاي رنگارنگ سرگرميها پيدا کردهام و ممالک متعددي را (گاهي چندين بار) از زير پا درآوردهام و صاحب کار و همسر و خانه و منزل شدم و خداي من گواه است که گاهي سخت متعجب ميمانم که بدون آنکه هرگز از وطنم و کس وکارم کمکي به من رسيده باشد امروز در اين سن و سال کهولت در اين منزل دنج و محيط آسايش بخش چه کسي و کدام دست غيبي راهنما و کمک و خيرخواه و مددکار من بوده است.
برگرديم به حاج سياح خودمان. خودش در صفحة 110 از اقامتش در شهر ونديک ( ونيز) مشهور که براستي عروس بسيار زيبايي است و زيارتگاه عشاق جهان و محل زفاف آن همه عروس و دامادهايي است که از اطراف بدانجا رو ميآورند و نگارنده هم چند شبي در آنجا گذرانيده است صحبت ميدارد و سخنان شنيدني دارد که به دو بار خواندن هم ميارزد و کلام را با اين جمله بپايان ميرساند:
« تا عصر گردش کردم به حالتي که زياده از پول خرج يک شب ندارم.»
کتاب «سفرنامه حاج سياح» مطالب خواندني بسيار دارد و جا دارد بگوئيم «حلواي تنتناني است و تا نخوري نداني» و اگر من در صدد برآيم که حتي زبدة مطالب را بهعرض برسانم بدون مبالغه « مثنوي هفتاد من کاغذ شود.» پس همينقدر به عرض چند مطلب مزاحم ميگردم و سخن را کوتاه ميآورم.
حاج سياح چند سالي پس از تولد من از دنيا رفته است. از آنجايي که به قضا و قدر و اتفاق عقيدهمند هستم به عرض ميرسانم که باز اتفاقاً در موقعي که سرگرم مطالعه کتاب مسافرت و سياحت اين مرد عجيب و محبوب بودم به چند کتاب دست يافتم که در هر يک از آنها سخني دربارة اين مرد رفته بود و فکر ميکنم عيبي ندارد اگر آن مطالب را در اينجا بياورم:
اولاً کتاب «خاطرات ميرزا علي خان امينالدوله3 » شرحي در بارة ميرزا رضاي کرماني قاتل ناصرالدين شاه قاجار(همان کسي که عکسش در غل و زنجير پهلوي عکس حاج سياح خودمان- او هم همچنان در غل و زنجير- در اول کتاب « سفرنامه حاج سياح به فرنگ» آمده است) ديده ميشود که هر چند مستقيماً ارتباط با سياحت حاج سياح ندارد ولي به حکم آنکه « خوشتر آن باشد که ذکر دلبران گفته آيد در حديث ديگران» گمان نميرود که پسند خاطر خوانندگان نباشد. در کتابي که ذکرش گذشت، در صفحات 132 به بعد در تحت عنوان: «داستان ميرزا رضا سمسار کرماني» امينالدوله چنين نوشته است و چون مانند آن همه درباريان و مقربالخاقانها زياد با دروغگويي آشنا نبوده است گمان ميرود بتوان گفتهاش را باور کرد. مينويسد:
« ميرزا رضا نام سمسار کرماني از دست فروشان طهران، جواني باريکاندام و معمم بود. شال کشميري و کرماني و آغري4 و برک و عباي کرماني و چيزهاي ديگر از قبيل خز و سنجاب و پوست بخارايي و منسوجات پشمينة خراساني که به خانهها ميبرد و از فروش آنها و انتقال جزيي معاش ميکرد. روزي به مجلس دربار و مجمع وزرا و اعيان وارد شد و از نايبالسلطنه (کامران ميرزا پسر ناصرالدين شاه) شکايت آغاز نمود که دو سال بيشتر است که متجاوز از هزار تومان5 طلبم در نزد کارگذاران ايشان مانده و از دويدن و کفشها پاره کردن و از کسب و کار آواره شدهام و به دردم چاره نميشود. از طرف مجلس و به نايبالسلطنه نوشتند. جواب نوشت که اگر اين شخص با کسان من حسابي داشته باشد قدغن ميکنم معين و مفروغ نميکنند. مدتي بر من گذشت. يک روز که نايبالسلطنه در مجلس ورزا حضور داشت ميرزا رضا ورود و تجديد تظلم کرد و صورت ابتياعات را که نايبالسلطنه خود بهتدريج ازو برده بود به ميان گذاشت و سخت ناليد. نايبالسلطنه گفت او را بفرستيد تا تمام طلبش پرداخته شود. ميرزا رضا را بردند و طلب او را نقد حاضر کردند و اداي آن به حکم شاهزاده مشروط بر آن شد که در شماره و تحويل هر يک تومان يک سيلي به پس گردنش6 زده شود. ميرزا رضا به اين قضا رضا داد و طلبي را که از وصولش نوميد بود به تحمل اين رنج گرفت اما کينه و خشم نايبالسلطنه با اين ضربات فرو ننشست و او را به عقوبتهاي ديگر تهديد کرد و با استيلاء حکومتي براي او بهانهجويي ميشد...»
