چگونگي اخراج آخرين وليعهد قاجار از ایران ملك الشعراء بهار
وليعهد در چه حال بود؟دوازده تير توپ شليك شد و واقعة مهمیرا اعلام كرد! اعلام كرد كه در مملكت كار تازهای روي داده است.این دومين شليك بیمورد توپ بود. توپ اول، توپي بود كه شب سوم حوت 1299 در ميدان مشق بهامر عامل حقيقي كودتا بطرف تأمينات و به قولي هوايي شليك شد و مردم را از بستر آسايش برانگيخت و دريافتند كه واقعة تازه و مهمیروي داده است، و بلافاصله بانگ شليك تفنگ پياپي در محلات و اطراف كميساريا (كلانتري)ها برخاست و هجوم يك دسته قزاق را كه فرماندهان آنها پول گرفته و ازایران گريخته بودند، به شهر تهران – تهران بیصاحب! – اعلام داشت. واینكه توپ دوم،این توپ است كه وسط روز 9 آبان 1304 درست چهار سال بعد از كودتا، در نتيجة تصويب مادة واحده در مجلس بیرئيس شليك میشود! شب نهم آبان جمعي از شاهزادگان رفتند نزد وليعهد. خانة شاه و وليعهد در عمارت گلستان بود. شاه و برادرش زمستانها دراین عمارت كه يادگار كريم خان و آقا محمد خان و فتحعلي شاه و ناصرالدين شاه بود، منزل داشتند و تابستانها غالبا" شاه در نياوران و برادرش در اقدسيه ييلاق میرفتند. اينك زمستان است، زنان و بستگان شاه دراندرون منزل دارند، و برادرش كه زن نداشت و مجرد بود و از عيال خود، دختر مرحوم شعاع السلطنه، با داشتن يك دختر ملوس و زيبا، ديري بود جدا شده بود، نيز در گلستان منزل داشت. شب نهم آبان جمعي از شاهزادگان مثل بهمن الدوله و عضدالسلطنه و فرخ الدوله و غيره به ملاقات رفته بودند. شاهزادگان از واقعة چادر زدن در مدرسة نظام و گردامدن جمعيتي در عمارت رئيس الوزرا و مدرسة مذكور و انتشاراتاین دو سه روزه و تلگرافات واصله خبر دارند و حس كردهاند كه كلاه عموزادة خودرأي و جوانشان پس معركه است! - شهر چه خبر هست؟ - شلوغ است! - چه میبينيد؟ - اوضاع خوب نيست! - دست به ترور و آدمكشي زدهاند. - عوض ... يك نفر را ديشب كشتهاند! - راست است؟ - بله قربان شكي نيست! هوا قدري سرد شده است، بخاري در اتاق پشت اتاق برليان مشتعل است.این آخرين شبیاست كه وارث تخت و تاج آقا محمد خان، ديكتاتور عظيم قاجار، در پيشاین بخاري مجلل و مشتعل نشسته است. وليعهد كه تاكنون با شاهزادگان و بزرگتران خانواده غالبا" مانند سياسيون به توريه و با لحن مستهزآنه و مثل يك نفر ديپلومات بزرگ كه نمیخواهد اسرارش را كشف كنند صحبت میكرد،امشب ساده حرف میزد! تازه فهميده است كه ديگران هم با او شوخي میكردهاند و كلاه سرش میگذاشتهاند و او را اسباب دست كرده بودهاند، زيرا سه چهار روز است كه ديگر كسي از طرف ارباب نزد او نمیآيد و نجوي نمیكند و دستور نمیدهد و او را ترك كردهاند. هر قدر انسان ساده لوح و زود باور باشد، ديگراینجا مطلب را میفهمد و حساب دستش میآيد. بار اول بود كه به شاهزاده گان گفت: گمان دارم فردا يا پس فردا مرا دستگير كرده، در يكي از قلعهها حبس كنند! آري،این بار نخستين بود كه دست از لاف زدن برداشته و ديگر پشت چشم نازك نمیكرد و رفقا و دوستان خود را در ته دل مسخره نمیكرد! قدري پول به عموزادگان كه مستخدم بودند، يا لازم داشتند تقسيم كردند و همه ساعت 9 به خانههاي خود برگشتند. صبح نهم آبان قبل از آنكه مادة واحده از مجلس بگذرد، عمارت گلستان محاصره شده بود. يكي از شاهزادگان كه مستخدم دربار بود چنين میگويد: از صبح امروز پليس اجتماعات را متفرق میكرد و شهر حالت خاصي به خود گرفته بود. هر كس میخواست به دربار نزد وليعهد برود، گارد دم در میگفت "اگر رفتيد حق برگشتن نداريد تا حكم ثانوي برسد." يمين الدوله، عضد السلطنه، فرخ الدوله، مشير السلطنه (شاهزادگان ديگر مثل عضد السلطانو ناصرالدين ميرزا و نصره السلطنه، چنانكه گفته شد، قهر كرده بودند و بعد از دركاین معني كه وليعهد با ارباب سازش كرده و آنها را دست میاندازد، بدگويي كرده و ديگر نزد او نيامده بودند) وارد عمارت شدند. وليعهد پاي عمارت برليان روي نيمكت تنها نشسته، دست را زير چانه اش تكيه كرده بود و يك نفر نظامیروي پلههايایستاده سيم تلفن را میبريد، ده بيست نفر پيشخدمت و متفرقه كه قبل از ظهرامده بودند، آنجا ديده میشدند. سربازانامد و شد داشتند، آنها به وليعهد سلام نمیدادند و حال آنكه ظهر نشده بود و مادة واحده در مجلس جريان داشت! به توسط پيشخدمتها به وليعهد گفته شده بود كه مجلس چه خبر است. تصور ريختن و گرفتن و حتي كشتن و مخاطرات ديگر هر دقيقه میرفت. در ميان خانمهاياندرون هم همين گفتگوها در كار است! رفتند سر ناهار. ناهار تمام شد،امديم اتاق برليان. وليعهد آفتابه لگن خواست. دست میشست كه صداي توپ بلند شد و خبر خلع قاجاريه را در شهر و در عمارت گلستان پراكنده ساخت! از تالار رفتيم به اتاق محمد شاهي (پهلوي اتاق برليان)، وليعهد و ما روي صندلي نشستيم و صاحب جمع روي زمين نشست. (اینجا مؤلف ناچار است بگويد كهاین مردي كه ما او را صاحب جمع ناميديم، مردي است كهامروز برف پيري بر سر و روي او نشسته است ولي هنوز زيبا و رشيد خوش نما است،این مرد نوكر محمد علي شاه بوده و بعد از خلع او، دست از وفاداري آقاي خود برنداشت و خانوادة خود را ترك كرد. با شاه مخلوع ازایران بيرون رفت و تا مرگ او را ترك نگفت و از آن پس بهایران بازگشت و به نوكري احمدشاه پيمان وفاداري بست و تااین ساعت هم در خدمت وليعهد به صداقت مشغول كار بود و هنوز هم كه مااین تاريخ را مینويسيم، پيشكار و مباشر كارهاي وليعهد و مراقب يگانه دختر او است.) صاحب جمع روي زمين نشسته و گريه میكرد، وليعهد هم گريه میكرد، و باقي نيز با آنها همكاري و همدردي میكردند! دو ساعت بعد از ظهر در اتاق باز شد و آقاي سهيم الدوله، پسر مرحوم علاء الدوله رئيس خلوت، وارد شد. او هم گريه میكرد! رو كرد به صاحب جمع و گفت سرتيپ مرتضي خانامده است و میگويد از طرف اعليحضرت پَهلوي مأمورم كه محمد حسن ميرزا را فورا" حركت بدهم و از سر حد خارج كنم. بايد فورا" لباس نظامیرا از تن بيرون كند و اسبابهاي شخصي خود را هم جمع آوري كند و در حركت بايستي تعجيل نمايد! (گريه دوام دارد!) وليعهد به صاحب جمع گفت: برو ببين چه میگويند. رفت وامد و گفت: همينطور میگويد و میگويد عجله كنيد! وليعهد گفت: میخواهم گيتي افروز را ببينم (گيتي افروز دختري است كه وليعهد خانم مهين بانو دختر مرحوم شعاع السلطنه داشت وامروزاین خانم دختري است جوان و زيبا و با مادر محترمشان در تهران اقامت دارند). وليعهد گفت: كالسكه مرا ببريد و او را از خانة شعاع السلطنه با مادرش خانم مهين بانو بياوريد، او را ببينم. حاج مبارك خان رفت كالسكه ببرد و آنها را بياورد، گفته شد: نمیشود، زيرا كالسكه متعلق به شما نيست، با درشكة كرايه برويد آنها را بياوريد! با درشكة كرايه رفتند و بچه را آوردند و ملاقات كرد. از بالابه صحن عمارت نگاه میكرديم. ديديم آقاي بوذرجمهري مشغول دوندگي است و در خزانهها را به عجله مهر و موم میكنند. وليعهد وزير دربار و دكتر اعلم الملك، پزشك دربار، و دكتر صحت را خواست. آنهاامدند و گريه میكردند! دراین بين گفتند عبدالله خان طهماسبیو سرتيپ مرتضي خان يزدان پناه و بوذرجمهري میآيند بالا. اتاق خلوت شد، حضرات بالاامدند، وارد اتاق شدند. طهماسبیبه وليعهد سلام كرد، وليعهد جواب نداد، طهماسبیگفت:"عجله كنيد بايد برويد." ده دقيقه گذشت، حضرات رفتند پايين، سرتيپ يزدان پناه به آجودان خود گفت:"زود باش محمد حسن ميرزا را حركت بده". آجودان سرتيپ وارد اتاق شد، سلام داد و به وليعهد گفت:"زود باشيد حركت كنيد". (گريه دوام دارد! ...) غروب است. چراغها روشن شده است، وليعهد از بالاامد پايين كه بروداندرون با كسان و زنها وداع كند. شاهزادگان تا پشت پردة قرمز دراندرون با وليعهد رفتند و آنجا با شاهزادگان وداع كرد. آجودان هم آنجا بود. وليعهد به او گفت:" تااندرون هم میخواهيد بياييد؟" گفت:" خير، ولي عجله كنيد" (آين آجودان سلطان بوده است). رفت و برگشت، دراین گير و دار وليعهد پيغام داده بود كه من پول ندارم، به چه وسيله بروم؟ از دولت طلب دارم، خوبست از بابت طلب پول من پولي بدهند تا حركت كنم. گفتند با تلفن تكليف خواهيم خواست و بالاخره پنج هزار تومان پول حاضر كردند و به وليعهد دادند و گفتند كه پنج هزار تومان را اعليحضرت به محمد حسن ميرزا انعام مرحمت فرمودهاند! سرتيپ مرتضي خان روي پلهایستاده بود و سيگار میكشيد. گفت:" اشخاصي كه با محمد حسن ميرزا نمیروند، بروند به خانههاشان واینجا نمانند. بريد! بريد!"ما شاهزادهگان، گريه كنان رفتيم به خانههاي خودمان! وليعهد را ساعت 9 شب در اتومبيل سوار كردند و با دكتر صحت و دكتر جليل خان و ابوالفتح ميرزاي پيشخدمت، با مستحفظ مسلح، روانه كردند. تمام شد نقل قول يكي از شاهزادگان. اين طور بيرون رفت آخرين وارث خاندان قاجار. روايات مختلف است روايتي را كه از قول يكي از شاهزادگان يادداشت كرده بودم در قسمت پيشين نگاشتم. در روايت ديگر چيزهايي ديگر هم شنيده شد، از آنجمله معلوم شد كه علاوه بر طهماسبیو يزدان پناه و بوذرجمهري كه مأمور اخراج وليعهد قاجار بودهاند، محمد درگاهي رئيس شهرباني نيز حضور داشته است. اينك شرحي است كه طهماسبیدر تاريخ خود مینويسد: حسب الامر والاحضرت پهلوي، دو ساعت بعد از ظهر شنبه نهم آبان ماه 1304 مأمور شدم كه دربار را تحويل گرفته و خانوادة سلطان مخلوع را بيرون نمايم. دو ساعت و ده دقيقه از ظهر گذشته بود كه وارد عمارت سلطنتي شدم. مشكوة پيشخدمت احمد ميرزا (احمد شاه) را خواستم و به محمد حسن ميرزا (وليعهد مخلوع) كه در غياب احمد ميرزا در طرف سه سال قائم مقام او بود، اخطار نمودم كه فورا" تهية مسافرت خود را ديده و همين شب از تهران خارج و بطرف اروپا حركت و به برادر خود ملحق گردد. موقعي كه من وارد شدم، شوفر محمد حسن ميرزا میخواست از دربار خارج گردد. به مشاراليهامر شد كه بلا تأخير اتومبيل را تهيه و حاضر نمايد و يك نفر مأمور را تعيين نمودم كه شوفر را تحت نظر گرفته و براي اتومبيل بنزين و روغن تهيه نمايد. آغاباشي (معتمد الحرم) نيز احضار و تاكيد شد كه هر چه زودتراندرون را تخليه و اسبابهاي شخصي خود را نيز از دربار بيرون برد و تا صبحاینامر حتمیالاجراء است. بلافاصله اوامر بموقع اجرا گذارده شد. دراین بين صاحب جمع جواب پيغام را آورد كه: والاحضرت وليعهد (بگوييد: محمد حسن ميرزا!... ) اظهار میفرمايند براي رفتن حاضرم، ولي وسايل حركت ندارم، پول هم ندارم تا لوازم حركت را تهيه نمايم و در صورتامكان طلب ملاقات و مذاكرات دوستانه دارد (كذا) واینطور میگويد: چهل هزار تومان از دولت طلب دارم، ممكن است ازاین بابت وجهي بدهند. بعلاوه، قرض و كارهاي شخصي دارم كه بايد كسي را مأمور تصفيهامورات خود نمايم. جواب دادم ملاقات ممكن نيست. مذاكرات دوستانه نيز با هم نداشته و نداريم.امر بندگان اعليحضرت پهلوي است كه بايد بموقع اجرا گذاشته شود. فورا" يك نفري را براي تصفيهامور محاسبات خود تعيين و حركت نماييد و كارهاي شما آنجام خواهد شد و اگر عرايض (؟) ديگري داشته باشيد به عرض والاحضرت پهلوي خواهد رسيد. صاحب جمع مثلاین بود كه به خوادث معتقد نبودند و يا خود تجاهل و يا براي اثبات فوديت و يا تجويز تقليد بقا بر ميت (كذا؟) اظهار داشت:این مسائل را به والاحضرت وليعهد ... (اخطار شد: بگوييد محمد حسن ميرزا!...) از طرف كه ابلاغ كنم؟ واینامر حر كت از طرف كيست؟ جواب داده شد: در تفهيم و فهم (!) قبلا" خود را مستعد نموده، بدانيد از طرف بندگان والاحضت پهلوياین احكام ابلاغ میشود! ساعت دو و نيم بعد از ظهر بود كه موثق الدوله، مغرور ميرزا، وزير دربار سابق كه قبلا" بوسيلة تلفن احضار شده بود، حاضر شد و بهایشان اظهار شد هر چه زودتر رؤساي مسئول دربار را حاضر نماييد كه فورا" اشياء سلطنتي و اتاقها بايد مهر و موم شود! روز شنبه بود، ولي دربار تعطيل بود و جز چند نفر پيشخدمت و عبدالله ميرزا، سردار حشمت، كالسكه چي باشي و ابراهيم خان صديق همايون كسي ديگر حاضر نبود و بوسيله تلفن چند نفري حاضر شدند و با حضور حاج عدل السلطنه صندوقخانهها و با حضور سردار حشمت كالسكه خانه و با حضور عين السلطان آبدارخانه و چون قهوه چي باشي حاضر نبود، با حضور صديق همايون درها مهر و موم گرديد. سرايدار خانه نيز با حضور صديق همايون مهر و موم شد. موثق الدوله حاضر بود كه خزانه مهر و موم شد و بالجمله، تمام ابنيه و اثاثيه دولتي با حضور رؤساي مربوط به مسئوليت خود آنها ضبط و توقيف درامد واین مهر كار خود را كرد و دست توقيف به روي آنها گذاشت (مهر طهماسبیيا عبدالله بود كه با آن اثاثه سلطنتي و دربار را توقيف و مخزنها را ضبط نمود.) اشخاص جزء جمع و غيرمسئول از قبيل پيشخدمت و فراش و اجزاء خلوت اجازه يافتند كه چنانچه بخواهند از دربار خارج شوند. دراین موقع صاحب جمع از طرف محمد حسن ميرزا پيغام آورد كه اجازه دهند سهم الدوله براي تهيه يك هزار تومان وجه از دربار خارج شود، اجازه داده شد كه به معيت يك نفر صاحب منصب بيرون رفته و مقصود خود را آنجام دهد. دراین موقع كار دربار خاتمه يافت و هر چه بود تحت تصرف درآمد و به اتفاق سرتيپ مرتضي خان و سرتيپ محمد خان كه همراه من بودند، به ملاقات محمد حسن ميرزا رفتيم. و به صاحب منصب مأمور قراولهاي دربار دستور لازم داده شد كه پس از ملاقات ما جز مشاراليه را ندارد، ولياین نوكرها نيز با حضور مأمور فقط میتوانند ملاقات كنند. راه افتاديم تا درب اتاقي كه محمد حسن ميرزا توقف داشت. پيشخدمتها قبلا" درهايي را كه يك قرن و نيم به رويایرانيان بسته و نمايندة عقايد و افكار و احساسات قلبیساكنيناین نقطة پر پيچ و خم دور از عاطفه و عدالت بود(!) پشت سر هم به روي ما باز مینمودند، در مشاهدةاین حال نكتهای از خاطرم گذشت و بیاختيار حواسم را بجاي ديگر كشانيد و او عبارت از قدرت و قوة دست ملت (!) بود كه با يك اراده درهاي بسته را باز (آيا راست میگويد؟!) و زندگاني يك سلسله را بهم پيچيد و مظهر قدرت خود را والاحضرت پهلوي معرفي نمود،این است كه يكي از مأموريناین مظهر قدرت ملي (!) دارد ازاین اتاقهاي تو در تو میگذرد و مأموريت خود را اجرا مینمايد! محمد حسن ميرزا ازامدن ما مطلع شده، به اتاق نشيمن گاه او هنوز وارد نشده بوديم كه از روي صندلي خود برخاست (كذا) و تا نزديك در اتاق به استقبال شتافت. همين شخص بود كه چند ساعت قبل،ایرانيان را عبيد واماء خود محسوب میداشت و چيزي كه در مخيلة او قدر و قيمتي نداشت همانا ملتایران بود! دراین ساعتي كه وارد میشويم مشاراليه مشغول خوردن نان و شيريني و چايي بود و از شدت اضطراب چايي را نيمه گذاشت و به استقبال ماامده بود. اظهار نمودم كه توسط صاحب جمع پيغام داده بودم كه حسب الامر والاحضرت پهلوي بايد زودتر تهيه سفر را ساز و ساعت يازدهامشب حركت نماييد. و ضمنا" اخطار میكنم كه لباس نظامیرا از تن خود بكنيد! جواب داد: فرستادهام لباس ديگري تهيه كرده بياورند تا عوض نمايم و چهار نفر كه همراه من خواهند بود، تذكرة لازم ندارند. پول هم براي تهية لوازم حركت ندارم. چهل هزار تومان از دولت طلبكار هستم، پيغام دوستانة مرا به والاحضرت برسانيد كه از نقطه نظر دوستي وسيله حركت من را فراهم نمياند! جواب – البته براي ملتزمين يا در مركز يا در بين راه تذكره تهيه میشود. چگونه میشود پول نداشته باشيد؟ - به خدا كه پول ندارم. مبلغي هم مقروض هستم. - بسيار خوب. به عرض والاحضرت میرسانم. هر طورامر فرمودند، ابلاغ خواهم نمود. - براي حمل و نقل اسباب وسيله ندارم. جواب – بندگان والاحضرت پهلوي همه قسم مساعد هستند، به عرض مباركشان میرسانم. - مبلغي مقروض هستم و محاسباتي دارم، نمیدانم به كه رجوع كنم؟ جواب – قبلا" به صاحب جمع گفتم، صورت محاسبات خود را به او بدهيد. اگر مطالبیباشد كه محتاج به عرض رساندن باشد به عرض مبارك میرسانيم. ميتوانم بگويم نظر به معلومات قطعي خودم، از عاطفة والاحضرت پهلوي مطمئن باشيد و همه نوع مساعدت در كارهاي شما از طرف والاحضرت خواهد شد و اوامر لازمه در تصفيةامور و محاسبات شما صادر میگردد. - خانواده را چكنم، همراه ببرم يا خير؟ - مجاز هستيد. میخواهيد ببريد، میخواهيد درایران بمانند. كساني را كه میخواهيد همراه خود ببريدایرادي نيست. - میتوانم با اجزاي دربار توديع كنم، مانعي براي ملاقات نيست؟ - با اجزا و عمله دربار تا كنون نزد شما بودند. البته مراسم توديع را بعمل آوردهاید! لازم بود به مذاكرات خاتمه داده شود. اظهار نمودم: ديگر با شما خداحافظي میكنم وبه هم دست داديم. سرتيپ مرتضي خان، فرمانده لشكر مركز، و سرتيپ محمدهان نيز دست دادند و از درب سالن خارج شديم. به موجب دستوري كه قبلا" داده شده بود، صاحب منصب گارد مأمور بود از ورود اشخاص و ملاقاتها جلوگيري نمايد و بجز از چهار نفر همسفر، كسي حق ملاقات را نداشت، آنها نيز با حضور صاحب منصب میبايست ملاقات كنند. وحدت و انفراد امر نظامیبموقع اجرا گذاشته شد و ديگر كسي حق ملاقات نداشت! محمد حسن ميرزا از اجراياینامر مستحضر گرديد. از درب سالن خارج شد و از پشت سر اظهار نمود: مگر از ملاقات اشخاص ممنوع هستم؟ - چون قبلا" با سايرين توديع نمودهاید، ديگر با كسي ملاقات نخواهيد كرد، مگر با چهار نفر همراهان خود، آنهم با حضور مأمور. قانع شد و ساكت گرديد و سر به زيرانداخت. اینجانب و رفقا از اتاقهاي سلطنتي خارج و براي تسريع حركت مسافرين و عرض راپورت به خاك پاي والاحضرت تشرف حاصل نموديم. مراتب را معروض داشتم،امر فرمودند مبلغ پنج هزار تومان نقد پرداخته و به قدركفايت اتومبيل و كاميون براي حمل اسباب و مسافرين داده شود. فورا"امر عالي اجرا و ساعت نه بعد از شهر همان روز وسايل نقليه حاضر و نه و نيم بعد از ظهراینجانب و سرتيپ مرتضي خان به دربار رفته، وسايل حركتاماده، اعلام شد كه ساعت ده حركت نمايند. در ساعت شش بعد از شهر اعتضاد السلطنه، نصرة السلطنه و يمين الدوله كه از صبح براي توديعامده بودند، ساعت ورود ما، در گوشة اتاق انتظار، آنها را ديدم كه مجسمه وار با رنگ پريدهایستادهاند. به مجرداینكه چشمشان به ما افتاد، بياندازه پريشان شدند و بیاختيار لرزيدند! چه يقين كردند كه توقيف خواهند شد، ولي كم كماین اضطراب از آنها رفع شد، براي آنكه اعتماد به عاطفة والاحضرت پهلويانديشههاي مشوش آنها را رفع و مرعوبيت آنها را تسكين داد و در برابر جرايم غيرقابل عفو سلسلة خود شخص كريم و با عاطفهای را ديدند كه چشم از سيئات آنها پوشيده و به نام عظمت اخلاقي ملتایران (؟) از گناهان آنها صرف نظر نموده، بلكه هم خود را متوجه تأمين موجوديت آنها كرده و در بهبوحة (كذا) طغيان عصبانيت ملي (؟)اینك دست آنها را گرفته و از گرداب هلاكت به ساحل میبرد.این بود در مقابل يك چنين عطوفت و مهرباني (ظاهرا"اینهمه عطوفتها و مهربانيها و تفاهمات دور و دراز كه مؤلف شارلاتان به آنها اشاره میكند، به علم اشراق يا "تلپاتي" كه قطعا" شاهزادهها در هيچكدامامر نبودند به آنان مفهوم گرديده است!) هول و هراس را تسكين داد! و بالجمله ساعت هشت و نيم بعد از ظهر است كه شاهزادگان هنوز دراینجا هستند و منتظر آخرين توديع میباشند، در همين ساعت محمد حسن ميرزا براي توديع با خانوادة خود بهاندرون رفت. آخرين توديع در ساعت و پنج دقيقه بعد از شهر، محمد حسن ميرزا در درباندرون با اجزاء و مستخدمين و خواجهها آخرين مراسم توديع را بعمل آورده و در تحت محافظت صاحب منصبان مخصوص به طرف خارج دربار حركت نمود. نقشه حركت يك اتومبيل حامل نظارميان از جلو، اتومبيل محمد حسن ميرزا از عقب و مابقي اسكورت به فاصلة ده قدم از يكديگر، سلسله وار، راه بغداد را از خط قزوين پيش گرفتند! درياي نيستي پس از صدو پنجاه سال تقريبي، آخرين شخص منتظر كه روزي بر اريكة سلطنت جلوس نمايد و يكدفعة ديگر تخت و تاج با افتخارایران ملعبة هوا و هوس گردد، ازایران رفت و در عالم سياست به درياي نيستي غرق، وامواج از سرش گذشت. كان لم يكن بين الجحون الي الصفا انيس و لم يسر بمكه سامر. هيچ اثري باقي نماند، چه آنكه اثري نداشت تا از خود باقي بماند، رفت و به درياي عدم ملحق شد. انتهي. از تاريخ طهماسبی296- 289. اخراج وليعهد ازایران ما نخست روايتي از قول يكي از خويشاوندان سلطنتي كه شب و روز 9 آبان با وليعهد ملاقات كرده بود و در نزديكي وليعهد بود، آورديم. پس از آن روايت ديگري از قول صاحب منصب ارشد و حاكم نظامیكه خود مأمور اخراج باقيماندة قاجار از دربار و ضبط دربار بود، نقل كرديم. اكنون روايت ديگري از قول يك نفر از مستخدمين دربار میخواهيم نقل كنيم، تا از هر سود و از همه طرفاین صحنة نمايش بتوانيم بر صحنه مشرف بوده، تمام اطراف آن را ببينيم. زيرا آنكه پهلوي وليعهد بوده است از بيرون و از صحن عمارت خبر نداشته، يا چيزي شنيده و خود به چشم نديده است، و آنكه خود مأمور اخراج درباريان بوده است، از حالات داخل تالار برليان و اتاق عاج و اتاق محمد شاهي و سرگذشت داخلي حرم و غيره بیخبر بوده است. همچنين، هر كسي چيزي ديده و گفته است، ولي ما درصدد آن هستيم كه بواسطةاین روايات مختلف همه، اطراف را ديده، به خوانندگاناین تاريخ كه در شرف ختم است، نشان بدهيم. ازاین روي، پس از آوردن روايت دكتر جليل، مكتوبیمهم كه مرحومة معزالسلطنه قهرمان از حرم سراي احمد شاه در همان روز به شاه مرحوم نگاشته است، نيز خواهيم آورد تا خوانندة تاريخ از وقايعاندرون هم بیخبر نماند. روايت دكتر جليل مرحوم دكتر جليل خان، ملقب به نديم السلطان، يكي از فضلاي معاصر، از برادران آقاي دكتر ثقفي و مرحوم متين السلطنه بود كه مدتي در فرنگستان تحصيل كرده و در كتابخانة ملي پاريس عمري به مطالعه و استنساخ كتب علمیو ادبیفارسي و عربیپرداخته، اخيرا" پير شده و بهایران بازگشته بود ودر خدمت محمد حسين ميرزاي وليعهد به سمت منادمت و همصحبتي انتخاب شد. وي مردي فقير مشرب وامين و دانا و با وفا بود، و با وجود پيري كه قريب هشتاد سال از سنين عمرش میگذشت، با جسمینحيف و نزار، آن روز از خدمت آقاي خود تخلف ننمود، و چنانكه خواهيد ديد، در موقع تصميم وليعهد به عزيمت كه كسي را براي داوطلب همسفري میجست، آقاي دكتر رضا خان صحت السلطنه و مرحوم دكتر جليل خان داوطلبانه حاضر براياین مسافرت بیبنياد و مجهول العواقب، گرديدند! دكتر جليل از ساعت حركت دفتر يادداشت خود رااماده كرده قضايا را روز به روز مینويسد و اكنون ما عين يادداشت دكتر جليل را با حذف جزئياتي كه ربطي به تاريخ ندارد و بسيار هم قليل المورد میباشد،اینجا از روي خط خود او نقل میكنيم! چگونه آنها را بيرون كردند؟ روز شنبه 13 ربيع الثاني 1344 (مطابق 31 اكتبر 1925) به در خانهامدم. دم وزارت خارجه دو نفر از نظاميان، همين كه وارد حياط شدم، صدا كردند: آقا، آقا! صبر كن! ابتدا گمان نكردم كه مخاطب من باشم. احتياطا"ایستاده، روبه آنها كردم كه چه میگوييد؟ يكي گفت اسلحه همراه نداري؟ هنوز من جوابیبه او نداده، يك نظامیديگري غير از آن دو گفت: آقا شما بفرماييد. آنوقت خوب ملتفت شدم كه طرف خطاب منم. به آنها گفتم: من اهل قلم و كتابم. گفت: بفرماييد. بدوناینكه چيز ديگري بگويم، رد شده ، به سمت خياط تخت مرمر رفته، از آنجا گذشته، به در دوم جنب كارخانه كه سربازایستاده بود رسيدم. سه چهار نفر هم آنجا بودند( بجاي يكي كه در سايرایام بود) و پرسيدند: شما را گشتند؟ گفتم نه، اگر شما میخواهيد بگرديد. خنده كنان گفتند: خير تشريف ببريد. از آنچا نيز گذشته، حياط كوچكي را كه زرگرباشي در يكي از اتاقهاي آن مینشست عبور كرده وارد گلستان شدم. ديدم مثلایام سابق فراش و نائب و اجزاي ديگر كه هميشه بودند، نيستند. يك راست به سمت اتاق برليان و درباندرون رفتم. و در جلو قصر ابيض كه درش باز بود، نيز كسي را نديدم. دراندرون بجز بابا و يك قاپوچي پيرمرد، ديگر هيچكس ديگر نبود. با بابا سلام عليكي كردمم. به احوالپرسي او مشغول بودم، كم كم بعضي از اجزاء يكي يكي پيدا شدند و هر كس میرسيد میگفت كه مرا در وقت ورود تفتيش كردند كه اسلحه همراه نداشته باشم. يك ساعت به ظهر مانده، والاحضرت اقدس بيرون تشريف آورده، قدري جلو اتاق برليان و يك دور در حياط گردش فرموده، بعد بالا تشريف بردند. گاهگاهي بعضي از نظاميان را میديدم كه گردش كنان میآيند و میروند. دو نفر همامدند سيمهاي تلفن حياط بلور را كهاندرون والاحضرت بود و سيمهاي تلفن اتاق برليان را بريدند، در حالتي كه گريه میكردند (!). منصورالسلطنه و خازن و بعضي ديگر همامده، اظهار كردند كه در اتاقها و صندوقخانه و اسلحه خانه و غيره همه را مقابل كردهاند و نظامیگذاردهاند. ناهار را در همان جاي هميشه، يعني در اتاق پهلوي اتاق تشريفات، در عمارت قصر ابيض صرف كرديم و لي چه ناهاري و چه حالتي كه خدا نصيب هيچكس نكند. مسلمان نشنود كافر نبيند! (قبلا" میدانيم كه وليعهد ناهار را در اتاق جنب برليان با شاهزادگان صرف كرده است – مؤلف) بعد از ظهر در اتاق جنب اتاق برليان با جمعي از همقطاران و مشيرالسلطنه و پسرهاي نايب السلطنه، سالار اقدس و فرخ الدوله و غير هم بوديم. در ساعت سه بعد از ظهر صداي شليك توپ شنيديم كه دوازده تير خالي كردند. فخرالملك و ميرزا علي اكبرخان نقاش باشي مزين الدوله هم در اتاق قبل از اتاق برليان، در جنب همين اتاق كه ماها بوديم، بودند. معلوم شد كه مجلس جمع شده است و رأي به خلع اعليحضرت دادهاند. از آقاي صحت السلطنه پرسيدم چه خبر است؟ فرمودند از قرار معلوم كار خيلي سختي است. دراین بين خبر آوردند كه مرتضي خاناميرلشكر كه حاكم نظامیسابق تهران بود، با عبدالله خان حاكم نظامیفعلي و كريم آقا رئيس بلديه ( محقق شد كه محمد درگاهي و جعفرقلي آقا و تاج بخش هم بودهاند – مؤلف)امده، در آلاچيق نشسته، رؤساي درباري را خواستهاند كه كاريهاي آنها را و اداراتي را كه به هر يك سپرده شده است، تحويل نظاميان بدهند.این بود كه فرستادند وزير دربار و اسلحه دار باشي و سرايدار باشي و غيره و غيره همه را حاضر كردند. در همين بين خبر شديم كه سه نفر، عبدالله خان و مرتضي خان و جعفرقلي آقا رئيس تيپ سوار، به حضور والاحضرت رفته و از طرف اعليحضرت پهلوي اخطار كردهاند كه بايد تا ساعت 9 شب از تهران خارج شويد. بين راه شنيدم (در حاشيه: از قرار تقرير والا) كه عبدالله خان كه در حقيقت عبدالسلطان بوده است، وقتي كه وارد اتاق شد گفت محمد حسن ميرزا سلام عليكم. والاحضرت ابدا" اعتنايي نفرموده بود. از قرار مذكور جوابیجز سكوت ندادند. چون والاحضرت هيچوقت ديناري ذخيره ندارند و هر چه میرسد از يكدست گرفته و از دست ديگر میدهند، از بابت مخارج راه نگراني داشتند، فرموده بودند بدون وجه چگونه میتوان حركت كرد؟ لذا از قراري كه شنيدم، پنج هزار تومان آورده، دادند. يقين استاین وجه را از طلبهايي كه والاحضرت دارند كم خواهند گذاشت و قبض گرفته از بابت طلبهاي معوقة والاحضرت (حساب خواهند كرد). ( ) همين كهاین اخبار دراتاق به ما رسيد، فورا" همه برخاسته، به اتاق برليان به حضور مبارك رفتيم. يمين الدوله، عضدالسلطنه، مشيرالسلطنه، سالار اقدس، فرخ الدوله، آقاي صحت، ظهيرالدوله، فخرالملك، مزين الدوله و صنيع الدوله بودند. مزين الدوله بیاختيار گريه میكرد، والاحضرت او را تسلي دادند. فخر الملك به حساب دلداري میداد، وليامروز كه از صبح زودامده (نه وقت ناهار خوردن) براي مشاهدة حالات است! ... چون والاحضرت را خيلي متأثر و متألم و مكدر ديدم، دلم طاقت نياورد، وقتي كه فرمودند نمیدانم كيها را همراه ببرم، از جا برخاستم. فرمودند: كجا؟ عرض كردم میروم خانه عبا و شال گردن و گالش بردارم. فرمودند مگر میآيي؟ عرض كردم بلي، ديدم آن نذر پانزده ساله ممكن است حاصلاید، زيرا كه در اتاق شنيدم به بغداد میروند و من گمان میكردم ابتدا به كربلا میروند و آز آنجا به بغداد. با خود گفتم در كربلا خواهم ماند، آنجا ديگر زور كسي به من نمیرسد. ولي وقتي كهامدم، فهميدم ازاین راه، بغداد قبل از كربلاست. از جمله احكام پَهلوياین بود كه لباس نظامیرا نير بكند كه يكساعت قبل از حركت همين كار را فرمودند.امدم نزديك آلاچيق، وزير دربار و مرتضي خان و عبدالله خان و كريم آقا را ديدم. مختصر تعارفي با سر كرده، گفتم من میخواهم به خانه بروم، خواهش میكنم مرا بگذاريد خارج شده و در موقع برگشتن نيز بگذارند داخل شوم. (چون از صبح زود، سر آفتاب به تمام درهاي عمارات سلطنتي اعلام كردهاند كه كسي نمیتواند خارج شود. دراندرون، در شمس العماره، در ارك، در خياط وزرات خارجه و غيره و غيره، به بعضي كه میخواستند داخل شوند، بعد از تفتيش میگفتند حق خرج نخواهي داشت. بااین شرط اگر میخواهي برو. هر كس خواست بيايد و هر كس خواست برگردد.) پرسيدند براي چه؟ گفتم چون محتمل است والاحضرتامشب حركت بفرمايند، میخواهم عبا و شال گردني از خانه بردارم. پرسيدند مگر شما هم خواهيد رفت؟ گفتم: نمیدانم، ولي احتياطا" میخواهم خود را حاضر كنم، شايد فرمودند بيا. عبدالله خان برخاست، چند قدم با منامد، نزديك پل آهني دومایستاد با دست صاحب منصبیرا اشاره كرد كه نزديك قصر ابيض بود،امد. چنانچه خواستم سفارش كرد. آن صاحب منصب نيز دم درهاامده، سفارشات كرد. از در ارك كه توپ مرواريد نادري در آنجا بود، بيرون شده و به عجله تا به خانه رفتم. انورالدوله نبود، بتول و زن مشهدي و محمود در خانه بودند. تا رسيدم، كيفي را همراه دارم خواستم. دو سه جفت جوراب زمستاني و دو شال گردن با اسباب ريش تراشي و ماهوت پاك كن و غيره در آن نهاده، در آن بين انورالدولهامد. گويا ملتفت نشد كه من براي چهاین كار را میكنم. لدي الورود گفت از نزد خانم آقاي صحت میآيم كه اوقاتش فوق العاده تلخ است و خوب شد كه شما به خانهامديد كه تحقيقي كنم و جواب او را ببرم كه خيلي نگران است. در باب آقاي صحت گفتم آقاي صحت و من در ركاب والاحضرتامشب چندين فرسخ از تهران دور خواهيم بود. بمحضاین كلام بنا گذاشت به گريه كهایواي من باز بيكس شدم. گفتم گريه نكنيد، عباي زمستاني مرا بياوريد. عباي نائيني زرد سنگيني را كه دارم، بتول آورد. گفتم عباي شال گل سياه را میخواهم. انورالدوله گفت همين را بپوشيد. گفتم سنگين است نمیتوانم تحمل كنم، عباي سياه را بياوريد. گفت نيست ... با آنها به قاعده خداحافظي كرده و براه افتادم، در حالتي كه عبا را از شدن سنگيني نمیتوانستم بكشم، زيرا كه به عجلهامده و خسته شده بودم. چون چندين روز بود من پولي نداشتم،امروز صبح از آقاي صحت هم خواستم چون كسي را نمیگذاشتند از گلستان خارج شود، ممكن نشد بدهند. همينقدر گفتم شما میدانيد كه پولي ندارم ولي خاطراتان جمع باشد به شماها پول خواهد رسيد. محمود كيف را برداشت و دنبال من راه افتاد. بتول و زن مشهدي خواستند گريه كنند، مانع شده، گفتم من بزودي