به غارت رفتن خانهی سالور قازان ترجمه: شادروان عبدالقادر آهنگری به اهتمام: محمد قجقی
روزی پسر اولاش كه شیر پهلوانان، عزیز پرندگان، امید ناامیدان، شیر رودخانهی آمت، ببر قاراجوق، صاحب اسب قهوهای، پدر اوروزخان، داماد بایندرخان و افتخار دولت غُز و پشتیبان جنگاوران، سالور قازان بپا خاست.
نود باب خانهی بزرگ را بر روی زمین سیاه رنگ بر پا ساخت. در نود نقطه قالیهای ابریشمین رنگارنگ گسترد. در هشتاد جای، خمرههای سر گشاده قرار داده شده بود. صراحیهایی كه پایههای آنها طلایی بود، چیده شده بودند.
نُه دختر كافر كه رویشان زیبا و مویشان سیاه و گیسویشان در پشت سرشان تاپ خورده و دارای سینههای برجسته بودند و دستهایشان تا مچ حنا بسته و انگشتانشان دارای نگار بود به امیران اوغوز شراب تقدیم میكردند. پس از اینكه سالور قازان پسر اولاش شراب فراوان نوشید، باز اثر آن از وی دور شده و به زانو نشسته چنین فرمود: همهی امیران بدانید، ای امیران غُز به سخنانم گوش فرا دهید، از بسكه خفتیم پهلویمان به درد آمد، از بسكه ایستادیم كمرمان خشك شد، ای امیران راه برویم، به شكار برویم، پرنده شكار كنیم، آهوی بزرگ و كوچك را شكار كنیم. بعد از آن برگشته در خانههایمان فرود آییم، بخوریم و بنوشیم. وقت را به خوشی بگذرانیم.
دَلی دوندار پسر قیان سلجوق گفت صحیح و مصلحت است، قارا بوداق پسر «قاراگونه» گفت سرور من غازان، مصلحت است. به محض اینكه آنان چنین گفتند آت آغزلی اوروزقوجا به دو زانو نشست و گفت: سرور من قازان مصلحت است. اما ما در مرز گرجستان نشستهایم كه آئین مردم آن بد است. چه كسی را برای دفاع از خانهی خود تعیین میكنید؟ قازان گفت، پسرم اوروز با سیصد جنگاورش محافظ خانههایم بشود. اسب قهوهای خود را آورده، به چابكی سوار آن شد و به همراه او، امرای غز سوار بر مركبهایشان شدند. قاراگونه، برادر قازان بای، اسب كبودش را آورده سوار شد. شیر شمسالدین كه دشمن بایندرخان را مغلوب كرده بود، اسب سفید خود را آورده سوار شد. بیرك كه از حصار با یبورت پراوز كرده بود، بر اسب خاكستری خود نشست. دوندار و بای یگنك نیز بر اسبهایشان سوار گشتند. اگر بخواهیم همه را بشماریم تمام نمیشود. اغلب امیران اغوز سوار شدند. سواران به كوهها از برای شكار براه افتادند. در همین حین جاسوس كفار برای رساندن این خبر نزد شوك لو ملك، كه پادشاه كفار بود، رفت شوك لو ملك كه دشمن دین و بیدین و موی سیاهش در پشت گردن و پشت هفت هزار جامهاش بریده بود، سوار بر اسب ابلق خود شده به راه افتاد. وی با سواران خود در نیمههای شب به اردوی قازان بای رسید. خانههای بزرگ زرینش را غارت كردند. عروس گندمگونش را ترسانیده، به فریاد كشیدن واداشتند. اسبان فریبندهی شهبازش را سوار شدند؛ گلههای اشتران سرخ مویش را گرفتند، خزانهی پر و پیمانش را كه سكههای فراوانی داشت، غارت كردند. بورلا خاتون كه قد كشیدهای داشت با چهل دختر كمرباریك اسیر گردیدند. مادر پیر قازان بای در حالیكه از گردن شتر سیاه آویزان بود، به اسارت رفت. ساری قولماش، پسر ایلك در راه قازان بای شهید گردید.
قازان از این واقعه خبری نداشت. تكفور (لقب و عنوان شاهان گرجی) گفت كه: بلای مهیبی بر سر قازان آمد. مال و منال و خانه و پسر و مادرش را ماگرفتهایم. اسبان فریبندهی شهبازش را ما سوار شدهایم. گلههای اشترانش را ما گرفتهایم، چهل نوكرو چهل كنیزش را ما اسیر كردهایم. این همه ستم را بر قازان روا داشتیم. یكی از كفار گفت: یك ستم دیگر نیز باقی مانده است كه هنوز انجام ندادهایم. شوكلو پرسید: چیست آن؟ ای اصیل زاده چه ستمی بر قازان مانده كه ما انجام ندادهایم. كافر جواب داد: قازان در دروازههای دربند، ده هزار گوسفند دارد. اگر گوسفندان را نیز برداریم، ستمی بزرگ بر قازان وارد میآوردیم. شوك لو ملك گفت: ششصد نفر بروند و آن گلههای گوسفند را بیاورند.
ششصد كافر انتخاب شده بر اسبهایشان سوار شده به سوی گلههای گوسفند روان شدند. قارا جوقِ چوپان، همان شب در خواب، كابوس وحشتناكی دیده هراسان از خواب پرید. دو برادرش را كه كابان گوجو و دمور گوجو نام داشتند همراه خود ساخت. درب آغل را محكم بست، در سه جا سنگها را همانند تپه، جمع كرد. فلاخن خود را كه دستهی آن سیاه و سفید بود، به دست گرفت.
بناگاه ششصد كافر به قاراجوق رسیدند. كافر چنین گفت: ای چوپانی كه در شب تار غمین مستی، ای چوپانی كه چخماق به دست داری با وجود باریدن برف و باران، ای چوپانی كه شیر، پنیر و سر شیر فراوان داری، خانههای طلایی قازان بای را ما ویران كردهایم؛ اسبان فریبندهی شهبازش را ما سوار شدهایم؛ گلههای اشترانش را ما گرفتهایم؛ مادر پیرش را ما بردهایم؛ خزانهی سنگین و سكههای فراوانش را ما غارت كردهایم؛ اوروز پسرِ عزیز قازان را به اتفاق چهل جنگاورش ما بردهایم؛ چهل زوجهی كمر باریك قازان را ما بردهایم. ای چوپان از جایگاه دور نزدیك خود جلوتر بیا، سر را خم كرده دندان روی جگر بگذار، به ما سلام بده، تا ترا نكشیم و نزد شوك لو ببریم، از او مقام و منصبی برای شما بگیریم. چوپان در جواب چنین گفت:
ای سگِ من، كافر، سخن هرزه و یاوه مگوی، ای كافر مغرور كه با سگِ من در یك جا آب گل آلود نوشیدهای. چرا اسب ابلقی را كه بر آن سوار هستی، میستایی؟ همنشین شدن با شما به من نمیآید… ای كافر چرا كلاه خودت را – كه بر سر داری – میستایی؟ كلاهی دیگر كه بر سرم باشد به من نمیآید … ای كافر لاشخور چرا نیزهی دراز خود را میستایی؟ تكیه كردن بر عصای طلایی به من نمیآید … ای كافر چرا شمشیرت را میستایی؟ سر تعظیم فرود آوردن به من نمیآید… ای كافر چرا نود تیر خود را كه در تیردان داری میستایی؟ مانند فلاخنی كه دستهی آن سیاه و سفید است. سلاحی دیگر به من نمیآید…
چوپان بار دیگر گفت: از جایگاه دور و نزدیك خود جلوتر بیا، ضربهی شست پهلوانان را بیا و ببین. بعد از آن از اینجا دور شو. به محض اینكه كفار این سخنان را شنیدند، به اسبهای خود مهمیرز ده شروع ب حمله كردند. اژدهای مجاهدین قارا جوق چوپان به كف فلاخن خویش سنگ نهاده پرتاب كرد، در پرتاب اول دو سه نفر و در پرتاب دوم سه چهار نفر از كفار را بر زمین افكند. بر چشم كافر ترس غلبه كرد. قارا جوق چوپان با فلاخن خود سیصد تن از كفار را از اسب بر زمین افكند، به دو برادرش تیر خورده، شهید شدند.
سنگهای قارا جوق چوپان تمام شد. گوسفندان و بز نگفته، بر كف فلاخن قرار داده به سوی كفار پرتاب نمود و در هر پرتاب سه چهار نفر را به خاك میافكند. كفار با دیدن این همه رشادت از چوپان، به هراس افتاده گفتند: خیر نبیند و به مقصود نرسد. این چوپان همهی ما را از بین میبرد. بدانجهت بیش از آن در آنجا نمانده، گریختند.
قارا جوق انتقام دو برادر شهیدش را گرفت و از لاشههای كفار تپهی بزرگی درست كرد. خود نیز دو زخم برداشته بود. چخماق زده آتش روشن كرد. سپس از روپوش چوپانی خود دودهای درست كرده بر روی زخمش گذاشت، كنار جاده نشست. بر مرگ برادرانش هق هق كنان گریست و گفت: سالور قازان، بای قازان مردهای یا زنده؟ آیا از این وقایع خبر نداری!
اما در این موقع و در آن شب امیر اقوام غُز معتمد بایندرخان. سالور قازان پسر اولاش، خواب وحشتناكی دید، از ترس برخاسته و رو به اطرافیان خود كرده گفت: ای بزرگان غُز خواب وحشتناكی دیدم، ای برادرم قاراگونه، آیا میدانی كه در خواب چه دیدم؟ خواب وحشتناكی دیدم، خواب دیدم كه شاهینی در مشت من پر پر میزد، پرندهی مرا میگیرد؛ دیدم كه از آسمان رعد و برق به خانهی سفید بزرگم اصابت میكند. دیدم كه مه غلیظی اردوی من را میپوشاند و گرگهای هار، خانهی مرا غارت میكنند؛ دیدم كه شتر سیاه موی میغُرد. موی سرم را دیدم كه همانند نی بلند میشود. پس از اینكه بر زمین افتادم، دیدم كه چشمم سیاهی میرود. مفاصل ده انگشت خود را آغشته به خون دیدم. خوابی این گونه دیدم، بیش از آن نتوانستم بخوابم، از آن موقع به بعد، آرام ندارم. سپس به برادرش گفت: ای خان بیا و خواب مرا تعبیر كن.