عاقبت چنانکه ميدانيد همين ميرزا رضاي کرماني در روز جمعة 17 ذيالقعده 1330 به ضرب يک گلوله پادشاه قاجار را در شاهزاده عبدالعظيم به قتل رسانيد7 قاتل را به تهران بردند و در قهوهخانه سلطنتي به زندان آويختند. امينالدوله مينويسد:
«جوابهاي ميرزا رضا به هر کس مضحک و آميخته به حقيقتگويي و شوخينما بود. قوت قلب و جسارت او همه را حيرت ميداد... و چنان مينمود که با همه در فساد اوضاع مملکت و معايب دايره دولت و تقصيرات پادشاه مقتول همداستان بوده است. محمد حسن ميرزا معتضدالسلطنه از پيشخدمتان شاه نزديک او رفته پرسيد: «ميرزا رضا، ناصرالدين شاه چه گناهي داشت که او را کشتي. گفت کدام جرم از اين بزرگتر که مثل ترا به خلوت خود راه دهد و با همه بيناموسي که در تو جمع است بتو مأنوس شود.»( صفحة 213 )
مخلص کلام آنکه شاهنشاه جم پايگاه پس از 49 سلطنت و کامراني به جايي رفت که هر زندهاي سالک بي بروبرگرد آن راه است. امينالدوله در اين باب بهقرار زير اظهار نموده است:8
« شاه کش، شاه وش آمد و سلطنت و دولت برانداز با شوکت و ناز سرافراز نشست، فريفتگان دورش گرفتند، گلاب و غراب به مردار جمع آمدند، حلاوت سرقت نو و تتابع تقلبات ما قبل همه را مشغول کرد، صم بکم عمي فهم لا يعقلون...»
اکنون به جايي ميرسيم که سخن از سياح خودمان يعني ميرزا محمد علي سياح محلاتي در ميان است. امينالدوله در اين باب چنين نوشته است:
« حاج ميرزا محمد علي سياح محلاتي را که به بستگي و خصوصيت ظلالسلطان شهره بود و نايبالسلطنه او را خوش نداشت با ميرزا رضاي کرماني [و چند نفر ديگر] دستگير و گرفتار غل و زنجير شدند و در معرض نايبالسلطنه9 به معرض تهديد واستنطاق آمدند. به کنايه و تصريح و اشاره و تلويح آنها را ميآموختند که بعضي معاريف دربار و اعيان دولت را به همدستي خود و مخالفت و بدخواهي پادشاه نسبت دهند و تهمت نهند و در اين ميان کار به مراد نايبالسلطنه و امينالسلطان شود و شاهزاده مال ايشان را به رايگان ببرد و وزير اعظم مخالفان خود را بمالد. خلاف انتظار همة اين چند تن که به بيديني و خدانشناسي متهم بودند آلت فنا و باعث ابتلاء بيگناهان نشدند و حاج سياح شبانه خود را از پنجره به کوچه انداخت تا سر نيزة چاتمة قراولان او را هلاک کند ولي بختش نياورد و بر روي سنگها به زمين آمده پايش شکست، ميرزا رضا هم در زجر محبس چاقويي بدست آورد و شکم خود را دريد ولي مستحفظين خبر يافته جراح و طبيب بردند و علاجش کردند.»