برخواهم گشت. از خانه بيرونامدم تا سركوچة خاص. ديدم محمود پر گريه میكند، گفتم اگر گريه كني كيف را از تو خواهم گرفت. ديدم گريه اش بيشتر شد، ناچار كيف را گرفته، او را برگردانده، براه افتادم. مردم مرا تماشا كردند و آدمهاي آقاي صحت و نوكران ناصراليدن ميرزا و اهل قهوه خانه و كساني كه وسط راه سر آن كوچه بودند، همه ملتفت شدند. به عجلهامده، از همان درب ارك كه سفارش شده بود مانع نشوند، داخل شدم. تقريبا" يك ساعت به غروب مانده بود كه صاحب منصبان میآمدند و میرفتند. با همقطاران كه بودند خداحافظي میكردم. غروب اسمعيل خان پيشخدمت كابينه را كه با اجازه میرفت و میآمد، فرستادن عباي سياه را بياورد، تقريبا" يك ساعت و نيم بلكه بيشتر طول داد. معلوم شد عصر نفرستاده بودند بياورند. همين كه اسمعيل خان رفت و گفت فلاني از بابت عبا راحت نيست، انورالدوله درشكه گرفته تا دم در ادارة گمرك كه خانة فخر عالم بود رفته، عبا را گرفته آورد، به اسمعيل خان داد كه او دو ساعت از شب رفته به من رساند. اول حكم بود ساعت 9 شب حركت كنيم، ولي بعد به ده قرار شد. معلوم بود میخواهند ديرتر شود كه مردم آگاه نشوند. ساعت ده حاضر بوديم. بهامر والاحضرت، آقاي صحت السلطنه و بنده رفتيم جلو سر درب وزات خارجه. دو اتومبيل رلس ريس والاحضرت حاضر بود، شش كاميون پر از نظاميان، كه جمعا" 45 نفر بودند. يك "فرد" هم بود كه سلطان اسد الله خان در آن بود وجلو میرفت. زماني كه حركت كرديم ساعت 10 و بيست پنج دقيقه بود كهاین 25 دقيقه ، بلكه نيم ساعت، براي آوردن والاحضرت بود تا دم اتومبيل، (چون ) كهایشان را در حياط تخت مرمر و غيره در بعضي جاها نگاه میداشتند. در حياط ورزات خارجه مرتضي خان نگاه داشت تا نظامياني كه حركت میكردند، در كاميونها قرار گيرند. زماني كه دم در وزارت خارجه رسيد، جلو اتومبيل را باز نگاهداشته، ياور احمدخان (بقولي خود سرتيپ مرتضي خان) والاحضرت را تفتيش كرد كه اسلحه همراه نداشته باشد و مقصود اهانت بود. مرتضي خان و كريم آقا و عبدالله خان همراه بودند و بيرون هم جمعيتي بود از جمله نوة موثق الملك كه جزء تأمينات است و يكي ديگر باز و همچنين محمد خان رئيس نظميه و چندين نفر ديگر از اجزاي تأمينات و نظميه و مفتشين. ولي مردم خارج نبودند، ولي مثلاین كه مخصوصا" خلوت كرده بودند. كريم آقا بمحض آنكه ما را در اتومبيل نشاندند، خودش جلو رفته درب دروازه قزوين و با لباسایستاده بود. همين كه مار رسيدم و رد شديم، از قرار تقرير ابوالفتح ميرزا و صالح خان، میگفت برويد، برويد، زود برويد ... ما را كه از دروازه بيرون كرد خاطر جمع شد، ناچار با دل خوش كار خود را به آنجام رسانده، رفته، به رفقاي خودش ملحق شد. بديهي است حضرات آن شب را تا صبح از خوشحالي خواب نكرده و و در صدد تدارك جشن بودند ... به عقيدة والا(در مورد) حركاتي كه زمان آوردن او از درباندرون تا دم اتومبيل كرده بودند ( من با آقاي صحت زودتر رفته بوديم)، به هر حال تقرير خودشان است كه : "هيچكس درجة بیاحترامیو خشونت را از سرتيپ مرتضي خان (كه حالا سرلشكر است) و كريم آقا و محمدخان نظميه پيشتر نبرد و بيشتر نكرد." عبدالله خان شايد مجبور بود ولي آنها به اختيار از هيچ گونه خفت دادن خودداري نكردند. سلطان اسدالله خان و ياور احمدخان مأمور و مفتش از طرف مرتضي خان بودند. به همان نحوي كه دستور داده بودند در بين راه حركت شود، روز ديم خودش در اتومبيل ما نشسته و احمدخان را بجاي خودش در ماشين "فرد" نشانده بود. ولي ما بجز صحبت ادبیچيز ديگري نمیگفتيم. از جمله شعري را كه پرفسور برون به توسط علاء السلطنه كه آن وقت مشير الملك بود براي روز سال شكسپير خواسته بود و من دو بيتي از لاهه نوشته و فرستاده بودم، خواندم كه والاحضرت هم فوق العاده خوششانامده، دست زندند. اسدالله خان هم زمينه به دستشامد و ديد كه ما بجز صحبت ادبیو تاريخي حرف ديگرنمیزديم. دنباله روايات شب يكشنبه كه شب شنبه فرنگيان است، 14 ربيع الثاني 1344، ساعت 10و 25 دقيقه بعد از ظهر از تهران حركتمان دادند، يعني ازایران نفي كردند، والاحضرت اقدس را به اجبار بردند، ولي ماها، يعني اجزا، همگي به اختيار و ميل خودمان حركت كرده، نخواستيم ازایشان دست برداريم. والاحضرت در اتومبيل رلس ريس سفيد، اتومبيل مخصوص سفر خودشان، سمت راست و آقاي دكتر صحت در مقابلایشان و فدوي پهلوي والاحضرت طرف دست چپ، ياور احمدخان مأمور نظامیروبروي بنده.این چهار نفر در داخل اتومبيل بوديم. مسيو ژان در جلو، پشت سر آقاي دكتر صحت مشغول راندن وایمان نام نظامیبا تفنگ پشت سر ياور،این دونفر يعني ياور احمدخان وایمان مأمور بودند كه در اتومبيل ما باشند و دستورالعمل به مسيو ژان دادند كه پشت سر اتومبيل "فرد" سياه باشد كه سلطان اسدالله خان در آن بود. پشت سر ما يك كاميون كه چند نفر نظامیكه تفنگهاي پر در دست آنان بود، بعد از آن اتومبيل رلس ريس والاحضرت و اتومبيل "فرد" سياه كه ابوالفتح ميرزا پسر شاهزاده معزالدوله كه او هم داوطلبانه قبولاین مسافرت نموده است، با صالح خان در آن نشسته و مسيو پل وارنبر، شوفر والاحضرت، همقطار ژان، میراند و يك نظامیبا تفنگ هم پهلوي مسيو پل نشسته بود. جعبهها و بعضي اسبابهاي مخصوص والاحضرت در اتومبيل ابوالفتح ميرزا و صالح خان بود، بقية اسبابها در يكي از كاميونها با ياقوت گماشتة آقاي دكتر صحت بود كه نظامیهم در آن نشسته بود. در اتومبيل ما فقط سه جعبة آهني با يك كيف بود كه پول و بعضي اشياء مختصر در آنها بود. از قرار مذكور، زمان سواري احمدخان تپانچة خود را نشان ژان داده بود، كه اگر غير ازاین بكنيد میزنم. تو دنبال "فرد" بايد باشي و نبايد تند بروي يا وارد بيراهه شوي. ولي من ملتفت آن نشدم، تقرير سايرين است. بعد از آن، با پنج كاميون ديگر پشت سر، كه ياقوت هم در يكي از آنها بود، بقية اسباب والاحضرت میآمد. كاميونها خيلي بد و سنگين بود. همواره عقب میافتادند، فقط گاهي ما را چند دقيقه نگاه میداشتند تا آنها برسند كه بالاخره در گردنه اسدآباد خيلي عقب ماندند و از همدان سلطان و ياور تلگراف كرده، هفت هشت اتومبيل از كرمانشاه آوردند و اسبابهاي كاميون و ياقوت را در يكي دو تا از آنها نهاده، نظاميان را در آن "فرد"ها نشاندند. اتومبيل كاميون شب 15 در مقابل همدان عقب ماند و فردا شب در ماهي دشت به ما رسيد. نايب اول محمد حسين پسر دريابيگي كه مأمور اتومبيلها بود و كاميون را خودش میبرد، در ماهي دشت بهامر ياور سوار رلس ريس سياه شد و تا سر حد با ما بود و كاميون اسبابها تا سرحدامد. باري شب يكشنبه 14 ربيع الثاني، ساعت 10 و 28 دقيقه، كه ما را از دم در حياط وزارت خارجه حركت دادند، از آنجا به خيابان باب الماسي ، به ميدان توپخانه ( كه حالا موسوم به ميدان سپه شده) و به خياباناميريه و از دروازه قزوين بيرون بردند و تا صبح به عجله راندند (سران سپاه تا دم دروازه قزوين رفته بودند). روز يكشنبه، 14 ربيع الثاني، ساعت 7 صبح به قزوين رسيديم، ما را از دورازة تهران داخل كرده و از دروازة رشت بيرون نمودند. مردم قزوين خبر نداشتند و همه در خيابان و دكاكين به حيرت تماشا میكردند و نمیدانستند چه خبر است. يكشنيه ظهر در دهي از نهاوند ناهار خورديم. تخم مرغ و پنير و چاي. والاحضرت به ياد حكايت عمروليث افتادند، فرمودند تفصيل آن چگونه بود؟ عرض كردم كه تمام غذاي او در سطلي بود، بند سطل به گردن سگي افتاده و میبرد كه عمرو را خنده گرفت، الخ... خروسي را خواستند بگيرند در آنجا كباب كنند، والاحضرت راضي نشد، فرمودند خروس را نكشند، همان نان و پنير و تخم مرغ ما را كافي است. شب دوشنبه، 19 ربيع الثاني، كه شب يكشنبة فرنگيان میشود، ساعت يازده، در وسط راه مقابل تپة مصلاي همدان اطراق كردند و ما را تا ساعت 6 صبح روز دوشنبه نگاه داشتند.