قارگونه گفت: ابر سیاهی كه گفتی دولت توست. برف و باران كه گفتی سپاهیان توست. مو نیز (نشانهی) جنگ و خون و اندوه است. بقیهاش را تعبیر نمیكنم. خداوند آن را تعبیر كند.
به محض اینكه قاراگونه چنین گفت، قازان خان رو به برادرش كرده گفت: شكار مرا بر هم نزن، سربازان مرا، متفرق نكن. من امروز سوار اسب میشوم، راه سه روزه را در یك روز طی میكنم. قبل از ظهر به سرزمینم خواهم رسید. اگر اردویم صحیح و سالم نباشد، چارهی كار خود را بیندیشید. من میروم. سپس اسب قهوهای رنگش را سوار شد.
قازان بای براه افتاد و به نزدیكیهای سرزمینش رسید. قازان بای در اینجا سرزمینش را مخاطب قرار داده چنین گفت: ای قوم و قبیله و وطن من، ای وطن كه با گلّههای آهوان همسایهای، ای وطن كفاری كه اسبان رنگ برنگ دارند، چگونه ترا شكست دادهاند؟ از زمان بنای خانهی بزرگ سپیدم، وطنم باقی ماند، تا زمان مرگ مادر پیرم، سرزمینش باقی ماند، نشانهای باقی ماند، در جایی كه پسرم اوروز تیر انداخت، میدانی باقیماند كه مطبخ سپاه بر پا گردید.
وقتیكه قازان این سخنان را گفت: چشمان سیاهش پر از اشك گردید. رگ غیرتش به حركت درآمد، جگر سیاهش به لرزه افتاد. تمام قلبش به تپش افتاد، سوار بر اسب قهوه ای رنگ خودش به راهی رفت كه كافر از آنجا گذشته بود. قازان به آبی رسید و گفت:«آب روی حق را دیده است». از آب خبر خواست. ببینیم چه گفت:
ای آبی كه از ارتفاعات شرشركنان بیرون آمدهای، ای آبی كه كشتیهای چوبین را به رقص آوردهای، ای آبی كه حسرت حسن و حسین هستی، ای آبی كه زینت باغ و بستان هستی، ای آبی كه نگاه عایشه و فاطمه هستی، ای آبی كه اسبان شهباز از تو نوشیدهاند، ای آبی كه اشتران سرخ موی از تو گذشتهاند، ای آبی كه گوسفندان سفید در اطراف تو خوابیدهاند، جانم به فدایت باد ای آب، و گرنه هم اكنون با تو قهر میكنم. آب چگونه میتواند خبر دهد.
از آب نیز گذشت. در این موقع با گرگی مواجه گردید. پیش خود گفت خبر از گرگ بگیرم، زیرا روی گرگ مبارك است. قازان خطاب به گرگ چنین گفت: ای كه از غروب آفتاب، آفتابش طلوع میكند، ای كه در موقع بارش برف و باران، مانند جنگاوران ایستادگی میكند، ای كه به شیهه میاندازد زمانیكه اسبان چابك را میبیند، ای كه خرابی به بار میآورد زمانی كه اشتر سرخ موی میبیند، ای كه با دیدن گوسفند سفید، دم خود را همانند تازیانه میزند و میتازد، ای كه ای كه از میان بزهای نر، چاق ترین را گرفته، میگریزد. ای كه با ضربه پشت خود آغل مستحكم را بر میریزد. ای كه با محاصره كردن، چاق ترین را میگیرد. ای كه دمبهی خونین را كنده میبلعد، ای كه آوازش در میان سگان گله، غوغا براه میاندازد، ای كه چوپانان چخماق جان ستان را شبانه میدواند، ای گرگ خاكستری دم بریده، آیا خبری از اردویم داری، بیا و بگو بمن، جانم به فدایت باد ای گرگ، و گرنه قهر میكنم هم اكنون با تو. گرگ چگونه میتواند خبر بدهد. از گرگ نیز گذشت. سگ چوپان، با قازان مواجه شد. قازان بای از او نیز خبر خواست و خطاب به او چنین گفت: ای كه به محض ریختن دوغ ترش (آیران) چاب چاب كنان می نوشد، ای كه به محض
آمدن ناگهانی دزد، صدایش برمیخیزد، ای كه دزدانی را كه آمدهاند، میترساند، ای كه دزدان را با سر و صدای خود ترسانده میگریزاند، آیا خبری از اردوی من داری؟ بیا و بگو به من. تا جان در بدن دارم، پرستاری بكنم ای سگ از تو، و گر نه قهر میكنم هم اكنون با تو ای سگ، سگ از كجا میتواند خبر بدهد؟
سگ به دنبال اسب قازان بای به راه افتاد و آن را نگاه میكند. اما قازان از این عمل عصبانی شده، سگ را با تازیانه میزند. سگ خود را به عقب میكشدو از راهی كه آمده بود، برمیگردد. قازان به دنبال سگ به راه افتاد و با تعقیب آن به نزد قاراجوق چوپان رسید. وقتیكه چوپان را دید از او خبر خواست و اینطور گفت: ای چوپانی كه با غروب آفتاب غمگین، ای چوپانی كه با بارش باران چخماق به دست است. دردم را خوب بدان و به حرفم گوش فرا ده، بی دینی كه اسب ابلق دارد، اردویم را غارت كرده، آیا از اینجا گذشت و آیا او را دیدهای؟ خانه بزرگ سفیدم (آلاچیق) از اینجا گذشته است؟ آیا دیدی؟ بیا و بگو به من. جانم فدایت ای چوپان.
چوپان گفت: ای قازان آیا مرده بودی یا گم شده بودی؟ كجاها میگشتی؟ دیدم كافرِ سیاه، كه اسب سفید دارد. قصر بزرگ سپیدت را غارت كرده، پسرت اوروز را اسیر كرده، بورلاخاتون را كه قد بلندی دارد اسیر كرده، جگر گوشه و وجود عمرت، یعنی پسرت اوروز را اسیر كرده، دیروز نه پریروز خانهات از اینجا گذشت. مادر پیرت در حالیكه از گردن شتر سیاه موی آویزان بود از اینجا گذشت. بورلاخاتون با چهل دختر زیبای كمر باریك عقدیت، گریهكنان از اینجا گذشت و چهل جنگاور كه در میان آن بزرگ زادگان، نور چشمت اوروز دیده میشد با گردن بسته و سر و پای برهنه، بوسیلهكفار به اسیری رفت. اسبان فریبندهی شهبازت را كافر سوار شده، گلههای شترانت را كافر سوار شده، سكههای طلا و خزانهات را كافر گرفته.
چوپان كه اینها را گفت، قازان آهی كشید، عقل از سرش پرید، چشمانش سیاهی رفت، گفت: ای چوپان، دهانت خشك باد، دینت بپژمرد، قادر تعالی ترا جزا دهد. چوپان كه از قازان این سخن شنید چنین گفت: ای سرورم قازان، چرا به من خشم میگیری؟ مگر در سینه و قلبت ایمانی نیست، ششصد كافر به سوی من آمدند، دو برادرم شهید شدند، سیصد تن از ایشان را كشتم، جنگیدم، هیچیك از گوسفندان چاق و لاغر ترا به كافر ندادهام . از سه جا زخمی شدهام، دردمند شدم، تنها ماندم، آیا گناه من اینست؟
ای سرورم قازان، بیا و اسب قهوهای خود را به من بده، نیزهی دراز خود را بیا بمن بده، سپر رنگارنگ خود را بیا به من بده، شمشیرت را كه از پولاد سیاه است، بیا و به من بده، هشتاد تیر كه در تیردان داری، بیا و به من بده، كمان سخت خود را بیا و به من بده.
چوپان اضافه كرده گفت: نزد كافر من روم، آنهایی كه تازه به دنیا آیند، بكشم، با آستینم خونی كه در پیشانی دارم بزدایم، اگر بقتل رسیدم در راه تو بمیرم و اگر خدای بزرگ بخواهد بروم و از كافر خانهی شما را برگردانم. این سخنان چوپان به قازان حقیر آمد و براه خود ادامه داد. چوپان نیز به دنبال او آمده به قازان رسید. قازان برگشت و نگاه كرد. گفت : ای پسرم چوپان به كجا میآیی؟
چوپان گفت: ای سرورم تو برای گرفتن خانهای میروی و من برای انتقام خون برادرانم. وقتیكه چوپان چنین گفت: قازان گفت: ای پسرم چوپان، گرسنهام آیا چیزی برای خوردن داری؟ چوپان جواب داد: ای سرورم قازان، دیشب برهای پختم بیا زیر این درخت فرود آییم و بخوریم. فرود آمدند. چوپان توبرهای چرمین را بیرون آورد. قازان با چوپان بره را خوردند.