امينالدوله اين گفتار عبرتزا را با اشاره به زنده ماندن حاج سياح و ميرزا رضا کرماني با اين چند کلمه به پايان رسانيده است که بسياري از وقايع دنيا و تاريخ را ميتوان با آن بهپايان رسانيد و الحق جا دارد که در اين مقام بگوئيم خطاب به دنياي ديروز و امروز و فردا بگوئيم فاعتبروا يا اوليالابصار وي چنين گفته است:
« همانا دست روزگار آلت خرابي بنيان سلطنت را باقي ميخواست تا در پاي سياح و زخم شکم رضا افاقتي آيد...»(صفحه 154 ).
تا اينجا از کتابي سخن رانديم که ذکرش گذشت و اينک ميرسيم به کتاب دوم يعني :« نقد و سياحت، مجموعة مقالات و تقريرات دکتر فاطمه سياح» که بکوشش مرد بلند همتي چون محمد گلبن در سال 1354 شمسي در 457 صفحه بزرگ بهصورت بسيار آبرومندانه و محققانه در تهران به چاپ رسيده است.
دکتر فاطمه سياح دختر ميرزا جعفر برادر حاج سياح بود و در ابتدا همسر پسر عموي خود مرحوم حميد سياح بود که محتاج معرفي نيست و خدمات شايستهاي در امور سياست ايران با روسيه انجام داد و بعدها از يکديگر جدا شدند و دکتر فاطمه سياح که در مسکو تحصيلات عاليه بسيار گرانقدري را بهپايان رسانيده و الحق صاحب فضل و کمال و تشخيص و تحقيق بود از روسيه به ايران آمد و سالها در دانشگاه تهران به تدريس مشغول بود با سخنرانيها و مقالات محققانه خود که در کتاب نامبرده در بالا جمعآوري شده است خدمات شايسته و گرانقدري به ادبيات ما (عليالخصوص در آنچه ارتباط با روابط فرهنگي ايران با روسيه و با بعضي از کشورهاي غربي داشت) انجام داد و در 13 اسفند 1326 شمسي در تهران وفات يافت.
در مقدمة مفصلي که محمد گلبن بر کتاب نامبرده نوشته است و هکذا در طي آن همه مقاله و سخنراني ممکن است در بارة خانوادة سياح اطلاعات سودمندي به دست آورد که از حوصلة گفتار موجود بيرون است.
در کتاب« ظلالسلطان» نوشتة حسين سعادت نوري هر چند بهصورت کتاب جيبي و با قطع کوچک به چاپ رسيده است ولي دربارة دورة سلطنت ناصرالدين شاه و مظفرالدين شاه قاجار مطالب خواندني مفيد و آموزنده دارد و از آن جمله در جلد اول (در صفحات 203 تا 207 ) به اختصار وقايعي مذکور گرديده که تا اندازهاي پاي سياح عزيز خودمان حاج سياح هم در ميان آمده است.
هموطنان ما خوب ميدانند که ما آثار مورخين و وقايع نگاران و جمعي از اهل خودمان را بايد با نهايت شک و ترديد و با احتياط هر چه تمامتر بخوانيم و اگر با غربال و الک آنچه را از حوادث تاريخي ميخوانيم من باب کسب يقين غربال نمائيم و آنچه نخاله و مخدوش و بياساس است و در غربال و الک ميماند در يک طرف خالي کنيم و آنچه عزم و راست و مقرون به صواب و حقيقي است و از سوراخها ميگذرد در طرف ديگر جمع کنيم خواهيم ديد که قسمت اول بهزودي بهصورت تپة مرتفعي در خواهد آمد در صورتيکه قسمت دوم مانند خاکبازي کودکان ارتفاع و ضخامت اندکي پيدا خواهد کرد که در يک وجب بلندي و عرض و دايره تجاوز نخواهد کرد. پس آنچه را هم در ضمن ميآيد با همين احتياط و به شرط داوري منصفانه خواند و راست و دروغش را به خداي زعيم و بصير واگذار نمود.
در کتاب «ظلالسلطان» چنين ميخوانيم:
« قدرت و نفوذ ظلالسلطان در 1922 تا 1307(هجري قمري) به اعلا درجه رسيد و اين چند سال را بايد دورة جيکجيک مستانة حضرت والا محسوب داشت. ظلالسلطان از اين تاريخ به بعد جداً به فکر احراز مقام سلطنت افتاد... و از شدت خوشي روي پا بند نبود و به اصطلاح توي دلش قند آب ميانداختند...»