امشب شب دويم بود. والاحضرت در اتومبيل خود خوابيدند و ابوالفتح ميرزا و صالح خان را هم نزد خود در جلو اتومبيل نگاه داشته، به جاي مسيو ژان وایمان. به آقاي دكتر صحت (و من) فرمودند ما هم برويم در اتومبيل ديگر بخوابيم.ایشان زودتر رفته، والاحضرت مرا صدا زندند و چند دقيقه صحبت فرمودند. وقتي كه رفتم، ديدم آقاي صحت از كثرت خستگي بيحال در اتومبيل افتاده و مسيو ژان پهلويایشان بجايي كه بنا بود بنده باشم، به خواب رفته است. مسيو پل هم به در جلو پتويي روي خودانداخته دراز شده. ولي مسيو ژان بيدار شد، گفت من بيش از يك ساعتاینجا نخواهم بود، جا را به شما وامیگذارم. من نيز ناچار شروع به قدم زدن نمودم. هوا خيلي سرد بود، دستمالي از جيب بدرآورده، براي حفظ از سرما به دور سر پيچيده، بعد كلاه را به سر گذاشتم كه اقلا" گوشها قدر گرمتر شود. ولي سرما به درجهای شديد بود كه ديدم فايده ندارد. سلطان هم پالتوي ضخيمیبه دوشانداخته و يك پالتو كا او تشو نيز در زير آن پوشيده، مشغول قدم زدن شد. اتومبيل او را لدي الورود آنجا ياور سوار شده به همدان رفت براي اطلاع دادن به كرمانشاهان و خواستن چند اتومبيل "فرد" و كارهاي ديگري كه داشت و ما نمیدانيم. كاميونها نيز همه عقب مانده بودند. من هر چه قدم زدم ديدم گرم نمیشوم. تپه در سمت راست بود، خيال كردم بالاي آن بروم شايد گرم شوم. به سلطان گفتم، گفت خسته میشود. گفتم خستگي بهتر از سرما خوردنست. آن شب اگر سلطان نبود من تلف شده بودم. از همان شب زمينه به دستمامد و فهميدم كه بیاحتياطي كردم، ولي چون نذر خود را بعمل میآوردم، خداوند حفظ كرد. والاحضرت بيدار بود، مرا ديده، فرمودند برو بخواب. شايد هم خيال فرمودند كه مبادا دو سه نظامیكه بودند (بقيه همه در كاميونها عقب مانده بودند) گمان كنند من خيال فرار دارم و با تفنك بزنند. ولي در آنجا نيمه شب چه جاي فرار بود؟ سلطان گفت صبر كن، كاميونها رسيدند، من ترا پهلوي خود جاي میدهم. به هر حال، حسب الامر برگشته باز با سلطان مشغول صحبت شديم. قريب سه ساعت طول كشيد. گاهي عبا را به خود پيچيده، به روي ركاب اتومبيل كه آقاي صحت و ژان و پل بودند مینشستم، ولي پاهايم به درجهای سرد میشد كه مجبور بودم برخاسته، باز راه بروم. متوسل به خدا شده، مشغول مناجات و بعضي اوراد شدم كه صدايامدنم كاميونها به گوش رسيد. نظاميان در آن بودند، يك نفر نظامیدر بالا پهلوي موتور بود. سلطان حكم كرد او پايينامده نزد سايرين به داخل كاميون رفت و بعد به اصرار و با كمال مهرباني خودش كمك كرده، ابتدا مرا بالا فرستاد بعد خودش همامده هر دو در آن بالا نشستيم، مشغول صحبت شديم. ديدم حقيقتا" به من مهربان شده، و صحبت به ميانامد، فهميدم كه مادر او از شاهزادگان است. كم كم از شدت خستگي مرا خواب ببرد. يكدفعه بيدار شدم ديدم سلطان نيست. فردا صبح اظهار كرد كه من عمدا" پياده شدم كه شما راحت باشيد و جاي حركت و دراز كشيدن داشته باشيد. خلاصه، آن شب سلطان به جان من رسيد، والا از شدن سرما اگر هلاك نشده بودم، يقينا" سخت ناخوش میشدم. كمااینكه كسالت آن شب تا يكي دو روز بعد باقي بود. در آن شب يك ساعت قبل از رسيدن كاميون، باران هم گرفته، كم كم میباريد. ولي يك ربع قبل از رسيدن كاميون باران قدري بيشتر و شديدتر شده بود. بهر حال خداوند در آن شب خيلي رحم كرد. باري، روز دوشنبه 15، ساعت شش از همدان حركت كرديم. يك ساعت به ظهر مانده در نزديكي بيستون در دهي موسوم به مهينان صرف ناهار نموديم. نان و چاي و سيب زميني كه صالح خان خريد، در خدمت والا خورديم و باز به راه افتاديم. باران گرفت. يك كاميون كه نظاميان در آن بودند، بواسطة بارندگي و گل از راه قدري خارج و كج شد، افتاد و صدمه سختي ب يكي از نظاميان واردامد. رگ دست چپ او پاره شد كه آقاي دكتر صحت رفته، با دستمال بستند تا نزف الدم موقوف شود.این شخص شوفر آن كاميون بود. در ساعت 5 و نيم بعد از ظهر از پهلوي كرمانشاهان كه در سمت چپ ما واقع بود عبور كرديم. باري، از قزوين كه به سمت نهاوند و همدان و اسدآباد و كنگاور و صحنه و بيستون و كرمانشاهان و كرند و غيره و غيره هر جا میرسيديم، تاريخ هر نقطهای را كه میديديم، هر چقدر كه میدانستيم و در هر موقع، به عرض رسانده و به صحبتهاي مناسب خاطر مبارك والاحضرت را مشغول میكرديم. در قره سو صاحب منصبیكه سرتيپ بود، از كرماشنان قبلا"امده، هفت، هشت اتومبيل "فرد" آورده بودند. كاميونها عوض شده و نظاميان نيز در "فرد"ها نشستند و ازاینجا به بعد همه جا پست گذاشته بودند. شب سه شنبه، 16 ربيع الثاني، ساعت 7 و نيم شب به ماهي دشت رسيديم.امشب شب غريبیبود. بمحضاینكه ما را نگاه داشتند، همچو اظهار كردند كه دراینجا اردو است، اردوي غرب اس و قريب دو هزار نفر دراینجا هستند، از آنجا كه دروغگو كم حافظه میباشد، يك دفعه گفتند دو هزار تا، يك دفعه گفتند قريب دوهزار. به خود من سلطان گفت هزار و ششصد نفر، ابوالفتح ميرزا و صالح خان هزار و پانصد نفر شنيدند! روشنايي چند چادر هم ديديم، بعد معلوم شد سياه چادرها بودند، اردوي نظامیابدا" نبود، بجز پستي كه تقريبا" بيست نفر میشدند. آن شب سلطان پهلوي اتومبيل والاحضرت همه را صحبت از نقاطي میكرد كه براي محبوسين دولتي خوب است! و بعضي جاها را میگفت بهترين جاها است زيرا كه آب و هواي خيلي بدي دارد كه هر كس را به آنجا ببرند و نگاه دارند، يك ماه و دو ماه بيشتر نمیتواند زندگاني كند و از كثرت ردائت آب و هواي مالاريايي و غيره هر چقدر خوش بنيه و پرطاقت هم باشند،اینجا دارفاني را وداع خواهند نمود! ابولفتح ميرزا خواست برود و نان و تخم مرغ بخرد، مانع شدند. صالح خان دو تومان داد كه نظامیرفت نان و پنير بخرد. نظامیرفت و پس از چند ساعت فقط دو تا نان خالي خريد و آورد، فقط دو تانان خالي! ماها هيچيك شام نخورديم جز مسيو ژان و پل كه غذاي خود را با كنياك همراه دارند. ابوالفتح ميرزا و صالح خان قدري نان و تخم مرغ پيدا كردند و خوردند، ولي من بجز يك پياله چاي چيزي ننوشيده و غذايي هم نخوردم. آقاي صحت كه چاي هم نخورد و ابدا" از اتومبيل والاحضرت پياده نشد. والاحضرت هم گرسنه ماند. از قره سو تا به ماهي دشت ما را به عجلة غريبیبيشتر از سابق راندند. ياور هم گاهي تپانچه خود را به مسيو نشان داده، میگفت تند بران. به سرعتي آوردند كه "فرد"هايي كه نظاميان و ياقوت در آنها بودند با كاميون اسبابها فردا صبح به ما رسيدند. اسبابها هم در آنها بودند، عقب افتاده بودند. باري آن شب همچو وانمود كردند كه از براي آقاي دكتر صحت خيالامد كه میخواهند در سر حد ما را از والاحضرت جدا كنند. بعضي عبارات و گوشه كنايات كه مفاد آن چنين بود، گوشزد میكردند و دليلاین عجله در شب آخراین بود كه گويا دستور داشتند كه هر چه ممكن است زودتر ما را به سرحد برسانند. از قرار مذكور، ياور میگفت در هفتاد ساعت بايد مسافت بين تهران و سرحد را طي كنند. هر چقدر بعضي نگران و خائف و بدحال بودند، من راحت و آسوده، بهيچ وجه خيالا" صدمهای نداشتم و میدانستم كه در هر صورت به ما كار ندارند و از بابت آنها نيز راحت بودم. ولي هر چه در مواقع تسلي میدادم فايده نكرده، چنديم صد متربه تفصيل تذكره را پرسيد! (يعني وليعهد) در كرمانشاه گويا سرتيپ فرج الله خان (برادر سرتيپ فضل الله خان كه گفتند خودش را كشته است) كه تا قره سوامده و "فرد"ها را آورده بود، به سلطان و ياور تأكيد كرده بود كه حتي المقدور سعي كنيد زودتر به سر حد برسانيد.