قازان به فكر رفت و پیش خود گفت: اگر بخواهم اكنون با چوپان نزد كفار بروم، بزرگان غز به من طعنه خواهند زد و خواهند گفت كه اگر چوپان همراه قازان نبود، قازان نمیتوانست بر كفار پیروز شود. قازان به غیرت آمده چوپان را به درختی محكم بست. سپس بر اسب سوار شده به راه افتاد. چوپان گفت: ای سرورم قازان، چرا با من این طور رفتار میكنی؟ قازان گفت: اكنون میروم كه خانهام را نجات دهم، بعد میآیم و ترا آزاد میكنم. به چوْپان گفت قبل از اینكه شكمت گرسنه و چشمانت تار شود، این درخت را از جا بكن، و گرنه گرگها به تو حمله كرده می خورند. قاراجوق چوْپان زور زده درخت را از ریشه كند و در حالیكه درخت به پشتش بسته بود به دنبال قازان براه افتاد. قازان برگشت و دید كه چوْپان در حالی كه درخت در پشت اوست بدنبال وی میآید. قازان پرسید این درخت چیست؟ چوپان گفت ای آقایم قازان، این درخت، درختی است كه با آن خوراكی برای شما خواهم پخت، موقعیكه شما كافر را مغلوب میكنی و خسته میشوی. قازان را این سخن خوش آمد. از اسب فرود آمد، دستهای چوپان را باز كرده پیشانی او را بوسید و گفت: اگر خدا خانهام را از دست كافر نجات دهد، ترا میر آخور خواهم كرد، سپس هر دو با هم براه افتادند. در این حین شوكلو ملك، با بزرگان كافر در حالیكه خیلی شاد و شادمان بودند، به خوردن و نوشیدن مشغول بود. گفت بزرگان آیا میدانید كه چطور باید به قازان ظلم كرد؛ باید بورلاخاتون را كه زنی سر و قد است آورده، او را واداریم كه قدح در مجلس برگرداند. در آن موقع بورلاخاتون به اقفاق چهل كنیزك و پسرش اوروز در یك جا محبوس بودند. بورلای سر و قد این حرفها را شنید. آتش به دل و جانش افتاد. به میان چهل كنیزك كمر باریك رفته ایشان را نصیحت كرده و گفت: اگر پرسیدندكه كدامیك از شما بورلاخاتون است باید همه یك صدا بگویید، منم. از طرف شوك لو ملك، شخصی آمد و گفت: كدامیك از شما زن قازان بای است؟ چهل كنیزك یك صدا گفتند منم. فرستادگان شوك لوملك كه كدامیك از آنها بولا خاتون است. رفتند و به پادشاه كافر خبر بردند و گفتند كه ما از یكی پرسیدیم ولی از چهل جا آواز آمد و ما ندانستند كه كدامیك از آنها بولاخاتون است. كافر ملعون گفت بروید اوروز پسر قازان را بیرون بیاورید. به قناره بیاویزید، تكه تكه از گوشت سپیدش بِبُرید. از آن قارا قورمه بپزید. به نزد چهل دختر ببرید. در مقابلشان بگذارید، هر كس كه خورد، او «بورلاخاتون» نیست. هر كس نخورد اوست. بروید و بیاورید تا قدح در مجلس ما بگرداند.
بورلاخاتون سر و قد این را شنید، نزد پسرش آمد، او را صدا كرده چنین گفت: پسر، ای پسر، سرورم پسر، نور چشمم پسر، آیا میدانی كه چه شد؟ نجوا كنان صحبت كردند، نقشههای كافر را فهمیدم، ای پسری كه پایه و قبضهی قصر بزرگ زرینمی، ای پسری كه غنچهی دختر گندمگون و عروسیمی، پسر پسر، ای پسر، ای پسر كه ترانه ماه در شكم تنگم حمل كردهام، ای پسری كه ترا در ماه دهم بدنیا آوردهام، ای پسری كه ترا در گهوارهها قرار داده، شیر سفیدم را دادهام ، ای پسر آیا میدانی چه اتفاقی دارد میافتد؟
كفار این بار بدجوری باهم مشورت كرده گفتهاند: اوروز پسر قازان را از زندان بیرون آورید. از گردنش طناب باریك بیاویزید. از دو شانهاش قناره بگذرانید، گوشت سفیدش را تكه تكه ببرید، قارا قورمه پخته پیش چهل دختر بزرگ زاده ببرید، هر كس كه خورد یقین بدانید كه او نیست. هر كس كه نخورد یقین بدانید كه او زن قازان است. گفتند كه او را جدا كرده به سفرهی ما بیاورید تا او را واداریم كه قدح بگرداند. چه میگویی پسر، آیا از گوشت تو بخورم و یا به سفرهی كفار از دین برگشته بروم؟ آیا ناموس سرورم قازان را بشكنم؟ ای پسر چطور بگویم؟ اوروز گفت: دهانت خشك شود مادر، زبانت بپژمرد مادر. حق مادری كاش حق خداوندی نمیشد، كاش از جایم جهیده، بلند میشدم، كاش از گونه و گلویت می گرفتم. كاش به زیر پاشنهی بزرگم میگذاشتم. كاش صورت سفیدت را به زمین سیاه میسائیم، كاش از دهان و بینیات خون شرشركنان بیرون می آوردم. كاش شیرینی زندگی را به تو نشان میدادم. این چه حرفی است؟ زینهار ای مادر محترم، سوی من دنیا، به خاطر من گریه مكن، مرا از خود دور كن ای مادر محترم، بگذار كه مرا از قناره بیاویزند مرا از خود دور كن، بگذار از گوشتم ببرند و قارقورمه بپزند و آن را نزد چهل دختر بزرگ زاده ببرند . اگر آنها یك لقمه خوردند تو دو لقمه بخور، تا تو را كفار نشناسند. تا به سفرهی كفار بیدین نروی، قدح بر ایشان نگردانی، ناموس پدرم را لكه دار نكنی. زینهار اوروز اینها را گفته بگریست. بورلاخاتون سر و قد و كمرباریك تا این حرفها را از پسرش شنید، اشك از چشمانش روان شد. پسرش را در آغوش گرفت و سپس بر زمین نشست. گونهی سرخش را كه همانند سیب پائیزی بود، خراشید. همانند نی، موهایش را كند. پسر پسر گویان بگریست. زاری نمود.
اوروز چنین گفت: ای مادر، چرا به نزدم میآیی و چرا گریه میكنی؟ چرا هق هق میكنی؟ و چرا زاری میكنی؟ چرا به دل و جگرم آتش میزنی؟ در روزی كه گذشت چرا مرا بخاطر میآوری؟ های مادر، در جایی كه اسبان عربی هستند، آیا یك كره اسب وجود نخواهد داشت؟ در جایی كه اشتران سرخ موی هستند، آیا یك بچه شتر وجود نخواهد داشت؟ در جایی كه گوسفندان سفید هستند، یك بره وجود نخواهد داشت؟ تو سلامت باش ای مادر، پدرم سلامت باشد، آیا پسری مانند من پیدا نمیشود؟ البته كه پیدا میشودبورلاخاتون كه این حرفها را شنید طاقت نیاورد و گریه كنان به میان چهل دختر كمر باریك رفت.
كفار اوروز را گرفته، به زیر دار بردند. اوروزخان گفت: ای كفار امان بدهید، امان به یكی بودن خدا نیست گمان. دست بردارید از من، تا با این درخت بزرگ صحبت كنم. فریاد كنان چنین گفت: ای درخت اگر بتو بگویم شرمگین مشو، ای چوبی كه درب مكه و مدینه هستی، ای چوبی كه عصای موسای كلیم هستی، ای چوبی كه پل رودخانهی بزرگی هستی، ای چوبی كه ناو دریاهای سیاه هستی، ای چوبی كه گهواره شاه حسن و حسین هستی، ای چوبی كه باعث ترس مرد و زن هستی، ای چوبی كه اگر سرت را بگیرم و بنگرم بدون سر هستی، ای چوبی كه اگر تهات را بگیرم و نگاه كنم بدون ته هستی، ای چوب مرا به تو میآویزند، بیا و مرا بلند مكن، ای چوب اگر خیال داری مرا بلند كنی، جوانیم ترا بگیرد، ای چوب كاش در دست ما بودی، كاش به غلامان سیاه هندیام دستور می دادم، كاش ترا تكه تكه میكردند ای چوب. دیگر باره چنین گفت: به اسبم واجب است كه بسته شود، به دوستم واجب است، زمانی كه بعنوان برادر بگرید، به پرندهی شاهینم واجب است زمانیكه در مشتم پر پر میزند، به خودم واجب است سیر شدن از زندگیم، به جانم واجب است به ستوه آمدن از جنگاوری، اینها را گفت و زار زار گریست.
در این حین سالور قازان به اتفاق قاراجوق چوپان شتابان آمدند. كف فلاخن چوپان از پوست گوساله سه ساله بود، و دستهی فلاخن او از پشم سه بز نر بود. قسمت بریدهی فلاخن از پشم یك بز بود. هر بار دوازده من سنگ پرتاب میكرد. سنگی كه میانداخت به زمین نمیافتاد. اگر به زمین میافتاد همانند غبار پراكنده میشد و آن نقطه همانند اجاق گود میشد. در جایی كه این سنگ میافتاد تا سه سال علف سبز نمیشد.
قاراجوق چوپان به محض دیدن اردوی كافر طاقت نیاورده شروع به پرتاب كرد، دنیا به چشم كافر تیرهو تار گردید. قازان گفت ای چوپان كمی صبر كن كه مادرم را از كفار بخواهم تا زیر سم اسبان نماند. «پای اسب مشهور است. عاشق بدون فكر كردن میخواند» قازان كافر را صدا كرده، مادرش را خواست. به كافر چنین گفت: ای شوك لوملك قصر بزرگ زرینم را كه پایهی آن طلایی بود، بردی، سایبانی برایت باشد، خزانه سنگینم و سكههای فراوانم را بردی، خرجی برایت باشد. چهل كنیزك كمر باریك را با بورلاخاتون بردی، برایت همسر باشد، پسرم اوروز را با چهل جنگاورش بردی، بردهات باشد، اسبان فریبندهی شهبازم را بردی، مركب برایت باشد، گلههای شترانم را بردی باركش برایت باشد. مادر پیرم را بردی، ای كافر مادر سالخوردهام را كه موهایش تاب خورده و من از او شیر خوردهام، به من بده تا از جنگ و جدال دست كشیده برگردم. این را خوب بدان.
كفار گفتند: ای قازان، قصر بزرگی كه ستون آن از طلاست، ما بردیم، مال ماست. بورلاخاتون سرقد را با چهل كنیزك كمر باریك ما بردیم، مال ماست. پسرت اوروز را با اتفاق چهل جنگاورش ، ما بردیم، مال ماست. گلههای اسب و شترانت را ما بردیم، مال ماست. مادر پیرت را كه مابردیم، مال ماست. به تو نمیدهیم. به پسر یایهات كشیش میدهیم، از پسر یایهات كشیش پسری به دنیا میآورد. ای قازان ما با شما میجنگیم.