شايد خوانندگان اين سطور از سابقة اين امر با خبر باشند. ظلالسلطان (مسعود ميرزا) پسر ناصرالدين شاه و برادر مظفرالدين شاه بود ولي چون مادرش شاهزادة قاجار نبود در صورتيکه مادر برادرش شاهزاده بود که پس از ناصرالدين شاه برادرش يعني مظفرالدين به تخت سلطنت جلوس خواهد کرد و به همين جهت مسعود ميرزا ظلالسلطان دست و پا ميکرد که به هر ترتيبي شده بهجاي برادر به سلطنت برسد و به همين جهت چون در آن تاريخ درباريان ايران بيشتر روابط محرمانه با روسية تزاري ميداشتند و به اصطلاح روسوفيل بودند. ظلالسلطان خود را به انگلستان متکي ساخته و اميدوار بود که با کمک آنها به آرزوي خود برسد. نويسنده اين سطور عکسهايي از نامههاي ميرزا آقاخان کرماني به ميرزا ملکم خان دارد که حاکي بر همين احوال است و اميد است روزي اگر عمر باقي باشد آنها را در جايي به چاپ برساند.
در هر صورت از قرار معلوم گويا سياح خودمان يعني حاج سياح در مراجعت به ايران و پس از آن سياحت و جهانگردي بسيار بسيار دور و دراز در مراجعتي به وطن از راه اصفهان به تهران مراجعتي کرده بوده است و در کتاب نامبرده يعني« ظلالسلطان» (صفحه 206 ) چنين ميخوانيم:
«مستنطق ميرزا رضاي کرماني ضمن استنطاقاتي که ازو شده است در جواب مستنطق ميگويد:« حاج سياح محلاتي آب گل ميکرد که براي ظلالسلطان ماهي بگيرد و خيالش اين بود که بلکه ظلالسلطان شاه بشود و امينالدوله صدراعظم و خودش مکنتي پيدا کند چنانکه حالا قريب شانزده هزار تومان در محلات املاک دارد. همان اوقات سه هزار تومان از ظلالسلطان به اسم سيد جمالالدين ( افغاني) گرفت و فقط نهصد تومان به سيد داد و باقي را خودش خورد. البته ناصرالدين شاه بوسيلة مأمورين خفيه که زير نظر کامران ميرزا نايبالسلطنه (پسر ناصرالدين شاه و برادر ديگر ظلالسلطان) دشمن سرسخت ظلالسلطان به انجام وظيفه اشتغال داشتند، از اقدامات دستجات مخالف آگاه ميگرديد و مراقب بود که در موقع مقتضي اعمال او را نقش بر آب نمايد.»
ميرزا علي خان امينالدوله ميگويد:
« حاج ميرزا محمد علي سياح محلاتي را که به بستگي و خصوصيت ظلالسلطان شهره بود و نايبالسلطنه مسلک او را خوش نداشت با ميرزا رضاي کرماني...» 10
آنچه موجب تأسف راقم گرديد اين است که در مقدمة کوتاه ولي جامع و بسيار زباندار و زندهاي که دوست بلند همت ما آقاي علي دهباشي (در 23 صفحه) بر کتابي که موضوع اين مقاله است با استادي تمام به رشتة تحرير در آورده است گاهي از کتاب « خاطرات حاج سياح» بهقلم پسر حاج سياح مرحوم حميد سياح سخن رانده ولي کمتر ديده شد که مطالبي از آن کتاب که بلاشک بايد بسيار خواندني باشد نقل فرموده است و اي کاش امکان پذير باشد که در چاپهاي آينده تلافي مافات بعمل آيد.
درهر حال به همت علي دهباشي بايد واقعاً آفرين گفت که با وجود تنگدستي و مشکلات زياد گوناگون ار عهدة اين کار دشوار و آن همه موانع بر آمده است و کتاب خوب و ضخيمي در هفت هزار نسخه به چاپ رسانيده است و از دل و جان دعا ميکنم که اجرش را ديده باشد و از کار خود رضايت داشته باشد و پشيمان نباشد و اين قدم ماية تشويق او براي برداشتن قدمهاي سودمند ديگر باشد.