این بود كه ما را در 62 ساعت به خسرواني كه سر حد است، رسانيدند، چنانچه خواهم نگاشت. خلاصه در ماهي دشت من پياده شده، يك پياله چاي خوردم و از نظاميان اجازه گرفت ده دوازده قدم دورتر رفته، ادرار نمودم، و در جنب اتومبيل والاحضرت با سلطانایستاده بودم. فرمودند بيا بالا نقل بگو. رفتم و دو نقل از حكايات هفت گنبد نظامیبيان كردم. كم كم خوابشان برد، زيرا از ساعتي كه از تهران خارج شديم تا به آن شب يك خواب راحت يك ساعتي يا دو ساعتي هم ننموده بودند. از غرائب اتفاقات آنكه يك خواب غرق بسيار سختي برايشان عارض و مستولي شد واین استيلاي خواب به آن شدت يكي از علائم الطاف الهي بود و الا تلف میشد. روز سه شنبه 16 ربيع اثاني 1344، در ساعت يك صبح، از ماهي دشت به عجلة هر چه تمامتر ما را بردند. ساعت شش صبح ما را به خسرواني كه سر حد است رساندند. سلطان و ياور به كرمانشاه تلفن كردند كه بهاینجا رسيديم، حكم چيست، بگذاريم بروند يا خير؟ جواب دادند بروند. بهر كدام از ما يك پاسپورت درجه سيم دادند! پاسپورت والاحضرت' محمد حسن ميرزا، از راه بغداد عازم اروپا. آقاي صحت السلطنه: دكتر رضا خان، ولد ...، از راه بغداد عازم اروپا. حقير: دكتر جليل خان، ولد ... ابوالفتح ميرزا: ولد ... صالح خان: ولد ... مسيو ژان از تهران پاسپورت سفارت بلژيك داشت. مسيو پل وارنبر، تبعة فرانسوي. به ياقوت پاسپورت ندادند، چون در تهران بواسطة عدم دقت و كثرت عجله اسم او را كه جزء همراهان است، نداده بودند. از آنجا با كمال نوميدي مراجعت كرد. خيلي دلمان به حال او سوخت. حقيقت، نوكر با وفاي درست و خوبیاست. اين تذكرههاي تذكرة درجه سوم مرور زوار بود و كاغذ زرد داشت. باري، 16 ربيع اثاني از ماهي دشت حركت كرده و در ساعت شش صبح در خسرواني رسيديم. هوا گرگ و مش بود، تاريك و روشن. بعد از گرفتن تذكرة درجه سيم، تذكرة مرور زوار، اسبابهايي كه در اتومبيل ياقوت و غيره بود در كاميون ريخته، از سلطان و ياور خداحافظي كرده، والاحضرت و آقاي دكتر صحت السلطنه و حقير در اتومبيل رلس ريس سفيد كه مسيو ژان – كه در عالم خودش حكم جان دارد – میراند، سوار شديم. الوافتح ميرزا و صالح خان در اتومبيل سياه كه هر دو از خودمانست و مسيو پل میراند، نشستند. سلطان احمد خان و ياور اسدالله خان معذرتها خواستند و حليت طلبيدند. ما نيز آنها را بحل كرديم و به حكم المأمور معذور، همه را عفو كرديم. (پسر دريابيگي دويست تومان از والاحضرت وليعهد قيمت بنزين مطالبه كرد، بنزين اتومبيلهاي تبعيدشدگان!، و دكتر صحت پيشكار وليعهد پول را پرداخت – مؤلف) ساعت هشت و نيم صبح به قره تو رفتيم. در قره تو اسبابها را از كاميون به اتومبيل پست ريخته، رفتيم. ظهر به خانقين رسيديم. شب چهارشنبه، 17 ربيع الثاني 1344، در ترن خوابيديم كه بعد از شام به سوي بغداد راه افتاده، صبح روز چهارشنبه 17، ساعت 6 صبح به بغداد شديم. شاهزادگان عظام سلطان محمود ميرزا و سلطان مجيد ميرزا و آقاي مختارالدوله در گار حاضر بودند. آقا سيد مصطفي برادر كوچك آقا سيد باقر كه رئيس تشريفات ملك فيصل است (يعني آق سيد باقر) همراهایشان بود. آقا سيد باقر صاحبخانة علياحضرت ملكة جهان در كاظمين است. شاهزادگان والاحضرت را برداشته، (ايشان) در اتومبيل رئيس پليس كه آورده بودند، با آقاي مختارالسلطنه به كاظمين خدمت علياحضرت تشريف بردند. اسبابها را در درشكة كرايه ريختند. ابوالفتح ميرزا و صالح خان هم در درشكه، كرايه نشستند، به سمت هتل كارلتن روانه شدند. آقاي دكتر صحت و آقاي سيد مصطفي نيز اتومبيلي را كه مسيو ژان میراند، نشسته، دنبالایشان اسبابهاي مخصوص والاحضرت و جعبههاي آهني و غيره را در اتومبيل مخصوص او ريخته، پر كرده و من پهلوي مسيو ژل جلو اتومبيل نشسته، دنبالایشان به هتل كارلتنامديم. الحمدالله علي السلامه. 4 نوامبر چون از تهران به قونسولخانه ماوقع را تلگراف كرده بودند، قونسول خوش ذات علياحضرت ملكه و شاهزادگان را شبانه از قونسولخانه معذرت خواسته بود. ادارة پليس مطلع شده و در نتيجه آقاي سيدباقر رئيس تشريفات مطلع و ملكه را به خانة خود در كاظمين راهنمايي كرد. دراین موقعایشان از تشريف آوردن والاحضرت مطلع شده به گار (براي) استقبالامده بودند و با والاحضرت به كاظمين رفتند. انتهاي يادداشت دكتر جليل خان يادداشتهاي متفرق يكي از همسفران محمد حسن ميرزا چنين میگويد: وقتي سرتيپ مرتضي خان وليعهد راتا كنار ماشين آورد، دست برد تا جيب و بغل او را تفتيش و وارسي كند. وليعهد گفت: مرا تفتيش میكني؟ گفت: دستور چنين است، و همة جيبها ، حتي جيب پشت شلوار را وارسي كرد. هنگام سواري نمیگذاشتند كسي ازهمراهان در اتومبيل وليعهد سوار شود و میخواستند فقط دو نفر، ياور و سلطان و يك سرباز، با او سوار شوند. وليعهد از نشستن در ماشين جدا" خودداري كرد و گفت:این ديگر برخلاف قاعده است و من محال است بااین ترتيب سوار شوم! بالاخره چون حضرات مقاومت مرد مسافر را ديدند، بر او رحم كردند و اجازت دادند كه با دونفر از اصحاب خود در مايشن خويش سوار شود. باور احمدخان بمح آنكه سوار مايشن شده و روبروي دكتر جليل قرار گرفته بود، سيگاري بيرون آورد و آتش زد و مشغول شد به تدخين و تون تابیو حركاتي میكرد كه معلوم بود از روي عمد و قصد توهين است، چنانكه از جيب خود مشتي تخمه بيرون آورده، به تخمه شكستن و تف كردن پوست تخمه مشغول شد و به صحت السلطنه كه روبروي محمد حسن ميرزا نشسته بود نيز تعارف كرد.اما او از دريافت آجيل و تخمه معذرت خواست! وليعهد متوحش بود، از دكتر میپرسيد كجا خواهيم رفت؟ او نگران بود كه مبادا او را به باغشاه برده، حبس كنند. از دكتر خواهش میكرده است كه مرا تنها مگذار. هوا آن شب خيلي سرد بود، ياور احمد خان سخنان عاميانه میگفت، اصرار داشت با وليعهد صحبت كند و او هم پاسخ دهد، ولي او جواب نم يداد. ياور به وليعهد آقا آقا میگفت ... نزديك سحر به شريف آباد قزوين رسيدند، مسافرين دربارامشب شام نخورده بودند. بهامر مأمورين نظامیديگ پايها را در وطبخاندرون واژگون كرده و غذاها را ناپخته دور ريخته بودند و آن شب اهل حرم سرا و ساكنان دربار غذا نداشتند كه بخورند يا در قابلمه براي مسافرت بردارند و هم از اول شب دايم میگفتند عجله كنيد، بايد زود برويد. روز هم در زحمت بودهاند، اتفاقا" شب قبل را هم وليعهد به اتفاق پيشكارش، دكتر صحت السلطنه، تا پاسي از شب مشغول سوزانيدن اوراق و اسناد سياسي بودند. صبح هم بسيار زود از خواب برخاسته بود، روز را هم بدان طريق گذرانده وامشب هم شام نخورده بود. در شريف آباد وليعهد گفت: خوب است توقف كنيم و چاي بخوريم،اما ياور صلاح ندانست كه چاي تازه حاضر شود و اسباب از چمدان وليعهد بيرون بياورند،امر داد ماشين را به كناري بردند و خود دستور داد چاي در استكان قهوه خانه آوردند و مجال نشد نان تهيه شود و مسافرين ازاین چاي نخوردند و رد شدند و تا نيم ساعت بعد از ظهر میراندند. دراین وقت رسيدند به دهي از نهاوند و آنجاایستادند و ناهار خوردند و شرح آن را دكتر جليل داده است. مردي كه اگر مويي در غذا میديد از خوردن غذا صرف نظر مینمود، شاهزاده كه در سرويسهاي عالي غذاي شاهانه خوده است،اینجا چهار عدد تهم مرغ در سيني لعابیلب پريده، كثيف قهوه چي با نان لواشش سياه و نمك زرد رنگ درشت پيش روي او آوردند و ناچار شد دراین سفرة شاهانه كه مهمانداران براي تدراك ديده بودند، ناهار بخورد! پشت قهوه خانه چند درخت بود، نيمكتي شمسته آنجا بود، وليعهد نشسته منتظر ناهار بود. دكتر جليل عبائي به خود پيچيده، با وليعهد صحبت میكرد وتاريخ میگفت. ناهار حاضر شد. دكتر جليل بهامر وليعهد داستان عمروليث را شرح