وقتی كه كافر این را گفت، قاراجوق چوپان از شدت خشم چنین گفت: ای كافر سگ، ای كافر بیدین و شعور، ای كافر بیعقل، كوههای پر برفی كه در مقابل ما قرار دارند، پیر شده علف در آن نمیرویند، از رودهای پر آب، كه اكنون پیر شدهاند، آب از آن نمیآید؛ اسبان شهباز پیر شده، بچه نمیزایند، اشتران سرخ موی پیر شده، بچه شتر نمیزایند. ای كافر مادر قازان پیر شده، دیگر پسر نمیزاید.
چوپان گفت: ای شوك لو ملك، برای پس گرفتن نسل اغوز، تا فلاخن خود را بكار نینداختم، اگر دختر سیه چشم داشته باشی بیاور و به قازان بای بده. اما در این موقع بزرگان اوغوز گرفتاری قازان بای را شنیده بسوی قازان براه افتاده بودند. در این هنگام امیران اغوز سر رسیدند. ببینیم چه كسانی آمدند؟ كسی كه خداوند قادر و متعال او را در قارا دره آفرید، كسی كه گهوارهی او از پوست بوقای سیاه است، كسی كه در موقع خشم سنگ سیاه را با ضربهای مثل خاكستر كرد، كسی كه سبیلش را در پشت گردنش در سه جا گره زده است، اژدهای مجاهدین، برادر قازان بای «قاراگونه» شتابان آمد و گفت ای سرورم قازان شمشیرت را بزن كه آمدهام.
ببینیم به دنبال او چه كسانی آمدند؟ كسی كه در اطراف دمیر قاپی بود و آن را گشود، كسی كه در نوك نیزهی دراز مرد را به فریاد وا داشت، كسی كه مانند قازان، سه نفر را از پشت به زمین میانداخت، «دلی دوندار» پسر سلجوق شتابان آمد و گفت ای سرورم ازان شمشیرت را بزن كه آمدهام.
ببینیم به دنبال او چه كسانی آمدند؟ كسی كه قلاع دیار بكر و ماردین را ویران كرد. كسی كه با ابهت خود پادشاه قبچاق را – كه كمان آهنین داشت – به استفراغ خون واداشت، كسی كه با شجاعت خود دختر قازان را گرفت، كسی كه ریش سفیدان اوغوز او را تقدیر كردند، كسی كه شلوار آل محمودی دارد. كسی كه اسب او منگوله بحری دارد. «قارابوداق» پسر قاراگونه شتابان آمد و گفت ای سرورم قازان شمشیرت را بزن كه آمدهام.
ببینیم به دنبال او چه كسانی آمدند؟ كسی كه بدون فرمان، دشمن بایندر خان را مغلوب كرد، كسی كه شصت هزار كافر از ترس او خون استفراغ كردند، شیر شمس الدین، پسر غفلت قوجا شتابان آمد و گفت ای سرورم قازان شمشیرت را بزن كه آمدهام.
ببینیم به دنبال او چه كسانی آمدند؟ كسی كه از حصار با یبورت پاراسار، پرواز كرد، كسی كه مقابل حجلهی سیاه و سفیدش آمده، كسی كه خاطر خواه هفت دختر است. كسی كه بزرگان غُز به او غبطه میخورند، كسی كه مورد اعتماد قازان بای است «بیوك» با اسب خاكستریش شتابان آمد و گفت ای سرورم قازان شمشیرت را بزن كه آمدهام.
ببینیم به دنبال او چه كسانی آمدند؟ كسی كه مانند قره قوش (نوعی عقاب) است، كسی كه كمر بند ترسناكی دارد، كسی كه گوشوارهای طلایی دارد، كسی كه اغلب غُزان را در نبرد تن به تن، یك یك، از اسب فرود میآرود «بای ییگنك» پسر قازیلیك قوجا شتابان آمد و گفت ای سرورم قازان شمشیرت را بزن كه آمدهام.
ببینیم به دنبال او چه كسانی آمدند؟ آنكه پوستین بافته شده از پوست شصت بز، نمیتواند مچ پای او را بپوشاند، آنكه كلاه بافته شده از پوست شش بز نر نمیتواند گوشهای او را بپوشاند، آنكه بازو و رانش كوتاه است، آنكه ساق پای درازش، باریك است، دایی قازان بای «آت آغزلی اوروزقوجا» شتابان آمد و گفت ای سرورم شمشیرت را بزن كه آمدهام.
ببینیم به دنبال او چه كسانی آمدند؟ آنكه رفت و سیمای پیغمبر را بوسید، آنكه به عنوان یكی از اصحاب وی به میان اغوز آمد، آنكه موقع خشم از سبیلهایش خون میچكد، «بوكدوز اِمِن» با سبیلهای خونین شتابان آمد و گفت ای سرورم شمشیرت را بزن كه آمدهام.
ببینیم به دنبال او چه كسانی آمدند؟ آنكه كفار را با سگها میآزارد، آنكه از ایل بیرون رفته با اسب خود از رود آیغرگولو میگذرد، آنكه كلید پنجاه و هفت قلعه را بدست آورد، آنكه دختر «آق ملك چشمه» را به نكاح خود درآورد، آنكه «صندل ملك» از ترس او خون استفراغ كرد، آنكه چهل جبه پوشیده، دختران محبوب سی و هفت قلعه را گرفته و در آغوش كشید و از گونه و لبهایشان بوسه گرفت، «آلپ اِرن» پسر «ایلك قوجا» شتابان آمد و گفت ای سرورم شمشیرت را بزن كه آمدهام.
با شمارش، بزرگان اوغوز كه به كمك قازان آمدند تمام نمیشود، همه آمدند با آب پاك وضو گرفتند، پیشانیهای پاك خود را بر زمین سائیدند، دو ركعت نماز گزاردند، به اسم جمال محمد (ص) صلوات فرستادند، بدون تأمل بسوی كفار تاختند و شمشیر زدند. نقارهها گومبر گومبر به صدا درآمدند و شیپورهای برنزی نواخته شدند. آن روز جنگاورانی كه جگر رشادت داشتند، شناخته شدند، آن روز افراد ترسو خود را نشان دادند، در آن روز جنگ بزرگی رخ داد. میدان پر از كلةهای بریده شد. سرها همانند توپ بریده شدند . نعل اسبان شهباز افتاد، میلههای رنگارنگ مزین گردید، شمشیرهایی كه از پولاد سیاه ساخته شده بودند، تیز گردید، تیغهی شمشیر افتاد، تیرهایی كه سه پر داشت، پرتاب شد، پیكانش افتاد. بیرقها باهتراز درآمدند، پیشقراولان جنگیدند، آن روز – در مثل – یكی از روزهای قیامت شد. نوكر از آقایش جدا گردید.
آن روز «دَلی دوندار» با امیران «داش اوغوز» از جناح راست حمله بردند، «دَلی بوداق» پسر قاراگونه با جنگاوران جسور از جناح چپ حمله آوردند. قازان باتفاق بزرگان «ایچ اغوز» به قلب سپاه دشمن تاختند. شوك لو ملك را در یك چشم به هم زدن – قازان – از اسب به زیر انداخت. در جناح چپ، دلی بوداق، پسر قاراگونه با بوقاجق ملك مقابل شد، با گرز شش پره خود بر سر او كوفت و جانش را به جهنم فرستاد. دنیا و عالم به چشم او تاریك شد. در حالیكه گردن اسب را بغل كرده بود، بر زمین افتاد.
برادر قازان بای بیرق و توغ كفار را با شمشیر بر زمین انداخت. در درهها و تپهها كفار كشتار شدند. لاشخوران بر گرد لاشههایشان جمع شدند. دوازده هزار كافر از دم تیغ گذشتند. پانصد تن از جنگاوران اوغوز شهید شدند. قازان بای فراریان را تعقیب نكرد و كسانی را كه امان خواستند، نكشت.
امیران اغوز غنایمی بدست آوردند. قازان بای اردو، پسر،مادر، و خاتونش را نجات داده و با حسرت به یكدیگر رسیدند. خزانهاش را پس گرفت، برگشت. قازان بای بر تخت زرین جلوس كرد. خانهاش را بر پا ساخت. قاراجوق چوپان را منصب میر آخوری داد. هفت روز و هفت شب كارشان خوردن و نوشیدن شد. چهل نفر برده را به خاطر «اوروز» آزاد كرد. به جنگاوران شجاع، سرزمینهای وسیعی را بخشید، شلوار جبه و چوخا داد.
«دده قورقوت» آمد. این اوغوزنامه را تریب داد، دویده چنین گفت: كجاست امیران مجاهدی كه میگفتم، كجایند آنهایی كه گفتند دنیا مال منست؟ اجل گرفت، خاك پنهانش ساخت. دنیای فانی به كه وفا میكند، دنیایی كه میآید و میرود، دنیایی كه عاقبت آن مرگ است.
ای خان من، دعای خیر میكنم، كوههای سیاهی كه پوشیده از برف، فرو نریزد؛ درخت سایه داری كه بزرگ است، بریده نشود. رودخانه ایكه همانند خون در جریان است، خشك نشود، قادر تعالی ترا به نامرد محتاج نگرداند، اسب چابك خاكستری متمایل به سفیدت نلغزد، زمانی كه شمشیر پولادین سیاه خود را تیز میكنی، تیغهی آن نشكند، در زمان جنگ میله پرچم تو تكه تكه نشود. جای پدر ریش سفیدت بهشت باشد. جای مادر پیر موسفیدت جنّت باشد. در پایان عمر از ایمان پاك جدا نگردی. كسانی كه آمین میگویند دیدار ببینند. در پیشانی پاك تو پنج كلمه دعا گفتیم، قبول باشد. امید از خداوند، از تو جدا نباشد. جمع كند گناهانت را و به خاطر اسم جمال محمد مصطفی (ص) ببخشاید.