پيش از آنکه دردسر را کم کنم لازم شمردم به عرض خوانندگان محترم برسانم که حاج سياح سه پسر داشت به نام همايون و حميد و محسن که سعادت و افتخار دوستي با هر سه را داشتم. ميرزا همايون خان که ارشد فرزندان بود در وزارت ماليه مقام بلندي داشت و در هر موقعي که از طرف اين وزارتخانه در شهر بروجرد انجام وظيفه فرمود مزار پدر مرا يعني سيد جمالالدين واعظ، شهيد مشروطيت را که در همان شهر در ابتداي استبداد صغير و فجايع اعمال محمد علي شاه قاجار به شهادت رسيده بود بهصورت بسيار آبرومندي و با تشريفات شايسته در محل باصفا و با نزهتي برپا ساخت و عکس آن تشريفات را با نقل آنچه بر لوح مقبره نقش شده بود و اشعار و مدايحي که شعرا در آن موقع در آنجا خوانده بودند همه را از راه لطف و عنايت بيدريغ به بيروت که در آنجا مشغول تحصيل بودم فرستاد. بعدها هم پسر خود هوشنگ را براي تحصيل علم طبابت به برلن که محل اقامت بنده گرديده بود فرستاد و اين جوان بسيار ساعي و پاکدل که افسوس دارم از او بيخبر ماندهام تحصيلات خود را در همانجا چنانکه بايد و شايد به پايان رسانيد و به ايران مراجعت کرد.
مرحوم همايون سياح دختر خود را هم به يک تن از دوستان ديرينه به نام ابوالقاسم ذوالرياستين از اهالي همدان داده بود که بعدها سعادت ديدار او هم در منزل همايون سياح در تهران نصيبم گرديد.
با ابوالقاسم ذوالرياستين در اوايل جنگ جهاني اول وقتي در پاريس آشنا شدم که هم او و هم من و نيز عدهاي از جوانان ايراني ديگري که در فرانسه به تحصيلات عاليه مشغول بودند (چند نفر از آنها در مدرسة نظامي معروف سن پير) همه از ايران بريده و بي خبر و سرگردان و ويلان و حيران مانده بوديم و با فقر و فاقه و بيتکليفي شديد آزاردهندهاي سروکار پيدا کرده بوديم و بهخاطر دارم که همين دوست عزيز من ذوالرياستين براي استمداد به سفارتخانه ايران در پاريس رفته بود و مورد اهانت واقع گرديده در زد و خورد با دربان سفارت شلوارش بهطوري صدمه ديده بود که ديگر از حيز انتفاع بيرون بود، و چون هر دو در يک هتل کوچکي که به زن سالخوردهاي تعلق داشت (در کوچه« لز کول» يعني کوچة مدارس) که روز و روزگاري شوهر مرحومش در سفارتخانة ايران خدمت کرده بود محضاً لله و به رسم قدرشناسي ما را با چند تن از جوانان دانشجوي ايراني ديگر به وضع مخصوصي در هتل خود پذيرفته بود و به ما اجازه داده بود خودمان در همانجا با مبلغ مختصري و يا ماحضري رفع گرسنگي بنمائيم (خدا اين زن نيکو کار را غريق رحمت فرمايد) و ما دسته جمعي با هم شام و ناهار صرف ميکرديم که سهم مخارج هر شام و ناهار از بيست الي سي سانتيم تجاوزنميکرد و بحکم اين نيز بگذرد و آن هم خدا را شکر گذشت و خاطرهاش امروز مرا در پايگاه خداوند رزاق شکرگذار مينمايد. خدا را شکر و خدا عاقبت همه را به خير کناد. آمين!