داد، وليعهدایران تشكر كرد واز آن ناهار تناول نمود و از آن چاي خورد و بنا حركت شد. اینجا وليعهد قدري دورتر رفت كه دست به آب برساند. يكي از سربازان مستحفظ به ديگري گفت:این وليعهد است؟! رفيقش گفت نه، او وكيل مجلس است كه تبعيد میشود. سومیگفت نه، او وليعهد است و من در تبريز او را ديدهام. يكي از همراهان وليعهد آهسته به تركي به آن سه تن كه آنها هم ترك و آذربايجاني بودند فهمانيد كه وليعهد است. اين خبر فورا" در كاميونها انتشار يافت كه وليعهد را تيعيد میكنند. زمزمه بلند شد. بنابراين كاميونها از آن ساعت به بعد متصل عقب میماندند و ديگر سربازان وليعهد را تا سر حد نديدند! آن روز، ساعت يازده شب، مقابل تپة مصلا اطراق كردند كه تفصيل آن را ديديم. كاميونها عقب ماندند، ظاهرا"امشب به كرمانشاهان تلفن يا تلگراف شده است كه چند عدد "فرد" بفرستند ... وليعهد شام میخواهد ولي شام نيست. ياور احمدخان به استهزا میگويد: در جلو راه شام مفصلي تهيه شده است و به استقبال خواهندامد وامشب آنجا شام خواهيم خورد،امااین شام هيچ جا تهيه نشده بود! امشب گرسنه راندند، ناهار در نزديك بيستون نان و چاي و سيب زميني خوردند! يكي از كاميونهااینجا برگشت! در سرحد علي افندي مأمور عراق به وليعهد از طرف مندوب سامیتبريك ورود گفت و بسيار انسانيت كرد و مسافرينایراني گرسنه بر سر سفرة علي افندي توانستند فنجاني چاي بنوشند. نظاميان از آنجا بازگشتند و دويست تومان هم پول بنزين و در واقع كراية مسافرت (مسافرتي كه با اتومبيلهاي خودشان كرده بودند) از وليعهد با سماجت دريافت داشتند!اما مهمانداران نجيبایراني حليت طلبيدند و بازگشتند و مسافرين خسته و گرسنه كه سه شب بود چيزي نخورده بودند، وارد خانقين شده، در رستوران ناهار خوردند. دو شبانه روز است مسافران و شوفرها گرسنهاند و نخوابيدهاند، شصت ساعت اخير را شوفر مشغول راندن بوده است، زيرا در خاك كلهر و كردستان وحشت داشتند كه مبادا عشاير حمله كرده، وليعهد را از آنها بگيرند،این بود كه تند راندند! مسافران در خانقين خواب راحتي كردند و در ترن نشسته، به سوي بغداد روان شدند. در حرم پادشاهي ... وليعهد وارد حرم شد، از پردة قرمز داخل گرديد، مستحفظ نظامیشرمشامد كه مانع از دخول وليعهد بشود و خودش هم شرم داشت كه داخل شود. وليعهد داخل شد. قضايا را به بانوان گفت، زنان را وداع كرد، گفت عجله كنيد و هر چه اسباب داريد جمع آوري كنيد كه بايد بيرون برويد! فرياد ناله و ضجه زنان بلند شد ... اين است بخشي از مكتوبیكه بانو معززالسلطنه همان روزها به شاه نوشته و به يكي از رجال محترم دربار داده است كه به شاه برساند و ما مواد آن نامه را از آن شخص و از روي خط خود آن مرحومه برداشتهایم واینست: بعد العنوان، اولا" سلامتي و كامكاري وجود مبارك اعليحضرت را از درگاه احديت خواستاريم. بعد هم اگر از راه ذره پروري از حال پيره كنيز و سايرين استفسار بفرماييد، شرح حال از روز شنبه تا عصر يكشنبه را به خاك پاي مبارك با كمال بدبختي عريضه (كذا) میدارم. صبح شنبه كه از خواب بيدار شدم، گفتند كه از صبح ديگر رفت وامداندرون بكلي ممنوع شده است و نوكرهاي اعليحضرت اقدس هم كه میآيند دربار، آنها هم پس از تفتيش میآمدند ولي رفتنامكان نداشت. تا سه به غروب دور قصرهاي سلطنتي محاصره بود. كنيزان هم با چشم گريان منتظر نتيجه بوديم كه آغاباشي با آقايان والاحضرت گريه كنانامدند كه ديگر جمع آوري نماييد براي عصر يا فردا صبح كهاندرون را بايد تخليه كنيد. ديگر بكلي زمام اختيار از دست كنيز رفت. تا يك ساعت هيچ از خود خبر نداشتيم و از طرف والاحضرت هم گفته بودند كه بياييد حياط عمارت بلور، میخواهند شما را ملاقات كنند. بالاخره يك ساعت از شب رفته كنيز والاحضرت اقدس را زيارت كردم تا يك ساعت از شب گذشته هم نظامیها پيش والحضرت بودند كه نتوانستنداندرون تشريف بياورند. دو مرتبه عبدالله خان، مرتضي خان و كريم آقا خان میآيند، پس از آنكه سلام میدهند میگويند محمد حسن ميرزا! اعليحضرت پَهلوي میفرمايند كه شما محبوس هستيد و لباسهاي نظامیرا هم بايد تغيير بدهيد. اعليحضرتا! تحرير و تقرير هيچيك نمیتواند اضطراب خاطر كنيز را مجسم نموده، بيچارگي و بدبختي كه هرگز انتظار نداشتم، براي اعليحضرت شرح دهم. چنين بنطر میآيد عدم رضايت خداوند به حسد و بغض دشمنان اعليحضرت معاونت نمود. آن روز ناهاراندرون را هم تفتيش كردند. تمام خوراكها را چنگ زده بودند. همينكه دو از شب گذشته، والاحضرت اقدس و تمام اهلاندرون مشغول شيون بوديم. پدر و مادر افسر خانم امدند كه میخواهيم افسر خانم را ببريم. هر چه كنيز اصرار و ابرام نمودم، قبول نكردند. افسر خانم را بردند و والاحضرت را هم چهار از شب رفته نظانيها بردند. اعليحضرتا! با درد واندوهي كه دارم زندگاني غيرممكن است. آن شب را تا صبح بيدار بوديم، اسباب جمع آوري كرديم. اگر چه شب گذشته گفته بودند كهاندرونها را خالي كنيم، ولي والاحضرت در خواست كردند كه يك شب مهلت بدهند و قبول شد و صبح هم تا عصر كه كنيز دراندرون بودم. چون بدرالملوك و خانم خانمها وليلي خانم را هم صبح زود پدرانشانامدند بردند و هر چه بهایشان گفتم كه نرويد، عجالتا" با كنيز باشيد تا از طرف اعليحضرت اقدس نسبت بهایشان و همه دستوري مرحمت شود، قبول نكردند و رفتند. متصل نظامیها میآمدنداندرون، تيغة خزانه را خراب كردند و از طرف خودشان مهر كردند و رفتند. كنيز هم با كشور و عذرا و رزين تاج و زري و كبري و شمامه و چندين نفر ديگر با درشكة كرايهامديماميريه، عجالاتا" در عمارت حضرت ملكة جهان هستيم و چند عدد هم از تفنگهاي اعليحضرت دراندرون ماند، نتوانستيم بياوريم. از خاك پاي مبارك استدعا دارم كه تكليفاینها كه هستند مرحمت بفرماييد. اعليحضرتا! چندين دفعه است كه میآيند پيش كنيز و از كنيز كسب تكليف میخواهند و حالا استدعاي عاجزانه از حاك پاي مبارك دارم اگر ميل مباركاین است كهاینها را نگه داريد باز يك دستوري مرحمت بفرماييد به واجب، پيش هر كسي و هر جايي كه رأي مبارك است. چون، از طرف دولت به كنيز سفارش كردهاند كه اگر فحش به من بدهيد، ناسزا بگوييد، چه خودتان ، چه آدمها را همان دقيقه در يك گاري شكسته میريزم و ازاین توقف كنم، خيال دارم ماه شعبان بروم زيارت كه دعاگوي وجود مبارك اعليحضرت شوم و اگر هم رأي مبارك اقتضا نمود، همةاینها را آزاد بفرماييد و مقرر فرماييد مهرشان را بدهند. دستخط بفرماييد اكرم السلطنه از عايداتاملاك اعليحضرت سه هزار تومان بدهد و خود اعليحضرت هم حساب بفرماييد. الهي تصدقتان بروم، هر طوري كهامر میفرماييد بفرماييد ، اطاعت میشود، كه تماماینها بیتكليف هستند. كنيز هم بواسطةاینهاست كه تا بحال دراین شهر ماندهام. آنهايي كه ماندهاند جايي را ندارند. چون قصر را مهر و موم نمودند، بدبختانه اسباب اعليحضرت هم از كتاب و غيره توقيف شد، نتوانستيم همراه بياوريم. در آخر عريضه پاي مبارك را با كمال اشتياق زيارت میكنم، از والاحضرت هم از وقتي كه تشريف برده، خبري نداريم، و از خانم (مراد ملكه است) هم اطلاعي نداريم. از قرينه نمیگذارند خبري از حالشان بنويسند. ديگر منتظر اوامر اعليحضرت هستم. الامر الاقدس اعلي، پيره كنيز معززالسلطنه 1-شنيدم كهاین مبلغ را بعد، از بابت حقوق اجزاي حزء دربار وليعهد كسر گذاشتند و رضاشاه دريافت كرد. 2 – افسر خانم دختر سردار منتخب و يكي از زنان شاه بود. 3- بدرالملوك زن اول احمد شاه، دختر شاهزاده حسين، مادرایران دخت. 4– خانم خانمها زن اخمد شاه و دختر معزالدوله، مادر همايون دخت. 5- ليلي خانم هم زن احمدشاه بود. به كوشش: محمود طلوعي - نشر گفتار چاپ اول1365
منبع:www.dibache.com