نود باب خانهی بزرگ را بر روی زمین سیاه رنگ بر پا ساخت. در نود نقطه قالیهای ابریشمین رنگارنگ گسترد. در هشتاد جای، خمرههای سر گشاده قرار داده شده بود. صراحیهایی كه پایههای آنها طلایی بود، چیده شده بودند.
نُه دختر كافر كه رویشان زیبا و مویشان سیاه و گیسویشان در پشت سرشان تاپ خورده و دارای سینههای برجسته بودند و دستهایشان تا مچ حنا بسته و انگشتانشان دارای نگار بود به امیران اوغوز شراب تقدیم میكردند. پس از اینكه سالور قازان پسر اولاش شراب فراوان نوشید، باز اثر آن از وی دور شده و به زانو نشسته چنین فرمود: همهی امیران بدانید، ای امیران غُز به سخنانم گوش فرا دهید، از بسكه خفتیم پهلویمان به درد آمد، از بسكه ایستادیم كمرمان خشك شد، ای امیران راه برویم، به شكار برویم، پرنده شكار كنیم، آهوی بزرگ و كوچك را شكار كنیم. بعد از آن برگشته در خانههایمان فرود آییم، بخوریم و بنوشیم. وقت را به خوشی بگذرانیم.
دَلی دوندار پسر قیان سلجوق گفت صحیح و مصلحت است، قارا بوداق پسر «قاراگونه» گفت سرور من غازان، مصلحت است. به محض اینكه آنان چنین گفتند آت آغزلی اوروزقوجا به دو زانو نشست و گفت: سرور من قازان مصلحت است. اما ما در مرز گرجستان نشستهایم كه آئین مردم آن بد است. چه كسی را برای دفاع از خانهی خود تعیین میكنید؟ قازان گفت، پسرم اوروز با سیصد جنگاورش محافظ خانههایم بشود. اسب قهوهای خود را آورده، به چابكی سوار آن شد و به همراه او، امرای غز سوار بر مركبهایشان شدند. قاراگونه، برادر قازان بای، اسب كبودش را آورده سوار شد. شیر شمسالدین كه دشمن بایندرخان را مغلوب كرده بود، اسب سفید خود را آورده سوار شد. بیرك كه از حصار با یبورت پراوز كرده بود، بر اسب خاكستری خود نشست. دوندار و بای یگنك نیز بر اسبهایشان سوار گشتند. اگر بخواهیم همه را بشماریم تمام نمیشود. اغلب امیران اغوز سوار شدند. سواران به كوهها از برای شكار براه افتادند. در همین حین جاسوس كفار برای رساندن این خبر نزد شوك لو ملك، كه پادشاه كفار بود، رفت شوك لو ملك كه دشمن دین و بیدین و موی سیاهش در پشت گردن و پشت هفت هزار جامهاش بریده بود، سوار بر اسب ابلق خود شده به راه افتاد. وی با سواران خود در نیمههای شب به اردوی قازان بای رسید. خانههای بزرگ زرینش را غارت كردند. عروس گندمگونش را ترسانیده، به فریاد كشیدن واداشتند. اسبان فریبندهی شهبازش را سوار شدند؛ گلههای اشتران سرخ مویش را گرفتند، خزانهی پر و پیمانش را كه سكههای فراوانی داشت، غارت كردند. بورلا خاتون كه قد كشیدهای داشت با چهل دختر كمرباریك اسیر گردیدند. مادر پیر قازان بای در حالیكه از گردن شتر سیاه آویزان بود، به اسارت رفت. ساری قولماش، پسر ایلك در راه قازان بای شهید گردید.
قازان از این واقعه خبری نداشت. تكفور (لقب و عنوان شاهان گرجی) گفت كه: بلای مهیبی بر سر قازان آمد. مال و منال و خانه و پسر و مادرش را ماگرفتهایم. اسبان فریبندهی شهبازش را ما سوار شدهایم. گلههای اشترانش را ما گرفتهایم، چهل نوكرو چهل كنیزش را ما اسیر كردهایم. این همه ستم را بر قازان روا داشتیم. یكی از كفار گفت: یك ستم دیگر نیز باقی مانده است كه هنوز انجام ندادهایم. شوكلو پرسید: چیست آن؟ ای اصیل زاده چه ستمی بر قازان مانده كه ما انجام ندادهایم. كافر جواب داد: قازان در دروازههای دربند، ده هزار گوسفند دارد. اگر گوسفندان را نیز برداریم، ستمی بزرگ بر قازان وارد میآوردیم. شوك لو ملك گفت: ششصد نفر بروند و آن گلههای گوسفند را بیاورند.
ششصد كافر انتخاب شده بر اسبهایشان سوار شده به سوی گلههای گوسفند روان شدند. قارا جوقِ چوپان، همان شب در خواب، كابوس وحشتناكی دیده هراسان از خواب پرید. دو برادرش را كه كابان گوجو و دمور گوجو نام داشتند همراه خود ساخت. درب آغل را محكم بست، در سه جا سنگها را همانند تپه، جمع كرد. فلاخن خود را كه دستهی آن سیاه و سفید بود، به دست گرفت.
بناگاه ششصد كافر به قاراجوق رسیدند. كافر چنین گفت: ای چوپانی كه در شب تار غمین مستی، ای چوپانی كه چخماق به دست داری با وجود باریدن برف و باران، ای چوپانی كه شیر، پنیر و سر شیر فراوان داری، خانههای طلایی قازان بای را ما ویران كردهایم؛ اسبان فریبندهی شهبازش را ما سوار شدهایم؛ گلههای اشترانش را ما گرفتهایم؛ مادر پیرش را ما بردهایم؛ خزانهی سنگین و سكههای فراوانش را ما غارت كردهایم؛ اوروز پسرِ عزیز قازان را به اتفاق چهل جنگاورش ما بردهایم؛ چهل زوجهی كمر باریك قازان را ما بردهایم. ای چوپان از جایگاه دور نزدیك خود جلوتر بیا، سر را خم كرده دندان روی جگر بگذار، به ما سلام بده، تا ترا نكشیم و نزد شوك لو ببریم، از او مقام و منصبی برای شما بگیریم. چوپان در جواب چنین گفت:
ای سگِ من، كافر، سخن هرزه و یاوه مگوی، ای كافر مغرور كه با سگِ من در یك جا آب گل آلود نوشیدهای. چرا اسب ابلقی را كه بر آن سوار هستی، میستایی؟ همنشین شدن با شما به من نمیآید… ای كافر چرا كلاه خودت را – كه بر سر داری – میستایی؟ كلاهی دیگر كه بر سرم باشد به من نمیآید … ای كافر لاشخور چرا نیزهی دراز خود را میستایی؟ تكیه كردن بر عصای طلایی به من نمیآید … ای كافر چرا شمشیرت را میستایی؟ سر تعظیم فرود آوردن به من نمیآید… ای كافر چرا نود تیر خود را كه در تیردان داری میستایی؟ مانند فلاخنی كه دستهی آن سیاه و سفید است. سلاحی دیگر به من نمیآید…
چوپان بار دیگر گفت: از جایگاه دور و نزدیك خود جلوتر بیا، ضربهی شست پهلوانان را بیا و ببین. بعد از آن از اینجا دور شو. به محض اینكه كفار این سخنان را شنیدند، به اسبهای خود مهمیرز ده شروع ب حمله كردند. اژدهای مجاهدین قارا جوق چوپان به كف فلاخن خویش سنگ نهاده پرتاب كرد، در پرتاب اول دو سه نفر و در پرتاب دوم سه چهار نفر از كفار را بر زمین افكند. بر چشم كافر ترس غلبه كرد. قارا جوق چوپان با فلاخن خود سیصد تن از كفار را از اسب بر زمین افكند، به دو برادرش تیر خورده، شهید شدند.
سنگهای قارا جوق چوپان تمام شد. گوسفندان و بز نگفته، بر كف فلاخن قرار داده به سوی كفار پرتاب نمود و در هر پرتاب سه چهار نفر را به خاك میافكند. كفار با دیدن این همه رشادت از چوپان، به هراس افتاده گفتند: خیر نبیند و به مقصود نرسد. این چوپان همهی ما را از بین میبرد. بدانجهت بیش از آن در آنجا نمانده، گریختند.
قارا جوق انتقام دو برادر شهیدش را گرفت و از لاشههای كفار تپهی بزرگی درست كرد. خود نیز دو زخم برداشته بود. چخماق زده آتش روشن كرد. سپس از روپوش چوپانی خود دودهای درست كرده بر روی زخمش گذاشت، كنار جاده نشست. بر مرگ برادرانش هق هق كنان گریست و گفت: سالور قازان، بای قازان مردهای یا زنده؟ آیا از این وقایع خبر نداری!
اما در این موقع و در آن شب امیر اقوام غُز معتمد بایندرخان. سالور قازان پسر اولاش، خواب وحشتناكی دید، از ترس برخاسته و رو به اطرافیان خود كرده گفت: ای بزرگان غُز خواب وحشتناكی دیدم، ای برادرم قاراگونه، آیا میدانی كه در خواب چه دیدم؟ خواب وحشتناكی دیدم، خواب دیدم كه شاهینی در مشت من پر پر میزد، پرندهی مرا میگیرد؛ دیدم كه از آسمان رعد و برق به خانهی سفید بزرگم اصابت میكند. دیدم كه مه غلیظی اردوی من را میپوشاند و گرگهای هار، خانهی مرا غارت میكنند؛ دیدم كه شتر سیاه موی میغُرد. موی سرم را دیدم كه همانند نی بلند میشود. پس از اینكه بر زمین افتادم، دیدم كه چشمم سیاهی میرود. مفاصل ده انگشت خود را آغشته به خون دیدم. خوابی این گونه دیدم، بیش از آن نتوانستم بخوابم، از آن موقع به بعد، آرام ندارم. سپس به برادرش گفت: ای خان بیا و خواب مرا تعبیر كن.