پسر سوم حاج سياح محسن نام در فرانسه علم کحالي خوانده بود و با ارادتمند خود لطف بسيار داشت و چند بار هم (چه در برلن و چه در ژنو) به ديدنم آمد و لذت ديدار او برايم نعمت خداداد بود و از او بي خبر ماندهام و دعا ميکنم که در عين سلامتي و شادکامي و آسايش باشد. انشاءالله تعالي. يادش به خير همين دکتر محسن سياح در يکي از مسافرتهايش به ژنو برايم حکايتي کرد که هرگز فراموشم نميشود. گفت روزي با تلفون به من خبردادند که رضا شاه دندانشان درد ميکند و بايد هر چه زودتر خودت را به سعد آباد برساني. شتابزده خودم را بدانجا رسانيدم و در سالن انتظار منتظر نشستم. ناگاه سرو کله شاه پيدا شد و به من نزديک شده ايستاد و مکثي کرده گفت پس منتظر چه هستي، چرا شروع نميکني. دکتر سياح ميگفت من يک سروگردن از شاه کوتاهتر بودم و جرئت هم نميکردم بگويم سرتان را پائين بياوريد و دهان را باز کنيد و عاقبت خودش متوجه گرديد و روي يک صندلي نشست و دهان را باز کرد ولي ناگهان در بيرون آن اطاق در باغ صداي داد بيداد به گوش رسيد. فوراً از جا برخاست و به طرف باغ روان گرديد و من هم به دنبال او افتادم. ديديم دو نفر فرنگي دارند با هم با لحن دعوا و نزاع صحبت ميدارند و حتي از ديدن شاه هم خاموش نشدند. شاه برگشت و خطاب به من گفت آخر تو زبان اين حيوانات را ميفهمي، ببين چرا به جان هم افتادهاند. ديدم به زباني غير از فرانسه که بعداً معلوم شد زبان چکسلواکي است با هم دعوا دارند و هر دو در کارهاي مهندسي و ساختمان به ايران آمدهاند و به زبان مادري خودشان بگومگو دارند. به عرض رساندم که من زبان اينها را نميفهمم. شاه گفت خاک بر سرتان که صد جور ادعا داريد و وقتي موقعش ميرسد مانند خر در گل وا ميمانيد و پشت به ما کرده از ما دور شدند و من به حال دمغ آنجا ايستاده تکليف خودم را نميدانستم تا عاقبت يک نفر از مستخدمين دوان دوان آمد که شاه در انتظارت هستند زود باش...
خداوند کسي را مبتلاي دندان درد و آدم زبان ندان و زبان نفهم نفرمايد که الحق عذابي است اليم...
ژنو
12 آذر 1363
---------------------------------
پانويسها:
1 - بايد دانست که دانشمندان و علماي روانشناسي همين استعداد را زاييده عبوديت و آز و طلب امن و امان دانستهاند و گويا زياد هم به اشتباه نرفته باشند.
2 – نخواسته است بگويد از دادن جواب حسابي عاجز بودم.
3 – بکوشش حافظ فرمانفرماييان ، کتابهاي ايران، تهران، 1341 شمسي.
4 – اين کلمه بر راقم سطور مجهول است و از همان نوع کلماتي است که گاهي عمرشان به پايان ميرسد و نيست ميشوند مانند خيلي از چيزهاي ديگر حتي وقايع مهم تاريخي.
5 - هزار تومان در آن تاريخ مبلغ بزرگي بود و راقم اين سطور خوب به خاطر دارد که پدرش سيد جمال واعظ هفت هشت سال پس از همان تاريخ خانه خوبي را در تهران در محله سيد ناصرالدين به مبلغ 1200 تومان( آنهم به اقساط) خريد.
6 – اين ضربات موسوم به پس گردني است و خدا نصيب گرگ بيابان نکند.
7 – تفصيل در صفحه 208 از کتاب خاطرات سياسي ميرزا علي اکبر خان امينالدوله آمده است.
8 – با اشاره به اينکه خودش در تحت عنوان« بعضيها صدراعظم ( امين السلطان را متهم به قتل شاه ميکنند.» ( در صفحه 217)
9 – کامران ميرزا پسر ناصرالدين شاه و ظلالسلطان که هر چند از مظفرالدين شاه مسنتر بود ولي چون مادرش شاهزاده نبود به سلطنت نرسيده بود و با کمک بيگانگان دست و پا ميکرد که به جاي برادرش بر تخت بنشيند و برادرش کامران ميرزا نايبالسلطنه با او مخالفت مي کرد.
10 – دنباله اين موضوع در قسمت اول همين گفتار آمده است و احتياجي به تکرار آن نيست، و فقط جاي ان دارد که بگوييم: فسغلموالذين ظلمو اي منقلب ينقلبون.
برگرفته از کتاب «بهنگار» به کوشش علی دهباشی
منبع:www.dibache.com