قارگونه گفت: ابر سیاهی كه گفتی دولت توست. برف و باران كه گفتی سپاهیان توست. مو نیز (نشانهی) جنگ و خون و اندوه است. بقیهاش را تعبیر نمیكنم. خداوند آن را تعبیر كند.
به محض اینكه قاراگونه چنین گفت، قازان خان رو به برادرش كرده گفت: شكار مرا بر هم نزن، سربازان مرا، متفرق نكن. من امروز سوار اسب میشوم، راه سه روزه را در یك روز طی میكنم. قبل از ظهر به سرزمینم خواهم رسید. اگر اردویم صحیح و سالم نباشد، چارهی كار خود را بیندیشید. من میروم. سپس اسب قهوهای رنگش را سوار شد.
قازان بای براه افتاد و به نزدیكیهای سرزمینش رسید. قازان بای در اینجا سرزمینش را مخاطب قرار داده چنین گفت: ای قوم و قبیله و وطن من، ای وطن كه با گلّههای آهوان همسایهای، ای وطن كفاری كه اسبان رنگ برنگ دارند، چگونه ترا شكست دادهاند؟ از زمان بنای خانهی بزرگ سپیدم، وطنم باقی ماند، تا زمان مرگ مادر پیرم، سرزمینش باقی ماند، نشانهای باقی ماند، در جایی كه پسرم اوروز تیر انداخت، میدانی باقیماند كه مطبخ سپاه بر پا گردید.
وقتیكه قازان این سخنان را گفت: چشمان سیاهش پر از اشك گردید. رگ غیرتش به حركت درآمد، جگر سیاهش به لرزه افتاد. تمام قلبش به تپش افتاد، سوار بر اسب قهوه ای رنگ خودش به راهی رفت كه كافر از آنجا گذشته بود. قازان به آبی رسید و گفت:«آب روی حق را دیده است». از آب خبر خواست. ببینیم چه گفت:
ای آبی كه از ارتفاعات شرشركنان بیرون آمدهای، ای آبی كه كشتیهای چوبین را به رقص آوردهای، ای آبی كه حسرت حسن و حسین هستی، ای آبی كه زینت باغ و بستان هستی، ای آبی كه نگاه عایشه و فاطمه هستی، ای آبی كه اسبان شهباز از تو نوشیدهاند، ای آبی كه اشتران سرخ موی از تو گذشتهاند، ای آبی كه گوسفندان سفید در اطراف تو خوابیدهاند، جانم به فدایت باد ای آب، و گرنه هم اكنون با تو قهر میكنم. آب چگونه میتواند خبر دهد.
از آب نیز گذشت. در این موقع با گرگی مواجه گردید. پیش خود گفت خبر از گرگ بگیرم، زیرا روی گرگ مبارك است. قازان خطاب به گرگ چنین گفت: ای كه از غروب آفتاب، آفتابش طلوع میكند، ای كه در موقع بارش برف و باران، مانند جنگاوران ایستادگی میكند، ای كه به شیهه میاندازد زمانیكه اسبان چابك را میبیند، ای كه خرابی به بار میآورد زمانی كه اشتر سرخ موی میبیند، ای كه با دیدن گوسفند سفید، دم خود را همانند تازیانه میزند و میتازد، ای كه ای كه از میان بزهای نر، چاق ترین را گرفته، میگریزد. ای كه با ضربه پشت خود آغل مستحكم را بر میریزد. ای كه با محاصره كردن، چاق ترین را میگیرد. ای كه دمبهی خونین را كنده میبلعد، ای كه آوازش در میان سگان گله، غوغا براه میاندازد، ای كه چوپانان چخماق جان ستان را شبانه میدواند، ای گرگ خاكستری دم بریده، آیا خبری از اردویم داری، بیا و بگو بمن، جانم به فدایت باد ای گرگ، و گرنه قهر میكنم هم اكنون با تو. گرگ چگونه میتواند خبر بدهد. از گرگ نیز گذشت. سگ چوپان، با قازان مواجه شد. قازان بای از او نیز خبر خواست و خطاب به او چنین گفت: ای كه به محض ریختن دوغ ترش (آیران) چاب چاب كنان می نوشد، ای كه به محض
آمدن ناگهانی دزد، صدایش برمیخیزد، ای كه دزدانی را كه آمدهاند، میترساند، ای كه دزدان را با سر و صدای خود ترسانده میگریزاند، آیا خبری از اردوی من داری؟ بیا و بگو به من. تا جان در بدن دارم، پرستاری بكنم ای سگ از تو، و گر نه قهر میكنم هم اكنون با تو ای سگ، سگ از كجا میتواند خبر بدهد؟
سگ به دنبال اسب قازان بای به راه افتاد و آن را نگاه میكند. اما قازان از این عمل عصبانی شده، سگ را با تازیانه میزند. سگ خود را به عقب میكشدو از راهی كه آمده بود، برمیگردد. قازان به دنبال سگ به راه افتاد و با تعقیب آن به نزد قاراجوق چوپان رسید. وقتیكه چوپان را دید از او خبر خواست و اینطور گفت: ای چوپانی كه با غروب آفتاب غمگین، ای چوپانی كه با بارش باران چخماق به دست است. دردم را خوب بدان و به حرفم گوش فرا ده، بی دینی كه اسب ابلق دارد، اردویم را غارت كرده، آیا از اینجا گذشت و آیا او را دیدهای؟ خانه بزرگ سفیدم (آلاچیق) از اینجا گذشته است؟ آیا دیدی؟ بیا و بگو به من. جانم فدایت ای چوپان.
چوپان گفت: ای قازان آیا مرده بودی یا گم شده بودی؟ كجاها میگشتی؟ دیدم كافرِ سیاه، كه اسب سفید دارد. قصر بزرگ سپیدت را غارت كرده، پسرت اوروز را اسیر كرده، بورلاخاتون را كه قد بلندی دارد اسیر كرده، جگر گوشه و وجود عمرت، یعنی پسرت اوروز را اسیر كرده، دیروز نه پریروز خانهات از اینجا گذشت. مادر پیرت در حالیكه از گردن شتر سیاه موی آویزان بود از اینجا گذشت. بورلاخاتون با چهل دختر زیبای كمر باریك عقدیت، گریهكنان از اینجا گذشت و چهل جنگاور كه در میان آن بزرگ زادگان، نور چشمت اوروز دیده میشد با گردن بسته و سر و پای برهنه، بوسیلهكفار به اسیری رفت. اسبان فریبندهی شهبازت را كافر سوار شده، گلههای شترانت را كافر سوار شده، سكههای طلا و خزانهات را كافر گرفته.
چوپان كه اینها را گفت، قازان آهی كشید، عقل از سرش پرید، چشمانش سیاهی رفت، گفت: ای چوپان، دهانت خشك باد، دینت بپژمرد، قادر تعالی ترا جزا دهد. چوپان كه از قازان این سخن شنید چنین گفت: ای سرورم قازان، چرا به من خشم میگیری؟ مگر در سینه و قلبت ایمانی نیست، ششصد كافر به سوی من آمدند، دو برادرم شهید شدند، سیصد تن از ایشان را كشتم، جنگیدم، هیچیك از گوسفندان چاق و لاغر ترا به كافر ندادهام . از سه جا زخمی شدهام، دردمند شدم، تنها ماندم، آیا گناه من اینست؟
ای سرورم قازان، بیا و اسب قهوهای خود را به من بده، نیزهی دراز خود را بیا بمن بده، سپر رنگارنگ خود را بیا به من بده، شمشیرت را كه از پولاد سیاه است، بیا و به من بده، هشتاد تیر كه در تیردان داری، بیا و به من بده، كمان سخت خود را بیا و به من بده.
چوپان اضافه كرده گفت: نزد كافر من روم، آنهایی كه تازه به دنیا آیند، بكشم، با آستینم خونی كه در پیشانی دارم بزدایم، اگر بقتل رسیدم در راه تو بمیرم و اگر خدای بزرگ بخواهد بروم و از كافر خانهی شما را برگردانم. این سخنان چوپان به قازان حقیر آمد و براه خود ادامه داد. چوپان نیز به دنبال او آمده به قازان رسید. قازان برگشت و نگاه كرد. گفت : ای پسرم چوپان به كجا میآیی؟
چوپان گفت: ای سرورم تو برای گرفتن خانهای میروی و من برای انتقام خون برادرانم. وقتیكه چوپان چنین گفت: قازان گفت: ای پسرم چوپان، گرسنهام آیا چیزی برای خوردن داری؟ چوپان جواب داد: ای سرورم قازان، دیشب برهای پختم بیا زیر این درخت فرود آییم و بخوریم. فرود آمدند. چوپان توبرهای چرمین را بیرون آورد. قازان با چوپان بره را خوردند.
قازان به فكر رفت و پیش خود گفت: اگر بخواهم اكنون با چوپان نزد كفار بروم، بزرگان غز به من طعنه خواهند زد و خواهند گفت كه اگر چوپان همراه قازان نبود، قازان نمیتوانست بر كفار پیروز شود. قازان به غیرت آمده چوپان را به درختی محكم بست. سپس بر اسب سوار شده به راه افتاد. چوپان گفت: ای سرورم قازان، چرا با من این طور رفتار میكنی؟ قازان گفت: اكنون میروم كه خانهام را نجات دهم، بعد میآیم و ترا آزاد میكنم. به چوْپان گفت قبل از اینكه شكمت گرسنه و چشمانت تار شود، این درخت را از جا بكن، و گرنه گرگها به تو حمله كرده می خورند. قاراجوق چوْپان زور زده درخت را از ریشه كند و در حالیكه درخت به پشتش بسته بود به دنبال قازان براه افتاد. قازان برگشت و دید كه چوْپان در حالی كه درخت در پشت اوست بدنبال وی میآید. قازان پرسید این درخت چیست؟ چوپان گفت ای آقایم قازان، این درخت، درختی است كه با آن خوراكی برای شما خواهم پخت، موقعیكه شما كافر را مغلوب میكنی و خسته میشوی. قازان را این سخن خوش آمد. از اسب فرود آمد، دستهای چوپان را باز كرده پیشانی او را بوسید و گفت: اگر خدا خانهام را از دست كافر نجات دهد، ترا میر آخور خواهم كرد، سپس هر دو با هم براه افتادند. در این حین شوكلو ملك، با بزرگان كافر در حالیكه خیلی شاد و شادمان بودند، به خوردن و نوشیدن مشغول بود. گفت بزرگان آیا میدانید كه چطور باید به قازان ظلم كرد؛ باید بورلاخاتون را كه زنی سر و قد است آورده، او را واداریم كه قدح در مجلس برگرداند. در آن موقع بورلاخاتون به اقفاق چهل كنیزك و پسرش اوروز در یك جا محبوس بودند. بورلای سر و قد این حرفها را شنید. آتش به دل و جانش افتاد. به میان چهل كنیزك كمر باریك رفته ایشان را نصیحت كرده و گفت: اگر پرسیدندكه كدامیك از شما بورلاخاتون است باید همه یك صدا بگویید، منم. از طرف شوك لو ملك، شخصی آمد و گفت: كدامیك از شما زن قازان بای است؟ چهل كنیزك یك صدا گفتند منم. فرستادگان شوك لوملك كه كدامیك از آنها بولا خاتون است. رفتند و به پادشاه كافر خبر بردند و گفتند كه ما از یكی پرسیدیم ولی از چهل جا آواز آمد و ما ندانستند كه كدامیك از آنها بولاخاتون است. كافر ملعون گفت بروید اوروز پسر قازان را بیرون بیاورید. به قناره بیاویزید، تكه تكه از گوشت سپیدش بِبُرید. از آن قارا قورمه بپزید. به نزد چهل دختر ببرید. در مقابلشان بگذارید، هر كس كه خورد، او «بورلاخاتون» نیست. هر كس نخورد اوست. بروید و بیاورید تا قدح در مجلس ما بگرداند.
بورلاخاتون سر و قد این را شنید، نزد پسرش آمد، او را صدا كرده چنین گفت: پسر، ای پسر، سرورم پسر، نور چشمم پسر، آیا میدانی كه چه شد؟ نجوا كنان صحبت كردند، نقشههای كافر را فهمیدم، ای پسری كه پایه و قبضهی قصر بزرگ زرینمی، ای پسری كه غنچهی دختر گندمگون و عروسیمی، پسر پسر، ای پسر، ای پسر كه ترانه ماه در شكم تنگم حمل كردهام، ای پسری كه ترا در ماه دهم بدنیا آوردهام، ای پسری كه ترا در گهوارهها قرار داده، شیر سفیدم را دادهام ، ای پسر آیا میدانی چه اتفاقی دارد میافتد؟
كفار این بار بدجوری باهم مشورت كرده گفتهاند: اوروز پسر قازان را از زندان بیرون آورید. از گردنش طناب باریك بیاویزید. از دو شانهاش قناره بگذرانید، گوشت سفیدش را تكه تكه ببرید، قارا قورمه پخته پیش چهل دختر بزرگ زاده ببرید، هر كس كه خورد یقین بدانید كه او نیست. هر كس كه نخورد یقین بدانید كه او زن قازان است. گفتند كه او را جدا كرده به سفرهی ما بیاورید تا او را واداریم كه قدح بگرداند. چه میگویی پسر، آیا از گوشت تو بخورم و یا به سفرهی كفار از دین برگشته بروم؟ آیا ناموس سرورم قازان را بشكنم؟ ای پسر چطور بگویم؟ اوروز گفت: دهانت خشك شود مادر، زبانت بپژمرد مادر. حق مادری كاش حق خداوندی نمیشد، كاش از جایم جهیده، بلند میشدم، كاش از گونه و گلویت می گرفتم. كاش به زیر پاشنهی بزرگم میگذاشتم. كاش صورت سفیدت را به زمین سیاه میسائیم، كاش از دهان و بینیات خون شرشركنان بیرون می آوردم. كاش شیرینی زندگی را به تو نشان میدادم. این چه حرفی است؟ زینهار ای مادر محترم، سوی من دنیا، به خاطر من گریه مكن، مرا از خود دور كن ای مادر محترم، بگذار كه مرا از قناره بیاویزند مرا از خود دور كن، بگذار از گوشتم ببرند و قارقورمه بپزند و آن را نزد چهل دختر بزرگ زاده ببرند . اگر آنها یك لقمه خوردند تو دو لقمه بخور، تا تو را كفار نشناسند. تا به سفرهی كفار بیدین نروی، قدح بر ایشان نگردانی، ناموس پدرم را لكه دار نكنی. زینهار اوروز اینها را گفته بگریست. بورلاخاتون سر و قد و كمرباریك تا این حرفها را از پسرش شنید، اشك از چشمانش روان شد. پسرش را در آغوش گرفت و سپس بر زمین نشست. گونهی سرخش را كه همانند سیب پائیزی بود، خراشید. همانند نی، موهایش را كند. پسر پسر گویان بگریست. زاری نمود.
اوروز چنین گفت: ای مادر، چرا به نزدم میآیی و چرا گریه میكنی؟ چرا هق هق میكنی؟ و چرا زاری میكنی؟ چرا به دل و جگرم آتش میزنی؟ در روزی كه گذشت چرا مرا بخاطر میآوری؟ های مادر، در جایی كه اسبان عربی هستند، آیا یك كره اسب وجود نخواهد داشت؟ در جایی كه اشتران سرخ موی هستند، آیا یك بچه شتر وجود نخواهد داشت؟ در جایی كه گوسفندان سفید هستند، یك بره وجود نخواهد داشت؟ تو سلامت باش ای مادر، پدرم سلامت باشد، آیا پسری مانند من پیدا نمیشود؟ البته كه پیدا میشودبورلاخاتون كه این حرفها را شنید طاقت نیاورد و گریه كنان به میان چهل دختر كمر باریك رفت.
كفار اوروز را گرفته، به زیر دار بردند. اوروزخان گفت: ای كفار امان بدهید، امان به یكی بودن خدا نیست گمان. دست بردارید از من، تا با این درخت بزرگ صحبت كنم. فریاد كنان چنین گفت: ای درخت اگر بتو بگویم شرمگین مشو، ای چوبی كه درب مكه و مدینه هستی، ای چوبی كه عصای موسای كلیم هستی، ای چوبی كه پل رودخانهی بزرگی هستی، ای چوبی كه ناو دریاهای سیاه هستی، ای چوبی كه گهواره شاه حسن و حسین هستی، ای چوبی كه باعث ترس مرد و زن هستی، ای چوبی كه اگر سرت را بگیرم و بنگرم بدون سر هستی، ای چوبی كه اگر تهات را بگیرم و نگاه كنم بدون ته هستی، ای چوب مرا به تو میآویزند، بیا و مرا بلند مكن، ای چوب اگر خیال داری مرا بلند كنی، جوانیم ترا بگیرد، ای چوب كاش در دست ما بودی، كاش به غلامان سیاه هندیام دستور می دادم، كاش ترا تكه تكه میكردند ای چوب. دیگر باره چنین گفت: به اسبم واجب است كه بسته شود، به دوستم واجب است، زمانی كه بعنوان برادر بگرید، به پرندهی شاهینم واجب است زمانیكه در مشتم پر پر میزند، به خودم واجب است سیر شدن از زندگیم، به جانم واجب است به ستوه آمدن از جنگاوری، اینها را گفت و زار زار گریست.
در این حین سالور قازان به اتفاق قاراجوق چوپان شتابان آمدند. كف فلاخن چوپان از پوست گوساله سه ساله بود، و دستهی فلاخن او از پشم سه بز نر بود. قسمت بریدهی فلاخن از پشم یك بز بود. هر بار دوازده من سنگ پرتاب میكرد. سنگی كه میانداخت به زمین نمیافتاد. اگر به زمین میافتاد همانند غبار پراكنده میشد و آن نقطه همانند اجاق گود میشد. در جایی كه این سنگ میافتاد تا سه سال علف سبز نمیشد.
قاراجوق چوپان به محض دیدن اردوی كافر طاقت نیاورده شروع به پرتاب كرد، دنیا به چشم كافر تیرهو تار گردید. قازان گفت ای چوپان كمی صبر كن كه مادرم را از كفار بخواهم تا زیر سم اسبان نماند. «پای اسب مشهور است. عاشق بدون فكر كردن میخواند» قازان كافر را صدا كرده، مادرش را خواست. به كافر چنین گفت: ای شوك لوملك قصر بزرگ زرینم را كه پایهی آن طلایی بود، بردی، سایبانی برایت باشد، خزانه سنگینم و سكههای فراوانم را بردی، خرجی برایت باشد. چهل كنیزك كمر باریك را با بورلاخاتون بردی، برایت همسر باشد، پسرم اوروز را با چهل جنگاورش بردی، بردهات باشد، اسبان فریبندهی شهبازم را بردی، مركب برایت باشد، گلههای شترانم را بردی باركش برایت باشد. مادر پیرم را بردی، ای كافر مادر سالخوردهام را كه موهایش تاب خورده و من از او شیر خوردهام، به من بده تا از جنگ و جدال دست كشیده برگردم. این را خوب بدان.
كفار گفتند: ای قازان، قصر بزرگی كه ستون آن از طلاست، ما بردیم، مال ماست. بورلاخاتون سرقد را با چهل كنیزك كمر باریك ما بردیم، مال ماست. پسرت اوروز را با اتفاق چهل جنگاورش ، ما بردیم، مال ماست. گلههای اسب و شترانت را ما بردیم، مال ماست. مادر پیرت را كه مابردیم، مال ماست. به تو نمیدهیم. به پسر یایهات كشیش میدهیم، از پسر یایهات كشیش پسری به دنیا میآورد. ای قازان ما با شما میجنگیم.
وقتی كه كافر این را گفت، قاراجوق چوپان از شدت خشم چنین گفت: ای كافر سگ، ای كافر بیدین و شعور، ای كافر بیعقل، كوههای پر برفی كه در مقابل ما قرار دارند، پیر شده علف در آن نمیرویند، از رودهای پر آب، كه اكنون پیر شدهاند، آب از آن نمیآید؛ اسبان شهباز پیر شده، بچه نمیزایند، اشتران سرخ موی پیر شده، بچه شتر نمیزایند. ای كافر مادر قازان پیر شده، دیگر پسر نمیزاید.
چوپان گفت: ای شوك لو ملك، برای پس گرفتن نسل اغوز، تا فلاخن خود را بكار نینداختم، اگر دختر سیه چشم داشته باشی بیاور و به قازان بای بده. اما در این موقع بزرگان اوغوز گرفتاری قازان بای را شنیده بسوی قازان براه افتاده بودند. در این هنگام امیران اغوز سر رسیدند. ببینیم چه كسانی آمدند؟ كسی كه خداوند قادر و متعال او را در قارا دره آفرید، كسی كه گهوارهی او از پوست بوقای سیاه است، كسی كه در موقع خشم سنگ سیاه را با ضربهای مثل خاكستر كرد، كسی كه سبیلش را در پشت گردنش در سه جا گره زده است، اژدهای مجاهدین، برادر قازان بای «قاراگونه» شتابان آمد و گفت ای سرورم قازان شمشیرت را بزن كه آمدهام.
ببینیم به دنبال او چه كسانی آمدند؟ كسی كه در اطراف دمیر قاپی بود و آن را گشود، كسی كه در نوك نیزهی دراز مرد را به فریاد وا داشت، كسی كه مانند قازان، سه نفر را از پشت به زمین میانداخت، «دلی دوندار» پسر سلجوق شتابان آمد و گفت ای سرورم ازان شمشیرت را بزن كه آمدهام.
ببینیم به دنبال او چه كسانی آمدند؟ كسی كه قلاع دیار بكر و ماردین را ویران كرد. كسی كه با ابهت خود پادشاه قبچاق را – كه كمان آهنین داشت – به استفراغ خون واداشت، كسی كه با شجاعت خود دختر قازان را گرفت، كسی كه ریش سفیدان اوغوز او را تقدیر كردند، كسی كه شلوار آل محمودی دارد. كسی كه اسب او منگوله بحری دارد. «قارابوداق» پسر قاراگونه شتابان آمد و گفت ای سرورم قازان شمشیرت را بزن كه آمدهام.
ببینیم به دنبال او چه كسانی آمدند؟ كسی كه بدون فرمان، دشمن بایندر خان را مغلوب كرد، كسی كه شصت هزار كافر از ترس او خون استفراغ كردند، شیر شمس الدین، پسر غفلت قوجا شتابان آمد و گفت ای سرورم قازان شمشیرت را بزن كه آمدهام.
ببینیم به دنبال او چه كسانی آمدند؟ كسی كه از حصار با یبورت پاراسار، پرواز كرد، كسی كه مقابل حجلهی سیاه و سفیدش آمده، كسی كه خاطر خواه هفت دختر است. كسی كه بزرگان غُز به او غبطه میخورند، كسی كه مورد اعتماد قازان بای است «بیوك» با اسب خاكستریش شتابان آمد و گفت ای سرورم قازان شمشیرت را بزن كه آمدهام.
ببینیم به دنبال او چه كسانی آمدند؟ كسی كه مانند قره قوش (نوعی عقاب) است، كسی كه كمر بند ترسناكی دارد، كسی كه گوشوارهای طلایی دارد، كسی كه اغلب غُزان را در نبرد تن به تن، یك یك، از اسب فرود میآرود «بای ییگنك» پسر قازیلیك قوجا شتابان آمد و گفت ای سرورم قازان شمشیرت را بزن كه آمدهام.
ببینیم به دنبال او چه كسانی آمدند؟ آنكه پوستین بافته شده از پوست شصت بز، نمیتواند مچ پای او را بپوشاند، آنكه كلاه بافته شده از پوست شش بز نر نمیتواند گوشهای او را بپوشاند، آنكه بازو و رانش كوتاه است، آنكه ساق پای درازش، باریك است، دایی قازان بای «آت آغزلی اوروزقوجا» شتابان آمد و گفت ای سرورم شمشیرت را بزن كه آمدهام.
ببینیم به دنبال او چه كسانی آمدند؟ آنكه رفت و سیمای پیغمبر را بوسید، آنكه به عنوان یكی از اصحاب وی به میان اغوز آمد، آنكه موقع خشم از سبیلهایش خون میچكد، «بوكدوز اِمِن» با سبیلهای خونین شتابان آمد و گفت ای سرورم شمشیرت را بزن كه آمدهام.
ببینیم به دنبال او چه كسانی آمدند؟ آنكه كفار را با سگها میآزارد، آنكه از ایل بیرون رفته با اسب خود از رود آیغرگولو میگذرد، آنكه كلید پنجاه و هفت قلعه را بدست آورد، آنكه دختر «آق ملك چشمه» را به نكاح خود درآورد، آنكه «صندل ملك» از ترس او خون استفراغ كرد، آنكه چهل جبه پوشیده، دختران محبوب سی و هفت قلعه را گرفته و در آغوش كشید و از گونه و لبهایشان بوسه گرفت، «آلپ اِرن» پسر «ایلك قوجا» شتابان آمد و گفت ای سرورم شمشیرت را بزن كه آمدهام.
با شمارش، بزرگان اوغوز كه به كمك قازان آمدند تمام نمیشود، همه آمدند با آب پاك وضو گرفتند، پیشانیهای پاك خود را بر زمین سائیدند، دو ركعت نماز گزاردند، به اسم جمال محمد (ص) صلوات فرستادند، بدون تأمل بسوی كفار تاختند و شمشیر زدند. نقارهها گومبر گومبر به صدا درآمدند و شیپورهای برنزی نواخته شدند. آن روز جنگاورانی كه جگر رشادت داشتند، شناخته شدند، آن روز افراد ترسو خود را نشان دادند، در آن روز جنگ بزرگی رخ داد. میدان پر از كلةهای بریده شد. سرها همانند توپ بریده شدند . نعل اسبان شهباز افتاد، میلههای رنگارنگ مزین گردید، شمشیرهایی كه از پولاد سیاه ساخته شده بودند، تیز گردید، تیغهی شمشیر افتاد، تیرهایی كه سه پر داشت، پرتاب شد، پیكانش افتاد. بیرقها باهتراز درآمدند، پیشقراولان جنگیدند، آن روز – در مثل – یكی از روزهای قیامت شد. نوكر از آقایش جدا گردید.
آن روز «دَلی دوندار» با امیران «داش اوغوز» از جناح راست حمله بردند، «دَلی بوداق» پسر قاراگونه با جنگاوران جسور از جناح چپ حمله آوردند. قازان باتفاق بزرگان «ایچ اغوز» به قلب سپاه دشمن تاختند. شوك لو ملك را در یك چشم به هم زدن – قازان – از اسب به زیر انداخت. در جناح چپ، دلی بوداق، پسر قاراگونه با بوقاجق ملك مقابل شد، با گرز شش پره خود بر سر او كوفت و جانش را به جهنم فرستاد. دنیا و عالم به چشم او تاریك شد. در حالیكه گردن اسب را بغل كرده بود، بر زمین افتاد.
برادر قازان بای بیرق و توغ كفار را با شمشیر بر زمین انداخت. در درهها و تپهها كفار كشتار شدند. لاشخوران بر گرد لاشههایشان جمع شدند. دوازده هزار كافر از دم تیغ گذشتند. پانصد تن از جنگاوران اوغوز شهید شدند. قازان بای فراریان را تعقیب نكرد و كسانی را كه امان خواستند، نكشت.
امیران اغوز غنایمی بدست آوردند. قازان بای اردو، پسر،مادر، و خاتونش را نجات داده و با حسرت به یكدیگر رسیدند. خزانهاش را پس گرفت، برگشت. قازان بای بر تخت زرین جلوس كرد. خانهاش را بر پا ساخت. قاراجوق چوپان را منصب میر آخوری داد. هفت روز و هفت شب كارشان خوردن و نوشیدن شد. چهل نفر برده را به خاطر «اوروز» آزاد كرد. به جنگاوران شجاع، سرزمینهای وسیعی را بخشید، شلوار جبه و چوخا داد.
«دده قورقوت» آمد. این اوغوزنامه را تریب داد، دویده چنین گفت: كجاست امیران مجاهدی كه میگفتم، كجایند آنهایی كه گفتند دنیا مال منست؟ اجل گرفت، خاك پنهانش ساخت. دنیای فانی به كه وفا میكند، دنیایی كه میآید و میرود، دنیایی كه عاقبت آن مرگ است.
ای خان من، دعای خیر میكنم، كوههای سیاهی كه پوشیده از برف، فرو نریزد؛ درخت سایه داری كه بزرگ است، بریده نشود. رودخانه ایكه همانند خون در جریان است، خشك نشود، قادر تعالی ترا به نامرد محتاج نگرداند، اسب چابك خاكستری متمایل به سفیدت نلغزد، زمانی كه شمشیر پولادین سیاه خود را تیز میكنی، تیغهی آن نشكند، در زمان جنگ میله پرچم تو تكه تكه نشود. جای پدر ریش سفیدت بهشت باشد. جای مادر پیر موسفیدت جنّت باشد. در پایان عمر از ایمان پاك جدا نگردی. كسانی كه آمین میگویند دیدار ببینند. در پیشانی پاك تو پنج كلمه دعا گفتیم، قبول باشد. امید از خداوند، از تو جدا نباشد. جمع كند گناهانت را و به خاطر اسم جمال محمد مصطفی (ص) ببخشاید.
+ نوشته شده در یکشنبه ۱۳۹۰/۰۳/۰۱ ساعت 18:43 توسط محمد قجقی
|